سنت مانگو / نیمه شبتمامی مرگ خواران بر روی مبل هایی لم داده و به خواب رفته بودند.
لردولدمورت که وضع وخیم موهای تنش دردسر ساز شده بود هم اکنون به خوابی ناز فرو رفته بود.
ناگهان هوریس ، یک چشمش را باز کرد و تمام اتاق و مرگ خواران را زیر نظر گزارند...
کمی بعد که از این نکته آگاهی یافت که هیچ مرگ خواری بیدار نیست ، با چابکی بر روی سرامیک لیز اتاق جستی زد که ناگهان...
_ کجا در میری شکم گنده ی سیبیلو؟
این لهجه تنها از یک نفر بر می آمد و او نیز کسی نبود جز حسن مصطفی که سر و مر و گنده جلوی هوریس ظاهر شده بود و با دست نمیذاشت او از اتاق خارج شود.
هوریس :
تشنمه میخوام برم اب بخورم!
_ آب سرد همین جاست!
_ دست شویی هم دارم...
_ اینا همینه دست شوییه! تو همین اتاق!
_
ای بابا کله کچل وامونده برو کنار دیگه نمیزاره بریم بیرون اه!
حسن مصطفی همچنان ایستاده بود!
_ معلومه که نمیذارم کیک بوکش
لرد گفته تا وقتی از خواب پا نشه هیچ کس نباید بیرون بره البته شاید بشه یک جورایی...
و با دست ادای پول شمردن در آورد!
هوریس :
بابا پس تو هم حالیت میشه از این چیزا!بیا بابا جان اینو بگیر بزار ما دو دقیقه به حال خودمون باشیم!
و یک سکه ده گالیونی کف دست حسن انداخت و حسن نیز با فروتنی هرچه تمام تر به کنار رفت و راه را برای هوریس بازگذاشت.
هوریس با عجله از اتاق بیرون آمد و همینکه پایش را از اتاق بیرون گذاشت با منظره عجیب ولی نه چندان دور از انتظاری رو به رو شد!
محفلی ها در حالی که شلوار های کردی و کاملا جواتشان را پوشیده بودند و دستمال یزدی هایشان به دور گردنهایشان تاب خورده بود با خرناسه های خود ، کل تالار را بر روی سر خود میچرخواندند!
هوریس :
باز این آلبوس چقدر بدبخته که اینا رو دور خودش جمع کرده!
و پاورچین پاورچین به راه افتاد تا پرسنل بخش و پیش پرستار محبوبش بشود...
داخل اتاق پرسنل، بخش قلب!تق تق تق تق!
صدایی زنانه از داخل اتاق آمد که : "بفرمایید!"
هوریس با لطیف ترین حالتی که امکان داشت وارد اتاق شد در حالی که شکمش رو پیچ و تاب میداد به پرستار زن گفت :
ببخشید که اومدم...یک چیزی رو می دونین ؟ باور کنین من امروز برای بار اول عاشق شدم ، عجب دردیه این عاشقی ، اصلاً به من میگفتن هوری کرگدن ، عشق ، مشق حالیم نمیشد که،ولی امروز با دیدن...
_
بسه مردیکه سیبیلو!
جمله های عاطفی(!!)هوریس توسط جمله ی پرخاش گرانه ی پرستار زن قطع شد.
_ ببین آقای سیبیلو ، من متوجه منظورتون نمیشم ، اصلاً هم به شما علاقه ای ندارم به خاطر اینکه سیبلاتون خیلی تابلو ، جوات و خزه و امروز دیگه هیچ کس سیبیل نمیزاره ، حالا میری بیرون یا انتظاماتو خبرکنم؟
هوریس :
حیف...من دلم هوای تورو کرده بود!
و سر به زیر با دلی شکسته از اتاق خارج شد و در ظلمانی تالار از دیدرس پرستار که همچنان خشمگینانه با نگاهش او را دنبال میکرد خارج شد.