مرگخواران با رداها و لباس های شیک و رسمی در حیاط خانه ی ریدل گردهم آمده بودند. لرد سیاه با چهره ای که تا نصفه شاد نشان میداد و نصف دیگر عبوس و اخمالو، به میان جمعیت رفت. چند عدد قری داد به سوی آسمان اوج گرفت و هر کدام از مرگخواران چنگی به هاله های نورانی اطراف لرد زدند تا با او پرواز کنند...
در آسمان لرد سیاه با شادمانی در حالیکه زیر چانه ی نجینی را ماساژ میداد روی سقف هواپیمای لندن – منچستر لم داده بود و سایر مرگخواران همچنان با فاصله ی کمی هاله های لرد را در آغوش گرفته بودند و به دنبال هواپیما شناور بودند. بلاتریکس در اثر فشار هوا موهای وز وزی و سیم ظرف شویایی اش کاملا صاف و یکدست شده بودند و این رودولف بود که سیمی را به داخل موتور هواپیما فرو کرده بود تا با شونه برقی مخصوصش هی موهای بلاتریکس را فرفری و وز وزی کند.
در زمین – در کنار دریاچه ای میان کوهستان های مجهول لرد سیاه با سرعت ملایمی در حال فرود آمدن در کنار دریاچه است. بلاخره فرود میاد و نفس عمیقی میکشه. دست در داخل جیب کت و شلوار مشکی اش میکنه و تعدادی غاز و کلاغ و کبوتر را که مائده های آسمان بودند را بیرون میاره و به کنار میندازه.
لرد: « هوووم ! به نظرم تعدادتون کم شده.
»
و به پنج مرگخواری خیره شده بود که در فاصله ی کمی از او با قیافه های بهم ریخته ایستاده بودند. لوسیوس، دالاهوف، رودولف، بلاتریکس و لینی با وحشت به لرد نگاه می کردند تا در رابطه با ناپدید شدن سایر مرگخواران چه بگویند.
لینی: «سرورم ! توی چت باکس به ایوان فحش دادن رفت تا بفرسته مجرمین رو به جزایر بالاک، توی راه برگشتش یه اژدها توی آسمون قورتش داد. البته چوبدستی همراهش بود. فکر کنم فردا یا پس فردا سالم دفع بشه از بدن اژدها !
»
لرد : «نه لینی ! اژدها چیزیو دفع نمیکنه. همش جذب بدنش میشه. یه عمل جراحی افتادیم. فک کنم الان ایوان بخشی از اژدها شده ! چقدر گفتم بیا نجینی خودش کارتو بسازه ! گوش نکرد.
خب. بقیه کجان ؟ »
لوسیوس با شرمندگی جلو آمد و گفت:
«ارباب ! رز موتور هواپیما رو با پنکه اشتباه گرفت، رفت توش.
. بعد هواپیما رفت تا سقوط کنه. ریگولوس جو گیر شد رفت توی موتور، تعمیرش کنه. بقیه رو هم با خودش برد. آنی مونی هم داشت میومد تا اینجا یهو دید حوالی آکسفورد یه فستیوال آشپزیه. نتونست جلوی خودشو بگیره، رفت شرکت کنه !
»
در این حین صدای انفجاری در فضا طنین می اندازد و آسمان نارنجی – قرمز و آتشی می شود و قطعات مختلف هواپیما به انضمام تعدادی دست و پا و چشم و کله و دل و روده به سوی زمین و مقابل پای لرد سیاه پراکنده می شوند. لرد بدون توجه به سرنوشت یارانش در آسمان به ساعت جیبی اش نگاه می کند و به پنج مرگخوار باقی مانده اش اشاره می کند و می گوید:
«خب ! بریم ! دیر شده. شما هم مواظب باشین در ادامه چیزیتون نشه. شمارو از دست بدم دیگه خودم قهرمان مطلق میشم و یه تنه. دیگه فرصت خودنمایی بهتون داده نمیشه. بیان دنبالم ! »
پنج مرگخوار با وحشت و ترس از آینده شان به دنبال لرد راه افتادند. تقریبا صدم قدم پیش رفتند و به دره ای عمیق رسیدند.
لرد: «خب ! هاگزمد توی این دره هستش. اوناها اون خونه ها و آدما رو ببینید. »
و به نقاط سیاه رنگ متحرکی و ثابتی اشاره کرد که انگار میلیون ها فرسخ با آنها فاصله داشتند. دالاهوف خم شد و گفت:
«ارباب ! اینا که مورچه های جلوی پای شما هستن. ته دره نیستن که !
