جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: شنبه 9 تیر 1386 14:00
تاریخ عضویت: 1386/04/07
آخرین ورود: جمعه 6 اردیبهشت 1387 20:48
پست‌ها: 94
آفلاین
از قدح اندیشه سوروس اسنیپ

خانه ریدل خانه ای بسیار تاریک و مخوف در دهکده لیتل هنگلتون بود که در این روز ها به محلی برای سکونت لرد و مرگخواراش تبدیل شده بود.مرگخواران در خانه ریدل که حالا به همت آنان کمی تمیز تر شده بود در حال بازی اسم فامیل بودن و کلی حال مینمودن
دالاهوف:خوب نوبت تو بلیز، حییوون با م بگو
بلیز:محفلی
دالاهوف: بله چه حیوون خوبی 20 امتیاز بده ،ده امتیاز هم جایزه.خوب سوروس تو اسم با میم بگو
سوروس:کور ممد
دالاهوف:صفر!!! کور ممد قبول نیست
سوروس:خیلی هم قبوله.کور پیشونده در اصل ممد مورد نظره.
دالاهوف:نگاه دیگه جر نزن،هوووووووی بلیز ننویس وقت تمومه
بلیز :
در همین حال لرد در حالی که از این دود ها از گوشش بیروون میزده میاد داخل
لرد:به صف شید
مرگخواران در حالی که بسیار ترسیده بودن در صف های منظم پشت سرهم قرار میگیرن و سکوت بر فضا حاکم میشه
ایگور:
ولدمورت به ایگور:بسه بجای این پاچه خواریا برید این کاری که میگم بکنید .الان خیلی عصبانی هستم هی تو سوروس بیا اینجا شکنجت کنم جیگرم خنک شه
سوروس در حالی که بر بخت خود لعنت میفرستاده با ترس میگه:ارباب الان یه نوشابه تگری بخورید بیشتر جگرتون خنک میشها
لرد:نه نوشابه ضرر داره قندم میره بالا.(و در حالی که لبخند شیطانی بر لب داشته مشغول شکنجه سوروس میشه)
سوروس بر روی زمین میفته و در حالی که درد شدیدی در تمام نقاط بدنش احساس میکرده فریاد میکشیده .هر لحظه درد بیشتر میشده و سوروس جز درد و لبخند های شیطانی لرد چیز دیگه ای در مغزش پردازش نمیشده
--------------دو ساعت بعد--------------------------
سوروس در حالی که بر روی زمین افتاده بوده به هوش میاد و میبینه که لرد حالا کمی آرووم تر شده و داره بره مرگخوارا که هنوز وایسادن سخنرانی میکنه
لرد:بلیز با بقل دستیت حرف نزن.خلاصه مطلب اینکه من میخوام مو داشته باشم باید یه راه حلی پیدا کنید من مو در بیارم دیگه نمیدووونم هر کاری میخواید بکنید ولی باید موم پر پشت تر از موی آلبوس باشه.هی هووریس برو سیبیلتو بزن من به سیبیل تو حسودیم میشه.
بلا:جناب لرد یه پیشنهاد من یک سی دی از برنامه دکتر فیلی باستر در مورد کاشت مو دارم می خواید نگاه کنید
لرد:هووووووم...نگاه میکنم
به این ترتیب لرد و ملت مرگخوار به دیدن سی دی مربوطه می پردازند
پس از پایان فیلم:.
لرد:بلا، بعدا شکنجه میشی. این چه فیلمیه این که آخرش هیچکی نمرد.خیلی ارزشی بود
بلا:
دالاهوف:فهمیدم سرورم خود دکتر فیلی باستر رو میاریمیم در محضر شما تا وضعیتتون رو برسی کنه؟؟
لرد:همین حالا اقدام کنید
-----------یک ساعت بعد--------------------------
دکتر باستر به همراه گروهی مرگخوار برمیگرده.دکتر در حالی که از لرزش دستاش معلوم بوده بسیار ترسیده تعظیم میکنه و به طرف لرد میره و شروع به بررسی وضعیت مو میکنه
دکتر در حالی که میترسیده:راستش...راستش...
لرد:مرگ...بگو دیگه تا خفت نکردم
دکتر:راستش شما دچار بیماری "تو کف مویییوس"(ترجمه:تو کف مو بودن)هستید . تا امروز هیچ درمانی برای این بیماری پیدا نشده.
لرد:آواکداورا
و دکتر فیلی باستر قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه خیلی راحت میفته رو زمین و میمیره.دوباره سکوت حاکم میشه و اینبار لرد عصبانی تر به نظر میمده
لرد در حالی که خشم سراسر وجودش رو گرفته:خوب تنها یه راه موونده حالا که من مو در نمیارم دامبل پیر هم نباید مو داشته باشه
ملت مرگخوار:
لرد:هی سوروس تو ،تو محفل نفوذ داری برو ریش،سیبیل و موی دامبل رو آتیش بده بیا.یه دوربین هم ببر عکس بگیر خیالمون راحت شه همین حالا برو
سوروس:بله سرورم
---------------------روز بعد-----------------------------
لرد در حالی که به عکسیکه سوروس از دامبل که آتیش گرفته و داره فریاد میزنه نگاه میکرده یک نامه اربده کش از دامبل میاد طرفش
نامه:ای بوووووووووووق...فهمیدم کار اون سوروس بووووووقی هست .ای بووووووقی تو فرستادیش.....بووووووووووق(سانسور شد)
لرد:
و سپس مرگخوارا رو میزنه که بیان جمع بشن.و مرگخوارا به سرعت در صفوف منظم جلوش وایمیسن
لرد:همانا امروز سوروس را به عنوان مرگخوار نمونه خود اعلام مینماییم
سوروس:

در تاپیک بررسی پست های خانه ریدل نقد شد!
ویرایش شده توسط بورگین در 1386/4/11 10:20:47
تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: شنبه 9 تیر 1386 10:53
تاریخ عضویت: 1385/07/03
تولد نقش: 1396/10/10
آخرین ورود: شنبه 19 مهر 1399 22:11
از: کره آبی
پست‌ها: 2608
آفلاین
اگر بار گران
بودیم....

دود بسیار زیاد و غلیظی که در اطراف پراکنده بود آنجا را درست مانند منظره یک کابوس!کرده بود.
3 محفلی با احتیاط به جلو قدم بر میداشتند...نگاهشان حساس و گوششان حساستر شده بود...کوچکترین صدائی یا حرکت مشکوکی توجهشان را جلب میکرد!
به آرامی به جلو قدم بر میداشتند برای احتیاط بیشتر با هم صحبت نمیکردند و با ایما و اشاره منظورشان را به هم میفهماندند.
به آستانه درهای عظیم و مخروبه خانه که رسیدند بی اختیار هر 3 درجایشان متوقف شدند منظره تاریک/بهم ریخته و وحشتناک خانه قلبشان را به ضربان انداخته بود...بالاخره یکی از آنها لب به سخن گشود:بچه ها کی حاضره اول داخل شه:
جک:من که زن و بچه دارم!
استیو:منم که از مادر پیرم مراقبت میکنم
دیوید:حتما قراره من برم؟
جک و استیو با این حالت::بله
دیوید:بله و بلا...خوب نامردا منم جوونم هزارتا آرزو دارم...اصلا یه کاری میکنیم پالام پولوم پیلیچ میاریم اینجوری عادلانه تره!
قرعه بنام جک افتاد!و او مجبور بود که داخل خانه شود...
جک در حالی که آب دهانش را قورت میداد گفت:میگم بچه ها حالا حتما باید این خونه رو بررسی کنیم؟
دیوید:بله...مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟اینجا یکی از مکانهای تاریخی مرگخواراس که محفل احتمال میده محل اختفای اجدادشان هم بوده ما باید خدا رو شکر کنیم که زودتر از اونا اینجا رو پیدا کردیم چون ممکنه اطلاعات زیادی به دست بیاریم حالا هم معطلش نکن د بجنب دیگه...
جک که عنقریب بود شلوارشو خیس کنه تمام جسارتشو یه جا جمع کرد و یواش یواش وارد خانه شد...هنوز چند قدمی بر نداشته بود که پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد...سریع خودشو جمع و جور کرد و ورد لوموس را بر زبان آورد...بلطف روشنائی چوبدستی توانست جسمی را که او را واژگون گرده بود ببیند:یک دفترچه بسیار کثیف که مملو از خاک بود و در واقع به اجسام زیر خاکی خیلی شباهت داشت...بعضی وقتا ترس انسان را شجاعتر میکند جک همین حالت را پیدا کرده بود و دیگه دلو به دریا زده بود...از چیزی واهمه نداشت پس بدون هیچ فوت وقتی دست برد و بعد از تکاندن خاکهایش دفترچه را گشود...گشودن دفترچه همانا و سرازیر شدن به داخل آن همانا!
*********************************************
_2 ساعت بعد_
_جک...جک..هی جک..بیدار شو...
جک که گیج میزد به هوش آمد و با تعجب به استیو و دیوید نگریست...بعد از چند لحظه گفت:من اینجا چیکار میکنم؟
استیو:بعد از اینکه تو رفتی تو خونه/ما هر چی صبر کردیم نیومدی بعد اومدیم دنبالت ولی هر چی گشتیم پیدات نکردیم اما بعد از نیم ساعتی که گشتیم یه دفعه دیدیمت..تو کنار این دفترچه افتاده بودی...البته ما خیلی تعجب کردیم چون ده بار اون جائی رو که افتاده بودی قبلش گشته بودم و پیدات نکرده بودیم ولی ناگهان اونجا دیدیمت...حالا بگو قضیه چیه؟
جک بعد از اینکه خوب فکر کرد یواش یواش ماجرا یادش اومد:
_راستش بچه ها من پام به این دفترچه گیر کرد و افتادم زمین بعد اومدم بازش کن که احساس کردم کشیده شدم توش و یه چیزی مثل یه خاطره رو دیدم و وقتی تموم شد احساس کردم از درون دفترچه افتادم بیرون...
دیوید:خوب تو چی دیدی؟
و جک شروع به تعریف ماجرا کرد:
آنتونین با سرعت هر چه تمامتر در پی تئودور و سلسیتنا میدوید...از کوچه ای به کوچه دیگر میرفتند و سعی میکردند از دید کارآگاهانی که در تعقیبشان بودند بگریزند...هر چقدر دویدند و سعی کردند کارآگاهان را جا بگذارندموفق نشدند...بالاخره تئودور خسته شد..در کوچه خلوتی ایستاد و در حالی که نفس نفس میزد گفت:ببینید....بچه ها.....اینا دست از این موش و گربه بازی بر نمیدارند...تنها یک راه مونده...اونم اینه که یکی از خودمونو طعمه کنیم و یه چیزی به جای هورکراکس واقعی دستش بدیم تا محفلیا گول بخورن و دو نفر دیگه از فرصت استفاده کرده...فرار کنند...خوب حالا کی داوطلبه؟..................اوهومو...اوهوم......
...خوب پس باید سنگ کاغذ قیچی بیاریم!
قرعه بنام آنتونین نگون بخت افتاد!
تئودور:هی آنتونین...تو مادر منو کشتی!
آنتونین:به جون مادرم من بیگناهم
سلسیتنا :شماها چی دارید میگید
آنتونین:هیچی...بابا من نخوام فداکاری کنم باید کیو ببینم
تئودور:آنتونین تو خیلی فداکاری!
آنتونین: من غلط کردم
سلسیتنا:تو مایه افتخار مرگخوارا میشی
آنتونین:میخوام صد سال سیاه نشم
تئودور:خوب پس حله! بیا آنتونین این پلاستیک زباله رو هم به جای هورکراکس بگیر دستت...آنتونین:ایشششش...پیف پیف
_سلسیتنا بیا بریم...و آن دو با آنتونین خداحافظی گرمی! کردند:
کارآگاهها در عرض دو یا سه سوت به آنتونین رسیدند...
_خوب بالاخره گیرت آوردیم...بده من اون هورکراکسو...سردسته کارآگاهها پلاستیک زباله رو از آنتونین گرفت و چشمانش برق خاصی زد...ولی ناگهان حالش بد شد:
_ببینم اون هورکراکسه چرا اینقدر بدبوئه؟
آنتونین:
و بالاخره با هر زوری بود در پلاستیکو باز کرد....
ملت کارآگاه:مآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....
آنتونین:این که صدای گاوه!
ملت:ببخشید...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...هورکراکس شما پوشک بچه بوده؟
آنتونین:من شنیدم کارآگاهها خیلی مهربونن!
ملت:بله کجاشو دیدی؟
*********************
آنتونین احساس درد شدیدی در سرش کرد...
_پاشو بچه تا لنگه دمپائی بعدی نیومده تو سرت...لنگ ظهره...
آنتونین:ننه من کجام؟...جک کجاست؟...من مرگخوارم...کارآگاهها میخوان ببرنم!
کارآگاه کجا بود...حتما داشتی خواب میدیدی...پاشو برو دم در تام کارت داره!
*******
تکمیل شعر ابتدای پست:اگر بار گران بودیم هستیم!
شفاف سازی:من تا محفلو کفن نکنم اذن دخول به عزرائیل نمیدم!
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در 1386/4/9 10:59:35
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در 1386/4/9 11:04:24
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در 1386/4/9 11:15:56
Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: دوشنبه 4 تیر 1386 18:36
تاریخ عضویت: 1386/03/15
آخرین ورود: شنبه 7 مهر 1386 17:44
از: گاراژ اجاس
پست‌ها: 130
آفلاین
وسوسه اوج میگرفت و آس پیک در دستان مرگ خواران ،نیک سنگینی میکرد زیرا دهلو خوشگله بر زمین بود و دیگر پیر ماگل دوست با آن ریش های بلند و ردای جلفش نمیتوانست ضد فاز بزند....
پس هر لحظه حلقه را تنگ تر میکردند و به پسرک خزوخیل که با کفش اسپورت و شلوار لی گشادش بر روی زمین رها شده و ملتمسانه نگاهشان میکرد؛نزدیک میشدند.

ناگهان جی کی رولینگ از انتهای چوبدستی پسرک که در کنار نزدیک ترین سنگ قبر افتاده بود،بیرون آمد.

جی کی رولینگ:شما میدونید عشق یعنی چی؟....عشق خیلی چیز خفنیه....کلا همه چی با عشق حل میشه.....من عشق را با ژانگولر بازی پیوند داده ام،عشق توانست جلوی مرگ هری را بگیرد...اوه مای فیوریت....او مای گاد......

جی کی رولینگ با گفتن این کلمات از حال رفت و بر زمین رها شد و کلیه ی مرگ خواران که از مرگ خود میترسیدند،به سویش دویدند تا جانش را نجات دهند.
غافل از افسون قدرتمند دیگر که همچون رود،از کوه های خاله بازی سرچشمه میگرفت و به دریای بیکران ژانر ژانگولر میریخت.

و اینگونه بود که حواس مرگ خواران پرت شد و پسری که زنده ماند،با شانس اهدایی از طرف رولینگ،نجات پیدا کرد و تمامی مرگ خواران به همراه رولینگ مردند.
وصیت نامه ی رولینگ
از همه ی افرادی که سوژه هایشان را دزیده و از نوشته هایشان الهام گرفته ام عذر خواهی میکنم....


دو روز بعد
در زوپس بلبشوئی برپا بود و افراد با لباس های فاخر ،طبق های زر را برای عله ی کبیر می آوردند.
آناکین نیز در یک اقدام سمبلیک که جمیع ملت جادوگر را اینگونه کرد و صفحه ای را در عجائب تاریخ جهان،به خود اختصاص داد؛ همه را به صرف شام در رستوران آرشی جفنگ دعوت نمود.

