نهم ژوئن
بابای عزیز!
حالتان خوب است؟ از اینکه به من اجازه دادید تا ایام پس از امتحانات دانشکده را در دهکده ی هاگزمید بگذرانم واقعا متشکرم! بابا! برای دختری که یازده سال را در پرورشگاه بگذراند و هفت سال هاگوارتز را باحسرت به کسانی که به هاگزمید می روند نگاه کند - چون قیم قانونی نداشته که رضایت نامه اش را امضا کند - اینجا کمتر از بهشت نیست! مطمئن باشید فرشته ی کوچک روی شانه ی راستتان پاداش بزرگی برایتان نوشته است، پاداش محبت به این کودک یتیم بی نوا.
مطمئنا متوجه سلام نکردن من در آغاز نامه شده اید. بابای عزیز، شما که جودی را خوب می شناسید؛ قانون مدار است! من تازه فهمیدم که اینجا سلام کردن ممنوع است و این هم از آثار آن است. بابا، البته من قبل از اینکه کاملا با قوانین آشنا شوم مرتکب اشتباه بزرگی شده ام که اگر بین خودمان می ماند برایتان می گویم... راستش من نمی دانستم اینجا همه فقط باید یک اسم در "چت باکس" داشته باشند.
این شد که تصمیم گرفتم برای عروسک کوچولو هم یکی باز کنم. عصبانیت مدیر دیدنی بود! فکر کنم کم مانده بود درسته قورتم بدهد!
یکی از چیز هایی که...
وای باباجان! به خاطر آن قطره ی جوهر معذرت می خواهم. لطفا این قلم مسخره را به خاطر من ببخشید! این اطراف قلمی بهتر از این پیدا نکردم!
داشتم می گفتم. یکی از چیز هایی که حتما تا الان متوجه شده اید عوض شدن یکباره ی لحن نگارشم است. خیلی بهتر شده، خودم می دانم! همه اش به خاطر این است که تا اعماق اینجا نفوذ کرده ام! نفهمیدید منظورم چیست؟ من در همین یکی دو روز، شاید چهارصد پانصد تا پست، از رول و غیر رول خوانده ام. یکی یکی سبک و لحن نگارش اعضای را بررسی کرده ام و همین باعث پیشرفت نگارشم شده است. هرچند که هنوز می ترسم چیزی بنویسم!
اصلا بگذارید از اول برایتان تعریف کنم قضیه از چه قرار است و من چطور به هاگزمید رسیدم!
اول:
ایستگاه کینگزکراسدر ایستگاه که پیاده شدم، وحشت مرا فرا گرفت! یک لحظه این یتیم بی نوا که تا بحال تنها جایی نرفته بود را در ایستگاه شلوغ لندن، در یک شهر غریب تصور کنید! خدای من!
اولش باید یک تکه متن می نوشتیم و منتظر می شدیم مسئول باجه مهر تایید بر آن بزند. عکسی داده بودند راجع به دراکو مالفوی و میرتل گریان. قطعه ی کوتاهی نوشتم. حافظک روی شانه ام بود و می خندید اما من فکر نمی کردم خیلی بد باشد. صرفا گمان می کردم "کمی سطح پایین" نوشته باشم...
وای، خدایا! الان که "موزه ی رولها" را صد دور خوانده ام حتی از نگاه کردن به آنچه که در "کارگاه نمایش نامه نویسی" نوشته بودم وحشت می کنم. خدا کند کسی آن را نخوانده باشد، خدا کند!
بابا! حالا فکر نکنید کارگاه تنها گندی بود که زده ام! (البته که همچین فکری نمی کنید چون قضیه ی چت باکس را برایتان نوشته ام!)
ای وای، یک قطره ی دیگر! مطمئن باشید در اولین فرصت این قلم را دور می اندازم و یکی دیگر تهییه می کنم، اما متاسفانه الان نمی توانم. کجا بودیم؟ آهان. دومین خرابکاری در زیر "کلاه گروه بندی" بود. تا روی سرم گذاشتند شروع کردم به التماس که "مرا در گروه گریفیندور قرار بده! گریفیندور! گریفیندور!" و کلاه بیچاره حتی پیامی برایم فرستاد که چه خبرت است؟ فکر نمی کنی همه می آیند و یاد می گیرند؟ کلاه بیچاره حق داشت، زیادی گریفیندور گریفیندور کرده بودم.
حالا شاید بپرسید چرا گریفیندور؟! چون فکر می کردم لئونورا که اینجا را به من معرفی کرده بود گریفیندوری است. البته درست فکر می کردم، اما انگار چند روز قبل از اینکه من برسم خیلی ناگهانی از اینجا رفته بود.
و اما خرابکاری آخر!
جودی، آن جودی اندکی خجالتی که خیلی سر به سر غریبه ها نمی گذاشت... دیشب کار های خوبی انجام نداد! با ساحره ای خوش صدا و دوست داشتنی به نام واربک (که شاید صدایش را در رادیو وزارت شنیده باشید) سر اینکه حافظک کوچولوی من خوش صداتر است یا او بحث کردم و او را "حسود" خطاب کردم. خیلی بد شد! نمی دانم با چه زبانی معذرت خواهی کنم؟!
بعد هم که به مردی به اسم "رودولف لسترنج" (بین خودمان بماند، او خوش قیافه است!) گفتم: "شما تمایلات خاکبرسری دارید!"
وای خدای من! این چه حرفی بود؟! آخر یک دختر یتیم چطور می تواند ظرف کمتر از بیست و چهار ساعت این قدر خرابکاری کند؟ به سرم می زند از اینجا فرار کنم! البته دروغ نمی گفتم. همه می گفتند که او چپ چپ به ساحره ها نگاه می کند و همه اش چشمانش به دنبال دخترهای جوان است. بی ناموسی می نویسد... خب من بیچاره هم همه ی این ها را همان "تمایلات خاکبرسری" برداشت کردم. وای که عجب کار بدی کردم!
اوه، مثل اینکه پنج صفحه نوشته ام. دیگر بس است. متاسفانه وقت نشد خیلی چیزها را بنویسم. از جمله وقایع تالار گریفیندور، کسانی که اینجا دیدم و خیلی چیز های دیگر.
من با شما قرار یک نامه در هر ماه دارم، اما چون حرف های زیادی مانده احتمالا خیلی زودتر نامه ای دیگر هم برایتان بفرستم.
اراتـمـنـد شــمــا
دختر خرابکارتان
جودی
پی نوشت: حدس بزنید متوجه چه چیز عجیبی شده ام. لسترنج شهردار هاگزمید است!
**نامه ی دوم**
نهم ژوئن
بابای مهربان و دوستدار یتیم ها!
راستش کمی دیر به این نتیجه رسیدم که در نامه ی قبلی ام تجدید نظر کنم. مسئولان پستخانه گفتند نمی شود جغدها را برگرداند... به همین دلیل مجبورم این چند جمله را با این یکی جغد بفرستم:
" بابا! با خواندن نامه ی قبلی فکر نکنید من افسرده شده ام، غمگینم و ممکن است از اینجا فرار کنم! من هنوز همان جودی شاد و خوشحال شما هستم."
ارادتــمــنــد شــمــا
دختر خندان و شادتان
جودی