اه چه توهمی!ساعت پنج صبح دارم پست میزنم
------------------------------------
تق تق تق تق...
این صدای باران بود که برگ درختان را نوازش می کرد.گهگاهی نیز برقی آسمان ابری و تیره ی شب را می شکافت و غرشی که به خنده ای شیطانی می ماند در فضا می پیچید.
دشت سانزبورگ در ظلمت شب فرو رفته بود و تنها در دوردست نوری کم رنگ سو سو می کرد که در رعد و برق گم شده بود.
خانه ای عیانی و بزرگ بر روی تپه ای قد برافراشته بود و اکنون هیچ اثری از شکوه و جلالش نمایان نبود.تمام دیواره های خانه را خزه پوشانده بود.
البته جای تعجب نبود،در این منطقه سه سال بود که به طور مداوم باران می بارید و تا کنون عجیب بود که این دشت به دریاچه ای بزرگ تبدیل نشده است.
در آن سوی دیوار های پوسیده و پوشیده از خزه ی این خانه سه نقطه ی گرم و زنده وجود داشت.
یک مادر،یک پدر و یک کودک!
صدای مادر و برخورد بارون و غرش آسمان در هم در آمیخته بود و کودک با نگاهی خیره به کتابی مینگریست که در دست لرزان مادر جای داشت.
مادر با لبخندی تصنعی که پشتش هزاران ترس و هراس وجود داشت،سعی میکرد کودک را با خواندن داستان سرگرم کرده و از ترس و هراس او بکاهد.
کودک سه سال بود که با ترس و هراس بزرگ شده بود و ترس در وجودش ریشه داشت.
مادر داشت برای کودک از سرزمین های سبز و خرم میگفت.از پرندگانی که می خوانند و مهم تر از همه از آفتابی که می تابید!
مادر کمی چوبدستی را که به تخت گیر داده بود جابجا کرد تا نور بیشتری به کتاب برسد.در همین حین نگاهی به شوهر خود انداخت.
پدر چشمانش بسته بود.اما نخوابیده بود.نمی توانست بخوابد.
همه ی اتفاقاتی که طی این سه سال اتفاق افتاده بود از جلوی چشمان بسته اش می گذشت.
پسر بزرگش را دید که از آمدن با آن ها امتناع می کرد.او دائما فریاد میزد:"علامت سیاه روی ساعد منه چطوری انتظار دارید باهاتون فرار کنم؟شما خیانتکارید...خیانتکار...خیانتکار..."
کلمه ی خیانتکار در گوش پدر می پیچید.
معنی خیانت به لرد سیاه مرگ بود.فقط مرگ!
سپس تصاویر خانه های متعددی از جلوی چشمانش عبور کرد که بار ها از یکی به دیگری فرار کرده بودند.
پسر تازه متولد شده اش را می دید و چشمان خیس همسرش را که برای زندگی نکبت باری که آن کودک در پیش رو داشت می گریست.
اکنون سه سال گذشته بود و هیچ خبری از لرد سیاه نبود.آن ها کم کم داشتند امیدوار می شدند که لرد فراموششان کرده.اما او غیر قابل پیشبینی بود.
پدر در همین احوال بود که صدای قدم های سنگینی او را از جا پراند.او سریعا چوبدستیش را به سمت در گرفت.
استرس و نگرانی دیگر برای آن ها عادی شده بود.
مادر سریعا کودک را بلند کرد و او را در یکی از کمد ها قایم کرد.بوسه ای بر پیشانیش زد و در کمد را بست.هر بار که آن ها احساس خطر می کردند همین روال تکرار میشد.
مادر چوبدستیش را از تاج تخت جدا کرد و به سمت در گرفت.
ناگهان صدایی از پشت سر آن دو را پراند.
-"اوه مادر چه پسر خوشکلی دارید."
مادر برگشت و با وحشت جیغی کشید.
پدر با چشم های گرد شده فریاد زد:"دراکو!"
دراکو که همان پسر بزرگتر بود کودک را روی زمین گذاشت و چوبدستیش را به سمت مادر و پدرش گرفت.لبخندی تمسخر آمیز روی لبانش نقش بست و رو به آن ها گفت:"سه سال انتظار چنین روزی رو داشتم.سزای خیانت به لرد سیاه مرگه.اینو تو باید خوب بدونی پدر اینطور نیست؟" دراکو با چوبدستیش به ساعد دست پدرش اشاره کرده بود که علامت شوم روی آن می درخشید.
پدر که متوجه این مسئله شده بود سریعا دستش را پوشاند.
-"سعی نکن اونو بپوشونی لوسیوس!تو تا حالا متوجه نشده بودی که تا وقتی این علامت روی ساعد دستت هستد هر جا که بری لرد سیاه با تو خواهد بود؟تمام مدت من به دستور لرد سیاه شما رو تحت نظر داشتم!تو یه احمقی لوسیوس"
مادر با فریاد رو به دراکو گفت:"با پدرت درست صحبت کن"
-"اوه مادر!نکنه یادت رفته؟روزی رو که انقدر منو خوار و خفیف کردی؟اونم جلوی کی؟اسنیپ خائن!می دونیداون چقدر منو کوچیک کرد؟همش تقصیر تو بود!همون روزی رو می گم که تو با خاله بلاتریکس رفتین پیشش.اما اسنیپ سزای خیانتش رو دید و شما هم خواهید دید!