»
و لرد و دالاهوف مشغول زمزمه و کل کل کردن شدند. اما در سوی دیگر بلاتریکس مشغول دوباره خواندن نامه جیمز شده بود. چیزی به نظرش عجیب آمد و خود را کنار لرد رساند و گفت:
«سرور ! تاریخ میتینگ سوم جولای هستش. یعنی دو ماه دیگه که. »
لرد: « نه دیگه بلا ! من حوصله ندارم. تا اینجا اومدیم دیگه باید بقیه اش هم بریم. میریم به تاریخ سوم جولای ! »
بلاتریکس: «ارباب ؟ ما چطور بریم به دو ماه آینده ؟! »
لرد: «من چمیدونم. تو جادوگری. من که جادوگر نیستم. من نابغه ام. ابر جادوگرم. ریا میشه اگه فکرهای خفن کنم برای سفر به آینده !
»
دالاهوف: «سرورم ! بهتره بریم اون دختره خون لجنی، گرنجر رو پیدا کنیم ! اون زمان برگردون داره. حتما با آی.کیویی که داره میتونه زمان آینده رو هم اضافه کنه به ساعتش ! »
لرد: «نگفتم من ابر جادوگرم ، بلا ! دیدی چه ایده ای دادم !
»
دالاهوف: «ولی ارباب ! من گفتم که...
»
لرد: «خاموش باش ! من این فکرو فرستادم توی مغزت که بیان کنی دیگه ! فکر کردی چی ؟! خب. اهم. آچیو هرماینی گرنجر ! »
اخگر افسون لرد به آسمان رفت و سریعا با صدای پاق مانندی آسمان شکافته شد و یک عدد تخت خواب مقابل لرد، روی صخره ها افتاد. هرماینی گرنجر با همراه رون ویزلی زیر پتو رفتند تا لرد و نامحرمان آن دو را مشاهده نکنند. اما کله ی رون بالای پتو مانده بود و با وحشت به چشمان لرد سیاه خیره مانده بود.
صدای هرماینی: « آی ! میسوزه ! »
لرد: « چی؟ تا جایی که یادمه فقط این کله زخمی بود که با دیدن من سوزش داشت. یادم نمیاد روی بدن خون لجنی مثه تو هم یادگاری نوشته باشم !
»
هرماینی کله اش را بالای پتو آورد و گفت:
«ئه ! رون نگفتی مهمان داریم ! سلام . سلام خیلی خوش اومدین.
»
لرد: «خب ! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب گرنجر ! یا تا نیم ساعت دیگه اون "ساعت زمان برگردونت" را تبدیل به "ساعت زمان برو" میکنی یا خون لجنت رو میریزم روی پتو ! خون لجنی ! »
نیم ساعت بعد هرماینی با چوبدستی اش جادوهای مختلفی روی یک ساعت جیبی انجام میداد و در افکارش انتقام را پرورش میداد !
هرماینی: «خدمت شما ! آماده اس. قشنگ میرین به دو ماه دیگه !
»
در این حین رون به آرامی زیر لب زمزمه ای کرد: « یعنی به بیست سال دیگه !
»
لرد با لبخندی شیطانی ساعت را از کف دستان هرماینی قاپید. زنجیرش را با افسونی گسترش داد و دور گردن پنج مرگخوارش انداخت و بدون توجه به رون و هرماینی ناپدید شدند و به آینده رفتند. در فرسخ ها دورتر جیمز و دامبلدور همچنان با هم سر میتینگی که جیمز برای دو ماه آینده گذاشته بود بحث می کردند ولی آما این بار لرد سیاه در جایی دیگر سیر می کردند...
بیست سال بعد...لرد به همراه پنج مرگخوارش در همان موقعیت در کنار دره ای عمیق فرود آمدند اما این بار چیز دیگری در پیش رویشان قرار داشت.
لرد: « نه ! خوبه ! عجب پیشرفتی دارن این ماگل ها توی دو ماه ! »
آنها در میان آسمان خراش های گوناگونی قرار داشتند و بالای سرشان ماگل ها بدون هیچ تجهزیاتی در حال پرواز بودند...
لرد سریعا چیزی به ذهنش آمد و به ساعت نگاه کرد اما این یک سیب زمینی بود که درون صفحه ساعت زمان خودنمایی میکرد و روی آن پیامی بس شگفت انگیز پوس کنده شده بود:
«در آینده ی دور خوش بگذره ! با آرزوی دورانی خوش ! رون و هرماینی !
»