ارني با تعجب به تابلو چوبي نگا ميكنه: اين ديگه چيه؟؟؟ شبيه گرازه...نه قوچه...نه نه فهميدم خرگوشه... آها اين يه پلنگه... بچه ها برگردين يه لحظه. بياين ببينين اين نقاشي موش كورو!!
ملت كه از خداشونه يه لحظه استراحت كنن؛ فوري برميگردن و پشت ارني گوله ميشن و از سر و كول هم بالا ميرن تا تابلو رو ببينن.
ريتا: واااي... چه ماهي قشنگي!
دنيس: ديوونه شدي ريتا؟ اينكه يه شيره!
ماتيلدا: واااي چه گوركن قشنگي... شبيه عليرضاست! (با رعايت صداي نتراشيده ماتيلدا بخونيد!
)
دابي: نه بچه ها شما حاليتون نيست. اين نقاشي دو تا آدمه كه در حال انجام كارهاي بيناموسي هستن!
فلورين: شبيه يه بستنيه كه اون بستني هم شبيه يه آدميه كه داره بستني ميخوره و اون بستني دستش شبيه بستنييه كه شبيه آدمه كه تو دستش يه بستنيه و...
هلگا: آآآآآآآآآي قلبم. واااااااي له شدم. واي نفسم در نمياد. برو اونور ببينم.
با شنيدن صداي جيغ هلگا، همه بچه ها در يك حركت سريع ميرن وپشت يك درخت قايم ميشن.(راهنمايي براي خنگا= ارني پايين درخته و ماتيلدا بالا كلشه و بالا كله ي ماتيلدا ريتاست كه بالا كله اون دنيسه، بالاي اون اريكاست و بالاي اونم دابي است و بالاتر از همه فلورينه؛ و به اينصورت همه ي ارتفاع درخت گرفته ميشه! اِه...خوندي اينو؟ ديدي خنگي...
)
هلگا از كف جاده خاكي بلند ميشه و لباساشو ميتكونه؛ بعدش ميره جلو و يك نگا ميندازه به تابلو، چشاش گرد ميشه. دستشو ميكشه رو نقاشي و اشك تو چشاش جمع ميشه! لبش شروع ميكنه به لرزيدن و با بغض ناله ميكنه: ماموت خوشگل من...گنده ي من! ايـ... اينجا "گنده ماموت" است.
يه قطره اشك از چشش ميچكه رو عكس ماموت! (اشكش مستقيم پرتاب ميشه!
) بعد يهو نيشش تا بناگوش باز ميشه و جيغ ميزنه: احساس ميكنـــــــــم شونزده ساله شدددددددددددم...
ارني در حالي كه مغزش داشت زير فشار بالايي ها منحدم ميشد،(!) گفت: تو كي اين احساسو نداري؟؟؟ از ارني به برج ديدباني... فلورين اونجا چه خبره؟؟؟
فلورين خوشحال بالاي درخت يك نگا به هلگا ميكنه و ميگه: نن جونم داره بندري ميزنه!!
با شنيدن اين خبر تن ملت شروع ميكنه به لرزيدن و برج تشكيل شده منحدم ميشه! ملت از رو زمين بلند ميشن و به سمت هلگا ميرن و خوشحال مشغول انجام حركات موزون ميشن!
( آخه نن جون هيچوقت بهشون اجازه نميده و الان غنيمت دونستن!)
نيم ساعت بعد نن جون اينجوري
رو به بچه ها ميگه: بچه ها بيايد بريم گردش. من اينجا رو مثل كف دستم بلدم!
هلگا دست نوه هاشو ميگيره و راه ميفتن. همينجور ميرن و ميرن و ميرن تا ميرسن به يك غار... . نن جون با ديدن غار سكته ميكنه و ميفته تو بغل نوه ي ريز اندامش دابي!
يك ساعت بعد هلگا به حالت عادي برميگرده و با ترس فرياد ميزنه: منو از اينجا دور كنيد. منو از اين غار دور كنيـــــــــد. من ميترسم. اين غار طلسم شده اس. هركي بره اونجا ديگه برنميگرده. مرلين به من رحم كرد كه تونستم سالم بيرون بيام!
نميدونيد چقدر دلم برا انگشترم تنگ شده! آخه اون خيلي گرون قيمت و قديمي است. من اونو از نن جونم گرفتم!! اگه انگشترمو پيدا كنم دوباره ثروتمند ميشم و وقتي كه دوباره اونو دستم كنم، طلسم عمرم ميشكنه. آخه من با رفتن به اون غار طلسم شدم. هر كي وارد اون غار بشه، غار ازش يه چيزي ميگيره و اون فرد در صورتي ميتونه از اين دنيا دل بكنه و بميره، كه گم شدشو پيدا كنه و دوباره ازش استفاده كنه! بچه ها من ديگه خيلي پير شدم. من انگشترمو ميخوام!
بچه ها كه فقط قسمت گرون قيمت بودن انگشترو شنيدن، با دهاني آب چكان به سمت غار حمله ور شدن!
هلگا اشكريزون ميگه: نوه هاي شجاع من! ميخواين انگشترو برام پيدا كنيد؟؟؟ دستتون درد نكنه! تا شما برگردين من ميرم لودو اينا رو پيدا ميكنم!
-------------------------------
آفرين ريتا داستان خوبي بود!
همونطور كه گفتم بچه ها به خاطر كشتن هلگا انگشترو نميخوان؛ بلكه به خاطر پولدار شدن خودشون ميخوان و سر انگشتر با هم ميجنگن!
فقط يادتون باشه هلگا اگه انگشترو دستش كنه ميميره هاااا... جون هلگا تو دستاي شماس!
بچه ها قشنگ ادامه بدين! هر كس ميتونه خوب بنويسه تو غارو و ماجراهاشو توضيح بده!الان شما ميتونيد سه قسمت داستانو ادامه بديد:
قسمت لودو و دانگ و نيمفا و عليرضا در سرزمين رويايي و خونه شكلاتي!!!
قسمت هلگا در پيدا كردن لودو و اتفاقهايي كه براش ميفته!
قسمت دورن غار كه خيلي مهمه!