هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
#97

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
پایین کوه، اوارگان

لودو، علی رضا رو گذاشت رو سرش و گفت: خب بیاین اول بریم ببینیم اون خونه هه چیه؟
لودو و نیمفا و دانگ به همراه علی رضا راه افتادند طرف خونه شکلاتی!
در این لحظه، چهار ابر بالای کله ی این چهارتا(خب علی رضا هم هست دیگه) ظاهر شد، که من به طور جداگانه نوشته های تو این ابرهارو شرح میدم!
ابر بالای کله ی دانگ: اَه...چی داره این خراب شده به جز شکلات؟! من تفریح مخصوص خودمو میخوام... پمن حوصلم سر رفته...من یک دزدم یک دزد! من میخوام دزدی کنم!! من یک دزدم!!!( )
چند لحظه، دانگ دچار حملات عصبی شد اما بلافاصله به حالت عادی برگشت.
ابر بالای کله ی لودو: اِ...اینجا چقدر شبیه کلبه ی هانسل و گرتله، یادش به خیر، من با باباش برو بیایی داشتم! شیطونه میگه به این جادوگر کلبه شکلاتی بگم بیاد به جای هانسل این دانگ رو بخوره! بعد دیگه تو تالار دزد نداریم کل بودجه میمونه واسه خودمون، خودم تنها میشم ناظر، یک گارد ویژه درست میکنم می فرستم جست و جوی اما! این بچم از این بی مادری در بیاد!!( )
در این لحظه لودو با حالتی کولی وار زد زیر گریه.
ابر بالای کله ی نیمفا: ها نیمفای بوقی! تو توی زمان کوروشی ها...ول کن این جمعو برو دنبال کوروش بگرد! یک ذره هم که غیرت نداری!! این ماندی هی علایق تورو میبره زیر سوال تو هم هیچی نمیگی، شیطونه میگه بزنم یهو قیافه خودشو ببرم زیر سوال!!
نیمفا به دانگ یک چشم غره رفت و بیخیال شد.
ابر بالای کله ی علی رضا: $.>><_*&<_=+(با عرض معذرت خدمت خواننده های گرامی من زبون علی رضا رو یاد ندارم )
علی رضا بعد از اینکه ابر بالای کلش محو شد، از رو شونه ی لودو پرید پایین و به سمت یک بوته ی بزرگ رفت، لودو هم در حالی که گریش تموم شده بود رفت دنبالش و بوته رو زد کنار، پشت بوته یک دختر هیفده هیجده ساله شبیه جوونی های ننه هلگا با یک پسر خوش سیما درحال گفت و مان بودند (شیوه ی سانسور ویدا اسلامیه ). چیزی که لودو و سه قهرمان دیگه رو خیلی متعجب کرد این بود که ننه هلگای اصلی با پیوز کمی دورتر از دوجفت خوشبخت ایستاده بودند!!

چهار قهرمان:

پیوز:

ننه هلگا:


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۱۸:۰۶:۰۱

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
#96

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
بالای کوه ، آوارگان

لودو و دانگ و نیمفا با تعجب به منظره روبرویشان نگاه می کردند. لودو بعد از اینکه تمام انرژی اش را برای فکر کردن مصرف کرد گفت : « بهتره بریم پایین ! »
سه کله پوک ... ببخشید ... سه جادوگر با قدی بر افراشته به سمت پایین و دشت بزرگ و دریاچه پیش رویشان حرکت کردند. شیب کوه کم بود و آنها به راحتی به سمت پایین به راه افتادند.
ماندانگاس که گویی حس پرواز به او دست داده بود ناگهان به هوا بلند شد و بعد از اینکه دست هایش را مثل دو بال حرکت داد به سمت زمین پرواز کرد و به آرامی روی زمین فرود آمد : « بووووم ! » تصویر کوچک شده
در سمت دیگر نیمفا که گویا ایکس زده بود ناگهان به نقطه ای خیره شد و گفت : « کوروش ! »
در این هنگام ناظر به من علامت داد که از نوشتن بقیه این داستان خودداری کنم و به داستان لودو بپردازم که در برابر این دو بسیار احساس عاقل بودن می کرد و پیشنهاد داد : « بریم بقیه رو پیدا کنیم .. »

داخل غار ، یک مشت خز و خیل

ملت غیور صخره ها را در می نوردیدند و با پاهای برهنه در بیابان ها داغ قدم بر می داشتند ، توانا بودندی و پای استطبارشان نمی لعزید ، گاهی فلورین گفتی من بستنی خواهم و آنگاه دنیس با چکش روبرو بر سر او زدی تصویر کوچک شده و تا پایان راه او را همی کشتی !
در این اثنا رهروان دیگری با آرامش و همراهی به سمت پایان غار و انگشتر گران بها رفتندی ! که قسمتی از این همیاری بدین شرح است :
-« مال منه ! »
- « برو کنار »
- « من زودتر می رسم ! »

