هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
در این نمایشنامه من یک جادوگر سیاه هستم.

****************
برای هزارمین بار شنلم را محکم کردم. هوا بسیار سرد بود و برف فراوانی می آمد. آهی کشیدم و به سرعت به طرف کلبه ی مخروبه ی پیرمرد قدم می گذاشتم. هنوز باورم نمی شد که چه شده است و چه بايد می کنم! من مجبور بودم پدربزرگ خود که بهترین یار و یاور من بود را بکشم!!
هر قدمی که بر می داشتم از کارم پشیمان می شدم. آیا باید فرار می کردم؟ آیا باید دوباره به لرد سیاه التماس می کردم؟ نه... در هر دو صورت مرگ به دست لرد سیاه، پایان زندگی ام بود؛ پس قدم هایم را محکم تر بر می داشتم.

حدود نیم ساعت بعد به دم در کلبه رسیدم. آه! بیست سال پیش این جا شکوه بیشتری داشت؛ و حالا از بیرون تنها چیزی را که می توانستم ببینم چهار تا تکه چوب و یک پنجره ی شکسته بود. بدون جادو وارد خانه شدم.
- آه لورا... تو بالاخره برگشتی؟دیدی گفتم بودن با لرد هیچ لطفی نداره؟
صدای پدر بزرگم را شناختم. با صدای ناراحتی گفتم: نه پدر بزرگ، من هنوز هم به لرد وفادارم.
بالاخره پدر بزرگم برگشت و تا آمد به طرف من بیاید، ناخودآگاه فریاد زدم: جلو نیا، فقط بزار با شکوه بکشمت!
- چی؟ تو اومدی منو بکشی؟ اون با تو رو دست انداخته... اون....
باز از حرف های مسخره پدر بزرگم در باره ی لرد سیاه خسته شده بودم. به اطراف نگاه کردم. خانه بوی ماندگی می داد و تمام زمین و هوا پر از حشرات موذی بود که روی بشقاب ها و مواد غذایی جا خوش کرده بودند. سر یکی از گاو های پدر بزرگ به دیوار آویزان بود، حالم داشت به هم می خورد؛ پس گفتم: ساکت شو پیرمرد! چوب دستی تو بردار تا با هم بجن...
اما حرفم به پایان نرسیده بود که دست خود را زخمی یافتم.
- نه لورا، تو هنوز نفهمیدی نباید حریفت رو دست کم بگیری.
تا آمدم از زمین بلند شوم، خون گرمی را دیدم که از پیشانی ام جاری شد.
دوباره صدای پدر بزرگم را شنیدم که می گفت: بیا! این دو قسمت، همان قسمت هایی بود که من با زحمت در زمستانی سرد برات بستم. من لباس گرم خودم رو پاره کردم تا این دو قسمت را برای تو ببیندم.
خشم در تمام بدنم جریان پیدا کرد، سعی می کردم آن بوی ماندگی را از خود دور کنم و خود را بر روی زمین پرت کردم و همزمان حس کردم چند سوسک در زیر من له شدند و داد زدم:
- نشونت می دم!
بعد چوب دستی را به گلوی خود گرفتم و داد زدم: "کران پاتینز"
و چنان آتشی بیرون دادم که وقتی به پدر بزرگم نگاه کردم، فقط از او یک تکه گوشت باقي مانده بود!
ولی پدر بزرگم، در بدترين وضع سوختگي ناليد: ما با هم میریم اون دنیا، آواداکداورا!
خود را چنان پرت کردم که طلسم از کنار گوشم گذشت. بسیار ناراحت بودم و نمی دانستم چه می گویم؛ پس فریاد زدم: "پرات آ تی لانس"
و بعد جیغی از تمام حشرات و پدر بزرگ شنیدم... و صداي كوبيده شدن چيزي محكم بر روس زمين! وحشتزده رويم را برگرداندم و كلبه را با خاك يكسان يافتم.
حس از دست دادن يك عزيز در اعماق دلم دويد، ولي... تاريكي قليم به حدي بود كه اين حس را بلعيد!
همان طور که سر و دستم را گرفته بودم به مقر لرد سیاه بر گشتم.


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۰:۰۹:۱۶


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
ببخشيد استاد ، من شخصيت خودم رو به عنوان جادوگر معمولي به كار ميبرم. البته ميدونم كه آريانا فشفشه بود. ولي من نميدونم كه بايد شخصيت جادوگر رو از توي كتاب انتخاب كنيم. يا اينكه ميشه يه نفرو همين جوري انتخاب كرد.به هرحال من خودمو جادوگر ميدونم.( توي اين داستان)

**********************************

هوا سرد بود. خيلي خيلي سرد. آريانا دامبلدور ، به آرامي وارد محدوده ي قلعه ي تاريك شد. شنل بزرگ و مشكي رنگ آريانا، تمام بدنش را پوشانده بود و فقط چهره ي سفيد و نگرانش و قسمتي از دست زخمي اش ، هراز گاهي ديده ميشد.
آريانا ، زخمي شده بود. خون از دست چپش ميچكيد و صورتش پراز خراش بود. ترسيده بود. اين را ميشد از نگاهش فهميد.
آريانا از باغ تاريك نزديك قلعه بيرون آمد و خودش را به درون قصر رساند. صداي لاشخورهايي كه در گورستان نزديك قصر لانه كرده بودند ، تا درون قصر هم به گوش ميرسيد و شمع كوچكي كه روي ميز بزرگي قرار داشت ، تنها بخش كوچكي از چهره ي آريانا را به نمايش ميگذاشت.
درون قلعه صداهاي عجيبي به گوش ميرسيد. آريانا به سختي آب دهانش را قورت داد و درحالي كه مطمئن نبود كار درستي ميكند ، كلاه شنلش را برداشت. خسته ، در وسط سرسرا ايستاد. موهاي پريشان و بلندش كه در تاريكي نميشد رنگ آن را تشخيص داد ، از توي كلاه شنلش بيرون آمده بود و حالا ميشد چشم هاي خسته و نگرانش را كه مرتب به اين طرف و آن طرف ميچرخيد ، به راحتي ديد. آريانا به ديواري كه نيمي از آن ريخته بود ، نگاه كرد. اين ديوار مرز بين گورستان و قلعه بود.آريانا از شكاف درون قلعه قبرهاي گورستان را به راحتي ميديد. از آن مكان وحشت داشت. پس چهره اش را برگرداند و به طرف ساعت بزرگ كنار ديوار روبه رويي رفت.
صداي قدم هايش شنيده ميشد. آريانا براي چه اينجا بود؟ خودش هم نميدانست.انگار كسي او را به اينجا كشانده بود. نميدانست چه كسي. ولي حتم داشت روح پدرش.
آريانا دست زخمي اش را محكم با دست ديگرش گرفت و سعي كرد با پارچه اي كه به همراه داشت زخمش را ببندد. اما نميتوانست. پارچه ي كوچكي بود و نميتوانست از خونريزي به اين شديدي جلوگيري كند. پس روي صندلي بزرگي نشست و به آن روز وحشتناك فكر كرد:

امروز صبح ، آريانا به دره ي گودريك رفته بود. به محل قبر پدرش. سر مزار او گريسته بود و از او ميخواست كه او را ببخشد. يادش مي آمد كه او را صدا ميزد و به آرامي ميگفت: منو ببخش . ببخش.
خوب يادش مي آمد كه با گفتن اين جملات ، صدايش ميلرزيد. خوب يادش بود كه چه قدر اشك ميريخت و خوب ميدانست كه پدرش او را ميبخشد.
در همان هنگام ، شخصي به دره ي گودريك آمده بود. شخصي سياه پوش. به همراه شنلي كه سياه بود. آريانا از آن مرد ميترسيد. آن مرد در تمام مدتي كه آريانا در كنار قبر پدرش بود ، او را نگاه ميكرد و آريانا آن چوبدستي را كه در زير شنل مرد پنهان بود را ديد.آن مرد را ديد كه چوبدستي اش را محكم گرفته بود و آن را رها نميكرد. لرزش دست مرد را بر روي چوبدستي ديده بود. و آريانا شك نداشت كه آن مرد ميخواست او را بكشد. پس فرار كرد و رفت.
آن مرد مرتب به آريانا طلسم شليك ميكرد و آريانا ميگريخت. تا اينكه بالاخره طلسم مرد به دستش خورده بود و دستش را زخمي كرده بود. آريانا نميدانست كجا برود. اما انگار كسي او را به اينجا راهنمايي ميكرد. انگار كسي ميخواست او نجات پيدا كند.

آريانا ديگر فكر نكرد. از جا بلند شد تا به خانه برود. ديگر دوست نداشت به اين ماجرا فكر كند. قطره اشكي از چشمانش جاري شد. اما آريانا آن را به سرعت پاك كرد. خواست از آنجا فرار كند كه صدايي شنيد. درب قلعه با صدايي عجيب باز شد و مردي شنل پوش پديدار شد.
آريانا جيغي كشيد و چوبدستي اش را برداشت. مرد شنل پوش خنديد و گفت: ميدوني چيه؟ تو خيلي ناداني. تو به جاي جنگيدن با من فرار كردي. ابله! تو احمقي.
آريانا فرياد زد: خفه شو.
مرد خنديد و گفت: همين؟ راستش..من ميخوام خانواده ي دامبلدور را براي هميشه از بين ببرم. شايد زورم به آلبوس نرسد. ولي حتم دارم ميتوانم يك دختر فسقلي كوچولو رو بكشم.
آريانا بلند گفت: خواهيم ديد.
مرد به آريانا فرصت حرف زدن نداد و خواست طلسم شليك كند. فرياد زد: پرات آتي لانس!
آريانا حيرت زده به هاله ي قرمزي كه دورش را هاله ي سبز فراگرفته بود نگاه ميكرد. ترسيده بود. لبهايش خشك شده بود. اما ناگهان نيرويي به او فشار آورد كه به مقابله بپردازد.
اما مرد دوباره فرياد زد: كران پاتينز!
اما آريانا اين ورد را به خوبي ميشناخت. پس سعي كرد مقابله كند. ياد مادرش افتاد. اينبار محكم و قوي فرياد زد: اتكانتيس!
آريانا چيزي حس نكرد. فقط ياد مادرش افتاده بود. او را با اين طلسم كشته بودند. آريانا درحالي كه خونش به جوش آمده بود به آن مرد سياه پوش نگاهي انداخت.او را خلع سلاح كرده بود. مرد روي زمين افتاده بود.
آريانا خواست كلاه شنل مرد را كنار بزند. اما از اين كار خودداري كرد. پس در حالي كه اشك از چشمانش جاري شده بود به بيرون از قلعه دويد. گورستان به خوبي ديده ميشد. اما ديگر ساكت نبود. انگار هياهويي درون گورستان به پا شده بود.
آريانا ديگر گورستان را نگاه نكرد. درحالي كه ميگريست ، كلاه شنلش را روي صورتش انداخت و از آنجا خارج شد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
من شخصیت گابریل دلاکور رو شخصیت سفید در نظر گرفته ام! توی کتاب اشاره ای به مرگخوار بودن او نبود.

-----

قبرستان
دره ی گودریک


مه غلیظی میان فواصل قبر ها به آهستگی حرکت میکرد. قبر های کوچک و بزرگ .. باد ملایمی که می وزید برخورد با قبر ها و پیچیدن میان قبر های بلند تر صدای وحشتناکی را به وجود آورده بود. زن جوانی روبروی سنگ قبر سبز رنگی از جنس مرمر نشسته بود. حروف نام آپلین دلاکور و مرد دیگری که ظاهرا همسر او بود، روی سنگ قبر به چشم میخورد. باد شدید تر شد. موج سرما تیغه ی پشت او را لرزاند. صدای اشک هایش سکوت را به آرامی میشکافت. در مقابل قبری زانو زده بود و دستش را به آن میکشید. دستان او ، لاغر و زرد رنگ بود. درست مثل اینکه دست کشی در دستش باشد. تمام فضا در تاریکی و سرما فرو رفته بود. در مه نمیشد اطراف را دید ، ولی با شنیدن صدای شکستن شاخه ای از پشت سرش، گابریل سرش را به سرعت به سوی صدا برگرداند.. چیزی از میان مه حرکت کرده بود.. حتما کس دیگری بود. گابریل بدون هیچ نگرانی دوباره به سمت قبر ها برگشت.

« خداحافظ پدر، خداحافظ مادر ! کاش باز هم بودید و برام قصه میخوندید.. »
گابریل به آرامی بلند شد. هنوز صورتش نم دار بود. چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب گفت. بلافاصله نور از نوک چوبدستی اش جلوی پایش تابید. چوبدستی را بلند کرد تا مسیر برگشت را پیدا کند ،اما نور چوبدستی روی شخص دیگری افتاده بود. گابریل که یکه خورده بود، از وحشت قدمی به عقب گذاشت. قلبش نای تپیدن نداشت! گویی لحظه ای از سینه اش پایین افتاد و تا نزدیکی های معده اش سُر خورد. گابریل با وحشت گفت:
« معذرت میخوام! »
و نور چوبدستی اش را پایین نگه داشت. پیکر شنل پوش، سکوت در پیش گرفته بود وهمچنان ایستاده و به محلی نا معلوم خیره شده بود. چشمان سبز رنگش لحظه ای برقی زد.
« هیچ اشکالی نداره ،خانم! »
نفس گابریل در سینه حبس شد. این صدا را میشناخت.. از جایی ، ولی نه جایی خوب.. خاطره ای تیره به یاد می آورد ولی نمی توانست بفهمد آن خاطره چیست.. خاطره هر چه بود، حس بدی به او می داد. گابریل سعی کرد با نگاه کردن به صورت آن مرد با صدای خش دار و بم، او را بشناسد. اما کلاه مرد سایه ای را روی نیمی از صورت او می انداخت. صدای هوهوی جغدی که به آرامی مینالید را میشنید. میدانست که باید از آنجا برود. ولی آن مرد خیلی برایش اشنا بود.. حتی طرز ایستادنش! گابریل به سرعت از کنار من عبور کرد. تلاشش برای دور کردن افکار نه چندان جالبش هنوز به جایی نرسیده بود. افکارش در هم و مغشوش بود . میخواست چیزی به خاطر بیاورد، چیزی که میدانست یاد آوری اش دشوار است.. چیزی که نمیدانست ، چیست..
به ناگه ایستاد. او یک نفر را در ذهنش تداعی میکرد.. آن مرد، گابریل را به یاد همسرش انداخته بود، که چند سال پیش اورا ترک کرده و چندی بعد خبرش مرگش به گابریل بازگشته بود. سرش را برگرداند. مرد دیگر در انجا نبود. گابریل صدای قدم های او را نشنیده بود. نمیدانست مرد کجا رفته.. اما.. مطمئن بود که آن مرد شبیه بارتی کراوچ است! میدانست.. چوبدستی اش را داخل جیب ردایش گذاشت. به سمت مه و قلب قبرستان شتافت. صدای قدم هایش در میان قبر های میپیچید. سایه ای را دید. به آن سمت خیز برداشت و پشت قبری پنهان شد.
آری! این بارتی کراوچ بود که بر سر قبر کسی نشسته بود. جنازه ی آدمی کنارش روی زمین بود. گابریل با وحشت به جنازه خیره شد. جنازه ی مادر بارتی بود. او را چند بار دیده بود و حالا که از آن فاصله ، زیر نور کم رنگ و بی رمق ماه میدید مطمئن بود که خودش است. مادر بارتی روی زمین کنار او افتاده بود. اگر مرده بود ، باید گابریل نیز خبردار میشد و اگر زنده بود چرا روی زمین بی حرکت خوابیده بود؟ چشمان گابریل به سمت قفسه ی سینه ی پیرزن تنگ شد.. تکان نمیخورد! پس او قطعا مُرده بود. پشتش را به قبری که سنگرش شده بود چسبانید. نفس عمیقی کشید. صدای باز شدن در جعبه ای را شنید و نتوانست از نگاه کردن چشم پوشی کند.
بارتی شیشه ای را از مایعی سبز رنگ اشباع کرده بود. چند قطره از آن بطری بعد از باز شدن درش روی زمین چکید. صدای سوختن آمد و سپس ، زمین به اندازه ی سکه ای در محل برخورد مایع ؛ خالی شده بود! سوراخی در زمین به وجود آمده بود .. بارتی شیشه ای دیگر را آورد. گابریل به قبری نگاه کرد که بارتی روی آن نشسته بود ، قبر پدر او بود. بارتی کراوچ.. بارتی جنازه ی مادرش را به سمت گودال بزرگی کشاند که گابریل تازه متوجه آن شد. دستش را روی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد.
بارتی جنازه را کج کرد ، ولی قبل از اینکه جنازه را وارد قبر کند روی جنازه مایع سبز رنگ را ریخت. بدن پیرزن شروع به لرزش کرد و سپس ، پودر شد. گابریل طعم شور اشک را در دهانش حس کرد. باورش نمیشد.. بارتی قهقهه زد و سپس شیشه ی دوم را که درونش چیزی مثل گوله ی تیله ، اما روشن و معلق بود برداشت. ساعت خود را از دستش باز کرد و گوی را از داخل شیشه برداشت. گویی ، گوی تیله مانند میخواست از دستش فرار کند ولی بارتی او را با جنبشی سریع داخل ساعت گیر انداخت.. و ساعت را با خاکستر های بدن مادرش داخل قبر انداخت. بارتی زیر لب چیزی گفت ، تپه ی خاکی بلند شد و روی قبر ریخت. حالا بارتی سنگ قبر را نیز با کمک جادو روی قبر گذاشته بود و پوزخند میزد.
« کارم عالی بود! »
گابریل نفسش را در سینه حبس کرد. بارتی به سمت قبری که او پشتش بود برگشت و گابریل بلافاصله سرش را عقب کشید. چیزی در وجودش به او میگفت که بارتی او را دیده است! بلند شد تا فرار کند ؛ اما برای بار دوم بارتی سد راهش شد. خشکش زده بود. با وحشت توضیح داد:
« بارتی باور کن من تورو نگاه نمیکردم.. یعنی ، من هیچ چیزی نفهمیدم.. باور کن نمیخواستم ..»
دست کراوچ به نشانه ی سکوت بالا رفت. گابریل که نزدیک بود زیر گریه بزند سعی کرد فرار کند، پیش از آن بارتی افسونی را اجرا کرده بود!
« پرات آ تی لانس »
فریادش در میان سکوت شب قبرستان پیچید. همه چیز مثل یک فیلم بود. گابریل به سمت بارتی برگشت تا ضد طلسمی اجرا کند اما با شنیدن افسون سر جایش میخکوب شد. بارتی با دستانش این افسون را اجرا کرده بود .. کمی معطل شد .. نور سبز رنگی مثل خط و هاله های قرمز به دنبالش به سوی گابریل آمد.. آنقدر وحشت کرده بود که نمیتوانست کاری کند. کلمه ای به ذهنش نمی رسید.. تا چند ثانیه ی دیگر کار او تمام بود.. ناگهان در مغزش خاطره ای جان گرفت ، یکی از داستان های پدر و مادرش در باره ی این ورد ..
« اتکانتیس »
ضد طلسمش به خاطر ترس، عشق یا هر چیزی آنقدر قوی ایجاد شده بود که خودش را نیز چند متر به عقب پرتاب کرد. گابریل سرش را از روی زمین بلند کرد. بارتی به قبر پدرش بر خورد کرده بود و تیغه ی تیز صلیب بالای قبر که به بزرگی میله ی یک پرچم بود، در قلب او فرو رفته بود. خون از دهانش به پایین ریخت و سرش رو شانه اش خم شد و گابریل ، بدون اینکه بداند بارتی هنوز یک جان پیچ داشته بلند شد و پا به فرار گذاشت .. بی رمق بود و خسته ، اما پیروز ..


