گوگل
دوئل نجینی(هستیا جونز) و نیمفادورا تانکس(لودویک بگمن)
میگما ، با این همه تغییر، چه شود این دوئل!توضیح:شما که نمی دونید! من اصولا اگه اول رولم یه مقدمه دراز و بی ربط نذارم نابود میشم ؛به فنا می رم ؛ از دست میرم ؛ کلا این مقدمه چیزی ضروری در پست منه و منم نمیتونم حذفش کنم . باهاش مشکل دارید ایراد از خودتونه!!
شب از نیمه گذشته و مدرسه ی جادوگری هاگوارتز به خواب فرو رفته بود . فیلچ طبقه اول را به دنبال دانش آموزان خطاکار کند و کاو می کرد . کمی دورتر از او ، پیوز مشغول نابود کردن نیمکت های یک کلاس متروکه بود . خیلی دور تر از پیوز ، ریموس لوپین در شیون آوارگان زوزه می کشید . خیلی خیلی دور تر از او ، جن های خانگی در تکاپو بودند تا مشتی تخم قورباغه را ازکف زمین پاک کنند . مسافت عظیمی فرا تر از اجنه ، آلبوس دامبلدور در رختخوابش خرناس می کشید . کیلومتر ها آنطرف تر، لردولدمورت مشغول عوض کردن پوشک بارتی بود و کیلومتر ها اینور تر
، چندین طبقه زیر تخت خواب دامبلدور ، بارون خون الود با چشم های از حدقه در آمده به در مخفی تالار هافلپاف خیره مانده بود.
دوربین از در مخفی عبور کرد و وارد تالار هافلپاف شد .زاخاریاس با چمدان گنده ای دم در سالن ایستاده بود و از روی طومار بلندی که دستش بود برای ملت میخواند:
-...و این ، پایان زاخاریاس اسمیت اس....
جمله زاخی به وسیله بالشی که مثل جت به سمت زاخی پرواز کرد و به پیشانی اش اصابت کرد نا تمام ماند . همه سر ها به سمت هستیا و نیمفا برگشت که با یک بغل بالش از خوابگاه بیرون پریدند و شروع به پرتاب کردند بالش ا به سمت یکدیگر و بقیه کردند . صدای جیغ و دادشان به قدری بلند بود که پیوز از صد متر آن طرف تر خبر دار شد و به سرعت بالش نیمفا
خودش رو به تالار رسوند و سر ملت فریاد کشید:
-یه دقیقه رفتم به ایفای نقش
بپردازم ببین چه بوقی زدن به تالار! این مرغه" کیه؟!
مرغ مذکور خودش رو تکوند و مقداری از پرهاش رو روی زمین ریخت و جواب داد:
-هستیام بابا! تقصیر نیمفاست!
-بله؟دورا
؟!
"به خدا منم روحم از این غلط املایی در عذابه . ولی چه میشه کرد، یه جوری باید منظور رو رسوند!
اینو نوشتم که انگیزه دوئل مشخص بشه " به خدا من روحم از این غلط املایی در عذابه... چه میشه کرد ، یه جوری باید منظور رو رسوند!
اصل دوئل-انتخاب مقصد،آرامش ،.... آینه بغل که نیست...آهسته؟
هستیا زیر چشمی به یادداشت های مری نگاه کرد و با ناراحتی آه کشید:
-اه! بازم نشد! انتخاب مقصد،اراده ، ارامش! انتخاب مقصد،اراده ، آرامش! چرا توی ذهنم نمی مونه؟
نیمفا که پای راستش را روی دیگری انداخته بود خمیازه ای نمایشی کشید و کتابی را که توی دستش بود روی زمین انداخت.
- من که هیچ مشکلی ندارم . فقط کافیه که با لودو هماهنگ کنم . بالاخره دگرگون نما بودن این مزایا رو هم داره دیگه! هر چند ، آپارات کردن هم همچین سخت نیست . انتخاب مقصد،اراده،ارامش!
هستیا دندان هایش را به هم سایید . اگر فکرش مشغول دیو( دقت کنید که دیو اسمه و هیچ ربطی به
یا
نداره) نبود مطمئنا میتوانست سه اصل را حفظ کند و برای جسم یابی هم مشکلی نداشت . اما با وجود افکار درهمی که ذهنش را اشغال کرده بودند هیچ کاری از دستش بر نمی آمد .
لورا که انگار به موضوع علاقه مند شده بود از آنطرف تالار پرسید:
-چه فکری تو سرته دورا؟
نیمفا کجکی لبخندی به لورا زد و شریرانه به هستیا چشم دوخت:
-من روزی که قراره امتحان بدیم خودم رو به شکل لودو در میارم . ریموس هم با شنل جیمز پاتر همون حوالی منتظرم می مونه . وقتی که قرار شد آپارات کنم ریموس افسون سرخوردگی رو روی من اجرا می کنه و لودو همون لحظه خودشو توی مقصد مورد نظرم ظاهر می کنه . هیچ کس هم بویی نمی بره!
لورا با خوشحالی گفت:
-وای ، تو خیلی باهوشی نیمفا! ولی بالاخره که چی،باید آپارات رو یاد بگیری یا نه؟ تازه،از کجا معلوم که ریموس قبول کنه؟
نیمفا از روی مبل بلند شد و همانطور که به سمت خوابگاه می رفت از روی شانه اش به لورا گفت:
-ریموس قبول می کنه . معلومه که قبول می کنه! الان فقط مهم اینه که از شر این امتحان خلاص شم .
بعضی ها هم اگه از فکر پسرای اسلایترین درآن براشون بهتره! هستیا با عصبانیت از جا برخاست و پشت سر نیمفا وارد خوابگاه شد و در را به هم کوبید . دورا از جا پرید و پشت سرش را نگاه کرد . با دیدن هستیا اخم هایش توی هم رفت و گفت:
-بلد نیستی در رو درست ببندی؟
هستیا یک قدم به نیمفا نزدیک شد،بازویش را گرفت و گفت:
-چرا جلوی همه منو مسخره می کنی؟ چی به دست میاری از این کارت؟
نیمفا یکی از همان لبخند های کج را تحویل هستیا داد و گفت:
-خوبه...حرفای سینمایی می زنی!
-بحثای مشنگی رو پیش نکش!
جواب منو بده!دورا بازویش را از دست هستیا در آورد و با خشم گفت:
-من مجبور نیستم به تو جواب پس بدم!
هستیا همانجا ایستاد و به نیمفا خیره شد که به حالت قهرالودی به سمت تخت خودش رفت ،دراز کشید و پرده های دور تا دور تخت را کشید .
خودش خوب می دانست که دیو زمانی دوست نیمفا بود و به خاطر هستیا دوستیش با او به هم خورده بود . بهتر از هر کسی می دانست که نیمفا چقدر به دوست دوران کودکیش علاقه دارد . با این حال ، اجازه داده بود که رابطه ی آنها به خاطر او به هم بخورد . خبر داشت از همه اینها و به روی خودش نمی آورد . غرورش اجازه نمی داد .
روز بعددورا با لبخند تلخی از کنار هستیا رد شد و به او تنه زد . نقشه بی نقصش حسابی به درد خورده بود . آقای کورت، ممتحن جسم یابی ف با انگشت به او اشاره کرد . هستیا با ترس و لرز جلو رفت . تمام بدنش خیس عرق شده بود . شرط اول از همینجا به هم می خورد . مقصدش را به شکل مسخره ای فراموش کرده بود . نمی توانست عزمش را جزم کند و تمام نیرویش را به کار بگیرد . نمی توانست... .
سرش را به نشانه نفی برای کورت تکان داد و به دنبال نیمفا دوید... .
فعلا امتیازش ندید چون صد و نود درصد ویرایش خواهد شد!