اسلیترین قهرمان میشه
مرلین میدونه که حقشه...
پست پیشتاز-این زنیکه ی مشنگ رو کی راه داده اینجا آخه؟ همینو کم داشتیم! :vay:
لرد ولدمورت نگاهش رو از سمت برج بلند ِ مقامات در وسط زمین بازی کوئیدیچ، به سمت سالازار که با گونی ِ سنگینی به دست، به سمت تیم نزدیک میشد، برگردوند. سالازار دستش رو پشت گوشش گرفت و ولدمورت دوباره به برج اشاره کرد. سالازار چشم هاش رو تنگ کرد. ولدمورت با دست محکم به سرش زد.
صدایی جادویی در زمین بازی کوئیدیچ پیچید:
_1 ... 2... 3 ... امتحان میکنیم! اهم... جدی الان صدام پخش میشه؟ صدای جادویی من؟! وای باورم نمیشه که دنیای جادوگری واقعیه! اهم اهم! جادوگران و ساحره های ی عزیز من، من جی کی رولینگ هستم؛ با گزارش شهرآورد هاگوارتز، بین دو رقیب دیرینه یعنی اسلاترین و گریفندووووور!_ببین! نمیتونه حتی اسلیترین رو درست بخونه! اسلاترین؟!
سالازار تلو تلو خوران به میانه ی میدان رفت و با دست بقیه ی اسلیترینی ها رو به دنبال خودش دعوت کرد. لرد ولدمورت درحالی که چماق خودش رو در زیر رداش شونصد دور پیچونده بود با نگاه مشکوک به همه چیز، پرسون پرسون به جلو رفت. به دنبال لرد سیاه، بلاتریکس با بقچه ای به بغلش ، استرسناک به سمت میدان حرکت کرد. در انبوه موهای سیاه بلا، یه موجودی درحال حرکت بود که بعد از چند لحظه مشخص شد رودولف لسترنج بوده. رودولف با سر باند پیچی و دست شکسته و حلقه شده بر گردنش، به طرز معشوقانه ای به دنبال بلا وارد زمین شد. با فاصله ی بیشتری، آیلین با ردا و شنل سیاه و درحالی که کلاه شنل را تا زیر چونه اش پایین کشیده بود وارد زمین شد. پشت سرش ریگولس ِ ژولیده با ردای خاکی، گونی سیب زمینی عجیب که کلاه گروه بندی یه ورش بود رو به روی زمین میکشید و هی همینجوری طفلی عرق میریخت.
_ اعضای تیم گریفندور ِ همیشه قهرمان ِ گولاخ ِ شکست ناپذیر ِ شجاع دل ِ سفیدی و مهرورزی و به طور خلاصه تیم هری اینا : بیل ویزلی ! چارلی ویزلی ! رون ویزلی ! جینی ویزلی ! معلوم نیست این تیم ویزلی یونایتده یا گریفندور؟! جیمز سیریوس ویزلی ! گودریک ویزلی ! استرج... ببخشید...وقتی اسلیترینی ها به میانه ی میدان رسیدن، کار معرفی اعضای تیم گریفندور تموم شده بود. سالازار به همراه اعضای تیم اسلیترین حلقه زد و گونی سیب زمینی کلاه دار رو وسط حلقه انداخت.
_خب عزیزان من! برنامه اینه که ...
لرد ولدمورت با اشاره ی انگشت سالازار رو ساکت کرد و ادامه ی حرفش رو گفت:
_ ... همین الان غافلگیرشون کنیم... هرکدومتون یه آوادا بزنید بازی شروع نشده تمومه!
سالازار سر و صدایی کرد و با عصاش جلو اومد و کوبید تو سر ولدمورت:
_ این کار به دور از جوانمردیه!
بلاتریکس برقی در چشمهاش ظاهر شد و گفت:
_دیگه نهایتش تا سوت شروع بازی صبر کنیم!
لرد ولدمورت یخه ی سالازار رو به بیرون از حلقه کشید و درحالی که به شدت تکونش میداد، تو گوشش داد زد:
_جدبزرگ! پیری! بابا این چه بساطیه واسه ما درست کردی؟! من با این سیاهی ِ متشعشعم چه به کوئیدییچ؟! به زور منو گذاشتی تو بازی... هیچی نگفتم! این مرتیکه ریگولس رو آوردی ... بازم هیچی نگفتم! این زنیکه ی مشنگ رولینگ رو آوردی... بازم هیچی نگفتم! حداقل بذار تو این شرایط حساس کنونی با شیوه ی من پیش بریم! :zogh:
ولدمورت، لرزوندن سالازار رو متوقف کرد با این حال سالازار همچنان میلرزید و استخون ها و دندوناش از به هم خوردن صدا میداد. درحالی که کلاه همایونی ِ کج شده اش رو صاف میکرد، سعی میکرد ولدی رو در جلوی خودش تشخیص بده.
_ کدوم شرایط حساس کنونی؟!
چشمهای مارشکل و تنگ ولدمورت تنگ تر و نازک تر شد. کله ی کچلش رو خاروند:
_ همین داستان امروز صبح...نجینی عزیزم...
جان پیچ هام رو که دادم بهت قایم کنی..
سالازار که انگار از طریق ردیابی صدای ولدمورت بلاخره تونسته بود مکان تقریبیش رو شناسایی کنه، با بی احتیاطی فریاد زد:
_چی شده؟! کیــــــه؟! کیــــــــه؟!
چشمهای خیلی تنگ شده ی لرد ولدمورت ناگهان به اندازه ی دوبرابر چشم های دابی شد:
_چی؟! چرا زدی تو خط بابا اورتون؟! یعنی یادت نمیــــــــــاد؟
ولدمورت که از شدت عصبانیت، خون سیاهش در مغزش جمع شده بود و کله ی تابناکش به خاکستری و سیاهی ِخیلی تیره تبدیل میشد، به شدت سالازار رو تکون میداد...
فلش بک؛ تالار اسلیلرد ولدمورت دستهایش رو به دو طرف باز کرد و خمیازه ای کشید. گردنش رو هفت بار در جهت خلاف عقربه های ساعت چرخوند. از تختش بلند شد و به سمت آشپزخانه ی اسلیترین رفت. به در آشپزخانه نرسیده بود که بلاتریکس جلوش ظاهر شد و حوله ی بلند سبز رنگی در مقابلش گرفت و تعظیمی کرد:
_ارباب به سلامت باشه! احضار میکردید که به جاتون خمیازه بکشیم مای لرد! ارباب تا شما به مرلینگاه برید و برگردید ، صبحانه حاضره! :zogh:
لرد ولدمورت لبخندی زد و حوله رو از دست بلاتریکس گرفت و به سمت مرلینگاه رفت؛ درحالی که به همون شکل میگفت:
_بلا! تو واقعا برای من فراتر از یه مرگخوار وفاداری!
بلا در حالی که قند تو دلش همینجوری هی آب میشد، تصمیم گرفت که صبحانه ی ارباب رو خودش آماده کنه و به سرعت داخل آشپزخانه شد. ماهیتابه رو گذاشت روی اجاق و روشنش کرد. روغن هیپوگریف رو ریخت توش که گرم بشه، در یخچال ی جادویی رو باز کرد ولی جز چند تیکه نون چیزی ندید. در رو بست و اینور اونور رو نگاه کرد. در کمال ناامیدی یه تخم گنده روی میز پیدا کرد. بلافاصله تخم گنده رو چنگ زد و به گوشه ی کابینت زد ولی ترکی برنداشت. دوباره زد؛ ترکی نخورد! چوبدستش رو به سمتش گرفت و با یه طلسم سیاه تخم رو شکست و ریخت تو ماهیتابه!
لرد ولدمورت درحالی که بعد از مرلینگاه، رنگ و روش کمی وا شده بود، وارد آشپزخونه شد و با لبخند مشنگ کُشش نگاهی به بلا در حال آشپزی کرد:
_ خب چی صبونه داریم بانوی تالار اسلیترین؟!
بلاتریکس که هر لحظه بر فر موهاش افزوده میشد:
_من...؟ با..بانو... ی.. تالا..ر .. اسلی..؟!
ولدمورت نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
_ راستی نجینی ِ پرنسس منو ندیدی؟!
