پست آخر
تنبل های وزارتی vs گویینگ مری
***
در رختکنآیلین با افسردگی تمام درحالیکه شیشه نوشیدنی کره ای را به سینه چسبانده بود با چشمان نیمه باز به تلاش و تقلای آشا برای پوشاندن ردای سیاه به تنه مجسمه نگاه کرد.
- یه بار دیگه بگو با تو چه نسبتی داشتم؟
آشا: آه...هیچی...قبلا همدیگه رو ندیده بودیم ما.اولین باره همدیگه رو میبینیم.
آیلین: دختره چشم سفید!حالا دیگه مادر خودتو اولین باره میبینی؟
واقعا که چقدر بچه های این دور و زمونه وقیح شدن. ما جلوی پدر مادرمون پامونو دراز نمی کردیم حالا این صاف صاف تو چشم من نگاه میکنه میگه اولین باره میبینمت.بچه هم بچه های قدیم!
آشا:
هکتور که با کمک یک ماژیک تلاش می کرد ابروهای مجسمه اسنیپ را پر رنگتر کند پرسید:
- به نظرتون الان ریختش یکم ضایع نشده؟
آشا نگاهی به صورت گچی مجسمه انداخت و چشم و ابروهایی که به سبکی بچه گانه روی صورت آن خودنمایی می کرد از نظر گذراند.به نظر توصیف "کمی" برای آن شاهکار هنری بیش از حد خوب به نظر می رسید!
آیلین که همزمان به صورت گچی مجسمه نگاه می کرد گفت:
- پس دماغش کجاست؟
هکتور با شوق و ذوق گفت:
- گفتم دماغش خیلی ضایعه ست نباشه خوش قیافه تر به نظر می رسه...اینجوری مثل لرد شده!
آیلین اخمی کرد و ویبره هکتور با دیدن آن روی سایلنت رفت.
- به چه جرئتی دماغ پسر دست گلمو مسخره می کنی؟
مرد باید دماغش بزرگ باشه که ماشالا پسرمه و یه دماغش!
هکتور:بله کلا ایفا رو دماغ ایشون می چرخه و البته هیکل رو فرمشون!
آشا قبل از اینکه شیشه نوشیدنی در سر هکتور خرد شود خود را وسط انداخت.
- مامانم راست میگه خب...چیه؟حسودیت میشه معجون ساز تقلبی که به اندازه داداشم سوژه ساز نیستی؟
از این حرفا بگذریم باید شکل اسنیپ واقعی درستش کنیم اینجوری دامبل می فهمه این اسنیپ نیست و از لیگ حذف میشیم.الان برادرم حالش خوب نیست.بفهمه حذف شدیم کل سایتو می زنه منهدم میکنه!
هکتور: خب می فرمایین پس الان چیکار کنیم؟
آشا: من یه فکری دارم.
چند دقیقه بعدآشا با خوشحالی از مجسمه گچی فاصله گرفت و با دقت به شاهکاری که خلق کرده بود نگریست.
- بالاخره تموم شد.
بقیه اعضای تیم با نگاه هایی دلسرد به چیزی که قرار بود جای اسنیپ در تیم حضور داشته باشد نگاه کردند.هکتور گفت:
- میگم به نظرت ضایع نیست که جای دماغش هویج کاشتی؟
- نه اصلا!کسی چیزی گفت میگیم در اثر سرماخوردگی اینجوری شده.
آیلین با تاسف دستی به انتهای موهای کوتاه شده اش کشید.
- باز خوبه موهاش اصل جنسه!
آشا نگاهی به مالسیبر انداخت که در حال ساختن یک اکانت جدید بود.
-چی شد مالی؟تموم نشد؟یه بازیکن همینجوری کم داریما!
مالسیبر: باید یه ایمل جدید بسازم.با اون 327564 تا ایمیل قبلیم دیگه نمی ذاره اسم بنویسم.
آیلین با بی صبری گفت:
- باید دست بجنبونیم.فقط یادتون باشه تو زمین حواستون باشه توپ بازدارنده بهش نخوره وگرنه آبرو حیثیت برامون نمی مونه.
آشا: نگران نباش مامی من مراقب داداشی هستم قول میدم!
آیلین: یه بار دیگه بگو منو تو چه نسبتی با هم داشتیم دقیقا؟
آشا:
هکتور ویبره زنان جلو رفت.
- من مراقبش میشم!
- نخیرم معجون ساز تقلبی اون داداش منه پس خودم مراقبشم!
- مارمولک آویزون اصل و نسب ملت! یکی باید حواسش به تو باشه باد نبرتت!خودم مراقبش هستم.
- من!
- نخیر من!
- بســــــــــــــــــــه! صدای جیغ آیلین باعث شد تا هکتور و آشا دست از کتک کاری بردارند.آیلین ادامه داد:
- هک دم دختر منو ول کن اگر میخوای مسموم نشی....آشا تو هم دختر خوبی باش و موی هکو ول کن.هر دوتون مراقبش باشین توپ بهش نخوره....راستی خود واقعیشو چیکار کردین؟
آشا نیم نگاهی به هکتور انداخت و گفت:
- هوم خب میدونی مامی....ارباب گفت تو اتاقش به تخت ببندیمش شاید ترک کرد!باز داشت وحشی بازی در میاورد آخه...تازشم این هکم کمکم کرد!اصلا همه ش تقصیر این هکتوره!
- هین؟
مگه معتاده که به تخت بستینش بوقیا؟پسر دسته گل منو به چه....
ورود ناگهانی دامبلدور به رختکن آیلین را از ادامه سخنرانیش بازداشت.او درحالیکه ریش سه متریش را درون شورتک ورزشی که به تن داشت فرو کرده و لبخندی پر نور چون لامپ صد وات بر لب داشت وارد رختکن شد.آیلین با لحن طلبکاری گفت:
- دامبل...احیانا شما دستشویی هم که میری بدون در زدن میری تو؟
دامبل بدون توجه به جست و خیزهای بابابرقی در پشت سرش که تلاش می کرد اصول و قواعد مصرف صحیح برق را به او بیاموزد لبخند پر نور دیگری بر لب آورد.
- اوه آیلین!انقدر سخت نگیر همه چیزو.نمی دونم چرا حس میکنم تام برای شما زیادی حد و مرز تعیین می کنه.تو محفل کسی از این حرفا با کسی نداره.بگذریم... آماده اید برای مسابقه ای فرزندان سیاهی و پلیدی؟پس سیریوس کجاست؟
آشا آب دهانش را فرو داد و به مالسیبر نگاه کرد که می کوشید چیزی را پشت سرش مخفی کند.
- ام چیزه...خب گفت میره دستشویی الاناست که پیداش شه.
دامبلدور ریشش را خاراند.
- عجیبه...بازم دستشویی؟تا همین چند دقیقه پیش که تو مقر بودم رفته بود دستشویی.نکنه این هک سیاه سوخته چیزخورش کرده؟
امروز به نظرم مزاجش به هم ریخته میاد.اوه سیوروس پسر عزیزم. چی شده که اینجوری به من زل زدی؟با من حرف بزن پسرم!
آیلین،هک و آشا:
پاسخی از سوی مجسمه گچی شنیده نشد و مجسمه به زل زدن روی اعصابش به دامبلدور ادامه داد!
دامبل:هوم؟سیو مطمئنی حالت خوبه؟قیافه ت یه جوری شده...البته پسرم تو هیچوقت قیافه ی رو به راهی نداشتی ولی الان خیلی بدتر به نظر می رسی!
مجسمه همچنان در سکوت مصرانه به نگاه کردن ادامه می داد.آشا که کم کم نگران میشد گفت:
- چیزه...حالش خوبه...یعنی یکم حالش خوب نیست سرما خورده.
دامبلدور ابرویی بالا انداخت.اما قبل از آنکه چیزی بگوید صدای فریاد و هیاهوی تماشاگران دو تیم از بیرون رختکن بلند شد که آغاز هر چه زودتر بازی را فریاد می زدند.بنابراین تریپ مشکوکیوس را به فراموشی سپرد و لبخند پر مهر و پر نور دیگری بر لب آورد این بار شدت پر نوری لبخند دامبلدور تا حدی بود که تمام فضای رختکن روشن و نورانی شد و بابابرقی با مشاهده آن سکته کامل زد و جان به جان آفرین تقدیم نمود!