همون نزدیکی ها ، ننه هلگا

هلگا با اراده ای وصف ناپذیر آلزایمر را کنار زده بود و تک تک خاطرات جوانی اش را دوره می کرد. در عین حال به دنبال لودو ، دانگ و نیمفا هم می گشت. در همین حال با کسی نیز صحبت می کرد : « آره ننه ، برات می گفتم ، اونجا رو می بینی ، اونجا همون جایی بود که راونا و گودریک کار ها ی بی ناموسی می کردند ... اون طرف ، اون غار رو نگاه کن ... اونجا سالازار روی پرورش یک حیوان کار می کرد ، بعضی ها میگن باسیلیسک بوده ! اون طرف .. درست پشت او بوته ها ، ننه اونجا من و رحیم ... چیزه .. حالا ولش کن ... می گفتم ننه ، 1243 سال از اون موقع می گذره ... راستی ننه ، تو چند سالته ؟ »
سر انجام وقتی نفر دوم شروع به صحبت کرد مشخص شد که او در کنار هلگا ، در هواست اما به دلیل نور خورشید و شفاف بودن بدنش دیده نمی شود. پیوز گفت : « ننه ، من دقیقا 1243 سالمه ! »
ناگهان هلگا جیغ کشید : « اوا ... خاک به سرم ! »
و پیوز توانست هلگای جوان را به همراه مرد خوش سیمایی در پشت بوته ها ببنید ...
<><><><><><><><><><><><><><><><>
* سوژه غار رو نبستم !
** لودو ، دانگ و نیمفا بهتره در پست بعدی به هلگا برسن !
*** پیوز رو من وارد نکردم ، نیمفا وارد کرد.
**** هیچکس به این نکته دقت نکرده بود که وقتی هلگا میاد به گذشته ، ممکنه خودش رو هم ببینه !
***** اگر خیلی بده نادیده بگیرید !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۱۵:۵۷:۳۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
#95

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
ارني با تعجب به تابلو چوبي نگا ميكنه: اين ديگه چيه؟؟؟ شبيه گرازه...نه قوچه...نه نه فهميدم خرگوشه... آها اين يه پلنگه... بچه ها برگردين يه لحظه. بياين ببينين اين نقاشي موش كورو!!
ملت كه از خداشونه يه لحظه استراحت كنن؛ فوري برميگردن و پشت ارني گوله ميشن و از سر و كول هم بالا ميرن تا تابلو رو ببينن.
ريتا: واااي... چه ماهي قشنگي!
دنيس: ديوونه شدي ريتا؟ اينكه يه شيره!
ماتيلدا: واااي چه گوركن قشنگي... شبيه عليرضاست! (با رعايت صداي نتراشيده ماتيلدا بخونيد!)
دابي: نه بچه ها شما حاليتون نيست. اين نقاشي دو تا آدمه كه در حال انجام كارهاي بيناموسي هستن!
فلورين: شبيه يه بستنيه كه اون بستني هم شبيه يه آدميه كه داره بستني ميخوره و اون بستني دستش شبيه بستنييه كه شبيه آدمه كه تو دستش يه بستنيه و...
هلگا: آآآآآآآآآي قلبم. واااااااي له شدم. واي نفسم در نمياد. برو اونور ببينم.
با شنيدن صداي جيغ هلگا، همه بچه ها در يك حركت سريع ميرن وپشت يك درخت قايم ميشن.(راهنمايي براي خنگا= ارني پايين درخته و ماتيلدا بالا كلشه و بالا كله ي ماتيلدا ريتاست كه بالا كله اون دنيسه، بالاي اون اريكاست و بالاي اونم دابي است و بالاتر از همه فلورينه؛ و به اينصورت همه ي ارتفاع درخت گرفته ميشه! اِه...خوندي اينو؟ ديدي خنگي...)
هلگا از كف جاده خاكي بلند ميشه و لباساشو ميتكونه؛ بعدش ميره جلو و يك نگا ميندازه به تابلو، چشاش گرد ميشه. دستشو ميكشه رو نقاشي و اشك تو چشاش جمع ميشه! لبش شروع ميكنه به لرزيدن و با بغض ناله ميكنه: ماموت خوشگل من...گنده ي من! ايـ... اينجا "گنده ماموت" است.
يه قطره اشك از چشش ميچكه رو عكس ماموت! (اشكش مستقيم پرتاب ميشه!) بعد يهو نيشش تا بناگوش باز ميشه و جيغ ميزنه: احساس ميكنـــــــــم شونزده ساله شدددددددددددم...تصویر کوچک شده
ارني در حالي كه مغزش داشت زير فشار بالايي ها منحدم ميشد،(!) گفت: تو كي اين احساسو نداري؟؟؟ از ارني به برج ديدباني... فلورين اونجا چه خبره؟؟؟
فلورين خوشحال بالاي درخت يك نگا به هلگا ميكنه و ميگه: نن جونم داره بندري ميزنه!!
با شنيدن اين خبر تن ملت شروع ميكنه به لرزيدن و برج تشكيل شده منحدم ميشه! ملت از رو زمين بلند ميشن و به سمت هلگا ميرن و خوشحال مشغول انجام حركات موزون ميشن!تصویر کوچک شده( آخه نن جون هيچوقت بهشون اجازه نميده و الان غنيمت دونستن!)
نيم ساعت بعد نن جون اينجوري رو به بچه ها ميگه: بچه ها بيايد بريم گردش. من اينجا رو مثل كف دستم بلدم!
هلگا دست نوه هاشو ميگيره و راه ميفتن. همينجور ميرن و ميرن و ميرن تا ميرسن به يك غار... . نن جون با ديدن غار سكته ميكنه و ميفته تو بغل نوه ي ريز اندامش دابي!
يك ساعت بعد هلگا به حالت عادي برميگرده و با ترس فرياد ميزنه: منو از اينجا دور كنيد. منو از اين غار دور كنيـــــــــد. من ميترسم. اين غار طلسم شده اس. هركي بره اونجا ديگه برنميگرده. مرلين به من رحم كرد كه تونستم سالم بيرون بيام! نميدونيد چقدر دلم برا انگشترم تنگ شده! آخه اون خيلي گرون قيمت و قديمي است. من اونو از نن جونم گرفتم!! اگه انگشترمو پيدا كنم دوباره ثروتمند ميشم و وقتي كه دوباره اونو دستم كنم، طلسم عمرم ميشكنه. آخه من با رفتن به اون غار طلسم شدم. هر كي وارد اون غار بشه، غار ازش يه چيزي ميگيره و اون فرد در صورتي ميتونه از اين دنيا دل بكنه و بميره، كه گم شدشو پيدا كنه و دوباره ازش استفاده كنه! بچه ها من ديگه خيلي پير شدم. من انگشترمو ميخوام!
بچه ها كه فقط قسمت گرون قيمت بودن انگشترو شنيدن، با دهاني آب چكان به سمت غار حمله ور شدن!
هلگا اشكريزون ميگه: نوه هاي شجاع من! ميخواين انگشترو برام پيدا كنيد؟؟؟ دستتون درد نكنه! تا شما برگردين من ميرم لودو اينا رو پيدا ميكنم!

