- میگم مارکوس
- ها چیه روفوس؟
- الان وقتشه بپرسی: "حالا باید چیکار کنیم"
- ایوان حالا باید چیکار کنیم؟
- هوم...اون بوقیا مطمئنا مارو می شناسن،باید به روش خودمون عمل کنیم.روشی بس شوم و سیاه!
بلاتریکس که داشت از فرط حسادت به ایوان می مرد با پوزخندی زورکی گفت:
- اوه ایوان تا کی میخوای روش های سفید و قانونیتو به خورد ما بدی؟
- نگران نباش اینیکی واقعا سیاهه...مورفین!
- شیه ایوان؟
- اون کیفتو بیار ببینم چی توش داری؟
- متاع خریداری؟
- نه بابا،یه مقدار جنس ناخالص می خوام که بشه باهاش یه دو سه روزی پرواز کرد!
- آره دارم،اما مجانی شیزی بهت نمی دم!
-ما تو ماموریتیم،تو مرگخوار لرد هستی و بنابراین کلیه اموالت برای ماموریت ها وقف عام می شه.متاعو رد کن بیاد.
- باشه،بیا.به خاطر خواهر ژادم بهت دادمشا،فک نکنی همیشه اژ این خبراش.بشه پررو.
- خیلی خب.ما یه نفر رو لازم داریم تا این مواد رو ببره آبدارخونه.بده بریزن تو قهوه ببرن واسه نماینده های محفل.اینجوری میتونیم حکم رو ازشون بگیریم(ماجرای ناصرالدین شاه).
و سپس کیسه ای کوچک از جیب ردایش بیرون کشید و گفت:
- این پولم باید به عنوان زیر میزی بدین به آبدارچی.
- بعد مطمئنی که محفلیا اینقدر سادن؟
- آره بابا،پس چی؟
- ببینیم و تعریف کنیم.
-آره،حالا کی حاظره این کار خطیر رو انجام بده؟
مارکوس:
- شجاعتتو تحسین می کنم مارکوس
آبدارخانه!لحظاتی بعد مارکوس وارد آبدارخانه شد و لی جردن را در آغوش کشید.
- خسته نباشی داداش.حالت چطوره؟ بیا این گالیونا رو بگیر شب عیده بالاخره شمام خرج داری،من میدونم.
- سلام،خب کارت لنگه چیه؟
سپس مارکوی گلوله های سیاه رنگی را که توسط مشما بسته بندی شده بودند از جیبش بیرون آورد:
- هیچی،فقط میخوام چند تا فنجون قهوه ببری برای نماینده های محفل.سر راهت اینارم بنداز توشون.
- باشه.
...