- بسیار خب فرزندان تاریکی من فکر میکنید برای مسابقه حاضرید؟ظاهرا که کاپیتانتون حال و احوال درستی نداره و سیریوس هم که مفقودالاثره.خب پس بذارین بی خود وقتمون گرفته نشه ومن همین الان برم و برنده رو اعلام کنم و ملتی علاف شما نشن. آخه بر من پیرمرد رواست که انقدر اذیتم می کنین؟
اعضای تیم تنبل ها:
ده دقیقه بعد- در زمین ورزشگاه آزادیهوا سرد و زمستانی بود و باد سوزناکی ناجوانمردانه می وزید. هرچند از برف نشانی نبود اما از شدت سوز و سرما چمن زمین ورزشگاه یخ بسته بود.با این وصف جمعیت پر شوری در سرتاسر ورزشگاه به چشم میخورد.دور تا دور ورزشگاه پلاکاردها،پوسترها و پرچم های گوناگونی در راستای تشویق دو تیم به اهتزاز درآمده بود و ورزشگاه از صدای جیغ و فریاد و هیاهوی طرفداران دو تیم آکنده بود.در همان لحظه صدایی پیر و لرزان که به طرزی جادویی بلند شده بود در ورزشگاه پیچید و سر و صدای جمعیت را در خود خفه کرد.
- یک...دو...سه؟آیا صدایمان به گوش شما جانداران بی اصل و نسب می رسیَید؟سکوت کنید ای ماگل زادگان بی اصل نسبیه!با نام و یاد خودمان آغاز می نماییییم!نوئیه؟آن جانداران خون لجنیه را چند کروشیوش بزنیه صدایشان گوش مبارکمان را آزار میدهیه...اعضای دو تیم وارد مین شدیه...گوینگ مریه ترکیبی از هافلیون و گریفیندریون بی اصل و نسبیه در مقابل افتخار آفرینان سبزپوش اسلیه خودمان...یادآوری میکنیییییم که بنیانگذار این تیمیه نواده ی گل خودمان بودیه...این نوادیه نه دورگه های کثیف اون یکی نوادیه ایم!آه ژوزفینیم...من اینجایییم.اینجایئه...به من نگاه کنیه...داور بوقیه!نگذاشتیه من با ژورفینیم دو کلام اختلاط نماییم...ژوزفین و تیمیش به سمت آسمان پرواز کردیدیَند.با یاد و نام ما مبارزه کنییید و این دورگان کثیف و بی اصل ونسبیه را از جمله آن گودریکیه بوقی فسل نشان را به بوق دهیییید!همان لحظه- در زمین بازیهرچند دو تیم با شور و هیجان وارد مسابقه شده بودند اما تیم تنبل ها با داشتن یک عضو گچی و یک عضو دارای شناسه مشکوک که به همت مالسیبر ساخته شده و به جای سیریوس وارد بازی شده بود آشکارا در موضع ضعف بود.بدتر از آن اینکه حواس همگی باید به مجسمه بی تحرک اسنیپ می بود که مورد اصابت هیچ توپ یا شخصی قرار نگیرد.در نتیجه مشخصا اصلا اوضاع تنبل ها بر وفق مراد پیش نمی رفت.
آیلین با ناامیدی شانه به شانه مهاجم تیم گویینگ مری در پرواز بود تا بلکه موفق به گرفتن سرخگونی شود که تا آن لحظه به طرق مختلف آن را از دست داده بود. هکتور و آشا حتی در میان هوا هم دست از گیس و دم کشی بر سر حفاظت از مجسمه گچی کاپیتانشان نکشیده بودند و دم به دقیقه با فرمت
مشاهده میشدند.
در همان لحظه صدای سوت داور بار دیگر اعلام کرد که سرخگون وارد دروازه تنبل ها شده است.صدای سالازار اسلیترین در ورزشگاه پیچید.
- باز هم این نارنجی بی اصل و نسب به خودش جرئت دادیه دروازه تیم نوادئیه مرا مورد تجاوز قرار دادیه!ما شخصا به این شخصیت اعتراض دارییییَم!آن مشنگ بی رگ و ریشه ایه در کتابش هیچگاه از چنین شخصی صحبت نکردیه!دامبلدور بوقیه به او کارت قرمز نشان دادیه چرا بی جهت برای من سوت زدیه؟خودمان می دانییییم که تیم بی رگ و ریشه ایَت 60 امتیاز جلو بودیه مردک بوقیه!کیــــــــــه؟آیلین با ناراحتی به اعضای تیم گویینگ مری نگاه می کرد که با شادمانی به سر و کول هم می پریدند و به هم تبریک می گفتند.در همان لحظه دامبلدور که با آن شورت ورزشی گل منگلی از کنار آیلین عبور می کرد گفت:
- اوه دختر تاریکی من...به نظر می رسه حال پسرت هیچ خوب نیست.بیاین شکستو بپذیرین و وقت مارو هم الکی نگیرین!
دامبلدور قبل از اینکه مورد اصابت طلسم سیاه آیلین واقع شود از محل حادثه گریخت و به میان زمین رفت.از شدت خشم اشک در چشمان آیلین حلقه زده بود.صدای سالازار در گوشش پیچید.
- باز هم مسابقه با سوت داوریه بوقی ادامه دارید...توپ در دستان آن مردک ملعون مشنگ پرست بی اصل و نسب گودریکیه می باشد.خاموش باش ای ملعونیه!توپ را به نارنجیه پاس دادیهه...اسنیپ...پسریم!چرا از جایت تکان نمی خوریه؟زاغی کلاغ محبوب ما!کلاغ محبوب معشوقه ما ژوزفین!ژوزفینم....آه ژوزفین...به من نگاه کنیه...آیا مرا به غلامی می پذیریه؟آیلین بی توجه به صدای خنده و هو کشیدن جمعیت بر سر هکتور و آشا که همچنان در حال زد و خورد میان آسمان بودند جیغ کشید:
- کوفت!درد!مرض!بوق به هردوتون!این چه بساطیه راه انداختین؟
دقیقا من 6 بار مورد اصابت توپای بازدارنده قرار گرفتم و برای همینه که نتونستم گل بزنم.اون لحظه شما دوتا بوقی کجا بودین؟زود جواب بدین تا چشماتونو ندادم زاغی در بیاره!
هکتور و آشا با وحشت دست از کتک زدن هم کشیدند.هکتور که هنوز دم آشا را در دست داشت گفت:
- بانو من در حال محافظت از مجسمه پسرتون بودم ولی این مار مولک عین چسب دوقولو چسبیده به من!
آشا جیغ زد:
- معجون ساز تقلبی خالی بند!این مجسمه داداش منه!بوق بی خود نزن!
آیلین قبل از اینکه دعوا بین ایندو اوج بگیرد گفت:
- بسه دیگه تمومش کنین.با این وضعیت نمی تونیم یه دونه گلم بزنیم.داریم دستی دستی می بازیم.می دونین وقتی سیوروس بفهمه باختیم چه حالی میشه؟
آشا:مامی حال منم بد میشه.منم طاقت دیدن ناراحتی داداشی رو ندارم.
- سیو هیچوقت منو نمی بخشه که در غیابش نتونستم تیمش رو به پیروزی برسونم...
- آره سیو منو هم نمی بخشه مامی!
- پس الان کاری که ما باید بکنیم اینه که اون مجسمه رو به حال خودش بذارید و برگردین به جریان بازی...کسی به اون کاری نداره فعلا...مهم بازیه در حال حاضر...
- پس من چی مامی؟من مهم نیستم؟
- این شناسه ای که مالسیبر ساخته پس چه غلطی میکنه؟
- مامان یه خرده هم به من توجه کن خب!
هکتور که با دیدن تلاش های آشا برای جلب توجه مادرش ناخواسته دلش برای مارمولک سبز بی پناه سوخته بود ابتدا کروشیویی نثار دل سیاهش کرد و سپس گفت:
- ظاهرا هنوز شناسه ش وارد ایفای نقش نشده.منتظره کلاه بیاد تاییدش کنه.برای همین فعلا حق پست زدن تو زمین بازی کوییدیچو نداره.