دراکو چوبدستیش را به سمت پدرش گرفت.دستانش به شدت می لرزیدند.نمی توانست در چشمان پدرش نگاه کند.چشمانی که فقط درد و رنج را نشان می دادند.بغض گلوی دراکو را خفه کرده بود.نمی توانست هیچ وردی را به زبان بیاورد.به چشمان مادرش نگاه کرد.چشمانی که از بیست سال پیش همواره جلوی نظرش بوده، از وقتی که متولد شده بود تا الان.
دستانش سست شد.دیگر توان نگه داشتن چوبدستی را نداشت.چوبدستی از دستان اون رها شد و به زمین برخورد کرد.و روی زمین زانو زد.
مادرش دوید و از زمین خوردن او جلوگیری کرد.
دراکو مادرش را در آغوش گرفت.
بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری شد.
صدای غرش آسمان بلند تر شده بود و هر لحظه بیشتر به صدای خنده ای شیطانی شبیه میشد.
کم کم ابرها تغییر شکل می دادند و به رنگ خونین در می آمدند.
دیگر باران نمی بارید.بلکه خون بود که از آسمان فر می ریخت.دیگر صدای رعدی به گوش نمی رسید!فقط صدای خنده ای شیطانی بود.
شیطان در راه بود!
همگی می دانستند که مرگ آن ها نزدیک است.همه ی آنها می مردند.
مادر در حالی که به شدت می گریست رو به پسرش گفت:"دراکو تو زودتر برو و از اینجا دور شو."
دراکو خنده ای عصبی سر داد و گفت:"مادر هر جا که من باشم،لرد سیاه آنجاست."
او سریعا نگاهی به اطرافش انداخت و برادر کوچکش را دید.سریعا چوبدستیش را از روی زمین برداشت و به سمت کودک نحیف گرفت.
برادر بزرگتر با فریاد وردی را بیان کرد.نوری طلایی فضا را پر کرد و دنیا به دور سر کودک کوچک و نحیف چرخید...
---------------------------------------------
آخرش رو دیگه خودتون حدس بزنید چی شد
واو چه سوژه ای!
باحال بود! بدبخت بچه! آخی!
ابر خونین..؟ بارون خونی...؟ چه دلتورایی!!!
گریه کردن دراکو از قسمتهای جالب پست بود....دراکو هیچوقت نخوهاد تونست آدم بکشه..نه!؟
نوری طلایی فضا را پر کرد و دنیا به دور سر کودک کوچک و نحیف چرخید...
این نور طلایی چی بود؟ اگه دنیا دور سر بچه چرخیده پس نباید ورد جالبی بوده باشه...و در اون حالت، چرا نور طلایی!؟ آخه معمولا نور طلایی رو برای افسونهای خوب بکار میبرن....و سبز رو برای بدها!!
آخرین دیالوگ ها یهویی از گفتاری به نوشتاری تبدیل شده بودن...چرا!؟ فکر کنم بخاطر بالا بردن ابهت قضیه بوده باشه...ولی استفاده از "اونجاست" به جای "آنجاست" هم فکر نکنم ابهت رو کم کنه...درسته که نمیتونه به جای مادر بگه مامان، ولی جمله ای با فعل گفتاری میتونه ابهت داشته باشه!!
نارسیسا از دراکو خواست که با پدرش درست صحبت کنه! اینجاش رو من خیلی خوشم اومد نشون داد که مادرا بهرحال نمیتونن ببینن بچشون عوض شده!!! کلی باحال بود!!
راستی اگه بتونی کاری کنی که پستت کوتاه تر بشه خیلی بهتره...چون همونطور که میدونی طولانی بودن پست کیفیتش رو کم میکنه! مثلا کم کردن یخورده از توصیفات میتونه کمک کنه! البته در حدی که پست خودش خراب نشه! میشه به جای توصیفات بیشتر، توصیفاتی رو نوشت که با وجود کم بودن، بیشتر منظور رو میرسونن! مثلا به جای این:
خانه ای عیانی و بزرگ بر روی تپه ای قد برافراشته بود و اکنون هیچ اثری از شکوه و جلالش نمایان نبود.تمام دیواره های خانه را خزه پوشانده بود.
البته جای تعجب نبود،در این منطقه سه سال بود که به طور مداوم باران می بارید و تا کنون عجیب بود که این دشت به دریاچه ای بزرگ تبدیل نشده است.
در آن سوی دیوار های پوسیده و پوشیده از خزه ی این خانه سه نقطه ی گرم و زنده وجود داشت.
میشه نوشت:
خانه ای اعیانی بر روی تپه قد برافراشته بود. باران مداوم سه ساله تمام شکوهش را از بین برده و تمام دیوارها را خزه پوش کرده بود.
در آن سوی این دیوارهای پوسیده، سه نقطه گرم و زنده وجود داشت.
همین! بسه دیگه!
[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه