__________________
و به سمت در اتاق تسترال ها رهسپار می شوند ...
_ خب آسپ عزیز.امروز یکی از بهترین روزهای زندگیت میشه.داری به دستور لرد میمیری. لرد تسترالهاشو خودش تربیت کرده.
آسپ آبدهنش رو بزور قورت داد و به کاغذی که بر روی در روبرویش زده شده بود خیره شد:مرلینگاه برادران
اسپ ابروهاش رو بالا انداخت و به دومرگخوار گفت:
اینجاست؟؟
_ نه عزیزم.من یک کار خصوصی این جا دارم.تو اینجا بمون تا من بیام.البته نگران نباش.آنی مونی پیشت میمونه که تنها نمونی
آسپ روشو به آنی مونی کرد و با تعجب پرسید:
همه اتاقاتون روش از این کاغذا داره؟
_اوهم.خودم درستشون کردم.قشنگن؟
آسپ نگاهی به برچسپ ها کرد و بعد نگاهی به قیافه آنی مونی کرد:
حالا این بلیز چند ساعت اون تو میمونه؟
_خب بستگی داره.اگر از دست پخت من خورده باشه،یک تا دوساعت.
_اگر نخورده باشه چی؟
_نخورده باشه شکمش خالیه.
البته امکانش هم هست رفته باشه بوف سر کوچه از این همبرگرا بخوره.ولی من میدونم اون از این خیانتها نمیکنه.
صدای باز شدن در مرلینگاه توجه آنی مونی و آسپ رو بودش جلب کرد.بلیز که در حال مالید دستاش به پیرنش بود از مرلینگاه بیرون اومد و با صدایی بم گفت:
این همبرگرای بوف خیلی توپن.حیف که با شکم من سازگار نیستن.
بلیز نگاهی به آسپ . آنی مونی که با نگاهی آستکبارانه بهش خیره شد بود نگاه کرد و با ترس گفت:
لرد بهم گفتش بلند فکر نکنا هی من گوش نکردم.حالا که چیزی نشده.پرسی بهم گفت بریم بوف.
_جدوآباد هر دوتا تونو جلو چشتون میارم وقتی اینو دادیم به تسترال ها.
بلیز نگاهی به دور وبرش کرد و بانگرانی گفت:اگر پیداش کنیم.فعلا که در رفته