اگر بار گران
بودیم....دود بسیار زیاد و غلیظی که در اطراف پراکنده بود آنجا را درست مانند منظره یک کابوس!کرده بود.
3 محفلی با احتیاط به جلو قدم بر میداشتند...نگاهشان حساس و گوششان حساستر شده بود...کوچکترین صدائی یا حرکت مشکوکی توجهشان را جلب میکرد!
به آرامی به جلو قدم بر میداشتند برای احتیاط بیشتر با هم صحبت نمیکردند و با ایما و اشاره منظورشان را به هم میفهماندند.
به آستانه درهای عظیم و مخروبه خانه که رسیدند بی اختیار هر 3 درجایشان متوقف شدند منظره تاریک/بهم ریخته و وحشتناک خانه قلبشان را به ضربان انداخته بود...بالاخره یکی از آنها لب به سخن گشود:بچه ها کی حاضره اول داخل شه:
جک:من که زن و بچه دارم!
استیو:منم که از مادر پیرم مراقبت میکنم
دیوید:حتما قراره من برم؟
جک و استیو با این حالت:

:بله
دیوید:بله و بلا...خوب نامردا منم جوونم هزارتا آرزو دارم...اصلا یه کاری میکنیم پالام پولوم پیلیچ میاریم اینجوری عادلانه تره!
قرعه بنام جک افتاد!و او مجبور بود که داخل خانه شود...
جک در حالی که آب دهانش را قورت میداد گفت:میگم بچه ها حالا حتما باید این خونه رو بررسی کنیم؟
دیوید:بله...مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟اینجا یکی از مکانهای تاریخی مرگخواراس که محفل احتمال میده محل اختفای اجدادشان هم بوده ما باید خدا رو شکر کنیم که زودتر از اونا اینجا رو پیدا کردیم چون ممکنه اطلاعات زیادی به دست بیاریم حالا هم معطلش نکن د بجنب دیگه...
جک که عنقریب بود شلوارشو خیس کنه تمام جسارتشو یه جا جمع کرد و یواش یواش وارد خانه شد...هنوز چند قدمی بر نداشته بود که پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد...سریع خودشو جمع و جور کرد و ورد لوموس را بر زبان آورد...بلطف روشنائی چوبدستی توانست جسمی را که او را واژگون گرده بود ببیند:یک دفترچه بسیار کثیف که مملو از خاک بود و در واقع به اجسام زیر خاکی خیلی شباهت داشت...بعضی وقتا ترس انسان را شجاعتر میکند جک همین حالت را پیدا کرده بود و دیگه دلو به دریا زده بود...از چیزی واهمه نداشت پس بدون هیچ فوت وقتی دست برد و بعد از تکاندن خاکهایش دفترچه را گشود...گشودن دفترچه همانا و سرازیر شدن به داخل آن همانا!
*********************************************
_2 ساعت بعد_
_جک...جک..هی جک..بیدار شو...
جک که گیج میزد به هوش آمد و با تعجب به استیو و دیوید نگریست...بعد از چند لحظه گفت:من اینجا چیکار میکنم؟
استیو:بعد از اینکه تو رفتی تو خونه/ما هر چی صبر کردیم نیومدی بعد اومدیم دنبالت ولی هر چی گشتیم پیدات نکردیم اما بعد از نیم ساعتی که گشتیم یه دفعه دیدیمت..تو کنار این دفترچه افتاده بودی...البته ما خیلی تعجب کردیم چون ده بار اون جائی رو که افتاده بودی قبلش گشته بودم و پیدات نکرده بودیم ولی ناگهان اونجا دیدیمت...حالا بگو قضیه چیه؟
جک بعد از اینکه خوب فکر کرد یواش یواش ماجرا یادش اومد:
_راستش بچه ها من پام به این دفترچه گیر کرد و افتادم زمین بعد اومدم بازش کن که احساس کردم کشیده شدم توش و یه چیزی مثل یه خاطره رو دیدم و وقتی تموم شد احساس کردم از درون دفترچه افتادم بیرون...
دیوید:خوب تو چی دیدی؟
و جک شروع به تعریف ماجرا کرد:
آنتونین با سرعت هر چه تمامتر در پی تئودور و سلسیتنا میدوید...از کوچه ای به کوچه دیگر میرفتند و سعی میکردند از دید کارآگاهانی که در تعقیبشان بودند بگریزند...هر چقدر دویدند و سعی کردند کارآگاهان را جا بگذارندموفق نشدند...بالاخره تئودور خسته شد..در کوچه خلوتی ایستاد و در حالی که نفس نفس میزد گفت:ببینید....بچه ها.....اینا دست از این موش و گربه بازی بر نمیدارند...تنها یک راه مونده...اونم اینه که یکی از خودمونو طعمه کنیم و یه چیزی به جای هورکراکس واقعی دستش بدیم تا محفلیا گول بخورن و دو نفر دیگه از فرصت استفاده کرده...فرار کنند...خوب حالا کی داوطلبه؟..................اوهومو...اوهوم......
...خوب پس باید سنگ کاغذ قیچی بیاریم!
قرعه بنام آنتونین نگون بخت افتاد!
تئودور:هی آنتونین...تو مادر منو کشتی!
آنتونین:به جون مادرم من بیگناهم
سلسیتنا

:شماها چی دارید میگید
آنتونین:هیچی...بابا من نخوام فداکاری کنم باید کیو ببینم

تئودور:آنتونین تو خیلی فداکاری!
آنتونین: من غلط کردم

سلسیتنا:تو مایه افتخار مرگخوارا میشی
آنتونین:میخوام صد سال سیاه نشم

تئودور:خوب پس حله! بیا آنتونین این پلاستیک زباله رو هم به جای هورکراکس بگیر دستت...آنتونین:ایشششش...پیف پیف

_سلسیتنا بیا بریم...و آن دو با آنتونین خداحافظی گرمی! کردند:

کارآگاهها در عرض دو یا سه سوت به آنتونین رسیدند...
_خوب بالاخره گیرت آوردیم...بده من اون هورکراکسو...سردسته کارآگاهها پلاستیک زباله رو از آنتونین گرفت و چشمانش برق خاصی زد...ولی ناگهان حالش بد شد:
_ببینم اون هورکراکسه چرا اینقدر بدبوئه؟
آنتونین:


و بالاخره با هر زوری بود در پلاستیکو باز کرد....
ملت کارآگاه:مآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....
آنتونین:این که صدای گاوه!
ملت:ببخشید...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...هورکراکس شما پوشک بچه بوده؟

آنتونین:من شنیدم کارآگاهها خیلی مهربونن!

ملت:بله کجاشو دیدی؟

*********************
آنتونین احساس درد شدیدی در سرش کرد...
_پاشو بچه تا لنگه دمپائی بعدی نیومده تو سرت...لنگ ظهره...
آنتونین:ننه من کجام؟...جک کجاست؟...من مرگخوارم...کارآگاهها میخوان ببرنم!

کارآگاه کجا بود...حتما داشتی خواب میدیدی...پاشو برو دم در تام کارت داره!
*******
تکمیل شعر ابتدای پست:اگر بار گران بودیم هستیم!
شفاف سازی:من تا محفلو کفن نکنم اذن دخول به عزرائیل نمیدم!
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در 1386/4/9 10:59:35
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در 1386/4/9 11:04:24
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در 1386/4/9 11:15:56