همون عکس آخریه!
--------------------------------------
گومب گومب گومب گومب...
تنها صدایی که شنیده میشد صدای دویدن خودش و رون روی کف فلزی اتاق بود...
اتاق ها در پس یکدیگر می آمدند...درست مثل قطار بود...اما هری می دانست که آنجا قطار نیست...
هر چه جلوتر می رفتند هوا سرد تر میشد انگار که با هر قدمشان به سوی مرکز سرما نزدیک می شدند.
کم کم میشد آثار یخ زدگی را روی پنجره هایی که آن سویشان سیاهی مطلق بود دید...
آیا امکان داشت ولدمورت هرماینی را در یکی از این اتاق ها مخفی کرده باشد؟
این سئوال بار ها ذهن هری را پر می کرد اما هری می دانست این اتاق ها هیچ جایی برای پنهان کردن ندارند...
تنها چیز قابل توجهی که در اتاق ها دیده میشد چراغ هایی خاموش بودندکه معلوم نبود کی به رنگ سبز در می آیند!
سرما دیگر طاقت فرسا شده بود...
دست و پای هری کاملا سر شده بود...دیگر به سختی می توانست برخورد پاهایش با کف فلزی را احساس کند...
رون به جلو خیره شده بود و مصمم بود تا هرماینی را پیدا کند...اما از سرخ شدن صورتش مشخص بود که در وضعیت خوبی به سر نمی برد...
آن ها همچنان به دویدن ادامه می دادند...اما مشخص نبود کی این دویدن به پایان می رسد...
هری با خود فکر کرد شاید این یک طلسم شوم باشد و آنها تا ابد مجبور به دویدن باشند...آیا بهتر نبود که آنها برگردند و دنبال راه دیگری برای پیدا کردن هرماینی بگردند...
اما مطمئنا ولدمورت به این راحتی آن ها را رها نمی کرد...
علاوه بر این هری مطمئن بود که از این اتاق ها عبور کرده...اما چرا منتظر آنها نماند و به راهش ادامه داد!چرا حتی کوچکترین فریادی نزد...شاید ولدمورت او را نابود کرده بود و به این طریق می خواست هری و رون رو عذاب دهد
هری با دست به رون فهماند که صبر کند...
رون چیزی نگفت و به طور ناگهانی ایستاد...
هری دوباره به سمت پنجره ها رفت...همینطور که بار ها این کار را کرده بود!
سیاهی تنها چیزی بود که دیده میشد...
هری سرمایی غیر از سرمای حاکم در محیط در وجودش احساس کرد...سرمای ناشی از ترس و نا امیدی...
او به در نگاه کرد...به نظر می رسید هزاران اتاق دیگر وجود داشته باشد...در دور دست بخار حاصل از سرما دیده میشد...
این اتاق ها هیچ انتهایی نداشتند و تنها نتیجه ای که برای هری و رون داشتند سرما و مرگ بود...
هری به چراغ نگاه کرد...چراغ همچنان خاموش بود
چراغ ها!
این ها چه معنیی داشتند...
هری سعی کرد روی آنها متمرکز شود تا روشن شوند...اما اتفاقی نیوفتاد...
چشمانش را بست و سعی کرد به روشن شدن چراغ فکر کند...
باز هم فایده ای نداشت...
رو به رون کرد و از اون خواست تا روی چراغ تمرکز کند...
رون کلا در تمرکز کردن ضعیف بود...
-اول سعی کن ذهنتو از هر فکری هست خالی کنه بعد فکرتو روی چراغ متمرکز کن...
رون با سر موافقت کرد...چشمانش را بست...هری نیز به تقلید از او چشمانش را بست و سعی کرد خودش نیز این قواعد را رعایت کند...
ناگهان صدای جیغی به گوش رسید...
هری چشمانش را باز کرد...چراغ به رنگ قرمز در آمده بود و آنور در تالاری بزرگ قرار داشت...
راز باز شدن در مخفی خالی کردن ذهن از هر فکری بود...چرا هری زودتر به این نتیجه نرسیده بود...هرماینی بار ها گفته بود در حضور ولدمورت ذهنشان را از فکر خالی کنند اما او و رون هیچگاه به این کار تن نمی دادند...
هرماینی به میله ی قطوری در وسط تالار بسته شده بود...اما اون تنها نبود...موجودی که بسیار شبیه دمنتور ها بود داشت به سمت آنها می آمد...
اما او چطور می توانست یک دمنتور باشد؟
نور از تمام بدنش متساعد می شد...اما هیچ حس نا امیدی و سرمایی را ایجاد نمی کرد...
هری چوبدستیش را به سمت او گرفت و ورد پاترنوسش را اجرا کرد...
گوزنی از سر چوبدستی اون بیرون آمد و به سمت آن موجود رفت اما به طور عجیبی در نور خیره کننده ی اون نا پدید شد...
ناگهان نور کور کننده ای از طرف موجود به سمت هری آمد...
او دیگر چیزی حس نکرد...
------------------------------
-هری...هری...پاشو...هی هری...
هری چشمانش را باز کرد و چهره های نگران رون و هرماینی را دید
-چه اتفاقی افتاده...اون موجود کجا رفته...؟
رون سری تکان داد و به هرماینی نگاه کرد...
-ما هر دوتامون مثل تو بیهوش شده بودیم هیچی نمی دونیم...
-من سعی کردم در مقابل موجود مقاوت کنم که یه دفعه همه جا تاریک شد...
اما خیلی ساده می شد فهمید که چرا آن ها بیهوش شده بودند...آن ها هیچ کدامشان دیگر چوبدستی نداشتند
هری به فکر فرو رفت...چرا ولدمورت آن ها را نمی کشت...چرا داشت با آن ها بازی می کرد؟
تنها یه جواب برای این سئوال بود و آن طاق بزرگی بود که در پشتش تاریکی مطلق وجود داشت...
----------------
ببخشید خیلی بد شد...نمی خواستم زیاد به سبک رولینگ شبیه باشه واسه یه مقدار مشکل پیدا کرد!
هوم....!
سوژه جالب بود..خوشمان آمد بسی!
نکته بسیار بسیار مهمی که وجود داشت این بود که مقدار سه نقطه خیلی خیلی خیلی زیاد بود! یعنی فکر کنم به جای همه علایم نگارشی، سه نقطه به کار برده بودی!
یکی هم اینکه میشد یه خورده کوتاه تر هم باشه!
"این سئوال بار ها ذهن هری را پر می کرد اما هری می دانست این اتاق ها هیچ جایی برای پنهان کردن ندارند..."
اینجا "هری" دوبار تکرار شده که اگه یه بار باشه جمله بهتری درست خواهد شد!
قضیه چراغها هم خوب بود!! ایول!
در کل اصلیترین چیزی که باعث شده بود یه کم کیفیت کار کم بشه همین سه نقطه ها بود! همین برطرف کنی خیلی بالاتر میره!
[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه