جسم شفاف و بزرگ درحالی که زنجیر شفافی رو در دستش می چرخوند مدام به آن ها نزدیک تر می شد.
-واو!تو كي هستي؟
روح با شنيدن اين حرف، ديگه حركت نكرد و با خشم به زمين نگاه كرد.
-هويييييي با توام!
ملت با تعجب به زنوف نگا مي كنن!عجب جراتي واقعا...!
اما ناگهان روح، صداي وحشتناكي از خودش درآورد.سپس سرش رو بالا آورد و زنجيرش رو محكم كوبوند تو سر ...
بادراد!
بادراد هم كه شوكه شده بود،در حالي كه از سرش هيچ خوني هم نمي ريخت،افتاد روي زمين و غش كرد!
ملت اوباشم با نگراني به بادراد نگاه مي كردن و سعي مي كردن به هوشش بيارن!
-مرد؟
-اهه!آخه چرا زد تو سر بادراد؟
-مي خواستي بزنه تو سر من پس؟
-اِهِه!چرا خون نمياد از سرش؟
در اين ميان روح همينطوري وايستاده جلوي ملت و با تعجب و در حالي كه واقعا به عقلشون شك كرده،بهشون خيره مي شه.البته يه لبخند شيطانيَم روي لباش به وضوح ديده مي شه!
ليسا كه يه دفعه متوجه يه چيزي(!) مي شه ،ميگه:
-هوي بوقيا!اون زنجيره شفاف بودا
ادامه مي ده:
- باديَم داره فيلم بازي مي كنه!
ملت با چهره ي خشانت بار،يه لگدي به بادراد مي زنن و از اين كه تمام مدت سر كار بودن،لجشون مي گيره.
-هوي بادراد!نمي خواي بيدار شي؟
-فيلم تموم شده ها!
اما بادراد بيدار نشد...
روح قهقهه اي سرداد و گفت:
-اون هرگز بيدار نخواهد شد!هاهاهاها...
ليسا با نگراني مي پرسه:
-واو!چرا؟
روح با لبخند غرورآميزي جوابش رو ميده:
- خودتون بايد بفهميد!رازش در همينجا ،يعني موزه نهفت است!شما بايد بفهميد كه من روح چه جادوگري هستم!آري ديگر...!از قيافم هم كه اصلا معلوم نمي باشد...
زنوف با بي حوصلگي به روح گفت:
-حالا چرا كتابي حرف مي زني؟
روح جوابي نداد!
ليسا سرش رو خاروند و گفت:
-هي بچه ها!برين تمام وسايل و ايناي اين موزه رو بگردين؛شايد بفهميم اين يارو كيه!منم مي رم از...
-نه!
[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج