دو زندانی در سکوت به هم زل زده بودند.
نگهبانان قدغن کرده بودند که زندانی ها با هم صحبت کنند و برای سندیت فرمانشان در کنار هر زندانی دو مامور ویژه ایستاده بود.
دیگر خبری از دیوانه سازها نبود. با تصویب جامعه جادوگری و به فرمان رییس جدید وزارت سحر و جادو؛ کینگزلی شکلبولت، دیوانه سازها برای همیشه از دنیای جادوگری کنار گذاشته شده بودند. بعبارتی حکم نابودی آنها صادر شده بود.
زندانی سمت راست که بسیار جوان به نظر می رسید سرانجام دیده اش را از زندانی دیگر برگرفت و به پایین، به جاییکه زنجیرها بر دستانش سنگینی می کردند، نگریست.
چند سال پیش بود. زمانی که رو در روی پدر و مادرش ایستاد و گفت که به جرگه مرگخواران پیوسته. تصویر مادرش ناگهان در جلوی چشمانش جان گرفت.
- مرگخوار! اونم بچه ی من... اوه خدای من... این امکان نداره... نه... محاله!
صدای هق هق مادرش فضای خانه یلاقیشان را پر کرد.
- چرا مادر، من... فرزند شما... آخه چرا گریه می کنی؟ شما باید به من افتخار کنید که تونستم وارد این گروه بشم، جاییکه می تونم درش رشد و ترقی کنم!
پژواک خشمگین پدرش در فضا پیچید:
- رشد و ترقی؟ از کی تا به حال شکنجه و قتل و کشتار، ترقی بحساب میاد؟!
صدایش ناگهان شکست:
- آخه چطور تونستی؟ مگه فراموش کردی...
- زندانی شماره 380 دادگاه شماره 10.
نگهبان سیه چرده ای که این شماره را گفت به سمت زندانی سمت چپ رفت و او را به همراه دو مامور به سمت دادگاه اسکورت کرد.
همین طور که زندانی 380 از جوانک در بند دور میشد، دوباره تصاویری در ذهن زندانی جوان شکل گرفت.
هوا تاریک بود در دور دست زبانه های آتش دیده می شد. پا به پای برادرش با تمام قوا می دوید. به ساحل باتلاق مانند دریاچه که رسیدند شیب تندی ناگهان در جلویشان پدیدار شد و او نتوانست تعادلش را حفظ کند. لغزید و در گل و لای دریاچه افتاد. دیگر توان بلند شدن برایش نماده بود.
برادرش به سرعت خود را به او رساند.
- بلند شو... دارن بهمون می رسن!
- ن... نمی تونم، گیر کردم...
بغض کرد
- اونا مارو می کشن!
و با گفتن این جمله در اوج ناامیدی به چهره ی رنگ پریده برادرش نگریست. نگاه برادر برای لحظه ای روی صورت ترسیده او ثابت ماند.
- نه نمی تونن، اگه ساکت بمونی...
افکارش با صدای زندانبان بهم ریخت.
- زندانی 222، دادگاه شماره 4
زمان برای زندانی جوان به کندی می گذشت. گاه گاه مامور سیاه پوست می آمد و شماره زندانیی را می گفت و او را به سمت دادگاهش هدایت می کرد.
تنها سه زندانی دیگر در اتاق انتظار مانده بودند که بار دیگر قامت نگهبان سیه چرده در آستانه در ظاهر شد. چشمان سرد و بی روحش بر روی لیست اسامی چرخید و سرانجام با صدای سرد و خشکی گفت:
- زندانی 504، دادگاه شماره 10
.
.
.
به سایه خودش که جلوتر از او به سمت مقصد می رفت نگریست. سایه دستان برادرش را دید که او را زیر توده ای از شاخ و برگ های بوته ها پنهان ساخت و سپس بدون لحظه ای مکث به سمت جنگل دوید...
- زندانی 504 در جایگاه شهود قرار بگیرد.
به اطراف نگاه کرد. گردتاگردش کسانی نشسته بودند که بایستی تا ساعاتی دیگر رای خودشان را اعلام می کردند. زندانی 380 را دید که در چند قدمی او بر روی صندلی متهمین بسته شده بود و متعجب او را نگاه می کرد.سرانجام کار نزدیک بود.