آیلین:بیا!مشکل که یکی دوتا نیست!خیلی خب!شما دو تا برین سر پستاتون...این مجسمه و اون شناسه بی خاصیتو هم ول کنین.در ضمن باید به نیابت از پسر کاپیتان و وزیرم باید بگم که استفاده از هر روشی برای گرفتن توپ و گل زدن مجازه!
راستی من قبلا این مارمولکو یه جایی ندیده بودم؟
دقایقی بعد- میان زمین و هوا!- کماکان بازی در جریانیه...اعضای تیم تنبل ها ظاهرا تصمیم گرفتیند تا تنبلی را کنار گذاریند به جز اسنیپ...ژورفینیم توپ را در دست داشتیه و با سرعت به سمت دروازه تیم حرف در پرواز بودیه...ظاهرا چون خودمان این شیطانک نیز اهل تک روی بودیه.از اول بازی چشمان ما مشاهده نکردیه او حتی یک پاس به کسی دادیه باشید!آیلین با سرعت و مهارت از میان اعضای دو تیم و توپ های بازدارنده جاخالی می داد و به سمت دروازه گویینگ مری پرواز می کرد.هکتور وآشا به نظر می رسید موقتا دعوایشان را کنار گذاشته و تصمیم به همکاری گرفته اند.
آیلین با یک چرخش رز را پشت سر گذاشت که تلاش می کرد با زدن ویبره های حاد تعادل او را بر روی جارو بر هم زده و سرخگون را از دستش دربیاورد.در کنارش نیمفادورا تانکس با سرعت در پرواز بود اما ظاهرا او خباثت وجودی آیلین را دست کم گرفته بود!
چند ثانیه بعد مهاجم تیم گویینگ مری که به دلایلی کاملا نامعلوم دم جارویش به آتش کشیده شده بود درحالیکه با آخرین توانش جیغ می کشید چون ستاره ای دنباله دار درحالیکه ردی از دود در آسمان از خود بر جا گذاشته بود سقوط کرد و آیلین توپ را با قدرت به سمت دروازه تیم گویینگ مری پرتاب کرد.توپ بعد از برخورد با صورت باری و صاف کردن کلیه اجزای آن از حلقه سمت راست وارد دروازه شد.
صدای جیغ و فریاد هواداران تیم تنل ها با صدای سالازار در هم آمیخت.
- بالاخره فرزندان من موفق به زدن یک گل شدیند...درود بر تو ای ژزفینم!ای که حضور تو قلب مرا شادی و چشمانیم را نور می بخشید!با من ازدواج می کنیه؟کیه؟کیــــــی بودیه؟سوت داور برای دعوت بازیکنان دو طرف به ادامه بازی خواستگاری سالازار از آیلین و فریاد های اعتراض آمیز طرفداران گویینگ مری را به خاطر خطای انجام شده بر روی اعضای تیم را ناکام گذاشت.
***
بازی کماکان ادامه داشت.آشکارا هر لحظه بر خشونت اعضای تیم تنبل ها افزوده میشد.آیلین موفق شد سه گل دیگر را با توسل به خشونت به ثمر برساند. در این میان اعضای تیم مقابل هر لحظه بیشتر گرفتار بلاهای عجیب و غریب می شدند. به حدیکه یکبار دندان های رز زلر در اثر ضربه پاتیل هکتور در حلقش فرو ریخت،یکی از توپ های بلاجر به طور کاملا سهوی توسط آشا در حلق کودریگ گریفندور فرو رفت و باری ادروارد رایان یک مرتبه گریه کنان و بر سر زنان در حالیکه مادرش را صدا می زد دروازه را رها کرد.
درست در همان لحظه که آیلین در میان تشویق های طرفداران وزارت سرخگون به دست می رفت تا برای بار پنجم دروازه را باز کند نیمفادورا تانکس با سر و صورت دوده ای و جارویی دزدی مقابلش سبز شد اما پیش از آنکه موفق شود به طرف آیلین برود با صدای بامبی ترکید تا شناسه لاکریتا بلک به عرصه حضور پای بگذارد و در نتیجه آیلین بدون مشکل او را پشت سر گذاشت و در حالیکه توسط آشا و هکتور ساپورت میشد از کنار زاغی که تلاش می کرد به چشمان آلبوس نوک بزند عبور کرد و یکراست به سمت دروازه گوینگ مری رفت.آنچنان همه ملت حاضر در صحنه غرق در بازی شده بودند که کسی متوجه حضور هیپوگریف سرگردانی که وارد زمین بازی شده بود نگردید.
فلش بکجیمز و سیروس در حالیکه با زحمت افسار هیپوگریف دزدی از هاگرید را می کشیدند جلوی درب خانه ریدل ها متوقف شدند.جیمز نفس زنان نگاهی به عمارت مخوف اربابی انداخت.
- سیریش مطمئنی کسی الان خونه نیست؟
- آره باو....الان همه رفتن برای تماشای مسابقه حتی اون لرد کچلشون...چقدر تو ترسویی جیمز!تو کمتر از اون چیزی که فکر میکردم شبیه پسرتی...اون از خطر کردن لذت می برد!
- احیانا فکر نمی کنی این اونه که باید شبیه من باشه؟
ببینم...این همون جمله ای نبود که یه روزی به هری گفتی؟من باید یه بار دیگه در مورد دوستیم با تو تجدید نظر کنم تو باعث اغفال ما پدر و پسری...خائن!
سیریوس با اشاره دست جیمز را به سکوت فراخواند.
- بوق نزن بینیم بابا!عوض این حرفا بیا کمک کن این یارو رو ببندیم بریم اون کله چربو پیدا کنیم...
جیمز دومرتبه نگاهی به عمارت انداخت که خالی و ترسناک به نظر می رسید.
- مطمئنی که کسی الان خونه نیست؟میگم سیریش بیا بی خیال این کله چرب شیم.تا همینجا که روح زده ش کردیم کافیت نبود؟
چشمان سیریوس برقی زد.
- نه کافی نیست.حالا که بقیه حتی زحمت نکشیدن منو برگردونن تو تیم باید آبروی این کله چربو کلا تو جامه جادوگری ببرم.من این حرفا حالیم نیست جیمز!
در همان لحظه درب ورودی خانه با صدای خشکی باز شد و سری ژولیده از لای درب نمایان شد.
- شیه؟اینژا شی میخواین؟شرا نمی ژارین آدم دو دیقه راحت باشه؟تو ملک خواهرژادمونم ما آشایش نباش داشته باشیم؟اصلا شما واژه حریم خشوشی به گوشتون خورده؟
سیریوس که تا آن لحظه چند سکته ناقص را با موفقیت پشت سر گذاشته بود با دستپاچگی لبخندی زد.
- اوه جناب معتا....نه یعنی چیزه جناب گانت...ما از طرف بیمارستان سنت مانگو مزاحمتون میشیم برای معاینه مریضتون سیوروس اسنیپ.
مورفین در عین خماری هنوز هوشیاریش را از دست نداده بود.ابرویی بالا انداخت.
- شی؟اون کله شرب؟کی بهتون این خبرو داده؟
جیمز و سیریوس نیم نگاهی رد و بدل کردند.فکر اینجایش را نکرده بودند.سیریوس با عجله گفت:
- چرا مادرشون اومدن امروز گفتن حالش خیلی بده و اینا.خواستن ما بیایم وضعیتشونو بررسی کنیم.
- بینم من تو رو قبلا یه ژایی ندیدم؟
جیمز با دستپاچگی عینک را از روی صورتش برداشت و تلاش کرد موهایش را مرتب تر کند.هرچند کاملا ناموفق بود.
- هم...من؟نه...فکر نمیکنم.
مورفین:اگر راشت میگین پش شرا لباش دکترا رو نپوشیدین؟
سیریوس:آخه می دونین خواستیم ریا نشه!
مورفین:خب پش حتما کارت شناشایی شیژی با خودتون دارین دیگه؟
سیریوس زیر لب گفت:
- لعنت به تو کله چرب.یکی طلبت...می خواستیم امشبو با بچه ها بترکونیم!کوفتت نشه معتاد!
- شیزی گفتی ژوژه دکتر؟
- اوه نه به هیچ وجه قربان...بفرمایین اینم کارت شناسایی!
چشمان موفین با مشاهده بسته ای که در دستان سیریوس بود برق شادمانی زد.
- اینکاره ایا داداش!اوه بله اون کله شرب بیژاره...خیلی حالش بده...به نژرم خودتونو خشته نکنین اون بشه اژ دشت رفته هرشند مادرش خیلی نگرانشه...بفرمایین رفقا...اون بالاشت...
لبخندهایی شیطانی روی لب های جیمز و سیریوس نشست.
پایان فلش بک- و ژوزفینیم صاحب توپ می باشید و یکراست به سمت دروازه خون های کثیف پرواز کردیه و....گل می زنید!گویینگ مری 60 بودیه و تیم نوادگان من نیز 60 می باشید!آه...یا خودمان...آن جانور بدترکیب چه بودیه که به سمت اسنیپ رفتیه؟ناخودآگاه تمامی نگاه ها به سمت هیپوگریفی چرخید که یکراست به سمت مجسمه گچی و بی تحرک اسنیپ پرواز می کرد.هیپوگریف در یک حرکت گاز محکمی به دماغ هویجی اسنیپ زد و آن را از جا کند.
ملت تماشاگر:
صدای سالازار بار دیگر به گوش رسید.
- و باز هم یا خودمان!پس این داور کدام گوری رفتیه که این جاندار کثیف به خودش جرئت دادیه دماغ پسر همسر آتیه مارا کندیه؟اسنیپ پسریم!با من سخن بگوئیه!اما مجسمه گچی قادر به پاسخگویی نبود.بلکه در اثر تکان وارده به آهستگی بر روی جارو سر خورد.سپس لغزید و از روی جارو سقوط کرد و با برخورد به سطح یخ زده ورزشگاه هزار تکه شد!
ملت تماشاگر:
داور:
اعضای تیم تنبل ها:
- اوه ظاهرا وزیر دار فانی را وداع گفتیه!ژوزفنینیم غصه نخور...ما هستییییم و غم خوارت خواهیم بودیه...این دیوانه دیگر کی بودیه؟ملت هنوز از شوک پودر شدن وزیر سحر خارج نشده بودند که توجهشان به شخص جارو سواری جلب شد که نعره زنان و چون دیوانگان وارد زمین شد و چون جت عرض زمین را پیمود.مردی لاغر اندام با موهایی ژولیده و سیاه...سیوروس اسنیپ!
اسنیپ عربده کشان درحالیکه سخنان نامفهومی بر زبان می آورد دور ورزشگاه یک دور زد.صدای خنده تمسخر آمیز تماشاگران بلند شد.
- پس اگر آن یکی اسنیپ بودیه این یکی چی بودیه؟ژوزفینیم؟پسر یدک داشتی به ما نگفته بودیه؟ورزشگاه بر هم ریخته بود.مشاهده وزیر سحر با آن وضعیت دیوانه وار و لباس های پاره و وضعیت شوریده آرامش را از ورزشگاه گرفته بود.اسنیپ که یک نفس جیغ می کشید روی جارو آرام و قرار نداشت و در همان حال دیوانه وار چوبدستیش را حرکت می داد و تا آن لحظه موفق به منفجر کردن بخشی از ورزشگاه و آتش زدن قسمتی دیگر از آن شده بود.صدای جیغ و فریاد زمین مسابقه را پر کرده بود. تماشاگران تماشای ادامه بازی را رها کرده و برای نجات دیوانه وار به هر سو می دویدند و در عین حال با تمام توان جیغ می کشیدند.عده ای زیر دست و پا ماندند و به کتلت تبدیل شدند و تعدادی هم در آتشی که اسنیپ به پا کرده بود زنده زنده کباب شدند.در این بین اعضای تیم تنبل ها بازی را رها کرده و به دنبال اسنیپ دور ورزشگاه می چرخیدند تا بلکه موفق شوند او را بگیرند.تیم گویینگ مری از این وضعیت سو استفاده کرده و دروازه خالی تیم تنبل ها را آماج حملات خود قرار داده بودند.آلبوس دامبلدور که با آرامش همیشگی بر جا ایستاده بود لبخند پرمهری بر لب آورد.
