مرد برگشت، فقط یک نگاه کافی بود تا هری وی را بشناسد؛ تک تک اجزای چهره اش شبیه خودش بود بدون ذره ای تفاوت.
- پدر؟
جیمز پاتر برگشته بود، جیمز پاتر!
- نــــــــــــــــــــــــه!
و شلیک انفجاز خشم لرد، ستون های سرسرا را لرزاند.
- بکشیدشون؛ نباید از اینجا فرار کنن!
جیمز پاتر در حالیکه سعی میکرد در برابر حمله ی ناگهانی مرگخواران مقاومت کند، فریاد زد:
- هری، زود باشین برین، بقیه رو بردار و برو، زود باش هری.
- نه پدر نه، من تنهات نمیذارم، تا آخرین لحظه با هم میمونیم! هرمیون، زود باش از لپرکان ها استفاده کن و محفل رو خبر کن. اونا میتونن کمکمون کنن!
- باشه هری، سعیم رو میکنم!
در حالیکه هرمیون سعی داشت با استفاده از لپرکان ها محفل ققنوس را خبر کند، هری و جیمز و بقیه ی اعضای ارتش دامبلدور سعی میکردند که جلوی ارتش بیست میلیونی(
) مرگخواران رو بگیرن!
- هرمیون، ما نمیتونیم بیشتر از این مقاومت کنیم، هر جوری شده باید از اینجا فرار کنیم، پس چی شد محفل؟
- بهشون خبر دادم، خیلی زود میرسن اینجا.
یک ربع بعد:
صدای آپارات های پی در پی حواس همه ی افرادی رو که داخل خونه در حال جنگ بودند رو پرت میکنه، اعضای محفل ققنوس رسیده بودند و در پیشاپیش اونها، البوس دامبلدور و سورس اسنیپ ایستاده بودند....