نمیدونم چش شده... از وقتی این محفلیا تو درگیری شیون آوارگان جای ققنوس شون، بردنش... هر شب تبدیل به یه تخم گنده میشه و دوباره صبح از تخمش در میاد! به گمونم افسرده شده... اگه دستم به این دامبل ِ کفتر باز ِ....
صدای لرد سیاه در گوش بلا محو و محوتر میشد... بلا با ترس و استرس فراوان به ماهیتابه ی روی اجاق و محتویات توش نگاه میکرد. در اون لحظه دنیا برای بلا سیاه و سیاه تر میشد...
تا اینکه لرد سیاه سرش فریاد زد:
_چی کار داری میکنی بلا؟! نیمروی اربابت سوخت که!
و با حرکت چوبدستی، ماهیتابه رو به سمت خودش روی میز پرت کرد و یه تیکه سنگگ برداشت تا ماهیتابه رو خالی کنه.
بلاتریکس میدونست که بعد از این صبح کذایی، نه تنها نمیتونه به رویای بانوی اسلیترین شدن فک کنه، بلکه دیگه جایی در دنیای زنده ها هم نداره. با سری افکنده و به شدت دپرس به سمت کتابخانه ی خصوصی اسلیترین رفت تا وصیت نامه ش رو بنویسه و خودش رو آماده ی مرگ کنه...
در همین فکرها بود که جرقه ای به ذهنش خطور کرد! و به سرعتش اضافه کرد و از آشپزخونه خارج شد.
لرد ولدمورت دولپی مشغول خوردن نیمرو بود که سالازار اسلیترین و آیلین پرنس وارد آشپزخونه شدند. آیلین دست سالازار رو گرفت و به داخل کشید. سالازار که به صورت خود بخودی روی ویبره بود، با این حرکت تکون های شدیدتری خورد:
_به به! چه صبح زیبایی برای بازی کوئیدیچ!
لرد ولدمورت دندونهایش رو با انزجار به هم فشار داد و با عصبانیت گفت:
_باز هم این بازی های بیفایده! اگه به من باشه همشون رو آوادا میکنم و تمام!
سالازار سعی کرد چیزی بگه ولی نفسش گرفت و روی نزدیکترین صندلی نشست. آیلین لبخندی مرگخوارانه زد و گفت:
_ارباب با گریف بازی داریم... کله زخمی هم میاد. میتونید بکشیدش!
سالازار سرفه ای کرد و گفت: ولی بعد از بازی!
لرد سیاه لبخند رضایت بخشی زد و با یه تیکه نون افتاد به جون ته ماهیتابه!
سالازار به دور و برش نگاهی کرد و از آیلین پرسید:
_پس این بوقیا کجان؟! مورفین رو یکی پیدا کنه. نکنه امروز تحت تاثیر چیز باشه! دوپینگ محسوب میشه ها!
آیلین به سمت تالار اصلی رفت تا اون گوشه و کنار ِتالار، مورفین رو پیدا کنه. سالازار رو به ولدمورت کرد و گفت:
_نوه ی گلم... تو قراره مدافع باشی. تو به همراه ِ ...
حرف سالازار تموم نشده بود که ریگولس با ظاهری شیک و صاف و ردای بلند کوئیدیچ و جارو به دست وارد آشپزخونه شد. لرد سیاه با دیدن ریگولس از جا پرید و چوبدستش رو به سمت ریگولس گرفت و یه کروشیو نثارش کرد. ریگولس به خودش میپیچید و ناله و زاری میکرد.
ریگولس: آاااوووووخ آآآآوووچ آآآآآآی!
لرد سیاه :ای پیری! این کیه آوردی اینجا؟!
سالازار: ریگولس بلکه... مرگخوارت بود یادت نیس یعنی؟
ریگولس: آاااوووووخ آآآآوووچ آآآآآآی!
لرد سیاه:
مگه یادت رفته یه جان پیچم رو نابود کرد؟!
سالازار: هوم...؟! نه بابا جدی؟ کی؟!
ریگولس: آاااوووووخ آآآآوووچ آآآآآآی!
لرد سیاه:
سالازار: حالا یه خبطی کرد... تو کوتاه بیا! تو که این همه جان پیچ داری!
ریگولس: آاااوووووخ آآآآوووچ آآآآآآی!
لرد سیاه: نه اصن راه نداره! باید بکشمش!
