-چیه ؟ چرا به من زل زدین ؟ من الان حال و حوصله درست کردن وسایل شما رو ندارم ، باشه واسه بعدا . حالا یکیتون بیاد و اتاقمو نشونم بده !
مرگخواران با نا امیدی به یکدیگر نگاه میکردند که استاد جادوگر با عصبانیت فریاد زد :
مگه شماها کرید ؟؟ گفتم یکیتون بیاد اتاقمو نشونم بده وگرنه کاری میکنم اربابتون سه برابر دامبلدور ریش در بیاره !!
لرد که از این حرف جادوگر وحشت کرده بود با فریادی گفت :
بروید دیگر ، زود باشید ! منتظر چه هستید ؟ ایشان را تا اتاقشان همراهی کنید ، همین حالا !
یکی از مرگخوار با سرعت به نشانه تایید سر تکان داد و روبه استاد جادوگر گفت :
بفرمایید ، از این طرف .
-چه عجب بالاخره یه نفر حاضر شد افتخار بده و با غرغری به دنبال مرگخوار رفت .
-بفرمایید اینجا اتاق شماست .
-چی ؟ حتما داری شوخی میکنی دیگه مگه نه ؟ تو واقعا فکر میکنی من تو همچین آشغال دونی میخوابم ؟
خودم باید دست بکار بشم ، شما ها حتی عرضه ندارین منو به یه اتاق خوب و با امکانات کامل ببرین
و بعد استاد با بی حوصلگی شروع به گشتن تک تک اتاق ها کرد .
- آهان ، چه عجب بالاخره یه اتاق درست و حسابی پیدا شد که من توش بمونم .
مرگخوار با ترس گفت :
ولی ... ولی شما نمیتونین اینجا بمونین ... اینجا .... اتاق اربابمان است .
- تو با چه جراتی به من میگویی کجا بروم و کجا نروم ؟ تو اگه عرضه داشتی یه اتاق خوب به من میدادی پس تا تبدیل به سوسک نکردمت از جلو چشمام دور شو !
مرگخوار خیلی سریع از آنجا نزد لرد رفت و با ترس گفت :
ارباب ، متاسفانه ...امشب ... نمیتوانید در اتاقتان ... بخوابید
-چی ؟ منظورت چیه که نمی تونم تو اتاقم بخوابم ؟ هان ؟ سریع توضیح بده مرگخوار !
-ارباب ... استاد جادوگر ... اتاق شما را ... برای خودشان ... انتخاب کرده اند !
-پس تو آنجا چه کار می کردی بی عرضه ؟ اون گفت اینجا تو هم دو دستی تقدیمش کردی ؟ ای ترسو
حال ما شب کجا بخوابیم ؟
-ارباب شما میتوانید در ...
- در کجا ؟ در اتاق های شما ؟ با چه جراتی به من میگی که کجا بخوابم ؟ کروشیو !!!
مرگخوار بیچاره که دیگر نمی دانست چه کند و چه بگوید از ترس غش کرد .
یکی دیگر از مرگخواران جلو آمد و با احترام گفت :
جناب لرد ، من پیشنهادی دارم ، اگر اجازه بفرمایید برایتان توضیح دهم .
-اگر از پیشنهادت خوشمان نیاید ، همچنان کروشیو به شما میزنیم که ... .
مرگخوار اول کمی تردید کرد اما ترسش را کنترل کرد و خیلی آروم گفت :
ارباب ، من فکر نمیکنم استاد جادوگر فردا هم وسایل ما را تعمیر کند ، من فکر میکنم او میخواد حالا حالا ها این جا بماند و فقط دستور بدهد و بخورد و بخوابد ...
-خب ؟ پیشنهادت چیست ؟
-بنظرم ما باید ، ما باید ، ما باید ... ما باید چیکار کنیم ؟
- پیشنهادت همین بود ؟ این که ما باید چه کار کنیم ؟
-نه ارباب منظورم این بود که ... یعنی میخواستم پیشنهاد دهم که با بقیه کمی فکر کنیم تا شاید راهی به ذهنمان برسد .
- ای احمق ! کروشیووو!!
فردا ، بالاخره استاد جادوگر پس از ساعت ها خواب بیدار شد و با چشمانی پف کرده در اتاقش را باز کرد و با دیدن صحنه روبرویش فریاد کوتاهی کشید و بعد با داد گفت : شما ها اینجا چکار میکنید ؟
لرد : هیچ ، فقط آمده ایم تا شما را پیش وسایل شکنجه ببریم تا تعمیرشان کنید .
- کدام وسایل ؟
- همان هایی که دیروز گفتید امروز درست میکنید و حتی برایش یک معما گذاشتید و ما هم به آن جواب دادیم ، پس دیگر باید بیایید و درستشان کنید .
- من که چیزی یادم نمی آد
- چی ؟ یعنی چی چیزی یادم نمی آد ؟
- یعنی چیزی یادم نمی آد ، حالا هم گشنمه ، زود باشید بریام صبحانه درست کنید .
و باری دیگر مرگخواران با نا امیدی به یکدیگر نگاه کردند .
دو روز گذشت و این ماجرا هی تکرار شد تا به سه روز و بعد هم به چهار روز و بعد هم به پنج روز رسید .
لرد و مرگخوار ها که دیگر صبرشان سر آمده بود با فشار آوردن به مغزشان ، نقشه ای کشیدند که البته خودشان هم میدانستند که در پس نقشه شان بسی نا امیدی بود پس برای همین دوباره با نا امیدی به یکدیگر نگاه کردند و تصمیم گرفتند ادامه سوژه را به دست نفر بعدی بسپارند تا شاید او راهی پیدا کند ...