صدای کوبیده شدن سنگین پاهایی ، سکوتی که ساعت ها بر ساختمانی قدیمی واقع در پیچ ماگنولیا سایه افکنده بود را در هم شکست . در پی آن صدای زیر و خشن سرایدار پیر ساختمان که اکنون دیگر شادابی گذشته اش را نداشت به گوش رسید که با خواهش و تمنا میگفت : باور کنید قربان که سالهاست که کسی جز من و خانم تیرناس کس دیگه ای وارد این ساختمون نشده ، حاضرم به چیز مرلین قسم بخورم !
صدای دیگری به گوش رسید که می گفت : هه ! من از اون طرف دنیا پا نشدم بیام اینجا که به خاطر یه مشت چرندیات ماگل پیری مثل تو منصرف بشم از کارم ! من دنبال یه جادوگر فراری هستم ، البته نمیدونم که ماگل ها مرلین رو میشناسن یا نه ، ولی در هر صورت مرلین دیگه از مُد افتاد ، الان چیز دامبلدور رو بورسه
بعد از آخرین صحبت هایی که بین آن ها رد و بدل شد ، صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر شد ، به قدری که حتی میشد تشخیص داد که گرد و غباری که سالیان سال روی هم انباشته شده بودند و سنگ فرش جدیدی در راهرو بوجود آورده بودند با هر قدم او چه میزان جا به جا میشوند !
در آخرین اتاق ساختمان - خانم تیرناس ، من یه جادوگر فراریم ، اگر اینجا بمونم بیشتر از قبل باعث میشم شما توی دردسر بیفتید ، نقشه هایی دارم ، باید تنها فرزندم رو از آزکابان زندان جادوگر ها نجات بدم ، تنها امیدم برای زندگی فقط اونه .
- میدونم آقای پوراسیاس ، ولی من چطور میتونم به شما اجازه بدم که خودتون رو به کشتن بدید ، در حالی که زندگی خودم و نوه هام رو مدیون شما هستم .
صدای غژ غژ عجیبی شنیده شد ، درب اتاق به آرامی باز شد ؛ آقای وارنر جادوگری که از وزارت سحر و جادو برای دستگیری پوراسیاس مامور شده بود وارد اتاق شد ؛ با دیدن خانم تیرناس ، همسر سرایدار خانه که زنی مقدس بود کمی جا خورد ، ولی نمیتوانست باز گردد ، تنها چیزی که اکنون به آن فکر میکرد رتبه ای بود که با دستگیری پوراسیاس میتوانست از شخص وزیر دریافت کند ! لحظه ای مکث کرد ، سرفه ای کرد ، به این خاطر که خانم تیرناس واکنشی نشان نداده بود و هنوز در کتاب آسمانی کوچکی که در دستانش بود غوطه ور بود متعجب شد .
کمی جلوتر آمد و گفت : ببخشید دوشیزه ، من رو باید ببخشید که مزاحمتون شدم ، من ماموریتی دارم که نمیتونم بدون انجامش برگردم ، من دنبال اون هستم ، باید بدونید کی رو میگم ! اطلاعی دارید ازش ؟
خانم تیرناس بی توجه به او زیر لب گفت : نه !
آقای وارنر که جوابش را گرفته بود ، باری دیگر پرسید : ببخشید دوشیزه ، شما در این اتاق تنها هستید ؟
خانم تیرناس ، باری دیگر گفت : بله !
آقای وارنر که میدانست او تا به حال در زندگی خود دروغ نگفته است ، شرمنده شد ، تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد ؛ لحظه ای بعد صدای پاق ضعیفی شنیده شد . اکنون پوراسیاس بسوی لندن آپارات کرده بود !
* ابتکار من در تدریس به کار برده شد ، این پست مواردی که مد نظر استاد بود را در بر داشت !