هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱:۳۶ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دالاهوف چکشش را بر روی میز کوفت و گفت: کوفت! جلسه رسمیست! همگی ببندید!

ملت "هوووووی" کنان بسمت دالاهوف گوجه پرت کردند و او پس از انجام حرکات ماتریکسی و جا خالی دادن از گوجه ها گفت:
_ میدونم بابا! اون دلوروس مرد نما! منو چیز خور کرد و الکی وعده و وعید قضاوت داد ولی بنده بر خود واجب میدانم که در برابر این حتک حرمت بزرگ سکوت نکنم! این مرلین کبیر یک مرتد است و باید اعدام شود! بیاریدش تو پدرسوخته رو!

مرلین کبیر اومد تو و دیوانه سازها دستشو به صندلی بستن و یکی از دیوانه سازها رفت سمت دالاهوف و روبوسی کردن انگار همو میشناختن که البته نزدیک بود روح دالاهوف از بدنش کشیده بشه بیرون که چند نفر کمک کردن از تو دهن دیوانه ساز ذکر شده درش آوردن!

بعد از اینکه دالاهوف از دهن رفیق دیوانه سازش در اومد گفت:
_ مرلین کبیر، ای مرتد و ای مفسد فی الارض، از خودت دفاع کن!

مرلین کبیر: برو بابا مدرکت چیه؟

دالاهوف: ایناست:، صحبت های خودته:
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


مرلین: بابا ملت! من خودم خود دینم! دین مقدس جادوگرها خود منم! کتاب مقدستونو خود من نوشتم! حالا مرتد چیه! من خودم که نمیتونم مرتد باشم!

دالاهوف: چرا نمیتونی تو خودتم میتونی مرتد باشی! هیشکی نمیتونه به دین ما اهانت کنه حتی خود تو! تو غلط کردی به مرلین و کتاب مقدس ما و خدای ما توهین کردی! هیشکی نمیتونه! اعدامش کنید!



پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
مرگ بر مورفین! مرگ تو روحت مورفین... مرگ به نیرنگ تو ای موجود پلید که من هم اکنون متوجه شدم تو در تمام این مدت من را طلسم فرمان کرده بودی! این بانو دلوروس بود که من را از این بند رهانید و حالا میخوام بعنوان قاضی در این دادگاه در دولت ایشان خدمت کنم!



پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۰:۴۶ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
...بیارینش داخل!
این کلمات را قاضی با سردی و کلافگی خاصی میگوید. از صبح زود تا الان نزدیک به 6 متهم را محاکمه کرده است و هنوز تا اخر شب محاکمه های بیشتری در انتظارش است. به این موضوع فکر میکند که هرچه زودتر این دادرسی را تمام کند و وقت استراحتی تا شروع دادگاه بعدی اعلام کند. درست در همین لحظه درهای سنگین دادگاه باز میشوند و دو دیوانه ساز مردی لاغر با صورتی خاکی و موهایی پریشان را به سمت صندلی هدایت میکنند.

مرد جوان روی صندلی مینشیند و در هنگامی که زنجیر ها به دور دست و پایش پیچ و تاب میخورند هیچ واکنشی از خود نشان نمیدهد. جای تعجب هم ندارد. اون بارها این موضوع را تجربه کرده است! قاضی کراوچ پرونده قطوری را از قاطی پرونده های دیگر بیرون میکشد و میگوید: خب خب خب. ببین کی دوباره سر و کله اش پیدا شده. چطوری روزیه جوان؟

ایوان سرش را بالا گرفت و از پشت موهای بلندش نگاهی به قاضی انداخت. هیچ تفاوتی با قبل نکرده بود. همان قیافه منحوس و نکبت زده! در جواب قاضی حرفی برای گفتن نداشت برای همین ترجیح داد به نگاه کردن به چشم های او بسنده کند.
...اسم، فامیلی، سن و محل زندگی؟
کرواچ اینها را با بی حوصلگی بیان میکند.
ایوان با پوزخند جواب میدهد: قاضی کرواچ عزیز!واقعا لازمه اینها رو از اول تعریف کنم؟ ما اونقدر همدیگه رو ملاقات کردیم که فکر میکنم تو این اطلاعات رو حتی از پدرم هم کامل تر میدونی!

صدای خنده یکی از ناظرین دادگاه به گوش میرسد اما بلافاصله در صدای برخورد محکم چکش قاضی ناپدید میشود. کرواچ با عصبانیت میگوید: برای من مزه نریز روزیه! مطمئن باش این بار بلایی به سرت میارم که نتونی ازش فرار کنی. این بار حتی بابای پولدارت هم نمیتونه به دادت برسه.

ایوان لبخند به پهنای صورتش تحویل کراوچ میده و میگه: اوه قاضی من واقعا ترسیدم...! چیه فکر کردی نکنه من هم از اون بدبخت بیچاره هایی هستم که تا حالا پاش به این خراب شده باز نشده و از این تهدید های تو قالب تهی میکنه؟
یکی از دیوانه سازها به ایوان نزدیک میشود و او را در خودش مچاله میکند. سعی میکند خودش را کنترل کند اما نمیتواند چهره در هم کشیده، صورت عرق کرده و دندان هایی که از شدت فشار بر هم، قرچ قرچ صدا میکنند را مخفی کند. قاضی خوشش میاید کسانی که مقاوت میکنند را تحقیر کند.

کرواچ برگه ای از داخل پرونده بیرون میکشد و میگوید: خب، بذار ببینم این بار چیکار کردی!اوهوم، طلسم کردن چندتا پیرمرد و پیرزن فلک زده مشنگ. چه کار افتخار امیزی! این یکی چیه؟...هوم، دزدی از مغازه بورگین! خیلی عالیه. اگه همین طوری پیش بری یه اوباش خرده پا و بی مصرف میشی...اوه چی دارم میگم؟ تو همین الان همچین موجودی هستی!

ایوان میخواد جواب کوبنده ای به کراوچ بدهد اما نمیتواند. دیوانه ساز هنوز روی او متمرکز شده است. قاضی میخواهد برگه ای دیگری را مطالعه کند که جادوگر کوتاه قامتی با ردای سیاه به او نزدیک میشود و برگه ای را جلویش درست روی پرونده میگذارد. کراوچ به جادوگر چشم غره ای میرود و به کاغذ پوستی کوچک نگاه میکند. بعد با عصبانیت به سمت جادوگر برمیگردد و با صدای آرامی میگوید: یعنی چی؟! این دیگه چه کوفتیه؟ من اجازه نمیدم!

جادوگر با تاسف میگوید: فایده ای نداره عالیجناب. دستور شخص وزیره. همین الان از پیشش اومدم اینجا. پدر روزیه رفته پیش وزیر و هرطوری که بوده اون رو قانع کرده که پسرش اشتباه دستگیر شده. اون هم این یادداشت رو فرستاد که سریعا آزادش کنین. چاره ای نداریم قربان. میدونین که جناب وزیر چطوری هستن.

کرواچ با عصبانیت به میز مشت میزند. از اینکه در روز روشن متهمش را به زور آزاد کنند متنفر است. اما چاره ای جز اطاعت ندارد. هنوز آنقدر قدرت ندارد که جلوی این بی قانونی های وزیر بایستد. کمی با خودش فکر میکند و میگوید بهتر است هرچه زودتر کمی استراحت کند. دیگر توان فکر کردن ندارد. چکشش را روی میز میکوبد و میگوید: پایان دادرسی. متهم بیگناه اعلام میشه و آزاده!

وقتی زنجیرها از دست و پای ایوان باز میشد، او با نیشخند به کرواچ کلافه نگاه میکرد که سعی میکرد هرچه زودتر از در پشتی سالن دادگاه خارج شود و خودش را به هوای آزاد برساند...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۶:۱۵ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۱

کینگزلی شکلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
از شیراز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 227
آفلاین
با درود

وزیر فاج صدایش را بلند کرد:
- اقای کینگزلی شکلبوت ایا شما خیانت به وزیر و کشور و شورش و همکاری با دشمنان ما را می پذیرید ؟

و ناگهان در با صدای مهیبی کنار می رود و پیمرد سالخورده ای داخل می شود؛ الفیاس دوج.

- الفیاس دوج هستم. وکیل مدافع کینگزلی شکلبوت.
خوبی کینگزلی ؟

- بله، فعلا البته.

- خوبه..

و با صدای بلند رو به حضار و وزیر گفت :
- اتهامات ؟

وزیر که معلوم بود با امدن دوج کمی تردید دارد، بالاخره گفت :
- بله، شورش علیه وزیر و وزارت خانه.
خیانت به وزیر و کشور.
همدستی و همکاری با خائنین دیگر!!

کینگزلی با حالت پرخاش گرانه فریاد می ززند :
- نه.
هیچکدوم از این اتهامات به من نمیخوره و من فقط با سانتور ها و غول ها معامل...ا...

و صدای کینگزلی در گلویش خفه شد؛ اه بله به یاد می اورد این طلسم را خود ارائه داده بود و حال گریبان گیر خودش شده بود.

الفیاس دوج که تا ان لحظه ساکت نشسته بود گفت :
- جناب وزیر شواهد؟

- خود جناب شکلبوت که اعتراف کردند و ....

- خب یعنی شما از صحت گناهکاری ایشون مطمئن نبودید ؟

- بله اما با اعترافات ایشون ما یقین پیدا کردیم!

الفیاس دیگر ساکت شد و فاج به رجز خوانی خود ادامه داد:
- ایا شما تایید می کنید خلاف دستورات وزیر و از قدرتتان سوءاستفاده را کردید؟

- بله!

و سوالات فاج ساعتی ادامه داشت؛ دلیلش هم مشخص بود، قانع کردن حاضران مردد!
- و بالاخره رای گیری می کنیم.

صورت تمام حضار که از این وقت می ترسیدند، در هم رفت. انها خبر داشتند که کینگزلی در واقعیت چه کرده پس

و دست ها بالافت.

و فاج بعد از شمارشی که رنگش را هر لحظه زرد تر می کرد گفت :

- بله بله...
50%
50%
مخالف و موافق برابر است.

چند دقیقه ای در سکوت سپردی شد و بالاخره الفیاس لب به سخن گشود :
- جناب فاج ایا شما تایید می کنید که بدون اتهامی و با تردید و شک کینگزلی شکلبوت را دستگیر کردید؟

- نه با شک؛ با اطلاعاتی داشتیم، فقط برای تکمیل اطلاعات بود.

با این حرف فاج و الفیاس که رد و بدل شد بعضی از حضار و داوران مردد تر شدند و ناگهان

5 نفر از اعضای داوران و حضار دست خود را که بر علیه کینگزلی بود، انداختند!!
فاج عصبانی بود، خشم و نفرت را در چشمش می خواندم.

- خب رای گیری به پایان رسید؛ شما از تمام اتهامات وارده با اکثریت اراء تبرئه می شوید!!

و من هنوز از شک این جملات به سنگ های مرمرین سیاه دادگاه می نگرم.


پایان
با سپاس
کینگزلی شکلبوت
در پناه او


ورودم به گريفيندور فقط يك دليل داره ؛
پـــــيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزي

only Gryff


ما شیفتگان خدمتیم، نه تنشگان قدرت


مدتی نیستم، امتحانات بدجوری وقتمو مشغول کرده.
از همه بچه ها عذر میخوام.

اما...
بر می گردم؛

پرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور و
بهتـــــــــــــــــر از همیــــــــشـــــــه


پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
این تاپیک دوباره به حالت تک پستی باز گشت .

شما می توانید در اینجا پست غیر ادامه دار بزنید .

موفق باشید.


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۰

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۰۰ شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
از محله ی سارکوزی اینا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
سوزه جدید
نسیم خنکی می وزید آنهم در میانه ی تابستان . صدای شرشر

آبی که از فواره های حوض فرو میریخت بسیار لذتبخش بود اما نه

این صدا ،نه نسیم خنک ، نه بوی عطر گلهای میدان ایفل

،هیچکدام نمیتوانست از دغدغه ی مردی که در آن ساعت از

شب ،در طول مسیر زیر برج ایفل قدم میزد کم کند.

مردی با کلاهی بر سر.

او که بود در آن وقت شب؟

بدنبال ستاره ی اقبال خویش در آسمان بود...اقبال بلندی که در طی این دو سال نمود کرد....که البته در این مدت ، زندگی برایش شیرین نبود چرا که مجبور بود بیش از بیست روز در یک مکان نماند.

و چطور او سر از فرانسه در آورد؟شاید خودش هم نداند.

به یک لحظه شعاعی از یکی از نورافکن های برج به روی صورت ترسناکش افتاد.

در این دو سال چقدر پیر و شکسته شده بود. جای زخم عمیق
روی صورتش که یادگاری از بد شانسی و درگیری اش در محاصره ی کاراگاهان در منچستر بود ،به شدت خودنمایی میکرد

چرا که غم این نکته را خورده بود که آیا زنده خواهد ماند؟

و او هنوز اثر داغی را بر ساعد چپش داشت.

در این دو سال تمام کاراگاهان وزارت سحر و جادوی بریتانیا بدنبال وی بودند و او تا کنون توانسته بود یک تنه از دست همه ی آنها مانند یک ماهی لیز خورده و خود را نجات دهد.

و او یاکسلی بود...و همه ی مرگخواران دستگیر و مجازات شده بودند .

و وی تنها مانده بود و دائم در حال فرار....هنوز هم تحت تعقیب بود.

لندن – وزارت سحر و جادو-اتاق وزیر

فریاد های بگمن در کل ساختمان طنین انداز بود:

- نادون ها .....شیرین عقل ها.....دوساله من و جامعه ی جادوگری رو سر کار گذاشتید.....مرگخوارای گنده تر از اونو دستگیر کردید ولی هنوز از پس این یه دونه بر نیومدید...؟

پرسی ویزلی رئیس اداره ی کارآگاهان با لکنت پاسخ داد:
- قربان....گذارشات مستشاران ما نشون داده یاکسلی الان در فرانسه س و در....

- این برای من خیلی کمه ویزلی.....خیلی کم.....من دیگه نمیتونم تحمل کنم....کل جامعه با قاطعیت از من خواستن استعفا بدم و همه ش بخاطر بی عرضگی شما چند نفره!

هیئت کاراگاهان متشکل از پرسی-هری-مک میلان-تدی لوپین-آماندا شکلبولت ،از این که توسط وزیر آنگونه خطاب شدند اندکی رنجیدند.

- آره ویزلی....دیگه تحمل ندارم....یک هفته بهتون فرصت میدم و تا آخر این هفته ، یاکسلی باید روی صندلی مجرم دادگاه شماره ی ده باشه وگرنه همه اخراجید....

کاراگاهان لب به اعتراض گشودند اما فایده ای نداشت.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از این به بعد این تاپیک از حالت تک پستی در میاد.....اتفاقات بعد با نفر بعد....خواهشا حواستون جمع باشه سوژه رو منحرف نکنید


ویرایش شده توسط یاکسلی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۹ ۲۰:۲۳:۴۹

مرگ برای یک انسان فرهیخته شروعی دوباره است
آدولف هیتلر
به نقل از آلبوس دامبلدور


Re: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۳:۰۸ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
آنتونین دالاهوف هویجوری واسه خودش تو خیابون راه میرفت که ییهویی دو نفر که نقاب مرگخواری به چهره شون بود دستاشو از پشت گرفتن و انداختنش رو یه جاروی سیاه مدل 2011 آذرخش و گازشو گرفتن و رفتن. حالا هر چی آنتونین میگفت بابا من از خودتونم اونا گوش نمیکردن.

بعد از چند دقیقه دو شخص مذکور که یکی پشت و یکی جلوی آنتونین نشسته بود جارو را فرود آوردند، یک گونی سر آنتونین کشیدند و او را کشان کشان به دادگاه شماره 10 وزارتخانه آوردن. گویا بعد از اینکه مرگخوارا قدرت بلامنازع جامعه جادوگری شده بودند این دادگاه را به خود اختصاص داده بودن.

قاضی دادگاه که روفوس اسکریم جیور بود یک گوشکوب را روی میز کوبید و گفت: پدرسوخته ها همه ساکت شید. دادگاه رسمیست.

روفوس به متهم یعنی آنتونین کمی نگاه کرد و بعد به دادستان یعنی رز ویزلی گفت که متهم را تفهیم اتهام کن.

رز ویزلی: مرگخوار آنتونین دالاهوف شما متهم به استعفا از مرگخواران هستید.
آنتونین: بابا اون که مال خیلی وقت پیش بود! من اعتراض دارم!
قاضی: پدرسوخته تو که خودت نمیتونی اعتراض کنی باید وکیلت اعتراض کنه.
آنتونین: من که وکیل ندارم!
روفوس: دندت نرم باید میگرفتی!
آنتونین: خب من نتونستم ولی شما باید یه وکیل تسخیری برا من میذاشتید!
روفوس: بیشین بینیم باوووو! وکیلم کجا بوده!
آنتونین: نمیشه لرد وکیل من بشه؟
روفوس: چی؟ لرد ولدمورت بزرگ خودش شاکی اصلیه!
آنتونین: خب پس اگه وکیل ندارید من خودم باید اعتراض کنم دیگه!
روفوس: اعتراض وارد نیست. دادگاه تا الان سرش شلوغ بوده الان وقت کرده رسیدگی کنه پدرسوخته! اصلا دادستانم لازم نیست حرف بزنه دیگه. من خودم همین جا بدون محاکمه محکوم اعلامت میکنم. نگهبانا بیاین ببرید این پدرسوخته رو.

همون دو شخص مذکور بطرف آنتونین دویدند و بعد از اینکه با یک جسم سخت به سرش زدند او را بردند.

یک سال گذشت ...
آنتونین اعدام شد تا درس عبرتی برای بقیه مرگخواران شود.



Re: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
دو زندانی در سکوت به هم زل زده بودند.

نگهبانان قدغن کرده بودند که زندانی ها با هم صحبت کنند و برای سندیت فرمانشان در کنار هر زندانی دو مامور ویژه ایستاده بود.

دیگر خبری از دیوانه سازها نبود. با تصویب جامعه جادوگری و به فرمان رییس جدید وزارت سحر و جادو؛ کینگزلی شکلبولت، دیوانه سازها برای همیشه از دنیای جادوگری کنار گذاشته شده بودند. بعبارتی حکم نابودی آنها صادر شده بود.

زندانی سمت راست که بسیار جوان به نظر می رسید سرانجام دیده اش را از زندانی دیگر برگرفت و به پایین، به جاییکه زنجیرها بر دستانش سنگینی می کردند، نگریست.

چند سال پیش بود. زمانی که رو در روی پدر و مادرش ایستاد و گفت که به جرگه مرگخواران پیوسته. تصویر مادرش ناگهان در جلوی چشمانش جان گرفت.

- مرگخوار! اونم بچه ی من... اوه خدای من... این امکان نداره... نه... محاله!

صدای هق هق مادرش فضای خانه یلاقیشان را پر کرد.
- چرا مادر، من... فرزند شما... آخه چرا گریه می کنی؟ شما باید به من افتخار کنید که تونستم وارد این گروه بشم، جاییکه می تونم درش رشد و ترقی کنم!

پژواک خشمگین پدرش در فضا پیچید:
- رشد و ترقی؟ از کی تا به حال شکنجه و قتل و کشتار، ترقی بحساب میاد؟!
صدایش ناگهان شکست:
- آخه چطور تونستی؟ مگه فراموش کردی...

- زندانی شماره 380 دادگاه شماره 10.
نگهبان سیه چرده ای که این شماره را گفت به سمت زندانی سمت چپ رفت و او را به همراه دو مامور به سمت دادگاه اسکورت کرد.

همین طور که زندانی 380 از جوانک در بند دور میشد، دوباره تصاویری در ذهن زندانی جوان شکل گرفت.
هوا تاریک بود در دور دست زبانه های آتش دیده می شد. پا به پای برادرش با تمام قوا می دوید. به ساحل باتلاق مانند دریاچه که رسیدند شیب تندی ناگهان در جلویشان پدیدار شد و او نتوانست تعادلش را حفظ کند. لغزید و در گل و لای دریاچه افتاد. دیگر توان بلند شدن برایش نماده بود.

برادرش به سرعت خود را به او رساند.
- بلند شو... دارن بهمون می رسن!
- ن... نمی تونم، گیر کردم...

بغض کرد
- اونا مارو می کشن!
و با گفتن این جمله در اوج ناامیدی به چهره ی رنگ پریده برادرش نگریست. نگاه برادر برای لحظه ای روی صورت ترسیده او ثابت ماند.
- نه نمی تونن، اگه ساکت بمونی...

افکارش با صدای زندانبان بهم ریخت.
- زندانی 222، دادگاه شماره 4

زمان برای زندانی جوان به کندی می گذشت. گاه گاه مامور سیاه پوست می آمد و شماره زندانیی را می گفت و او را به سمت دادگاهش هدایت می کرد.
تنها سه زندانی دیگر در اتاق انتظار مانده بودند که بار دیگر قامت نگهبان سیه چرده در آستانه در ظاهر شد. چشمان سرد و بی روحش بر روی لیست اسامی چرخید و سرانجام با صدای سرد و خشکی گفت:

- زندانی 504، دادگاه شماره 10
.
.
.
به سایه خودش که جلوتر از او به سمت مقصد می رفت نگریست. سایه دستان برادرش را دید که او را زیر توده ای از شاخ و برگ های بوته ها پنهان ساخت و سپس بدون لحظه ای مکث به سمت جنگل دوید...

- زندانی 504 در جایگاه شهود قرار بگیرد.

به اطراف نگاه کرد. گردتاگردش کسانی نشسته بودند که بایستی تا ساعاتی دیگر رای خودشان را اعلام می کردند. زندانی 380 را دید که در چند قدمی او بر روی صندلی متهمین بسته شده بود و متعجب او را نگاه می کرد.سرانجام کار نزدیک بود.

دادستان به سمت زندانی 380 چرخید و گفت:
- آگوستوس پای حالا به آخرین اتهام شما می رسیم. شما متهم هستید که در تاریخ 17 جولای 3 سال قبل با همدستی گروهی از مرگخوارن اقدام به کشتار و قتل عام مردمان دهکده انگلتون شدید. قتل ماگلها و جادوگران!

- شماها دارید به من تهمت میزنید. چطور جرات می کنید...
- ساکت! شما الان در مقامی نیستید که اظهار نظر کنید! ادامه بدید جناب دادستان.

- ممنون عالیجناب... شما آگوستوس پای، متهم به قتل دست کم 6 نفر در این تاریخ هستید. از جمله، قتل ارنی بارکمن، سوزان دیویدسون، کارن و انسلادوس تایمز و دیموس کارسیوس...

- کارسیوس؟!!
آگوستوس وحشت زده به زندانی 504، فوبوس کارسیوس نگاه کرد.

- ش...شما اشتباه میکنید.

دادستان طوری به آگوستوس نگاه کرد که زندانی به خود لرزید.

- عالیجناب در شب 17 جولای 3 سال پیش دو جوان به نام های فوبوس و دیموس کارسیوس توانستند از دهکده ای که توسط مرگخوارنی که این مرد، آگوستوس پای رهبریتشان را به عهده داشت، فرار کنند. اما به زودی گروهی از همین مرگخواران به دنبال این دو افتادند که دس آخر منجر به مرگ برادر بزرگتر شد. مردی که برای نجات جان برادری که اکنون در جایگاه شهود ایستاده است، خودش را قربانی کرد.

صدای همهمه در سالن پیچید.
- پس چرا این پیر در لباس زندانیانه؟ پس اون نشان سیاه روی دستش چی میکنه؟

کارسیوس از جای خودش بلند شد و آهسته آرام شروع به صحبت کرد:
- من اون شب از چناهگاهی که برادرم برای من ساخته بود خارج شدم و به دنبال او براه افتادم. من شاهد مرگ برادرم بودم! اونی که الان اینجا ادعای بیگناهی میکنه اون شب برادرم رو اونقدر شکنجه کرد تا مرد و من... من تنها ناظر اون ماجرا بودم... من ترسیده بودم. کاری نکردم... فقط نگاه کردم و گریستم.

چند روز مثل دیوانه ها توی جنگل بودم تا اینکه افرادی منو پیدا کردن. مدتها طول کشید تا من تونستم با خودم کنار بیام و وقتی تونستم بر خودم مسلط بشم، تصمیم گرفتم انتقام برادرم و همه کشته شدگان رو بگیرم. بنابراین تلاش کردم هر طور شده وارد گروه مرگخوارها بشم. اونجوری میتونستم در زمان درست ضربه بزنم. من از خانوادم جدا شدم و به پدر و مادرم قبولوندم که واقعا یه مرگخوار شدم. در تمام دوران مرگحواری من به همراه بسیاری که الان جونشونو از دست دادن تلاش کردیم تا در جامه گرگان مردم بیگناه رو نجات بدیم.
بعد از شکست مرگخواران در جنگ هاگوارتز و مرگ ولدمورت در حالیکه همه در شادی بودند من به کمک دوست دوران تحصیلم، دادستان عزیز بدنبال فراریان گشتیم تا اینکه بتونیم اونا رو به جزای کارهاشون برسونیم....

آگوستوس دیگر تاب و توان شنیدن گفته های کارسیوس را نداشت. هرگز باور نمی کرد روزی مورد اعتمادترین نیرویش جاسوس از آب دراید. به زودی دیگر مرگخوارن فراری هم دستگیر می شدند چرا که او در اتاق انتظار با ذهن جویی ادرس مخفیگاهی که فراریان در انجا بودند را به او داده بود.

دیگر نباید امیدی به نجات داشته باشد وقتی ناجیان هم بزودی اسیر میشدند!


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
تک پست

صدای هم همه مردم تمام اتاق را فرا گرفته بود.دور تا دور دخمه نیمکتهای فراوانی بچشم میخوردند که در ردیف های پلکانی از بالا تا پایین چیده شده بودند. در وسط اتاق، صندلی بزرگی قرار داشت. بر روی صندلی، فرد بلند قامتی،با موهای سیاه که تا پشت گردنش ادامه داشتند، نشسته بود. زنجیرهای بزرگی از دستان وی به پایین آویزان بودند. ناگهان، صدای خشک و خشن فردی توجه همه را بخود جلب نمود:
سوروس اسنیپ! متهم شماره اول! شما از زندان آزکابان به این اتاق منتقل شدید تا در این دادگاه، به سزای اعمال خویش برسید.در صورت شهادت و دادن اطلاعات مهم،شاید تخفیفی بر شما اعمال گردد.
سوروس، همان طور که محکم به صندلی بسته شده بود، در جایش صاف نشست و با صدای سرد و بیروحش گفت: من به تمامی خدماتی که به لرد کبیر کردم افتخار میکنم!
صدای همهمه جمعیت در اتاق بلند شد.برخی با داد و بیداد وی را محکوم به مرگ کردند و برخی دیگر با ترس به چهره وی خیره شدند.
صدای خشک قاضی دوباره شنیده شد:
این آخرین فرصت تو میباشه اسنیپ!
اسنیپ نگاهی به وی انداخت و با متانت گفت: تو در جایگاهی نیستی که به من فرصت بدی، تمامی فرصتهای من در راه خدمت به لرد کبیر استفاده شده.
باری دیگر صدای جمعیت در اتاق پیچید. صدای ضعیف قاضی شنیده شد:
بسیار خوب!بوسه دیوانه ساز!
فضای دخمه آرام آرام تا حدودی شاد شد. جمعیت با شور وشوق اسنیپ را هو میکردند و برای تصمیم قاضی کف و دست میزدند. در انتهای سالن،چند دیوانه ساز با قامت ی بلند و کلاه هایی که صورتشان را میپوشاند وارد شدند. دیوانه ساز اول راه خود را بسوی سوروس باز نمود و پس از چند دقیقه،روح از تن اسنیپ به بیرون کشیده شد.

سایه لرد مستدام!



Re: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۹

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
به آرامی قدم برمی داشت.دو مرد سیاه پوش دستانش را محکم گرفته بودند تا فرار نکند.نور فلش دوربین ها به صورتش بازتاب میشد.به قدم که به سوی درب دادگاه برداشته میشد،ناراحتی و اندوهش بیشتر میشد.
طولی نکشید که بالاخره درب دادگاه باز شد و وارد دادگاه شدند.افراد زیادی در دادگاه حاضر بودند.
متهم را در یک قفس بسیار بزرگ در وسط دادگاه گذاشتند و دستانش را با یک زنجیر به دور قفس بستند.
قاضی نیز همان موقع وارد شد و در جایگاه خود ایستاد.
- ویکتور کرام آیا حاضر به همکاری در دادگاه هستی ?

ویکتور سرش را بالا کرد و درون چشمان قاضی زل زد و گفت :
- بله !!

سپس خنده ای ابلیسانه کرد و دوباره سرش را پایین برد.قاضی شروع به پرسیدن سوالات کرد.
- آیا قبول داری هوگو ویزلی رو به دستور اسمشو نبر کشتی ?

ویکتور در همان حال که سرش پایین بود جواب داد :
- بله و به این موضوع افتخار میکنم..

ویکتور گونه ای جواب میدا که انگار منتظر اتفاقی بود.قاضی نگاهی به ویکتور کرد و با تاسف گفت:
- ویکتور کرام راهی ندارم جز اینکه به آزکابان ...

اما ناگهان نور سبزی به قاضی برخورد کرد و قاضی بی جان بر گوشه ای افتاد.تمام جمع حاضر به سرعت فرار کردند.ماموران وزارتخانه نیز با طلسم های متداول که با جسمشان برخورد کرده بود،بی جان در گوشه ای افتاده بودند.لرد سیاه قفس را با وردی شکست و ویکتور را خارج کرد.
ویکتور با خوشحالی فریادی کشید و سوار بر جاروی پرنده اش شد.
در همین حال ناگهان که همراه مرگخواران درحال پرواز بود از روی جارویش افتاد و کشته شد.
این بود سرنوشت ویکتور کرام !!


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۲ ۱۸:۲۹:۴۸

»»» ارزشـی گولاخ «««







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.