و من میدیدم که یک نویسنده چگونه با دستان خودش،خودش را کشت....
ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در 1386/4/4 18:43:36
[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�
Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: دوشنبه 4 تیر 1386 12:25
تاریخ عضویت: 1385/01/23
آخرین ورود: یکشنبه 20 آبان 1386 18:52
از: آمپول می ترسم !!
پست‌ها: 646
آفلاین
مردمان گویند که سالیان پیش مردی همی زیستندی که وی را لوسیوس مالفوی بنامیدندی که از ثروت مثالی نداشتندی . ولی چون چرخ زمانه بگذشت آن ثروت کلان وبی حد ومرز از دست لوسیوس خاجر گشتید و او فقیر و بدبخت بگردید و کارترن خواب نموده شد ، پس از مدتی به پاخاست تا خانه ای برای خود وهمسرش اجاره بنماید ؛ اما پس از مدتی بس کوتاه اتفاقی بس تلخ بیفتاد . لوسیوس در مورد آن واقعه در کتاب خویش به نام ( من الاحوالات و الخاطرات مالفوی) چنین بنوشت :
آه به یاد دارم که شبی از گشنگی عرعر می نمودم ، صاحبخانه به ناگه آمدندی هر چه ما بداشیتم ونداشتیم را با احترام به داخل کوچه پرتاب نمودندی وبا خشم بر سر من وفریاد زدندی :
عاقبت شما چنین باد و باشد که دگر بار از این غلط ها همی نکنی و زین نجاست ها همی نخوری وباشد که سرانجام رستگار گردی . حال هم ز جای خود برخیز و گم شو زین خانه که دگر جای شما در این خانه نباشد .yntalk:
من هم با بغض و کین نسبت به صاحبخانه ی بوق مادر ..استغفر الله ...دست عیال را بگرفتم واز آن خرابشده بیرون جستم ، شکمم همچنان همی عرعر میکردندی و صدایش گوش فلک را همی کرد نمودندی .
سربرگرداندم وبه وسایل خانه ی شکسته شده نگریستم وبه هرچه صاحبخانه بود فحاشی بکردم و عاقبت در کنار همسرم بنشستم ، نارسیسا می گریست و از اشک هایش برکه ای ایجاد گشته بود .
به ناگه سیلی آبداری از نارسیسا بدریافتم وگرخیدم وماندم که مشاهده بنمودم که عیال بلند گردید وبا دمپایی بر جان من افتاد و با داد بر من بفرمود :
من مانتو خوهم و النگو و کفش وساعت وکیف و گردنبند وموبایل ، که اگر اینان را برایم نخری تو را نزد پدرانت خواهم فرستاد ولی نه...قبل از آن مهرم را بر اجرا خواهم گذاشت تا پدرت در بیاید و روزگار بر تو سیاه گردد .
در همان حال بودم که چوبم را در آورده و فریاد نمودم : آواداکداورا ! و مشاهده بنمودم که عیالم ، آن یار باوفا وشمع فروزان زندگی که همچون سگ پاچه گیر وهمچون خر جفتک انداز و همچون گاو مو مو همی کرد آن جا بیفتاد وبمرد .
من از سر درماندگی فریاد بزدم : وای بر من ! عجب نجاستی بخوردم ! اکنون من بیوه بشده ام ! در همان حال بر سرم بزد که بر فرزندم زنگ بزنم وز او در خواست اندک پولی بنمایم :
لوسیوس : درود ! درود بر تو ای فرزند رشید که همچون دسه بیلی بر جامعه ی جادوگری حکم می فرمایی ! درود ! برتو که در پول غلط می زنی ! بدان که پدرت خواهان اندک پولی به عنوان قرض از توست .
دراکو : شما کیستی ؟
لوسیوس : من کیستم ؟ هه هه شوخی جالبی بود فرزندم ! متو از بچگی فرزند شوخی بودی !
دراکو : ولی من با شما شوخی ننمودم ! شما کیستی که با وزیر مردمی این گونه سخن می رانی ؟
لوسیوس : هان ! به یاد آوردم ! من دیشب امندک سرمایی بخوردم وکمی صدایم بگرفته است ...آری ! من پدرت می باشم ! لوسیوس مالفوی !
دراکو : من اصلا پدر نداشته ام ! آسمان پاره گشت ومن با کت و شلوار از آمسان فرود آمدم ووزیر گشتم ! من نه پدر دارم ونه مادر ، به راستی که من بی پدر ومادر هستم .
لوسیوس :
دراکو : از صحبت باشما خشنود گشتم همی ! ولی ندانم که شما چگونه شماره ی موبایل مرا بیابیدید ولی اگر به کمک مالی احتیاج دارید می توانید به بانک گرینگوتز مراجعه و حساب قرض الحسنه ای باز کنید تا شاید در قرعه کشی ما برنده گردید ...بدرود تا روز موعود !
لوسیوس موبایل را در میان وسایل پرتاب نمود وشروع به گریستن نمود .
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/4/4 12:36:00
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/4/4 12:36:03
Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: جمعه 1 تیر 1386 23:14
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
اعضاي محفل ققنوس،منتظر مرگي دردناک باشيد!

آن روز مهمانی بزرگی در خانه ایگور بود.همه دور هم نشسته بودند و هر کس خاطره ای تعریف میکرد.

تئودور خاطره اش را تمام کرد و نوبت بلیز رسید.گلویش را صاف کرد و با صدایی گرفته شروع به حرف زدن کرد:

-اون روز من تنهایی بدون چوب دستی گیر 4 تا محفلی افتاده بودم.کلی فکر کردم تا شاید نقشه ای به ذهنم برسه.محفلی ها فکر میکردند،من شکست خوردم و همشون با هم به طرف من وردی پرتاب کردند...آقا خلاصه پریدم هوا،با دو سه تا حرکت کاراته ای وردها رو فرستادم یک طرف دیگه ...آره دیگه محفلی ها هم از ترس همونجا چوب دستی هاشون رو انداختند.

بلیز صحبتش را قطع کرد و سرفه ای کرد...او دیشب در سرما بیرون رفته بود تا برای زنش گل بخرد و بر اثر همین کار سرمایی شدید خورده بود ولی اگر گل نمیخرید،زنش با آواداکداورا اونو میکشت...پس سرما رو به مرگ ترجیح داد و به بیرون رفت.

-خلاصه،آقا دامبلدور اومد!دو سه تا از اون وردهای قویش پرتاب کرد من همشونو تو 1 ثانیه خوردم...تازه آشغال ورد ها هم زیر دندونم گیر کرده بود مدتها در نمیومد !بعد پریدم ریش دامبلدور رو گرفتم گره زدم به چوب دستیش!اونم فرار کرد و من هم بدون چوب دستی بر گشتم خونه!

بلیز به ملت اطرافش نگاه کرد...همه آنها به این صورت ( )به او نگاه میکردند.

-چیه؟میدونستم تعجب میکنید..آخه من قهرمان کوییدیچ جهان هستم و گرنه چنین کاری نمیتونستم بکنم !تازه رقیبم هم نویل لانگ باتم است...یک بار اون منو میبره یکبار من اونو!

ملت اینبار به این صورت به ایگور نگاه کردند تا او خاطره اش را تعریف کند.

ایگور لبخندی زد و شروع به توضیح دادن خاطره ای کرد که اگر همان بلیز نبود او زنده نمی ماند.

-خاطره من خیلی زیاد است..خیلی ها هم یادتون میاد.ولی خوب گوش کنید تا هم تازه واردان ماجرا رو بفهمند و هم قدیمی ها براشون تجدید خاطره بشه!
بلیز وسط حرفش پرید و گفت:
-ایول ،ایول!خانم اون تخمه رو بیار که داستان رو گوش کنیم و تخمه بشکونیم
-چییی؟یکبار دیگه جرات داری بگو!
-اوه...منظورم این بود که تخمه میخوری برات بیارم عزیزم؟
بلیز ایستاد و به طرف آشپزخانه رفت تا تخمه را بیاورد.ایگور هم دوباره شروع کردن به خاطره اش کرد.

-مدت ها بود که من میخواستم ماموریتی انجام بدم..ولی لرد به من اعتماد نداشت.یک روزی در کمال تعجب دیدم که لرد من را برای ماموریتی از من دعوت کرده.اونم چه ماموریت سختی!مسوولیت یک جوخه رو به من داده بود تا با کمک آنها از خانه ریدل و چیزی که در اتاق لرد بود و حتی بهترین و وفادار ترین یاران هم چیزی از آن نمیدانستند مراقبت کنم!خیلی خوشحال بودم و به سرعت از همسرم،هیپزیا خداحافظ کردم و رفتم!به دژ که رسیدم دیدم همه اعضای جوخه اونجا هستند و منتظر منند...البته بعدا فهمیدم منتظر من نبودند بلکه فقط میخواستند یکی باشه مسخرش کنند () !به هر حال بعد از مدتی لرد با یکسری... !

------------------
ادامه داستان در قبرستان ریدل میتوانید مطالعه کنید!
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در 1386/4/1 23:47:49
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: چهارشنبه 23 خرداد 1386 13:38
تاریخ عضویت: 1385/10/16
آخرین ورود: پنجشنبه 22 مرداد 1388 03:32
از: چاله افتادم تو چاه
پست‌ها: 99
آفلاین
نمی توانستم لرزش دستانم را کنترل کنم. دستی که با آن چوبدستی را به سمت یک «انسان» نشانه گرفته بودم، به شدت می لرزید، و این همان دستی بود که تا چند روز پیش مشتاقانه پذیرای علامتی سیاه و شوم بود، اما حالا...حالا و در برابر یک «انسان» و اصرار ناگزیری از برای خاتمه دادن به زندگیش، چنان می لرزید که آرزو می کردم ای کاش هرگز به سیاهان نپیوسته بودم...
گلویم خشک شده بود، شاید به خاطر حبس کردن فریادهای بی شمار ناشی از پشیمانی. صدایم را از همان گلوی خشک بیرون کشاندم و سعی کردم بر پیکر آشفته و هراسانش، نگ و بویی از شجاعت و قساوت ببخشم. رو به آن «انسان» گفتم:
_ کجاست؟ یا همین الان میگی اون گردنبند کجاست یا مجبور می شی یه بار دیگه طعم خوش شکنجه رو بچشی...
آن انسان اما، از من شجاعتر می مانست. هم چنان سکوت کرده بود و بی توجه و دردی که در انتظارش بود، مرا بیشتر به سمت ناامیدی از انجام ماموریتم سوق می داد. ماموریتی که لزد سیاه بر عهده ی من گذاشته بود. من، یک مرگخوار!
بی اختیار و ناگهانی فریاد کشیدم: کروشیو!
لحظه ای به پیکر آن «انسان» در حال زجر نگریستم. همزمان با احساس تنفری شوم از کای که انجام می دادم، احساس شیرین را در اعماق وجودم حس کردم. نوعی پیروزی لذتبخش...اما عجین شده با نفرت از خود و پشیمانی...
چوبدستی را بالا گرفتم و موقتا به شکنجه اش پایان دادم. «انسان» دیگر به موجودی در حال جان کندن شبیه بود که هر نفسش تلاش مذبوحانه ای بود برای بیشتر زیستن. من، مرگخوار نوظهور لرد سیاهی، نباید به هیچ وجه در ماموریتم شکست می خوردم. وظیفه ام یافتن آن گردنبند ارزشمند بود، پنهان شده در جایی از همین خانه. اما کجا...تنها این انسان می دانست.
من رهایی از درد را به آن انسان بخشیده بودم. دردی که خودم در وجودش دواندم. چه حس لذتبخش مرگباری...
_ من تا آخرین نفس از اون گردنبند حفاظت می کنم.
_ هه...چه محفلی وفاداری. فقط یه چاشنی دیگه...
کروشیو را اینبار در پاسخ به وسوسه ای شیطانی ادا کردم. نمی دانم...آیا نیازی به آن همه درد داشت؟ به او، به آن انسان در حال زجرکش شدن خیره شدم. پنجره های ذهنم را باز کردم و ذهن سرگردان و علیلش را به درون سرم کشاندم. در میان انبوهی از اطلاعات سفید و نفرت انگیز، به دنبال آن گردنبند مخفی شده گشتم، در حالی که آن «انسان» هم چنان درد می کشید. عذاب دادن یک انسان...کاری بیش از حد شیطانی بود. آیا من بنده ی شیطان شده بودم؟ صدایی از وجودم به من هشدار داد: نه، بدتر از اون. تو حالا بنده ی لرد ولدمورت شده ای....
من، می توانستم آن انسان را شکنجه کنم، بی رحمانه و فارغ از هگونه هراس از هجومی به سوی خودم، به درد کشیدنش بخندم و در میان لایه های ذهنش کندوکاو کنم. بی شک قدرت من از او بیشتر بود. قدرتی سیاه...دریچه ای که به واسطه ی خادم سیاهی شدن برایم گشوده شده است....
تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است...
ای به فدای چشم تو...کوفت! مگه مرض داری نیگا می کنی؟!
Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: پنجشنبه 17 خرداد 1386 15:01
تاریخ عضویت: 1385/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 27 تیر 1392 12:06
از: دوستان جانی مشکل توان بریدن!
پست‌ها: 377
آفلاین
ماموریت سازمان شورای امنیت ( سازمان ملل متحد)

نزد ولدمورت
- سرورم ، ما از اول هم نباید به این ویزلی اعتماد می کردیم. بعضی افراد می گن همش آویزون محفلی ها است!
- نات! من روی این مسئله فکر می کنم. در ضمن اینو بدون اگه بیلیوس ویزلی اخراج بشه هیچی به تو نمی رسه. حالا اون روزنامه ای رو که سبزی ها لاش بود رو برام بیار . عنوانش برام جالب بود.
- روزنامه سازمان ملل؟ چشم ارباب الان میارم.
بیلیوس ویزلی که از سوراخ کلید در توی اتاق را نگاه می کرد ، گوش هایش تیز شد.
بیلیوس ویزلی سفید یا سیاه؟
طبق گزارش برخی افراد، بیلیوس ویزلی یکی از افراد اخراج شده ی وزارت، چند روزی است که بین افراد آلبوس دامبلدور پرسه می زند.این خبر زمانی به ما رسید که هنوز شایعات مرگخوار بودن بیلیوس ویزلی فروکش نکرده است. این مسئله که ویزلی جاسوس کدام طرف است یا اصلا جاسوس است هنوز مشخص نشده. ادامه در صفحه ی 6...
- نات ، ویزلی رو صدا کن.
در همین حین ذهن ولدی به سرعت شروع به فعالیت می کند. در فکر ولدمورت: طبق روزنامه حالا که این موی دماغ محفلی ها شده چرا من ازش به عنوان جاسوس استفاده نکنم؟!مگه از آلبوس چی کم دارم؟ تازه می شه مسئولیت های مهم رو بهش ندم تا چیزی برای خبرچینی نداشته باشه. اینه!! روزنامه ی خوبیه ها!! ایده می ده!
بیلیوس داخل می شود. در حالی که تعظیم کرده می گوید: ارباب با من کاری داشتین.
- ویزلی ... ویزلی... دیدی روزنامه ها چی نوشتن؟ نظرت چیه؟
- ارباب ، همش الکیه !! می خوان فروششون رو ببرن بالا! به خدا ... شما باور نکنید.
- اما بیلیوس من می خوام باور کنم!بهم میگی راسته یا همین الان بکشمت ؟ تو با محفلی ها ارتباط داری؟
- ب.. بله ارباب.
ولدمورت در حالی که نجینی را نوازش می کند می گوید: خوبه. بیلیوس بذار برات یه مثال رمانتیک بزنم. مثل این که رفتی با محفلی ها روحیه ات پروانه ای شده! گل فروش گل میفروشه نه؟ منم ازت میخوام گل بفروشی با این تفاوت که بلانسبت اونا گلن!! خب نظرت چیه؟ نمی پذیری و میمیری؟ یا می پذیری ، زنده می مونی و ترفیع می گیری؟
بیلیوس که رنگ صورتش سفید شده بود گفت: یعنی جاسوسیه اونا رو بکنم؟
- ویزلی تو از اول قدرت درکت بالا بوده!خب ؟
- چ..چشم قربان من گل..یعنی اونا رو می فروشم.
- عالیه! حالا بیا یه پیمان ناگسستنی هم ببندیم!! بیا!! ضرر نداره که...
بعد بیلیوس به ولدی نزدیک می شود...
------------------
نکته : این خاطره ی بیلیوس قبل از مرگ به بابام( آرتور ویزلی) سپرده شده بود.
دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: چهارشنبه 16 خرداد 1386 11:39
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
لحظات سختی بود...ایگور میخواست عضو گروه مرگخواران شود ولی لرد به او ماموریت داده بود که نامزدش که عضو محفل بود را بکشد!نمیدانست میتواند این کار را بکند یا خیر ولی باید عضو مرگخواران میشد...محفلی ها پدر و مادر او را به اشتباه کشته بودند او باید انتقام آنها را میگرفت.از طرفی هم دختر زیبا و خوش رو و مهربان قرار داشت که باید او را میکشت آیا بعد او تحمل مرگ او را داشت؟حتما تبدیل به یک جنایتکار وحشی میشد ولی وقتی به پدر و مادرش فکر میکرد جز انتقام چیز دیگری را نمیتوانست ببینید!

-آقا ببخشید،این چوب دستی مال شماست؟

ایگور سرش را بالا آورد...یک ساحره به همراه جادوگری به او خیره شده بودند و چوب دستی قدیمیش را به طرفش گرفته بودند.به این فکر میکرد که اگر آن مرد جوان میبایست نامزدش را بکشد این کار را انجام میدهد یا خیر!

-ببخشید حالتون خوب است؟میخواهید کمکتون کنیم برید سنت مانگو؟
-نه مرسی،حالم خوب است!شما بفرمایید!

ساحره و جادوگر دوباره دست بر گردن هم انداختند و به طرف نیمکتی شکسته به رنگ آبی روشن رفتند تا بر روی آن بنشینند...درختی زیبا بالای سرشان با شاخه هایش مثل چتری بر روی آن نیمکت سایه درست کرده بود!ایگور ایستاد.شال آبیش را که به رنگ آبی و سفید بود از گردنش باز کرد...نامزدش این را برایش خریده بود.با عصبانیت شالگردن را پرت کرد و به سرعت به طرف خروجی پارک حرکت کرد...ماه ها پیش را به یاد آورد که همراه نامزدش در پارک قدم میزدند و در مورد آن در خروجی صحبت میکرد.آخر آنجا اصلا دری نبود.دیواری بود برای اینکه ماگل ها از وجود پارک با خبر نباشند آنها باید از دیوار عبور میکردند.آنطرف به نظر می آمد که خانه ای متروک است ولی اگر از دیوار رد میشدند پارک را میدیدند.ایگور از پارک خارج شد.خود را آماده کرد و لحظه ای بعد در دم خانه نامزدش پدیدار شد.

زییینگ!زییینگ!

بعد از چند دقیقه دختری با صدای لطیفی گفت:
-بله!؟
-ایگور هستم!در را باز کن!
-چه عجب یادت اومد نامزدی داری که چشم به راهت است.

اشک در گونه ایگور جمع شد.چطور میتوانست این کار رو بکند.تمام جذبه را در قلبش جمع کرد و به داخل خانه آمد.
-سلااام ایگور جان!ایگور چوب دستی برای چی دستت داری؟!
-خیلی دوستت دارم!منو ببخش،آواداکداورا.

نور سبزی از چوب دستی خارج شد و سینه او را شکافت.چشمانش از حدقه در آمده بود...ایگور همچنان گریه میکرد و اندوه میخورد...او دیگر نمیتوانست کاری بکند...روحیه انسانی اش را از دست داده بود و فقط به فکر شکنجه کردن و کشتن بود ولی یک چیز این درد او را تسکین میداد. او از این به بعد مرگخوار شده بود!!!
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: دوشنبه 14 خرداد 1386 01:20
تاریخ عضویت: 1386/02/31
آخرین ورود: شنبه 24 اسفند 1392 01:06
از: قبرستون!
پست‌ها: 125
آفلاین
شب سایه سیاه و شومش را در همه جا گسترده بود.ماه نیز در اعتراض به ناپاکی زمین چهره خود را پشت ابرها پنهان کرده بود.در آسمان آرامش حکم فرما بود ولیکن در زمین...
دختری با شنل سیاه در میان کوچه پس کوچه های شهر به سرعت در حال عبور بود.برگها در زیر پایش با صدای هشدار دهنده ای خش خش میکردند گویی میخواهند به او اخطار دهند که چند مرد به دنبال او روانند.اما دخترک به شدت در فکر بود.به این میاندیشید که چگونه پیش گویی را برای لرد سیاه ببرد؟گوی از بین رفته بود و بر طبق حدسیات تنها کسانی که ممکن بود آن را بدانند پاتر و لانگ باتم بودن که هردو تحت مراقبت شدید بودند.در همین افکار بود که ناگهان صدای هشدار دهنده شکستن چوبی را از پشت سرش شنید.به سرعت برگشت ولی دیگر دیر شده بود.3 فریاد همزمان:
_:اکسپلیارموس.
او را در هوا به پرواز در آوردند.محکم به دیوار سنگی کوچه برخورد کرد و بر زمین غلطید.گرچه درد تمام بدنش را فرا گرفته بود ولی بیهوش نشده بود.وانمود کرد از هوش رفته و از زیر چشم نگاهی به آن افراد انداخت و به گفتگوی آنان گوش فرا داد.
_:هری کشتیش!
_:دست بردار رون!نهایتش بیهوش شده!اون خیر سرش مرگخواره.
نفر سوم که کمی چاقتر به نظر میرسید روی دختر خم شد تا وضعیتش را بررسی کند:بذار ببینم بیهوشه یا نه.
هری اخطار داد:حواست باشه نویل.اون خیلی خطرناکه ها!
فرصت طلایی!سلستینا از جا جست و چوبدستی را قاپید.سپس با لبخندی موذیانه به آن چند نفر گفت:درسته.من خیلی خطرناکم!
بعد به سرعت هرسه را خلع سلاح کرد.عجیب نبود.آنها به شدت جا خورده بودند.
سلسی لبخند شومش وسیعتر شد:و حالا با من میاید پیش لرد سیاه...
====
لرد سیاه با لحنی سرد گفت:خوب بود سلی.ارباب کار تو رو فراموش نمیکنه.
دخترک که جلوی لرد سیاه زانو زده بود با تردید پرسید:یعنی...من...مرگخوار میشم؟میتونم به شما خدمت کنم؟
لرد لبخند عجیبی زد و در یک حرکت مچ سلسیتنا را گرفت و آستینش را بال زد.صدای حبس کردن نفس سلی به گوش رسید.لرد با چوبدستی به بازوی او اشاره ای کرد و وردی را زیر لب خواند.جیغ های سلسیتنا که مخلوطی از درد و فریاد شادی بود سکوت شب را در هم شکست.ماه هنوز هم پنهان پشت ابر بود...

پستت اوایلش خیلی جالب بود.خیلی قشنگ فضا سازی کرده بودی.
اما در موقع جنگ بین تو و هری و رون و نویل باید بیشتر کار میکردی و خیلی زود کارشون رو ساختی و اصلا هیچ اشاره ای به این که لرد بهت چی گفت نکردی وهیچ گونه مقاومیتی از س.ی اون سه نفر انجام نشد. .اما در کل پستت قابل قبول بود.
ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در 1386/3/14 1:25:13
ویرایش شده توسط تئودور نات در 1386/3/14 1:50:43
[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ
Re: خاطرات مرگ خواران
ارسال شده در: دوشنبه 31 اردیبهشت 1386 15:59
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:03
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1398
شهردار لندن، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
يادم مي آيد روزي در دخمه‌ي بازجويي دكتر پروفسور استاد كبير آقاي اَلستور باباقورجان نشسته بودم. با وي گپ ميزديم و چاي را نيز هم.

نشسته بودن را ادامه داديم تا اينكه در دخمه باز شد و يك نفر زنداني (واحد شمارش زنداني؟) را با آردنگي مصلحت‌آميز به درون شوت كردند.
ابتدا كمي جا را خورديم و فكر كرديم بر ضد ما توطئه فرموده اند و ميخواهند با نارنجكي كه در واقع همان زنداني بدبخت حال بود ما را ترور نمايند. اما بعد ديديم آن زنداني نارنجك مانند كسي نيست جز جغد بي ناموس و بدتركيب رون ويزلي، پيگوجين.

چشمان مودي از تعجب از ورژن 2 به 4 ارتقا پيدا كرد و كف دهانش را بنده شخصا با چوب جادويم جمع كردم (كف كردن ميدانيد كه چيست؟)
مودي با فريادي بر سر نگهبان گفت: اين چيست كه آوردي بوقي مسلك؟ نكند خواسته اي ما را دست بيندازي! تا ديروز كه هر چه بود ترول و غول هاي غارنشين بود، چه شده به يك باره خلال دندان فرستاده ايد؟؟

نگهبان اصلا كم نمي‌آورد (چون ماه اول سربازي اش است و هنوز كله اش داغ ميباشد) و فرياد ميزند: به من چه ربطي داره! شما لفظ قلم صحبت ميكني من بايد جواب پس بدم؟؟ برو به اون وزير بي همه چيزتون بگو كه حكومت رو كرده آشغال دوني! اصلا يعني چه! شما حقوق ما سربازا رو لگدمال ميكنين! شما حقوق بشر نميدونين چيه، آزادي رو از ما سلب كردين! من مامانمو ميخوام!!

من (مرلين! راوي!) كه ديدم اينطور نميشود كار را ادامه داد و مي بايست يك جور از طولاني شدن نمايشنامه جلوگيري كرد يك تار از ريشم كندم و از مابين سوراخهاي بيني سرباز گذراندم.
او عطسه اي مرحمت نمود و از فشار عطسه به عقب پرت شد و با ملاج به زير تاق خورد و مُرد.


ما رفتيم سراغ زنداني.

مودي: خُب حالا حرف بزن ببينم چه كار كردي جغدك؟
جغد: به من نگو جغدك! مگه خودت غرور نداري؟ غرور جوون مردمو ميشكوني!

ما دوباره ديديم اينگونه نميشود كار كرد! از چشم باباقوري‌مان اجازه گرفتيم و خود دست به كار شديم. روح جغد را تسخير نموديم و به گذشته، به خاطرات مرگخواري‌اش نفوذ كرديم.


====
رون ويزلي در تصوير ظاهر شد: بيا پيگوجين جون، اين نامه محرمانه‌س بايد ببري بدي دست دامبل، آفرين كوچولو، اينم يه شوكولات خارجي ساخت كشور چين! برو حال كن.

تصوير ميچرخد و ميچرخد و راست از دماغ ولدمورت بيرون مي آيد.

- پرنده احمق! صد بار بهت گفتم موقع فرود تو دماغم نرو! ديگه خسته شدم از بس هر روز سوراخاي دماغمو با مسواك سابيدم تا كودهاي بهداشتي تو رو از توش پاك كنم! (نكته: پيگوجين جاسوس ولدمورت است و هر روز در دو شيفت كار ميكند و حقوقش برابر حقوق يك معلم است!) امروز ببينم چي داري

نامه محرمانه را از پاي پرنده ميگشايد:

«سلام عمو آلبوس
هري امروز خيلي هواتو كرده بود، ميگفت اين پيرمرد خرفت چرا يه سر به سوگليش نميزنه؟ آخه ميدوني چي شده! فكر نكني دارم زيراب ميزنما! اما هري زده اين پي اس پي (پلي استيشن دستي) كه براش خريده بودينو تركونده، خودشو لوس ميكنه كه واسش يه دونه جديدترشو بخريد! عمو آلبوسي جون.. اگه لطف كني يه دونه واسه منم بخري خيلي ماهي! وقتي خواستي بياي يه ندا بده كه به كوري چشم ولدي كچل(!) برات اسفند دود كنيم.

قربون روي ماهت، چشمون سياهت،
رون ويزلي، دوستِ سوگلي دامبلدور»


براي لحظه اي چهره‌ي خشمگين ولدمورت را ميبينيم اما لحظه ديگر نيروهاي نوشابه اي هستند كه به داخل خانه ريدل ميريزند و پيگوجين جاسوس را دستگير ميكنند.



اين بود خاطره مرگخواري به نام پيگوجين!!!
===========
و البته يه پست ارزشي ايفاي نقشي براي حفظ شخصيت
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)