بعضی از قسمت های کتاب سرنوشت ساز بودند و تصور برعکس شدن آن ها خیلی جالبه. یکی از آن قسمت ها این جا بود:نوزده ســـــال قبل
جنگل ممــــــــنوعههری پاتر و ولدمورت، طلسم های قرمز و سبزرنگشان را به سوی هم پرتاب کردند و...
مرز دنیای جادوگری و مشنگی- ایستگاه کینگزکراسهری پاتر با تعجب به اطراف مینگریست و صدای گریه موجودی شبیه بچه ها به گوشش میرسید. به خاطر نمی آورد که بعد از شلیک طلسمش چه اتفاقی افتاده است. آرام شروع به قدم زدن به سوی جلو کرد که ناگهان اضطرابش از بین رفت. ابتدا صدای سوت قطار به گوش رسید و سپس لباس ها، صورت و ریش های سپیدرنگ دامبلدور را دید.
مانند همیشه لبخندی اطمینان بخش روی لب های آلبوس دامبلدور بود. به سوی هری آمد، نیمکتی ظاهر شد و هر دو روی آن نشستند. همچنان صدای گریه آن موجود به گوش میرسید. دامبلدور صحبت هایی با هری کرد و توضیحات لازم را به او داد. اینکه چطور آن جا ظاهر شده و آن موجود چیست و البته مهمتر از همه آنکه هدف چیست. دامبلدور صحبت هایش را به این صورت تمام کرد:
نقل قول:
شاید با برگشتنت بتونی کاری کنی که روح های کمتری ناقص و علیل بشن و خانواده های کمتری از هم بپاشند. اگر این بنظرت هدف ارزشمندیه، فعلا با هم خدافظی میکنیم...
با پایان جملات دامبلدور صدای سوت قطار و گریه آن موجود کریه، خاموش شد. کینگزکراس شروع به پیچیدن به دور خود کرد، لبخند دامبلدور گشاده تر شد و هری حس کرد پاهایش از روی زمین بلند میشود...
اما...
ناگهان کینگزکراس ثابت شد، صدای سوت قطار به حدی بلند شد که شبیه موقعی بود که قطار شروع به حرکت میکند و آن موجود به جای گریه اینبار میخندید. دامبلدور اما با بهت و حیرت به هری مینگریست.
هری پاتر لحظه ای تامل کرد و گفت:
_ نه من نمیرم. همینجا میمونم و با قطار به راهم در این دنیا، ادامه میدم. حقیقتش علاقه ای به برگشت به اون دنیا ندارم.
دامبلدور از شدت تعجب از روی نیمکت بلند شد و با احساسات گفت:
_ اما دوستات اونجا هستن... مردم بیچاره اونجا هستند...
هری پاتر:
_ تا جایی که در توانم بود برای دوستام مایه گذاشتم. در مورد مردم هم، هر جایی همونجوریه که مردمش هستن. اگه مردم درست بشن، اونجا هم خوب میشه.
دامبلدور:
_ اما اونا زورشون به ولدمورت نمیرسه...
هری پاتر:
_ دامبلدور، یادت نره که به وجود آمدن ولدمورت ها در نتیجه رفتار همون مردمه. بعد از اینهمه سختی از بچگیم تا الان، نمیتونی بیشتر از این ازم توقع داشته باشی. تصمیمم اینه که برنگردم. این حق منه که تصمیم بگیرم یا نه؟
دامبلدور مانند کوه یخی که آب شود روی نیمکت نشست. از شدت هیجانش کاسته شد و برای چند دقیقه ساکت شد... سپس با صورتی جدی و غمگین به هری گفت:
_ مشخصه که این حقته.
هری پاتر چمدانش را برداشت، سوار قطار شد و به راهش ادامه داد...
اما آن موجود کریه که لحظه به لحظه بیشتر از شکل کودکانه اش فاصله میگرفت و بزرگ میشد همانجا ماند. چند ثانیه بعد آن موجود به شکل واقعیش یعنی لرد سیاه درآمد.
دامبلدور آهی از نهاد کشید و گفت:
_ تام، تو میخوای به اون دنیا برگردی؟
ولدمورت:
_ جوابش مشخص نیست؟ اون دنیا حق منه!
دامبلدور که از خود بیخود شده بود با حالتی وحشیانه به سمت ولدمورت حمله ور شد و گفت:
_ اما تو اونجارو نابود میکنی. اونجارو پر از سیاهی میکنی...
دامبلدور که به سمت ولدمورت حمله ور شده بود از میان بدن او رد شد و روی زمین افتاد. آخر، یادش رفته بود که ولدمورت هم مانند خودش در کینگزکراس یک روح است. دامبلدور با حالتی عاجزانه گفت:
_ تام، خواهش میکنم!
ولدمورت با بیخیالی خندید و گفت:
_ خواهش میکنی؟! بیخودی خواهش نکن! نه اینجا بالای برج هاگوارتزه نه من سوروسم! فقط قدرت وجود داره! تف به من اگه نتونم اونو به دست بیارم!...سپس کینگزکراس با دامبلدور تنها، شروع به چرخیدن به دور خودش کرد و لحظاتی بعد...