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۲۰:۰۰:۴۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۲۰:۱۴:۴۱

[b]دیگه ب


كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام دوستان عزیز


همانطوری که میدونید دفاع در برابر جادوی سیاه رو من در این ترم براتون تدریس می کنم. لازم به ذکره که هر عضو عزیز موفق نمیشه که امتیاز کامل و بالایی رو از کلاس من بیرون بکشه و برای گروهش به ارمغان بیاره. این نشون از اینه که یک سخت گیری خاصی شاید بر کلاس من حاکم باشه و در پاسخ باید بگم همینطوره. دوستان با تجربه ای الان هم در جمع اساتید به عنوان همکاران ما حاضر هستند،قبلا این کلاس رو با من تجربه کرده اند و میدونن.
در این ترم ارائه تکالیف به سبک و نوشتارهای جدی و طنز صورت می گیرد.
برای من مهم نیست که تعداد نفرات شرکت کننده توی کلاس من کمتر از سایر کلاس ها باشه، برای من این مهمه که اون تعداد اندکی هم که شرکت می کنند، هم برای تفریح و هم برای یاد گرفتن یک سری اصول هایی در نمایشنامه های فانتزی هری پاتر حاضر باشند. من برنامه تدریس رو در جلسات این ترم، خدمت شما دانش آموزان گرامی هاگوارتز اعلام می کنم:

جلسه اول: افسون های باستانی جادوی سیاه
تاریخ تدریس: دوشنبه، 3 تیر
نوع تکلیف: نمایشنامه جدی

جلسه دوم: سپر جذب کننده
تاریخ تدریس: دوشنبه، 17 تیر
نوع تکلیف: نمایشنامه طنز

جلسه سوم: افسون های دو مرحله ای
تاریخ تدریس: دوشنبه، 31 تیر
نوع تکلیف: نمایشنامه جدی

امتحان میان ترم: دوشنبه، 7 مرداد

جلسه چهارم: فریب های مرگبار
تاریخ تدریس: دوشنبه، 14 مرداد
نوع تکلیف: نمایشنامه طنز

جلسه پنجم: شناسایی اخگرها و هاله های افسون های سیاه
تاریخ تدریس: دوشنبه، 28 مرداد
نوع تکلیف: نمایشنامه جدی

جلسه ششم: تاریخچه تشکیل و ظهور جادوهای اهریمنی و سیاه
تاریخ تدریس: دوشنبه، 11 شهریور
نوع تکلیف: نمایشنامه طنز


امتحان پایانی: دوشنبه، 25 شهریور


جلسه اول: افسون های باستانی جادوی سیاه


فضای ملال آور و نامساعد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، واقع در قسمت جنوبی ساختمان قلعه، دانش آموزان را به سکوت وا می داشت.دیدگانشان شمع ها و لوسترهای جادویی آویزان شکسته بر سقف را نظاره می کرد که تبدیل به خانه عنکبوت ها شده بودند. رنگ های سفید و سیاه در هم آمیخته، نقش هایی مبهم و نا مفهوم را روی سقف کلاس خلق کرده بودند. کتابخانه های بزرگ و پر از کتاب در انتهای کلاس به چشم می خوردند. آثار تکه تکه شدن در دیوارهای سنگی کلاس پدیدار بود. روی تخته کلاس لایه ای از گرد و غبار نقش بسته بود.
شیشه های پنجره کلاس نیز به مانند تخته، پر از گرد و غبار بود و فقط می شد تشخیص داد که در بیرون قلعه هوا روشن است. هیچ نمایی دیگر به دیدگان شخصی از پشت پنجره راه نمی یافت.

با کمی تاخیر نگاه ها از روی فضای کلاس به سمت درب چوبی و ترک خورده کلاس چرخید که با صدای جیر مانندی به آرامی باز شد. مرد بلند قامت شنل پوشی قدم به داخل کلاس گذاشت. سرش پایین بود. به سوی میز چوبی قدیمی در مقابل تخته کلاس گام بر می داشت. جوان نشان می داد. شنلش مشکی بود. می شد که حتی او را به دانش آموزان سال آخری اشتباه گرفت. موهای لَخت و بلوندی داشت. به مقابل تخته کلاس رسید.سرش را بالا گرفت، حال دانش آموزان می توانستند چهره واقعی اش را ببینند که در جشن شروع سال در سرسرای اصلی ندیده بودند. چشمان ریز مشکی ای داشت. سیمایشبه طرز عجیبی سفید به مانند گچ بود. نگاهش دانش آموزان را دنبال نمی کرد بلکه روی کتابخانه های انتهای کلاس می چرخید.

باری دیگری پشتش را به کلاس کرد و به تخته کلاس نزدیک شد. انگشتان دست راستش را به تخته نزدیک کرد و تکانی کوچک داد. لایه گرد و غبار به مانند ابری متراکم به پرواز در آمد و به نزدیک سقف رسید و معلق ماند، نمای سیاه و خاکستری اش آشکار بود. هنگامی که سر دانش آموزان از روی ابر گرد و غبار به روی تخته کلاس چرخید نوشته های درخشان نقره ای رنگ بر جسته ای را مشاهده کردند که با حرکات دست او بر روی تخته کلاس نقش می بستند:

اینیگو ایماگو
مهارت ها: بررسی و شناخت انواع گونه های جادوی سیاه و مقابله و دفاع در برابر آنها – پیشگویی و تعبیر خواب
استاد درس: دفاع در برابر جادوی سیاه

یادداشت کنید:

درس اول: افسون های باستانی جادوی سیاه

در ابتدای جادوگری در قرن های بسیار دور، چیزی به عنوان جادوی سیاه و اهریمنی وجود نداشت؛ در آن هنگام جادوی پلید و شیطانی را استفاده از افسون ها و طلسم های عادی جادوگری با تفاوت اینکه استفاده از آنها در امور بد و خلاف اجتماع می دانستند. اما رفته رفته با پیشرفت علم جادوگری و اختراع چوبدستی های جادویی و همینطور اختراع افسون های جدید، موقعیت مناسب دسته ای از جادوگران بد ذات شد تا به بهره گیری از توانایی های خود جادوی سیاه حقیقی را پدید آورند. این امورات و تلاش ها بیشتر جهت خلاف کاری اجتماعی میان جادوگران صورت می گرفته است و راه هایی جهت شکستن محدودیت های جادوی عادی بوده است تا بتوانند با این جادوی سیاه به راحتی سرقت کنند، عده ای را به قتل برسانند، تغییراتی بسیار شگفت انگیز و جادویی صورت دهند و مالکیت های عظیم غیر قانونی بدست آورند.

طبیعتاً این افراد قصد نداشتند خیلی بر جامعه جادوگران یا حتی ماگل ها مسلط باشند.نمی شود که به آنان لقب هایی به مانند مرگخواران داد زیرا این افراد برای خود و منافع شخصی چنین کارهایی را می کردند، نه برای ارباب و فرمانروایی. لذا این افراد جادوگران سیاه خوانده می شدند و با افرادی به نام مرگخوار در این دهه های اخیر تفاوت بسیار زیادی دارند. هنر مقابله و دفاع در برابر جادوی سیاه گستردگی و ماهیتش بیشتر به تحقیق و جستجو در رابطه با تاریخ افسون های پلید و شیطانی و نحوه و مقابله با آنها پرداخته است. لذا اطلاعاتی کامل در رابطه با نخستین جادوگران سیاه در دست نیست که در ابتدا بدانیم چه افرادی چنین افسون ها و جادوهایی را تشکیل دادند. به عنوان مثال می توان القابی مانند سلطان جادوی سیاه را به افرادی مانند سالازر اسلیترین داد اما نمی توان آنها را بنیان گذار این جادو دانست.

باستانی ترین افسون های جادوی سیاه، دو افسون بوده اند که طریقه مقابله با هر دو افسون توسط یک ضد افسون است. البته قبل از هر گونه معرفی ای می بایست این نکته را یادآوری کرد که در زمان حال مغز چوبدستی ها قادر نیستند که چنین افسون ها و همچنین افسون ضد و مقابله با آنها را اجرا نمایند. قدمتی که برای این دو افسون باستانی جادوی سیاه تخمین زده شده است، حدود 3800 سال است و همچنین پیش بینی می گردد افسون مقابله و ضد این دو افسون هم قدمتی در حدود 3000 سال داشته باشد:

نام افسون: پرات آ تی لانس
مخترع: {نا معلوم}
ملیت و مالکیت افسون: فرانسه امروزی
نشانه ها: هاله هایی قرمز که به دور هاله های قرمز، هاله های سبز نیز مشاهده می گردد.
کاربرد: این افسون قتل دسته جمعی را رقم می زند و کنترل آن بسیار مشکل می باشد. در گذشته جادوگر سیاهی که موفق به اجرای آن می شده، قادر به کنترل و محدود کردن افسون نبوده است، زیرا که از نوک چوبدستی یا عصای جادویی به اندازه ای که فرد یا حیوان در مقابل فرد اجرا کننده ی افسون باشد، به اصطلاح شلیک های متعدد و پشت سر هم افسون را شاهد خواهیم بود. این افسون بلافاصله فقط به یک نقطه از بدن هجوم می برده و آن قلب بوده و بلافاصله مقدمات انفجار داخلی آن را فراهم می کرده است و به دنبالش مرگ سریع.

نام افسون: کران پاتینز
مخترع: {نا معلوم}
ملیت و مالکیت افسون: مصر
نشانه ها: آتش
کاربرد: ابتدا جهت اجرای این افسون می بایست که نوک چوبدستی را به سمت گلوی خود گرفته و افسون را زمزمه کرده، در این حالت احساس گرما و تشنگی خواهید کرد و اگر نوک چوبدستی خود را به سمت جلو بچرخانید مشاهده خواهید کرد که قادر هستید به طور غیر ارادی از دهان خود آتش به بیرون از دهان هدایت نمایید.

افسون ضد و مقابله: اتکانتیس
با ایجاد دیواری نامرئی قادر است علاوه بر حفظ شما،دو افسون را جذب دیوار و در نتیجه آن را خنثی کند. مستحکم بودن دیوار نامرئی این افسون به دقت و قدرت و توانایی های اجرا کننده بستگی دارد.


تکلیف:
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یا یک جادوگر سیاه هستید و یا یک جادوگر عادی( انتخابی) و اگر سیاه هستید یک یا هر دو افسون را اجرا کرده و به انتخاب خود یا در مقابل جادوگر سفید ÷یروز شوید و او را به قتل برسانید و یا اگر جادوگر عادی هستید با جادوگر سیاه که دو افسون را روی شما اجرا کرده با افسون ضد و مقابله دفاع کنید و در نهایت با افسون خلع سلاح او را دستگیر یا بیهوش کنید.(دوئل)
سبک نوشتاری: جدی
فضاسازی و توصیف ها: 15 امتیاز
دیالوگ ها مناسب: 5 امتیاز
کردار و افکار و رفتار و حالات روحی و روانی کاراکترها: 10 امتیاز
نکته: می توانید غیر از شخصیت های خود از شخصیت های دیگری نیز استفاده نمایید.
مکان وحشتناکی را برای فضای نمایشنامه انتخاب نمایید.


موفق باشید


صدای زنگ درون کلاس طنین انداخت وقتی دانش آموان سر خود را بالا گرفتند به اثری از پروفسور ایماگو در کلاس نبود.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
به دليل اينكه استاد اين درس از مدرسه هاگوارتز بيرون رفته اند و معلمي براي اين درس پيدا نشد،كلا از دروس هاگوارتز حذف شد!

ممنون!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نقد و امتیاز دهی جلسه سوم دفاع در برابر جادوی سیاه

جیمز هری پاتر :
[spoiler=نقد]خوب بود ، شکل پستت خوب بود و غلط املایی توش به چشم نمیخورد . مشکلات پستت استفاده مکرر از ... بود . نوشته بودی : نسیم ملایمی که از پنجره می وزید سر بی مویش را تکان میداد ؛ باد موی سر رو تکون میده ، سری که کچل هست که مو نداره و نسیم نمیتونه تکونش بده !
28 امتیاز [/spoiler]

الفیاس دوج :
[spoiler=نقد]خوب بود ، چهره پستت خیلی مناسب نبود ، استفاده از فاصله بین خطوط در بهتر کردن چهره پست خیلی موثره . به جای استفاده از : نعععععععععععععععع میتونستی بنویسی نـــــــــــــــــــه و همینطور به جای استفاده از پخخخخخخخخخ بنویسی : پـــــــــــــــــخ ! اینکار با گرفتن کلید شیفت و ت فارسی کیبورد امکان پذیر هست .
27 امتیاز [/spoiler]

آمیکوس کرو :
[spoiler=نقد]داستان قشنگی بود ، ولی من گفته بودم داستانی رو جادویی کنید ! تو فقط داستان رو نوشته بودی . با اینحال نمیتونم از زحمت تایپ و نوشتن داستان بگذرم .
15 امتیاز
[/spoiler]

آقای الیواندر :
[spoiler=نقد]بد نبود ، بارها گفتم یا پستی نزنید یا اگر میزنید برای خوب وقت بزارید ! اینکه ببخشید کوتاه شد که نشد ! داستانت مبهم بود ، یکی دو مورد هم غلط املایی داشتی.
23 امتیاز
[/spoiler]

باب آگدن :
[spoiler=نقد]گفتم از جادوی سیاه استفاده کنید در تکالیف ! داستانت خوب بود ، ابتکار هم داشتی و از داستان های موجود استفاده نکرده بودی .
22 امتیاز[/spoiler]

پرسی ویزلی :
[spoiler=نقد]داستانی تقریبا شبیه داستان تدریس با تغییراتی در شخصیت ها و فضاسازی ها و اصل داستان و همینطور جادویی کردن آن نوشته شد ! چهره پست مناسب بود و غلط املایی وجود نداشت . ابتکارات در تدریس به کار برده شد ، ولی در تکلیف هم علاوه بر آنها ابتکارات جدید دیگری استفاده شد .
30 امتیاز
[/spoiler]

تد ریموس لوپین :
[spoiler=نقد]خوب بود ، چهره پستت زیاد مناسب نبود ، استفاده از فاصله بین خطوط در این مواقع مناسبه ، غلط املایی هم نداشتی ، در ضمن ورد صحیح کروشیو هست . ابتکارات جالبی داشتی.
27 امتیاز [/spoiler]

هدویگ :
[spoiler=نقد]خیلی کوتاه بود داستانت ، میتونستی توش ابتکار به خرج بدی ، خیلی سریع داستانو پیش بردی ، زن گوشه ای نشست و ناگهان لرد ولدمورت ظاهر شد ! فکر نمیکنی خوب نیست این ؟ در ضمن ورد مرگ ، آواداکداورا هست نه کروشیو !
10 امتیاز [/spoiler]


در این ترم جلسه دیگری از دفاع در برابر جادوی سیاه تدریس نخواهد شد !
تکلیف دیگری ارسال نکنید !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
عضو شده در هاگوارتز:
رولی بنویسید و در اون ماجرای جالبی مثل این متن کتاب رو نشون بدید و از جادوی سیاه استفاده کنید توش ! توضیح بیشتری نمیدم در مورد تکلیف ، هر ابتکاری در این مورد امتیاز داره . 20 امتیاز
10 امتیاز برای ابتکار هایی که در انجام تکلیف به کار بره

در اتاقي تاريك:
_ تام! تاااااام! صدامو مي شنوي؟
زن جيغي كشيد. و كم كم جيغش به ناله اي دردناك تبديل شد. زن تنها بود. تنهاي تنها. در اتاقي تاريك.
زن گوشه اي از اتاق نشست و گريست. دانه هاي اشك يكي يكي از چشمانش جاري شدند.
بايد چه كار مي كرد؟ ايا بايد منتظر مرگ مي ماند ؟
ناگهان در با صدايي عجيب باز شد و مردي وارد اتاق شد.
زن از جا برخواست.
ناگهان صدايي عجيب تر به گوش رسيد و لرد ولدمورت در اتاق ظاهر شد.
زن جيغي كشيد و از ترس به گوشه اي ديگر از اتاق گريخت. اما راه فراري نداشت.
لرد فرياد زد: بايست. ايا مي خواي مثل شوهرت از ترس گوشه اي پنهان بشي؟
زن ايستاد. به لرد نگاه كرد و در حالي كه چشمانش از اشك پر شده بود گفت: اون از ترس نمرد. تو اون رو كشتي. اون با تو جنگيد. اون..
_ بس كن.
لرد چنان فرياد زده بود كه زن بر خود لرزيد.
لرد سياه به مردي كه گوشه اي ايستاده بود دستور داد كه چوبش را برايش بياورد و ان مرد اطاعت كرده بود.
لرد چوبش را برداشت و با ان زن را نشانه رفت.
زن جيغ زد: تو پستي ! تو داري منو مي كشي؟
لرد گفت: البته. پس خيال كرده بودي بهت به خاطر كاري كه كرده بودي جايزه ميدم؟ تو به من خيانت كردي.
لحظه اي سكوت برقرار شد. و بعد...
_ كروشيو.
زن به ارامي روي زمين افتاد. همه چيز تمام شده بود.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در گوشه ای دور افتاده و متروکه خانواده ای سه نفره با وحشت به دو نقابداری که روبروشون خنده ای شیطانی سر داده بودند نگاه می کردند. باران شدیدی محکم به سقف شیروانی رنگ و رو رفته می خورد و از درزهای آن به روی سر آنها می ریخت. مردی میانسال لرزش اندام نحیف همسر و دختر کوچکش را حس می کرد. با درموندگی سعی کرد بر ترس خود غلبه کرده و از خانواده حمایت کند.
- شما کی هستین؟ از ما چی میخواین؟
یکی از نقابداران فریاد زد:
- ساکت! تا وقتی ما نگفتیم ماگل بدبختی مثل تو دهن بی ارزششو باز نمیکنه.
- ماگل، یعنی...
نقابدار از زیر ردا چوبدستی بلندی رو در آورد و به سوی مرد نشانه گرفت و فریاد کشید:
- کروشو!
مرد مقابل چشمان وحشت زده و جیغ ها و گریه های زن و بچه اش به خود می پیچید و از درد فریاد می کشید. بالاخره شکنجه تمام شد. با صورت روی زمین افتاده بود و قدرت بلند شدن نداشت. همسرش میخواست به اوتزدیک بشه اما صدای خشن مرد دیگری بلند شد که او نیز چوبدستی اش رو نشانه رفته بود و با تهدید گفت:
- همونجا بمون! نمیخوای که تو و اون موجود حقیر هم شکنجه بشین؟
زن به آهستگی سر جای خود برگشت و دختر گریانش رو در آغوش گرفت.
مرد اول رو به زن کرد و شروع به صحبت کرد:
- به سوال من دقیق جواب بده. شماها ماگل هستین یا نه؟
زن با در موندگی گفت:
- ماگل چیه؟
- خودتو به اون راه نزن! ما مدارکی داریم که نشون میده اینجا جادو انجام شده.بعد میگی نمی دونی ماگل چیه؟
زن سر خودش رو به نشانه نفی تکون داد. شوهرش درحالی که به سختی سعی می کرد بلند بشه با صدایی لرزان گفت:
- من از شماها شکایت می کنم. ورود غیر قانونی، تهدید خانواده ام، سین جیمهای بی مورد، آزار....
حرفش با فریاد کروشوی دیگر نصفه ماند. یک بار دیگه صدای ضجه های مرد ستونهای خونه رو به لرزه در آورد.
- یکبار دیگه می پرسم. کدوم خانواده جادوگر خیانتکاری با شما در تماسه؟
زن در حالیکه میلرزید تکرار کرد:
- خانواده جادوگر؟ منظورتون شعبده بازی و تردستیه؟
مردی که صدای خشن داشت بلند خندید و گفت:
- زن احمق! منظورمون جادوئه! مثل این...
با حرکت چوبدستی، گلدان روی میز بلند شد و در طرف دیگه اتاق روی زمین افتاد. مادر و پدر به دختر کوچکشان به طور همزمان نگاه کردند. طی ماه های گذشته اتفاقات عجیبی افتاده بود. کودک 5 ساله مثل یک شعبده باز حرفه ای گاهی کارهایی میکرد که برای آنها قابل توضیح نبود. وسایلی را غیب می کرد. بدون تماس میتونست چیزی رو جابجا کنه و تنها با نگاه به لامپ اون رو خاموش یا روشن می کرد. انگار قدرتی داشته باشه که تحت کنترل خودش نیست.
- اون بچه یه قدرت هایی داره کرو.
وحشتزده دختر خود را بیشتر در آغوش فشرد. چطور فهمیده بودن؟
- دالاهوف تو همیشه توی ذهن جویی استاد بودی.
دالاهوف پشت نقاب لبخند زد. جوابی که دنبالش بودند رو پیدا کردند. هیچ خون فاسدی حق نداشت پا به قلمروی مقدس اونها بذاره. این موارد طبق دستورات جدید لرد سیاه باید هر چه زودتر خاتمه پیدا می کردند.
نور سبزی خانه کوچک را برای لحظه ای روشن کرد. تنها چیزی که در پایان دیده میشد، اجساد خشک و بی روح زن و مردی بود که دختری کوچکی را با چشمانی خالی از هر گونه نور زندگی درآغوش گرفته بودند.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
صدای کوبیده شدن سنگین پاهایی ، سکوتی که ساعت ها بر ساختمانی قدیمی واقع در پیچ ماگنولیا سایه افکنده بود را در هم شکست . در پی آن صدای زیر و خشن سرایدار پیر ساختمان که اکنون دیگر شادابی گذشته اش را نداشت به گوش رسید که با خواهش و تمنا میگفت : باور کنید قربان که سالهاست که کسی جز من و خانم تیرناس کس دیگه ای وارد این ساختمون نشده ، حاضرم به چیز مرلین قسم بخورم !


صدای دیگری به گوش رسید که می گفت : هه ! من از اون طرف دنیا پا نشدم بیام اینجا که به خاطر یه مشت چرندیات ماگل پیری مثل تو منصرف بشم از کارم ! من دنبال یه جادوگر فراری هستم ، البته نمیدونم که ماگل ها مرلین رو میشناسن یا نه ، ولی در هر صورت مرلین دیگه از مُد افتاد ، الان چیز دامبلدور رو بورسه


بعد از آخرین صحبت هایی که بین آن ها رد و بدل شد ، صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر شد ، به قدری که حتی میشد تشخیص داد که گرد و غباری که سالیان سال روی هم انباشته شده بودند و سنگ فرش جدیدی در راهرو بوجود آورده بودند با هر قدم او چه میزان جا به جا میشوند !


در آخرین اتاق ساختمان

- خانم تیرناس ، من یه جادوگر فراریم ، اگر اینجا بمونم بیشتر از قبل باعث میشم شما توی دردسر بیفتید ، نقشه هایی دارم ، باید تنها فرزندم رو از آزکابان زندان جادوگر ها نجات بدم ، تنها امیدم برای زندگی فقط اونه .

- میدونم آقای پوراسیاس ، ولی من چطور میتونم به شما اجازه بدم که خودتون رو به کشتن بدید ، در حالی که زندگی خودم و نوه هام رو مدیون شما هستم .


صدای غژ غژ عجیبی شنیده شد ، درب اتاق به آرامی باز شد ؛ آقای وارنر جادوگری که از وزارت سحر و جادو برای دستگیری پوراسیاس مامور شده بود وارد اتاق شد ؛ با دیدن خانم تیرناس ، همسر سرایدار خانه که زنی مقدس بود کمی جا خورد ، ولی نمیتوانست باز گردد ، تنها چیزی که اکنون به آن فکر میکرد رتبه ای بود که با دستگیری پوراسیاس میتوانست از شخص وزیر دریافت کند ! لحظه ای مکث کرد ، سرفه ای کرد ، به این خاطر که خانم تیرناس واکنشی نشان نداده بود و هنوز در کتاب آسمانی کوچکی که در دستانش بود غوطه ور بود متعجب شد .

کمی جلوتر آمد و گفت : ببخشید دوشیزه ، من رو باید ببخشید که مزاحمتون شدم ، من ماموریتی دارم که نمیتونم بدون انجامش برگردم ، من دنبال اون هستم ، باید بدونید کی رو میگم ! اطلاعی دارید ازش ؟

خانم تیرناس بی توجه به او زیر لب گفت : نه !

آقای وارنر که جوابش را گرفته بود ، باری دیگر پرسید : ببخشید دوشیزه ، شما در این اتاق تنها هستید ؟

خانم تیرناس ، باری دیگر گفت : بله !

آقای وارنر که میدانست او تا به حال در زندگی خود دروغ نگفته است ، شرمنده شد ، تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد ؛ لحظه ای بعد صدای پاق ضعیفی شنیده شد . اکنون پوراسیاس بسوی لندن آپارات کرده بود !



* ابتکار من در تدریس به کار برده شد ، این پست مواردی که مد نظر استاد بود را در بر داشت !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۰ ۱۸:۵۷:۲۱

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 527
آفلاین
رولی بنویسید و در اون ماجرای جالبی مثل این متن کتاب رو نشون بدید و از جادوی سیاه استفاده کنید توش ! توضیح بیشتری نمیدم در مورد تکلیف ، هر ابتکاری در این مورد امتیاز داره . 20 امتیاز
10 امتیاز برای ابتکار هایی که در انجام تکلیف به کار بره


_ من نمیدونم چکار کنم.آقای کلانتر کمکم کنید.مثل سایه دنبالمه.

کلانتر دستی به سرش کشید و گفت:
من نمیدونم خانم.این هفته اتفاقات عجیبی افتاده.مرگهای بدون دلیل.حتی یک مدرک هم ما پیدا نکردیم.انگار که کسی بدون اینکه بهشون دست بزنه خفشون کرده.

_ آقا من چکار کنم؟من نمیخوام مثل اونا بمیرم.من...


حرفش را نصفه گزاشت. با بغض به پنجره نگا کرد.شالش را از کمرش باز کرد و رویش را دوباره به کلانتر کرد:
اگر به من رحم نمیکنید به این بچه تو شکمم رحم کنید.


کلانتر نگاهی به زن کرد.دوباره دستی به سرش کشبید و گفت:
من حداکثر کاری که میتونم بکنم رو براتون میکنم.اگر میخواید میتونم براتون نگهبان یا بادیگارد بزارم.

_ نه.خواهش میکنم.من رو بندازید زندان.
کلانتر با تعجب از روی صندلیش پا شد و لا لحن عجیبی گفت:
زندان؟؟ما بدون دلیل نمیتونیم کسی رو تو زندان بندازیم.

زن با شنیدن این حرف نامید شد.روی نزدیک ترین صندلی نشست.مرگ همسایش،آقای سلاتر ر و بیاد آورد.بیاد آورد چطور پیرمرد بیچاره در کنار پیادهرو جلوی خانه وی افتاده بود و از دهانش کف میامد. بیاد آورد چطور چشمانش بزرگ شده و وی تماشا میکرد.وی بدون تامل به پلیس زنگ زد و آنان را خبر کرد.وای دیر شده بود.

کلانتر تمرکز زن را شکست:
ما نمیتوینم بدون دلیل کسی رو بزندان بندازیم.
زن با شنیدن دوباره این حرف از جایش بلند شد.در کیفش چیزی را جست جو کرد.کارد میوه خوریی که از خانه باخودش آورده بود را دراورد و در به طرف کلانتر هجوم برد.کلانتر با دیدن این صحنه به کنار پرید . جان خود را نجات داد.

.سه روز بعد حکم زندان این زن صادر شد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.