-------------------------------
آفرين ريتا داستان خوبي بود!
همونطور كه گفتم بچه ها به خاطر كشتن هلگا انگشترو نميخوان؛ بلكه به خاطر پولدار شدن خودشون ميخوان و سر انگشتر با هم ميجنگن!
فقط يادتون باشه هلگا اگه انگشترو دستش كنه ميميره هاااا... جون هلگا تو دستاي شماس!
بچه ها قشنگ ادامه بدين! هر كس ميتونه خوب بنويسه تو غارو و ماجراهاشو توضيح بده!
الان شما ميتونيد سه قسمت داستانو ادامه بديد:
قسمت لودو و دانگ و نيمفا و عليرضا در سرزمين رويايي و خونه شكلاتي!!!
قسمت هلگا در پيدا كردن لودو و اتفاقهايي كه براش ميفته!
قسمت دورن غار كه خيلي مهمه!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶
#94

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
لودو و دانگ همچنان:
نیمفا: اخیش، عضلات صورتم خشک شده بود

سه کیلومتر دور تر یک راه باریکه ی خاکی وسط جنگل

بچه های هافل، درحالی که عرق میریختند و بارها رو دنبال خودشون میکشیدند، از بین جنازه ها در حال عبور بودند. دنیس دست ننه هلگا رو گرفته بود و به زور دنبال خودش میکشید!
ننه هلگا: ...خلاصه، یه روز تصمیم گرفتیم مدرسه رو یه جا تو لندن بسازیم، اونجایی که ما زندگی میکردیم اسمش ((گنده ماموت)) بود. همون اول جنگل یک تابلو داشت، که روش عکسه یک ماموت رو من با ذغال کشیده بودم. خیلی شبیه اینجا بودش! این جنگلو دیدی ها، جایی که منو اون سه تا نخاله(گریف و اسلی و ریون) زندگی میکردیم رو دیدی؛ نمیدونین چقدر شبیه همین جا بود، سالازار هی غر میزد که مدرسه رو تو همون گنده ماموت بسازیم (اسم محل زندگی دوران جوانی ننه، بفهمین دیگه اه) اون درخت رو میبینی که اونجاست، یک درخت عین همون، اون موقع ها تو گنده ماموت بودش که هر روز بعد از ظهر منو رووینا و گودریک و سالازار میشستیم و بحث میکردیم، که کجا یک مدرسه بسازیم، هی یادش به خیر!...
هلگا یهو یکی زد تو سر دنیس و گفت: وا ننه...اروم تر برو دیگه، زانوهام درد گرفت!
دنیس: ننه چرا میزنی؟! خب باید لودو اینا رو پیدا کنیم دیگه.
هلگا: هی روزگار، اون غارو میبینی اونجاست، تو گنده ماموت هم یک غار این همین بود که یک بار من سر یک شرط بندی با گودریک رفتم توش، همونجا انگشترم رو گم کردم، مادر یک انگشتر داشتم قد پرتقال (چه جوری دستش میکرده؟) یک نگین گنده الماس وسطش بود!
ملت:
هلگا ابرو انداخت بالا و گفت: ها پس چی من خیلی مایه دار بودم ننه!!
هلگا یهو مثل این جو زده ها شروع کرد به جلو جلو رفتن و گفت: وای بدویین دیگه، افتاب واسه پوست صورت من خطر داره، دچار چین و چروک اضافه میشم تو جوونی!!
ارنی همین جور که غر میزد دنبال هلگا دوید، یهو پاش تو یک چاله گیر کرد و افتاد زمین، همین جور که از سر بدبختی گریه میکرد از جاش پاشد که چشمش به یک تابلوی درب و داغون افتاد، گوشه ی جاده خاکی کنار درختا یک چوب مستطیل شکل رو یک چوب بلند دیگه بند کرده بودند؛ روی تابلو با چیزی مثل ذغال اتیش عکس یک ماموت کشیده بود!
ارنی -->

--------------------------------------
فکر کنم خودتون فهمیدین چی شد الماسو و اینا
زیاد نتونستم طنزش کنم بیشتر خواستم به جای اینکه ارزشی شه داستان راه بیفته


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۲۱:۰۳:۱۲

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#93

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
با سلام خدمت خوانندگان عزيز!
يك خلاصه بزنم من:
مسابقه اي بين چهار گروه در هاگوارتز برگزار شده كه گروه برنده اين مسابقات، يك ماه اقامت در مدرسه جادوگري دورمشترانگ(دورمشترانگي كه اينجاست پسرونه اس) جايزه ميگيره. اين مسابقه چهار مرحله داره كه مرحله اولش تموم شده. امتيازات مرحله اول از اين قرار است:هافل:20، اسلي:25، گريف:10، راون:40.
الان بچه ها تو مرحله دوم هستن كه با يك پورتكي به زمان ماموتها برگشتن و قراره اونجا يك چيز با ارزش (هرچيز باارزشي ميتونه باشه) پيدا كنن و بردارنش و دنبال پورتكي بگردن و برگردن زمان خودشون!
الان سه گروه ديگه هم، به يك مقطع از آينده يا گذشته سفر كردن تا چيز با ارزش پيدا كنن.
بچه هاي هافل هنوز چيزي پيدا نكردن!(ميتونيد چند پست قبلي رو بخونيد.)

و يك نكته: ديگه آخر پستتون به نفراي بعدي نگيد چيكار كنن. هر كس داستانو اونجور كه دوس داره و البته منطقي پيش ميبره.نوشته هاي زير پست پيوز در نظر گرفته نميشه!
-------------------------------------------------------

چشاي دورا هنوز اندازه يك قابلمه گرد است و مبهوت به روبروش نگاه ميكنه. دانگ بغلش كرده و بدو بدو پست سر لودو ميره.
هوا شرجي است و زمين زرد رنگ است. كوههاي بزرگي محاصرشون كردن و از دور يك گله ماموت داره مياد به سمتشون. لودو يك نگا ميندازه اطرافش و ميبينه چهار طرفش كوه است و تا دقايقي ديگه زير لنگاي ماموتها له ميشن و از طرفي كلي ميترسه كه بره بالاي كوه. برا همين ميشينه همونجا و دستاشو ميگيره جلو صورتش و هاي هاي گريه ميكنه: اي خدااااااااااا... اين چه بدبختي بود ما رو انداختي توش؟؟ بابا ما نخوايم بريم دورمشترانگ بايد كي رو ببينيم؟؟ اَه اَه، دورمشترانگ با اون پسراي وحشيش...وااااااااي...عليرضاااااا كجاست؟؟؟ پسرم كجاست؟؟؟
دانگ يك نگا ميكنه به ماموت ها و ميبينه حدودآ يك دقيقه ديگه پرس ميشه. برا همين جان فشاني ميكنه و نيمفاي بُهت زده رو ول ميكنه همونجا رو زمين و با چنگ و دندون از كوه آويزون ميشه و خودشو ميكشه بالا. نيمفا در حالت بهت زدگي با دهني بسته صداش پخش ميشه: اي بوق بر تو گاس گاس، تو از عشق هيچ بويي نبرده اي! منو ول كرده اي اينجا ماموتها شپلخ ام كنند؟ بعد كدامين انسان تو را تر و خشك ميكند؟؟؟
دانگ همچنان دندوناشو فرو كرده تو كوه و با كمك اونا و البته ناخوناش، داره خودشو ميكشه بالا و با صدايي نا مفهوم ميگه: برو بابا...
كمتر از سي ثانيه ديگه لودو و نيمفا سفره ميشن و ميرن كف پاي ماموتها. لودو دستاشو گرفته جلو صورتش و همونطور كه داره وَنگ ميزنه و لعنت ميفرسته، پاهاشو ميكوبه به زمين. نيمفا با همون چشماي گردش و با دهن بسته رو به دانگ جيغ ميزنه: نامــــــــــرد... بيا من را نجات بددددده. من در حال مووت هستم... دارم ميروم تا به كوروش بپيوندم.
دانگ ديگه داره به قلّه ميرسه كه ميگه: اين كه آرزوته! سلام مارم برسون.
اشك تو چشاي دورا جمع ميشه و ميگه: باشد. من در راه كوروش فدا ميشوم. بدروود!
شمارش معكوس ِ له شدن شروع ميشه.
يك...
لودو همچنان ونگ ميزنه و دورا هم با همون قيافه بُهت زده داره نگا ميكنه!
دو...
لودو دستشو از جلو صورتش اندازه يك مورچه داده كنار و داره به ماموتها نگاه ميكنه و نيمفا هنوز در حالت بُهت است.
سه...
لودو از جا بلند ميشه و مياد فرار كنه كه پاش گير ميكنه به دورا و ميفته زمين. نيمفا كه ميبينه بخت باهاش يار بوده دهنشو باز ميكنه و پاي لودو رو به دندون ميگيره. و لودو يك لنگي از كوه ميره بالا!( در عرض يك ثانيه! )
ماموتها گرد و خاك زيادي هوا ميكنن و بعد از گذشت ده دقيقه، لودو سينه خيز خودشو ميرسونه بالاي قله و دورا همونطور بُهت زده و با دهن بسته ميگه: سپاس
لودو مياد جواب دورا رو بده كه يهو عليرضا از تو جيبش در مياد و لودو شروع ميكنه به جيغ و داد و خوشحالي؛ اما يهو چشش به قيافه ي دانگ ميفته كه شبيه سنگ توالت شده!!(يعني چه شكلي؟؟؟)
جهت نگاه دانگو دنبال ميكنه و به اونطرف كوه نگا ميكنه.
دانگ: تصویر کوچک شده
لودو: تصویر کوچک شده
دورا: (اين از قبل همينجوري بوده!!)
روبروي بچه ها، درست از دامنه ي كوه يك درياچه ي نقره اي پهناور شده بود كه مثل آينه صاف و شفاف آسمونو بازتاب ميكرد. اونطرف درياچه چمن هاي سبز و هم اندازه روي زمين برق ميزدن و اونطرفتر يك رنگين كمون هفت رنگ (ميخواستي چند رنگ باشه؟؟) تا روي زمين كشيده شده و پشت سر اون يك خونه ي خوشگل شكلاتي ديده ميشه!



------------
خواهشآ بقيه ي بچه ها رو به طور ارزشي به دانگ و بقيه نرسونيد.
ارزشي بنويسي كشته اي!!!!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۲۲:۲۰:۲۵

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#92

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
بابا خز کردین سوژه رو با این جریان جنگ و اینا ...
<><><><><><><><><><><><><><><><>
لودو دانگ را به سمتی کشید و دوید. تا اینکه سرانجام به جایی رسیندند که رول درش نوشته بود درمانگاه اما به این دلیل که سطح زمین صیغل خورده بود لودو و دانگ روی زمین لیز خوردند و با سر رفتند تو دیوار

همان لحظات - اتاق رهبر قبلیه

پیام آور سپاه جی (اصفهان قدیم دیگه .. یه ذره تاریخ بخونید ) وارد می شود :

یک مرد با لباس یهودی وارد شد و به مقدار بسیار کمی جلو رهبر قبلیه تعظیم کرد و گفت :
« سلام علیکم ... رهبرمون گفت بیام به شوما بوگم که اصفانیا به این راحِتیا تسلیم نیمی شَن ! می خواین بخواین نمی خواین نخواین ! اگر هم شوزای ورمالیدن مالی این بود که خسه بودن. دماغمون که نسوختس یکی رو می کنیم ! شومام برا ما مثی چوری میمونین ... فَمیدی ؟ »
رهبر قبلیه : مترجم بیارین

یک ربع بعد - سخنان مترجم

« با سلام ... رهبر جی گفت که به رهبر ما گفته بشه اصفهانیها به سادگی تسلیم نمی شوند ! حتی اگر شما بدتون بیاد ! و اگر هم لشکر جی در جنگ اول فرار کرد به دلیل خسته بودن سپاه بود. سپاه جی هنوز شکست نخورده و هربه هایی برای نشان دادن دارد. شما هم مثل جوجه در مقابل ما ضعیف هستید ... فهمیدی ؟ »

همان لحظات - نیمفا ، لودو ، دانگ ، علیرضا

لودو و دانگ که حالا نیمفادورا را هم نجات داده بودند همراه علیرضا به در خروجی رسیدند. نگاهی اطراف کردند و با سرعت از قلعه خارج شدند. وقتی به مقدار لازم از قلعه دور شدند لودو پرسید : « حال همه خوبه ؟ »
هر سه تایید کردند. لودو نگاهی به اطراف و بیابان ها و دشت های بی کران انداخت و گفت : « کارمون در اومد ... باید دنبال بقیه بگردیم ... »
-------------------------------------------------------------------------
ملت حالا بچه ها باید اول بقیه و بعد پورتکی رو پیدا کنند .. وقتی پورتکی رو پیدا می کنند یادشون میاد که چیز ارزشمندی ندارن اما همون موقع دانگ میگه که از توی قلعه اون قبله یه چیزی کش رفته و ...
راستی ملت می دونستین من اصفهانیم ... لهجه رو حال کردین خداییش

فرهنگنامه اصفهانی : (ضمیمه)

می خواین بخواین نمی خواین نخواین : جمله ای به زبان میخی

شوزا : ارتش ، لشکر ، سپاه

ورمالیدن : فرار کردن ، جیم شدن

یکی رو می کنیم : یه هربه جدید نشون میدیم

چوری : جوجه !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۱:۴۶:۱۸
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۲:۲۴:۵۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#91

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
در حالی که سربازا داشتن لودو و دانگ و علیرضا رو
می بردن حموم(فکر های بی ناموسی نکنید )
یهو یه یارویی از بالای دیوار های قصر داد زد :
ــ دشمن

مردم جیغ می زدن و در می رفتن سرباز هایی هم که داشتن لودو و دانگ رو می بردن بی خیال اونا شدن و شمشیر ها شونو کشیدن و رفتن در راه خدا شهید بشن

دانگ و لودو هم از فرصت استفاده کردن در برن اونا داشتن
می فراریدن که ناگهاه لودو رو جٌو مسئولیت ور می داره :
ــ دانگ تو برو من باید برم دورا رو نجات بدم
ــ دانگ با شه پس من می رم تو هم دورا رو ور دار بیار
ــ چی چی رو برو ور دار بیار بیا بینیم
لودو در حالی که به دانگ رو می کشید به سمت
درمانگاه سلطنتی راه افتادند. لودو و دانگ از راه رو هایی که سربازا
دورا رو بردن حرکت می کردن تا این که به یک دوراهی رسیدن:
لودو: حالا از کدوم ور بریم؟
دانگ:من می گم اصلا بیا بر گردیم بریم خونه

در همین حال لودو صدای پایی شنید شخصی به اونا نزدیک می شد
..............................................
سلام لودو جون اگه پست بدی شد مرا ببخش می خواستم یه بوقی زده باشم.


[i]


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#90

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
با کی بودی بوق بر تو؟گفتم یه خورده تاریخ ملت قوی شه! بعدشم از این تاریخ هیچ چیزی بعید نیست.
تازندشم(!) پیوز یه جوری اومده دیگه! این یکی از شگرد نویسنده هاست .همه چیز نباید برای خواننده واضح باشه.یه جاهایی اندکی قوه ی تخیل هم نیازه! من همچنان از کوروش یاد می کنم! با اجازه ی شما!!!( حداقل میشه یه عتیقه از زمانش پیدا کرد.)
-------------------------------------------------------------
خلاصه ملت پیش رفتن. عده ای در قلعه مشغول روشن کردن آتیش و قرار دادن دیگ پر از آب بر روی هیزم ها بودن!
در این بین یکی از اونا که گویی عاقل تر بود یه چند تا جمله به زبان ناشناخته ای گفت و ملت همون جوری که جلو رفتن عقب نشینی کردن، در عوض دو سه نفر همچنان پیش رفتن و هر کدوم یکی از بچه ها رو به عنوان گروگان گرفتن(چقدر که طرف عاقل بوده! )، نیزه ی خودشون رو روی گردن اونا گذاشتن و به طرف قلعه حرکت کردن.یکی فریاد زد:دروازه ها رو باز کنید(اینجا هم خلاصه یکی دیگه از شگرداست که طرف داره فارسی حرف می زنه! )
چهار سرباز به همراه چهار گروگان پیش رفتن .درها پشت سرشون بسته شدن ، حالا هیچ نوری به جز نور کم سوی چند مشعل فضا رو روشن نمی کرد. اطراف اونا رو تماما سنگ های سفت و سخت پوشونده بود گویا معمارها کوچک ترین سلیقه ای برای ساخت اون قلعه به خرج نداده بودن.بوی نم می اومد و هوا دم کرده بود.
دو سه ساعتی در دالان های نیمه روشن پیاده روی کردن( ) تا این که به یه در چوبی بزرگ رسیدن.یکی از سربازا در رو باز کرد و فریاد دیگه ای بلند شد: مادموازل تانکس به همراه مارشال لودو به همراه دوک دانگ و ...به همراه جناب آقای علیرضا ( ) وارد می شوند.( چقدر که این نویسنده شگرد داره جدیدا )
رئیس اصلی روی صندلی شاهنشاهی نشسته بود و لنگ مرغ می لمبوند !
تا گروگان ها رو دید بلند شد و گفت:اینا دیگه چی هستن؟ این لباسای مسخره چیه پوشیدن؟اون چرا خونیه؟مامان جونم! !
یکی از نگهبانا جواب داد:اون کشته شده اما من فکر می کنم گیاه بابنونه برای زنده کردنش خوب باشه! و بعد می تونیم از این چهار نفر یه سوپ خوشمزه درست کنیم! دستور دادم دیگو اماده کنن.
پادشاه در حالی که لبخند می زد گفت:بسیار خب .این مادموازل(!!!!!) رو ببرین پیش پزشک یانگوم( ) بقیه رو هم یه حموم ببرین و لباس مرتب به تنشون کنین و بعد بندازینشون توی دیگ.
بچه ها به این شکل در اومدن:
اما سربازا با بی رحمی تمام به طرفشون رفتن و از اتاق خارج شدن...
(حیف که اینا دشمنای کوروشن یعنی لیدی ها وگرنه تا الان هممون آزاد شده بودیم! )
-----------------------------------
خلاصه ما نباید پخته شیم به جاش باید تو ی قلعه همون چیز ارزشمندو پیدا کنیم!)