جنگل ممــــــــنوعهبلاتریکس بالای سر ولدمورت بود و برای اولین بار در عمرش گریه میکرد. بلاتریکس صورتش را روی صورت ولدمورت گذاشت که ناگهان ولدمورت چشمانش را باز کرد. بلاتریکس تا چشمان ولدمورت را دید از ترس و تعجب به عقب پرید. ولدمورت شنل سیاهش را تکاند و به مرگخواران اطرافش نگریست. سپس بدون آنکه به کسی دستور بدهد، خودش به بالای سر هری پاتر رفت، دستش را روی نبض گردن هری گذاشت و پس از آنکه مطمئن شد او مرده به همراه مرگخوارانش به سمت قلعه هاگوارتز حرکت کرد. نعش بی جان هری در آغوش هاگرید بود که هر لحظه بیشتر گریه میکرد...
نوزده ســـــال بعدصدای سوت قطار سبزرنگ هاگوارتز به صدا درآمد و دود سبزرنگ آن فضا را پر کرد. دراکو مالفوی به همراه جینی ویزلی و بچه هایشان روبروی قطار ایستاده بودند. جینی پیشانی پسرش یعنی سالازار مالفوی را بوسید و گفت:
_ عزیزم..توی هاگوارتز...
دراکو جوری بازوی جینی را فشار داد که اشک در چشمان جینی حلقه زد و از سالازار مالفوی دور شد. دراکو روبروی پسرش نشست و گفت:
_ پسر! یادت نره اسمت چیه! تو اسم جد همه ما یعنی سالازار اسلایترین بزرگ رو روی خودت داری. مسئولیت سنگینی داری. میخوام توی اسلایترین سیاه ترین جادوهارو یاد بگیری و قویترین جادوگر بشی. یادت نره که به خون لجنی ها نزدیک نشی و هر جا مشنگی دیدی دخلشو بیاری!
قطار سریع السیر هاگوارتز حرکت کرد و ساعاتی بعد به نزدیکی مدرسه جادوگری هاگوارتز رسید. سال اولی ها که از قطار پیاده شدند، آرگوس فیلچ به پیشواز آن ها آمد و با بدخلقی گفت:
_ یالا راه بیفتین! یادتون نره اگه قوانین رو زیرپا بذارین خودم با چوب سیاهتون میکنم!
سپس نگاه آرگوس فیلچ روی سالازار مالفوی ثابت شد و کمرش را خم کرد و گفت:
_ قربان خیلی خوش آمدید...هی بی خاصیت ها! راه رو باز کنید تا عالیجناب رد بشن!
در اولین پیچی که در طی حرکت به سوی هاگوارتز دانش آموزان سال اولی مدرسه شکوهمند را دیدند، پرچم های سیاه و سبز بزرگ مدرسه توجهشان را جلب کرد و عده زیادی از ترس به خودشان پیچیدند. هاگوارتز کلی تغییر کرده بود. در آن جا دیگر کلاه گروهبندی ای وجود نداشت چون فقط یک گروه باقی مانده بود و آن اسلایترین بود. در بالای هاگوارتز جمجمه ای که از دهان آن ماری بزرگ بیرون آمده بود میدرخشید و جلوه ای بی نهایت ترسناک و زمخت به مدرسه داده بود بطوریکه حتی بعضی دانش آموزانی که امتحان سمج را هم داده بودند و فارغ التحصیل شده بودند هنوز از یادآوری محیط آنجا و کابوس های شبانه اش در امان نبودند.
گذشته از هاگوارتز، وزارت سحر و جادو به وزارت جنگ و جادو تبدیل شده بود و دیگر وزیری بر آن حکمفرمایی نمیکرد بلکه لرد ولدمورت حاکم آن جا بود و همه به او ارباب میگفتند.
در سرتاسر لندن اردوگاه های کار اجباری جن ها، مشنگ ها و خون لجنی ها برپا شده بود و مملکت جادوگری درگیر جنگ با سایر ملل جادوگری شده بود. البته ولدمورت برای خودش متحدانی مانند دورمشترانگ نیز پیدا کرده بود و ممکلت های زیادی را تصرف کرده بود ولی هنوز ممالک آزادی مانند بوباتون و قاره های دیگر بودند که با ولدمورت و متحدانش میجنگیدند.
لندن به سرزمین سیاه معروف شده بود زیرا پرچم آن پرچم کاملا سیاه رنگی بود که در وسط آن یک چوب جادو وجود داشت. رنگ غالب شهر سیاه و در بعضی مناطق خاص سبزرنگ بود و گویی خورشید از آنجا قهر کرده بود.
ولدمورت رویای تسلط بر کل جهان و بوجود آوردن حکومتی شبیه حکومتی که در لندن به وجود آورده بود را در سر میپروراند و بی نهایت بیرحمانه میحنگید. او در جادوی سیاه باز هم بیشتر پیشرفت کرده بود و با اعتماد به نفسی که از شکست دشمنان اصلیش یعنی دامبلدور و هری به دست آورده بود، هر روز بیشتر هم پیشرفت میکرد. او توانسته بود غول ها، دیوانه سازها، جن ها، خون آشام ها، گرگینه ها و سانتورها را متحد خود کند و به راحتی ممالک مشنگی را تصرف و پاکسازی نژادی کند.
حتی... مردم دریایی نیز به او پیوسته بودند و در نتیجه او ارتش سیاه دریایی نیز داشت.