سالازار : حالا تو این دفعه رو بیخیال... بازیکن نداریم!
ریگولس: آاااوووووخ آآآآوووچ آآآآآآی!
لرد سیاه: نه اصن راه نداره!
سالازار : به حق پیژامه ی خودم ولش کن!
لرد سیاه نگاهی به پیژامه ی سبز و نقره ای مندرس سالازار انداخت که البته هیچ تناسبی با ردای کوئیدیچیش نداشت. و با اکراه طلسم شکنجه رو از روی ریگولس برداشت. ریگولس ته مانده فریادی کشید و همونجور ولو روی زمین گفت: ارباب غلط کردم! توبه!
لرد سیاه ابرویی بالا انداخت و با شک خیلی زیادی پرسید:
_ دیگه از این غلطا نمیکنی؟
ریگولس جارو رو به دست گرفت و سعی کرد به کمکش بلند بشه. هنوز صاف ِ صاف نشده بود که از پشت سرش بلاتریکس فریاد زنان وارد آشپزخونه شد:
_ارباااااااااااااب! ارباااااااااااااب!
نجیـــــنی!
بلا با دیدن ریگولس بلافاصله ترمز کرد و این باعث شد که چیزی از دستش سُر بخوره و به زمین بیفته و از وسط جر بخوره! لرد سیاه خم شد. روی زمین یک تخم گنده بود که تیریکیده بود و نامه ای از وسطش بیرون زده بود:
من تخم واقعی رو برداشتم و قصد دارم که بخورمش! امضا ر.ا.ب
لرد سیاه به تخم قلابی و نوشته ی درونش خیره شده بود و اصن تکون نمیخورد. بعد از هونصد دقیقه تکونی خورد و شروع به هق هق کرد:
_نجیــــنی! پرنسس من! چی به روزت اومده؟! با من حرف بزن... نجینی؟
و در همین لحظه ولدمورت با چرخش آنی به سمت ریگولس، به سمتش پرید؛ چوبدستش رو به گوشه ای انداخت و دو دستش رو دور گردن ریگولس حلقه کرد و فریاد زد:
_ میکشمت! میکشمت!
سالازار و آیلین _که از سر و صدای لرد سر و کله اش پیدا شده بود_ وسط ماجرا پریدن و سعی کردن لرد رو از ریگول جدا کنند. بعد از کمی تلاش موفق شدند. ریگول که نفس نفس میزد، بریده بریده گفت:
_لرد سیاه! باور کن من نبودم... من تازه رسیدم! با سالازار اومدم اصن!
آیلین به شونه ی لرد سیاه زد و با همدردی گفت:
_ارباب! نگران نباشید... ما عامل این حرکت نابخشودنی رو پیدا میکنیم و به سزای عملش میرسونیم!
بلاتریکس که آب دهنش رو قورت میداد با حرکت سر حرف آیلین رو تایید کرد. ولدمورت به شدت دپرس شده بود و همچنان گریه میکرد. آیلین ادامه داد:
_سالازار اسلیترین کبیر! مورفین رو توی مرلینگاه پیدا کردم... وضعش چندان میزون نیست... چی کنیمش؟
سالازار از گوشه ی آشپزخونه یه کیسه گونی سیب زمینی برداشت و به دست آیلین داد:
_فعلا بندازش این تو تا ببینیم چی میشه... میگم شما نمیدونید نفر آخر کیه؟! من هرچی فک میکنم یادم نمیاد...
باقی اسلیترینی ها نگاهی به هم انداختند.
_خب حالا زیاد مهم نیست... بیاید بریم... تا برسیم به زمین بازی، یکی بلاخره پیدا میشه! نگران نباشید... سالازار بزرگه! ای بابا سالازار که خودمم!
ملت اسلیترین حرکت نکرده بودند که صدای در تالار اومد.
_کیـــــــــــه؟
در تالار باز شد و رودولف لسترنج با یه دسته گل قرمز وارد تالار شد... بلاتریکس که هنوز تو شوک نیمرو کردن نجینی و بهم خوردن نقشه ی بانوی اسلیترین شدن و برگشت ریگولس و به هم خوردن نقشه ی شومش برای ریگولس شده بود، الان کابوس شبهاش رو جلوی در میدید!
بلا:
رودولف:
بلاتریکس از خشم فریادی کشید و از غیب ماهیتابه و دمپایی و ... ظاهر کرد و به سمت رودولف پرتاب کرد!
_کی این بوقی رو تایید کرده؟! من میدونم و اون!
سالازار اما به پهنای صورتش میخندید و با اشاره به رودولف که دچار شکستی های شدید و نقص عضو در نواحی مختلف بدن میشد، گفت:
_ آها! مهاجم آخری هم پیدا شد... مطمئنم که بلا و رودولف زوج خوبی میشن! البته الانم هستن... ولی ایندفه منظورم تو کوئیدیچ بود!
در همین لحظه ولدمورت مثل فنری که جهیده باشه به سمت سالازار پرید و به یه گوشه ای کشیدش و گفت:
_ببین جد بزرگ! این ریگولس جاسوس دامبله! این رودولف هم معلوم نیست از کجا اومده... اینا نقشه دارن امروز تو تایم بازی که من چوبدست ندارم منو بکشن! این یه توطئه است! میفهمی؟
سالازار سری تکان داد که میان لرزش های عادی بدنش گم شد.
_ ببین! اینا با کشتن نجینی ِ جان برکف کارشون رو شروع کردن! نباید بذاری تنها نواده ی سیاهت به همین سادگی از بین بره! جان پیچ هام رو بهت میدم قایمشون کن. باشه؟!
سالازار با اینکه نسبت به درخواست ولدمورت مطمئن نبود، باز هم سری تکان داد.
خخخخخخخخخخخ خشششششششش (افکت نویز تو فلش بک)سالازار تو راهروهای ورزشگاه راه میره و با خودش گونی سیب زمینی حاوی مورفین رو به روی زمین میکشه. ضربه ای به گونی میزنه . صدای برخورد چندتا شی دیگه به همراه ناله ی مورفین شنیده میشه. سالازار نفس نفس زنان با خودش میگه:
_این جان پیچ های ولدی چی بود دیگه این وسط؟! مُردم من...
پایان فلش بکولدمورت که از شدت عصبانیت، خون سیاهش در مغزش جمع شده بود و کله ی تابناکش به خاکستری و سیاهی تیره تبدیل میشد، به شدت سالازار رو تکون میداد...
صدای سوت داور از وسط میدون اومد و لرد سیاه از تکون دادن سالازار دست کشید. داور بازی،
وزیر دیگر، میخواست که همه در جای خودشون قرار بگیرند. ولدمورت پرسید:
_چی شد ؟! یادت اومد پیری؟! جان پیچ هام کجان اصن؟ :worry:
سالازار سرفه ای کرد و گلویی صاف کرد:
_ یه چیزایی یادم اومد... ولی نه دیگه تا اونجاش رو!
ولی یادمه تا ورزشگاه تو اون گونیه همراهم بودن. نگران نباش! تو که 6148521 ی جان پیچ داری!
ولدمورت سرش رو به یک دیوار جادویی که از غیب و بدون چوبدستی ظاهر کرده بود کوبوند و بعد از چند ضربه، به طرز عجیب و سریعی، به چماق پیچیده تو رداش چنگ زد و وقتی مطمئن شد هنوز سرجاشه، همینجوری بدون جارو اراده کرد و به هوا رفت.
همه ی بازیکنا سر جاشون قرار گرفته بودند که داور تو سوتش زد. بازی شروع شد. کوافل در اولین لحظه به دست چارلی ویزلی افتاد. چارلی به گودریک پاس داد. آیلین سعی کرد در وسط راه کوافل رو بدزده که نتونست. گودریک همینجوری هی جلو رفت و جلو رفت و جلو رفت تا که به حلقه ها رسید.
ولدمورت گوشه ای از زمین برای خودش همینجوری روی هوا بود و به چماق ِ زیر رداش چنگ زده بود و حتی هیچ تلاشی برای زدن بلاجری که از کنارش گذشت نکرد. بلا و رودولف وسط زمین درحال بگو مگو بودند و اینطوری گودریک تقریبا بدون هیچ مزاحمتی از طرف تیم مقابل به سمت حلقه ها و مورفین میرفت. گودریک با صدای تشویق تماشاچیا دستش رو عقب برد و کوافل رو به سمت حلقه ی وسطی پرت کرد. مورفین که درست بالای حلقه ی وسطی بود، بدون هیچ واکنشی به حرکت گوی نگاه کرد که با سرعت وارد حلقه شد و از سمت دیگه خارج شد و به سمت زمین سقوط کرد. مورفین که از دیدن این صحنه هیجان زده شده بود فریاد زد:
_واااااااو چه باحال ! من این همه تلاش کردم که پرواز رو نهادینه کنم... درحالی که باید سقوط رو نهادینه میکردم! :hyp:
و سر جارو رو به سمت زمین کج کرد و بعد از چند لحظه با شدت زیادی به زمین خورد.
_گل ! گل! گل برای گریفندور! توسط خود گریفندور! بیخود نیست که اسم گریفندور، گریفندوره! استاد نمونه ی کلاس پرواز و کوئیدیچ اینجا ثابت کرد که ... (شپلخ) آآآآآی چی بوود گودریک گریفندور چرخی روی زمین زد و با غرور از کنار سالازار رد شد و یه چی به سالازار گفت که حالا بعدا لبخوانی میکنیم. استرجس که انگار از نتیجه ی بازی مطمئن بود، به برج مقامات رفته بود و با دلوروس و بقیه گپ میزد و نوشیدنی کره ای مینوشید و به قیافه ی سالازار میخندید.
بازی رو آیلین شروع کرد. و کوافل رو به رودولف داد. رودولف تا وسط زمین جلو رفت تا اینکه بلاجری که قاعدتا جینی ویزلی بهش ضربه زد - چون جیمز سیریوس پاتر درحال بازی با یویو اش بود- از بغل گوشش رد شد. رودولف که هجوم رون و چارلی رو به سمت خودش می دید، کوافل رو به سمت بلا فرستاد : "بگیر همسر عزیزم" :pretty:
بلا که اصلا حال و روز خوبی نداشت، به سمت کوافل شیرجه رفت. تصمیم گرفت به خاط این حرف رودولف کوافل رو دوباره به سمت خودش شوت کنه و قیافه اش رو شطرنجی کنه.
در همین فکر بود که ریگولس با دست های لرزان ِ تحت تاثیر شکنجه ی صبحش، به بلاجری ضربه زد که مستقیم به سمت سر بلاتریکس رفت. بلاجر با شدت به سر بلاتریکس خورد و بلا در یک لحظه بی اختیاری و گیجی، بقچه ای که همراهش داشت رو به سمت رودولف پرتاب کرد. رودولف بقچه رو تو آسمون گرفت و با تعجب گفت:
_این دیگه چیه؟ چرا اینقد بو میده؟
بلاتریکس گیج بود و به زحمت میتونست روی جاروش ثابت وایسه. رودولف با کنجکاوی بقچه رو باز کرد و یه عرق گیر به شدت بد بو تو بقچه پیدا کرد.
_ واای چه بوی ِ بــ... ! واسا ببینم بلا؟! همسرم؟! عزیزم؟! تو این عرقگیر رو به مناسبت روز جادوگر برای من کادو گرفتی؟
بلا همچنان به شکل :hyp: بود.
گودریک که از کنار اونها رد میشد، عرقگیر رو تو دستای رودولف دید. با خودش گفت:
_این عرقگیر چه آشناست؟!
در همین لحظه ولدمورت هم متوجه قضیه شد و فریاد زد:
_نـــــــــــ
ــــــــــــه!
رودولف که تحت تاثیر عشقولانه ی بلا قرار گرفته بود یک موج عشق از خودش متصاعد کرد و در یک لحظه ی اسلوموشون، عرقگیر در دستهای رودولف به خاکستر تبدیل شد! گودریک که بعد از مدتی و اندی فکر کردن ظاهرا به نتیجه ای رسید. نگاهی به ولدمورت و سالازار چرخان در هوا کرد:
_ولدی؟! میگم این که الان سوخت... عرقگیر مفقود شده ی من به سال شونصد سال ماقبل تاریخ نبود؟!
ولدمورت که باور نمیکرد دومین جان پیچش در عرض چند ساعت نابود شده باشه فقط و فقط فریاد میزد....