سلام ، این مختص نیمفا نیست ، از این به بعد از کلمه رمزتاز بجای پورتکی استفاده کنید .

سعی کنید کلمات و به صورت اصلی استفاده کنید .

این و اینجا گفتم که نفر بعدی بنویسه رمزتاز




ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۲۰:۲۹:۳۲

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#89

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
كوروش؟؟؟!!! كوروش در زمان ماموت ها؟؟؟؟ دورا بوق بر تو!!!!
راستي...پيوز كه نميتونه چيزي رو لمس كنه. پس چجوري با پورتكي اومده به زمان گذشته؟؟؟!!

---------------------------------------
دورا ميپره وسط جنگ. ملت همه دارن ميجنگن و اونقدر شلوغه كه كسي توجه نميكنه كي رو داره ميزنه. لودو در حالي كه داره گريه ميكنه دامن دورا رو گرفته و نشسته و دستشو گذاشته رو سرش تا از خودش مواظبت كنه. دورا شمشيرشو ميگيره بالا و جيغ ميكشه: من اومدم....
هنوز شمشيرش بالا است كه يه يارويي نيزشو ميكنه تو شكم دورا! نصف نيزه از اونطرف بدن دورا ميزنه بيرون...
دورا:تصویر کوچک شده
يارو نيزشو بلند ميكنه و ميگيره رو به آسمون. لودو كه دامن دورا رو گرفته رو هوا آويزون ميشه اما هنوز جرئت نداره چشاشو باز كنه. ملت هنوز دارن همديگه رو ميكشن و خون ميريزن كه هافليا يك دختر ميبينن كه تو آسمون شمشيرشو گرفته بالا... دانگ يك نگاه به دختره ميكنه بعد اينجوري ميشه:...بعد كه يك ربع ميخنده دوباره به دختره نگاه ميكنه و اينجوري ميشه:تصویر کوچک شده
براي اولين بار در طول زندگي گاس گاس، خون جلو چشماشو ميگيره و در حالي كه عليرضا رو از دست اِما چنگ ميزنه به سمت دورا ميدوه. عليرضا رو مثل يك ورق كاغذ گوله ميكنه و ميكوبه تو سر يارو!!! كله يارو منحدم ميشه و گاس گاس نيزه رو ميگيره دستش و لودو همچنان خودشو جمع كرده و چشم بسته به نيزه آويزونه. عليرضا كه قطعه هاي مغز يارو تنشو كثيف كرده ميپره رو كله لودو و همونجا ميمونه. اين وسط دانگاس يك ارابه بزرگ ميبينه كه يك يارويي نشسته توش. دانگ كه ميفهمه اون رئيسشونه. در حالي كه داره لباساي پوسيدشو پاره ميكنه و مهره اي كه تهمينه به بازوش بسته رو نشون ميده! نيزرو پرت ميكنه به سمت يارو رئيسه!!! نيزه ميخوره به كله ي رئيس و كل بدن رئيس قبيله منحدم ميشه. دورا هنوز وسط نيزه اي كه از شكممش رد شده شمشيرشو گرفته بالا و خشك شده.( باشد كه در اين جنگ فدا شود!!!) و لودو و عليرضا هم چشم بسته بهش آويزونن. با منحدم شدن رئيسشون همه ملت از جنگ دست بر ميدارن و به جايي كه رئيسشون شونصد تيكه شده نگاه ميكنن. قبيله اي كه در مقابل اون قبيله كه رئيشون منحدم شده، ميجنگيدن، با ديدن اين صحنه شادي كنان به سمت غارهاشون رفتن تا پيروزي شونو جشن بگيرن... ملت رئيس مرده (!) همچنان دارن به تيكه هاي بدن رئيسشون نگاه ميكنن. گاس گاس ميپره جلو تا دورا رو بغل كنه كه مردم بيناموس ِلخت ِرئيس مرده، به سمتش حمله ميكنن تا بخورنش!!!!
اين وسط بقيه ي بچه هاي هافل گوشه اي ايستادن و نقش بوق رو بازي ميكنن!!!

-----------------------------
به نظر من بهتره دانگ و لودو و عليرضا و جنازه ي خشك شده ي دورا رو ببرن توي قلعه شون.تصویر کوچک شده
بقيه هم برن دنبال پورتكي بگردن...چون كم آوردن و مثلآ ميخوان برگردن.....






ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۳:۰۶:۴۳
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۵:۴۴:۰۷

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#88

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
چند دقیقه همون طوری مات و مبهوت به غار خیره شدن که یهو یه عده جغد با سرعت اومدن بیرون، بچه ها هر کدوم سه پا قرض کردن و با آخرین توانشون دویدن .مدتی بعد در حالی که خسته و کوفته به درخت عظیم الجثه ای رسیده بودن، زیر سایه اش نشستن بلکه یه خورده استراحت کنن.
لودو همچنان به سخنرانیش ادامه داد: هر چی زودتر یه کوزه ای ، چیزی پیدا کنید تا برگردیم مدرسه .کی می فهمه؟ملت فکر می کنن عتیقه است.
دنیس در جواب گفت: به اندازه ی کافی روح و جسد و فسیل تو هاگوارتز هست که بخواد تشخیص بده چیزی رو که پیدا کردیم، ارزشمند هست یا نه!
ماندی ادامه داد:نه، این فسیل ها قدمتشون به اینجاها نمی رسه! من احساس می کنم هنوز به عصر دایناسور ها هم نرسیدیم و یا حتی...
اما سخنش را نیمه تمام رها کرد، چشاش گرد شد شد و به لرزه افتاد، چرا که اون درست روبه روی دشت پهناور نشسشته بودند. به ناگاه غرشی بلند شد و زمین هم لرزید.حالا همه ی نگاه ها به اون دشت بود. سواره نظام و پیاده نظام بود که پیش می رفت. شمشیر بود که بلند می شد، تیربود که به هوا می رفت و خون بود که ریخته می شد. :oops:
نیمفا یه کم جلوتر رفت و خیره شد و(چون خیلی ادعای تاریخش می شه) با صدای آهسته ای گفت:نه، نه، بدتر از این نمی شه.
لودو گفت:چیه؟چی شده؟
_ جنگ، جنگ شده.
_خب اینو که خودمونم فهمیدیم! کدوم جنگ هست حالا؟بین کدوم دو کشور؟
_نمی دونم...اگه پیوز بره و یه سری اطلاعات درباره ی لباساشون بیاره شاید بتونم حدس بزنم.
پیوز با عجله به طرف اون لشکر عظیم رفت و بعد از مدتی در حالی که تمام بدنش در اثر برخورد تیرکمان، سوراخ سوراخ شده بود گفت:زره به تن دارن و ارابه و این حرفا.روی ارابه هاشون نیزه هست...

_مطمئنی؟فهمیدم! فهمیدم.این جنگ بین ایران و لیدیه!!!!وای کوروش! کوروش عزیزم! وقت تنگ است.من می روم که شانه به شانه ی سردار پارسی بجنگم !بدرود دوستان.این آرزوی دیرینه ی من بوده و هست.شاید موفق به یافتن عتیقه نیز شدم.یاران هافلی من بدرود...
ریتا با تعجب گفت: این چی چی می گه واسه خودش؟کسی فهمید؟
دنیس جواب داد: من هم نفهمیدم اما ...اما این که داره می ره به طرف میدون جنگ.بابا این دیگه کیه؟می خواد چی کار کنه؟من که یک کلمه هم از حرفاشو نگرفتم.
اما نیمفا همچنان پیش می رفت(باشد که در این جنگ فدا شود)کلاه خودی از کوله پشتیش دراورد و زرهی به تن کرد،شمشیرش رو هم از غلاف دراورد(گویا از قبل می دونسته قراره بجنگه )یهو صدایی به گوش رسید که فریاد زد :نه!!!!!!منم بات میام.صبر کن!
همه برگشتن و دیدن لودو اشک تو چشاش جمع شده بود:من به تالار دعوتت کردم بالاخره من مسئول تو هستم.باهات میام و می جنگم!
ملت:


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.