عمه مارج درحالي كه توي ذهن خلاقش، پرسي رو از سقف ژاندارمري آويزون كرده، مونتگومري رو به دستهاي تا ابد نازنين ريپر سپرده و روبند ويولت رو از چهره اش ميكشه و هر سه رو به دليل بيناموسي نويسي به عمامه ي كوييرل ميسپاره و غش غش اينطوري
ميخنده!!
و درحالي كه از درون قاب آويز آويخته شده از گردن بادراد (اشاره به اينكه عكسها در دنياي جادوگري حركت ميكنن) وقايع رو دنبال ميكنه، به پستهاي قبلي نگاه ميكنه، يه گاز از ساندويچ بلغاريش ميخوره، يه جرعه از دوغي كه كنار دستشه، با آروغي ميزنه كه ميزنه احساسات عميق خواننده رو جريحه دار ميكنه
و ادامه ي ماجرا رو مينويسه:
-
كمك!!
-
- نه كويي!! ديگه از اين پستا نميزنم؛ ديگه بيناموسي نمينويسم!! نــــــــــــــه!!
كوييرل درحالي كه ذهن پرسي رو اساسي مشوش كرده، دندوناشو به پرسي نشون ميده و يه قر يه عمامه اش ميده و دستشو با تهديد روي دكمه ي بلاك قرار ميده:
- آقا من تسليم!!
پرسي همينطور كه سعي ميكنه خودشو از تك و تا نندازه، با دستش ابر چهره ي مخوف كوييرلو كه بالاي سرش شناوره، به هم ميزنه و با آهي كه از اعماق وجودش رها ميكنه، به مونتگومري خيره ميشه!!
-
خب اگه ميخواي واقعا بفهمي من پرسي ام يا نه؛ تنها راه حل موجودي كه به ذهنم ميرسه اينه كه خاطرات توجيهاتي رو كه چند وقت پيش در حقت مبذول كردم رو تكرار كنم؛ گوشت رو بيار جلو ببينم.
مونتگومري كه با طلسم ويژه ايي به صندلي محكم بسته شده، با سوظن پرسي رو نگاه ميكنه، سرشو جلوتر ميبره و گوشش رو طرف پرسي ميگيره:
بعد از لحظاتي- آره!! درسته؛ يادته؟
پرسي دماغشو بالا ميكشه، سرشو به علامت تاييد تكون ميده و درحالي كه در لباس قاسم ناراحت بود به سروصداهايي كه از بيرون ژاندارمري شنيده ميشه، گوش ميده، رو به مونتگومري ميكنه و ميگه:
- برويم... ميرويم جايز نيست؛البته بگم!! تو بايد همينطوري دربند اسير باشي... تا اوباش بيان نجاتت بدن و كلي حال كنن و اينا!!
- ايول!! بزن بريم به سرعت برق و باد
بيرون ژاندارمري؛ دم دردر قسمتي از محوطه ي رو به روي ژاندارمري، عده ي كثيري از سربازان درحالي كه ناگهان داد و هوارشون خاموش شده، به لباسها و رداي زاخارياس خيره شدن و با تعجب به همديگه نگاه ميكنن:
-
....
همينطور كه به جايگه سوژه ي موردنظر خيره شده بودن، بخارات زرد رنگي رو ميبينن كه از لباسهاي زاخارياس به سمت بالا درحال عروجه و اينا!!
بخارات معلق به همديگه ميپيوندند و تشكيل جمله ايي رو ميدن كه مضمونش بدين شرحه:
ميروم دوباره باز، سوي خانه ي بلاك
آخر اين شناسه را، ميسپارم به هلاك!!سربازا:
آلاچيـــــق مخوف اوباش!!تره ور با زبانش درحال جمع آوري
مگـــس هاي اطراف آبرفورث كه بوي بز ميداد، بود
. ويولت درحالي كه با نارضايتي به عكس مارج كه توي قاب آويزي كه گردن بادراد بود، زل ميزنه، روبندش رو سفت ميبنده و رو به تايبريوس ميگه:
- عهه!! حوصلم سر رفت... يه شعر بخون ببينم!!
گابريل كه با سوهان ناخني ظريف، ناخنهاي صورتي رنگش رو سوهان ميكشيد، سرش رو بلند ميكنه و چشماي سبزش برق ميزنن!!
بادراد پا رو پا انداخته و درحالي كه چوب دستي اش رو توي دستش ميچرخونه رو ميكنه به گابريل:
- ميگم تو چ....
- بلگراد، چيزه، بادراد!! اونجا يه خبراييه؛ خودم الان از بالاي آلاچيق ديدم!!
پيوز همينطور كه بالاي سر اوباش چرخ ميخورد، با اضطراب به اونا نگاه ميكنه.
سبيل بادراد از خشم تكون ميخوره، روي پاهاي كوچيكش ميپره و سعي ميكنه از دور بفهمه اوضاع از چه قراره. پيوز قهقهه ي وحشيانه اي ميزنه و رو به ويولت ميگه:
- مثل اينكه اين پسره فرار كرده...