_کروشیــــــــــــــو
بن لادن پوزخندی زد و در حالی که سعی می کرد بدون لرزش حرکت کند با لحن خاصی گفت :
_حرف نزن تامی! خودت می دونی که کروشیو هات دیگه اثری نداره .من نمی دونم چرا نمی تونم روحتو کاملا واضح بببینم.هرچی باشه من سالیان سال استاد این کارا بودم.ولی خیلی روح زشتی داری.درست مثل خودت
بلاتریکس با شنیدن این حرف خشکش زد و چوب دستی اش را بیرون کشید که با اشاره ی لرد سکوت کرد .
روح لرد در میان باد هوهو کشید .سپس به زمین نزدیک شد و به بلیز که کفش هایش را می جوید چشم غره رفت و با صدای ارامی گفت :
_برای این که روح منو فقط افرادی می تونن ببینن که لیاقت داشته باشن.تو هم اگه ارباب رو ببخشی ممکنه لیاقتش رو پیدا کنی
بن لادن پوزخندی زد و در حالی که سعی می کرد نسبت به التهاب لرد بی تفاوت باشد به فکر فرو رفــــت
فلـــــش بک .حدود چهل سال پیش :_بن بن ..همین الان اون دوچرختو بده به من!
پسرک مو طلایی با ناراحتی به تام نگاه کرد و با حالتی لجوجانه گفت :نمی دم.ماله خودمه.چیه؟مورفین و مارولو برات نمی خرن؟
_خیلی بدی! تو به من توهین کردی.تو به رگ جادوگری من توهین کردی.تو خیلی بدی.خیلی خبیثی.
دوچرختو بده به من.همین الان.تو که از رنگ سبز بدت می اومد
_نمی دم .خوابشو ببینی.برو به اون دایی معتادت بگو برات بخره
_دایی من معتاد نیســــــــتتت!
سپس فکری کرد در حالی که زیاد به حرفش مطمئن نبود خاطره ای را در ذهنش مرور کرد
فلش بک در فلش بک یک ساعت قبل از حدود چهل سال پیش :مورفین در حالی که چایی اش را هورت می کشید و همزمان سعی میکرد زیپ کاپشنش را بالا بکشد ولی هربار در نیمه کار خوابش می برد خطاب به تام گفت :
_ دایی ژون.اون نبات منو می اری؟شیزه خونم اومده پایین پشرم
_ نه نمی ارم.خودت برو بردار.مگه چلاقی؟
_دایی چلاق نیژ پژرم.ولی اگه بری بیاری قول می دم برات عروژک بخرم.اژ اون دختر خوژکلاش.پاشه دایی ژوون؟
_نمی خوام.دفعه پیش بهم قول دادی برام از اون رداها بخری نخریدی.منم به زور از بچه های کلاسمون گرفتم.تو خیلی بی کلاسی.تو معتادی.تو به قولت عمل نمی کنی.من باهات قهرم..میرم بیروون اصلا.
پایان فلش بک در فلش بک،ادامه ی فلش بک اول :_خیلی خب .زیاد در مورد اعتیادش مطمئن نیستم
ولی تو حق نداری به دایی من بگی معتاااااااد!
_معتاد معتاد معتاد.دایی تو معتاده.بازم می گم..معتاد معتاد معتاد.
_
ساکــــــــــتتتتتت! دوچرختو می دی به من یا به زور ازت بگیرم؟
_نمی تونی ازم بگیری.تو فقط یک قلدری.
تام با عصبانیت بن را هل داد .سر بن به گوشه ی جدول اصابت کرد.پسر کوچک با غصه به دستی به سرش کشید و فهمید که خون موهای طلایی رنگش را نارنجی کرده است.تام پوزخندی زد و سوار دوچرخه شد .
_سالازار نجاتت بده کوچولو.بچه دماغو.من رفتم.دوچرختم خود با من داره می اد.
_ناممرددد..ازت نمی گذرم...یک روزی بزرگ می شم و تلافی می کنم!!
پایان فلـــــــــش بک بن لادن بغضی که گلویش را می فشارد را فرو داد .سپس به لرد خیره شد که منتظر پاسخ او بود ....