آراگوگ پا درون منطقه محصور شده گذاشت...
حتی فکر اینکه هم نوعانش را دستگیر کند او را می آزارد...ولی باید اینکار را میکرد!
به هر قیمتی که شد قدمی برداشت و وارد منطقه شد.
منطقه به شدت تاریک بود.سیاهی از شب نبود چون در بالای سرش مهتاب می درخشید ولی گویا طلسمی به کار رفته بود که حتی اجازه ندهد مهتاب نور خود را بر آن منطقه بیفکند.
آراگوگ نفس نفس میزد..تاریکی نمی توانست مانع وی شود! چشم هایش به وی این قدرت را میدادند که هرگز از طلسمی که جادوگر های نحیف استفاده می کردند استفاده نکند.
دو موجود ... دو موجود برای رام کردن آن هم فقط در درجه مهار شدنی! برای کسی که از کودکی تا به حال در جنگل بوده و خود از دهشتناک ترین موجودات می باشد نباید سخت می بود.
به ناگاه بویی تند را حس کرد ... پنجه اش را کمی بالا برد و ناگهان آن را به عقب تکان داد.
در پنجه بزرگ و پر مویش مار سه سر بزرگی فیس فیس کنان خودش را تکان میداد.
آراگوگ لبخندی زد و گفت : مار سه سر ... از نژاد سیلماسوس مار بزرگ! از بهترین نوع غذا ها برای عنکبوتیان!
ولی او نباید این کار را می کرد. پنجه اش را بر روی سر وسطی که نماینده عقل و درایت آن دو سر دیگر بود گذاشت و فشار آرامی داد که برای یک انسان مانند زدن یک مشت بود.
ناگهان هر سه سر آرام و بی حرکت شدند.گویی مرده بودند ولی این طور نبود! عنکبوت مار سه سر را بر پشت نرمش گذاشت و دوباره شروع به دویدن کرد.
درختان بیشه زار بسیار تنومند بودند ولی برای کسی که میشناختندش گویی راه را باز میکردند.
آراگوگ از همان ابتدا میدانست درخت فقط برگ و ریشه نیست بلکه چیزی فراتر آز آنست...چیزی که هم درک دارد هم هوش و هم درایت!
کمی بعد آراگوگ برای دومین بار ایستاد...همانجا بود! موجود دوم در همان نزدیکی بود.
نفس عمیقی کشید و آن را بیرون داد...بویی مشمئز کننده در هوا پخش شد و ناگهان صدایی مانند افتادن شنیده شد.
شیردالی بزرگ بیهوش و رام شده بر روی چمن های خیس افتاده بودند.
آراگوگ با دهان بزرگش دم بی حس شیردال را گرفت و به همراه خود کشید.
وزن حجیم شیردال نتوانست کوچکترین وقفه ای در دویدن وی ایجاد کند.
و ناگهان محفظه ای کوچک و سنگی را دید.میدانست باید با طلسم باز شود .
بر خلاف عقیده آدمیان عنکبوتیان نیز از نوعی طلسم برخوردار بودند.طلسمی طبیعی به کمک طبیعت!
آراگوگ با زبان عنکبوت سان خود شروع به خواندن ورد شد.
به ناگهان با اینکه بادی نمی وزید برگ های درختان تکان خوردند و برگ هایشان را به طرف سنگ بردند..برگ ها به شدت فزونی یافت و سپس باد با آنها همراه شد و سپس صاعقه ها!
طبیعت به کمک آن عنکبوت گران پیکر آمده بود.
کمی بعد طلسم به راحتی خورد شد . سنگ به کناری کشیده شد.
آراگوگ دستش را بر روی نماد عقل و هوش و درایت گذاشت و به ناگاه همراه با دو حیوان رام شده اش غیب گشت.
------------------------------
شیوه ای نوین در انجام تکلیف