دادستان به سمت زندانی 380 چرخید و گفت:
- آگوستوس پای حالا به آخرین اتهام شما می رسیم. شما متهم هستید که در تاریخ 17 جولای 3 سال قبل با همدستی گروهی از مرگخوارن اقدام به کشتار و قتل عام مردمان دهکده انگلتون شدید. قتل ماگلها و جادوگران!
- شماها دارید به من تهمت میزنید. چطور جرات می کنید...
- ساکت! شما الان در مقامی نیستید که اظهار نظر کنید! ادامه بدید جناب دادستان.
- ممنون عالیجناب... شما آگوستوس پای، متهم به قتل دست کم 6 نفر در این تاریخ هستید. از جمله، قتل ارنی بارکمن، سوزان دیویدسون، کارن و انسلادوس تایمز و دیموس کارسیوس...
- کارسیوس؟!!
آگوستوس وحشت زده به زندانی 504، فوبوس کارسیوس نگاه کرد.
- ش...شما اشتباه میکنید.
دادستان طوری به آگوستوس نگاه کرد که زندانی به خود لرزید.
- عالیجناب در شب 17 جولای 3 سال پیش دو جوان به نام های فوبوس و دیموس کارسیوس توانستند از دهکده ای که توسط مرگخوارنی که این مرد، آگوستوس پای رهبریتشان را به عهده داشت، فرار کنند. اما به زودی گروهی از همین مرگخواران به دنبال این دو افتادند که دس آخر منجر به مرگ برادر بزرگتر شد. مردی که برای نجات جان برادری که اکنون در جایگاه شهود ایستاده است، خودش را قربانی کرد.
صدای همهمه در سالن پیچید.
- پس چرا این پیر در لباس زندانیانه؟ پس اون نشان سیاه روی دستش چی میکنه؟
کارسیوس از جای خودش بلند شد و آهسته آرام شروع به صحبت کرد:
- من اون شب از چناهگاهی که برادرم برای من ساخته بود خارج شدم و به دنبال او براه افتادم. من شاهد مرگ برادرم بودم! اونی که الان اینجا ادعای بیگناهی میکنه اون شب برادرم رو اونقدر شکنجه کرد تا مرد و من... من تنها ناظر اون ماجرا بودم... من ترسیده بودم. کاری نکردم... فقط نگاه کردم و گریستم.
چند روز مثل دیوانه ها توی جنگل بودم تا اینکه افرادی منو پیدا کردن. مدتها طول کشید تا من تونستم با خودم کنار بیام و وقتی تونستم بر خودم مسلط بشم، تصمیم گرفتم انتقام برادرم و همه کشته شدگان رو بگیرم. بنابراین تلاش کردم هر طور شده وارد گروه مرگخوارها بشم. اونجوری میتونستم در زمان درست ضربه بزنم. من از خانوادم جدا شدم و به پدر و مادرم قبولوندم که واقعا یه مرگخوار شدم. در تمام دوران مرگحواری من به همراه بسیاری که الان جونشونو از دست دادن تلاش کردیم تا در جامه گرگان مردم بیگناه رو نجات بدیم.
بعد از شکست مرگخواران در جنگ هاگوارتز و مرگ ولدمورت در حالیکه همه در شادی بودند من به کمک دوست دوران تحصیلم، دادستان عزیز بدنبال فراریان گشتیم تا اینکه بتونیم اونا رو به جزای کارهاشون برسونیم....
آگوستوس دیگر تاب و توان شنیدن گفته های کارسیوس را نداشت. هرگز باور نمی کرد روزی مورد اعتمادترین نیرویش جاسوس از آب دراید. به زودی دیگر مرگخوارن فراری هم دستگیر می شدند چرا که او در اتاق انتظار با ذهن جویی ادرس مخفیگاهی که فراریان در انجا بودند را به او داده بود.
دیگر نباید امیدی به نجات داشته باشد وقتی ناجیان هم بزودی اسیر میشدند!