- به نظر می رسه این بازی رو هم بوق زدین رفت فرزندان تاریکی من!اشکال نداره غصه نخورین برتی بات بخورین!
دامبلدور دست در جیب ردایش کرد تا برتی باتی بزند اما صدای غرش وحشتناکی کل ورزشگاه را لرزاند.آسمان لرزید و ابرهای سیاهی آسمان را فرا گرفتند و همین ترس و وحشت ملت را بیشتر کرد.اما وقتی تا چند لحظه بعد باران باریدن گرفت مشخص شد سرکاری بوده است!
درست لحظه ای که می رفت ملت دوباره آرامش از دست رفته را به دست بیاورند زمین زیر پایشان با شدت لرزید و شکاف های عمیقی در آن ایجاد شد.ملت از ترس جانشان به بلندی های اطراف می گریختند.در این میان عده ی بیشتری زیر دست و پا تبدیل به پوستر در اندازه های طبیعی شده یا به دلیل کمبود جا به ضرب طلسم زودتر از موقع به دیار مرلین شتافنتد.تعدادی نیز درون شکاف ها گم شدند که تا این لحظه خبری از ایشان در دست نمی باشد!
زمین هر لحظه بیشتر و بیشتر دهان باز می کرد و همزمان بخارهایی سمی به همراه دود و زبانه های آتش از میان شکاف ها به سطح زمین راه میافت.در میان جیغ و فریادهای گوش خراش و حنجره پاره کن ملت چندین شنل پوش درشت هیکل از میان شکاف ها بالا آمدند که به طرز غریبی رنگ پوستشان قرمز بود! در دستان هر یک نیزه هایی سه شاخه و بر روی کله های کچلشان دو شاخ روییده بود.شایعات حاکی از مشاهده دم های نوک تیز از زیر شنل می باشد ولی تا کنون صحت و سقم این شایعات تایید نشده است!
یکی از تازه واردین با وقار طنابی آتشین ر از زیر شنلش درآورد.با آرامش به سبک کابوی ها دور سرش چندبار چرخاند و سپس به سمت اسنیپ فراری پرتاب کرد.طناب درست دور گردن اسنیپ افتاد و او را از عرش به فرش کشاند و با صدای مهیبی جلوی پای تازه واردین به زمین انداخت.تازه واردین نیز در حق اسنیپ نامردی نکرده و با چماق هایی که در یک حرکت هماهنگ از زیر شنل بیرون کشیدند به خدمتش رسیدند!
دامبلدور که هنوز در شوک اتفاقات پیش آمده بود پیش پای تازه واردین فرود آمد.
- برادران میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ما الان اینجا مسابقه داشتیم!
یکی از تازه واردین دست از کوبیدن چماق بر سر و روی اسنیپ برداشت.
- عذر میخوام.ما نگهبانان جهنم هستیم.برای بردن یه روح خبیث اومدیم که در وجود این مرد جوان حلول کرده.
- روح؟کدوم روح؟
نگهبان جهنمی شماره یک پاسخ داد:
- یه روح خبیث به اسم ساماراست.قبلا توی جهنم بود ولی بعد یه روز به اسم مرخصی و اینکه بتونه مادرشو پیدا کنه از جهنم فرار کرد.تا یه مدتی هم تو هالیوود کار می کرده و ملتو می ترسوند ولی بعدا که عذرشو خواستن بیکار شد و افتاد به جون ملت!الان بهمون خبر دادن رفته تو جسم این مرد جوان اومدیم برش گردونیم.
در همین لحظه نگهبان جهنمی شماره دو دست از له کردن سر اسنیپ برداشت و گفت:
- تموم شد گرفتیمش رییس!حالا می تونیم پسره رو پس بدیم به مادرش!
نگهبانان جهنمی درحالیکه روحی بر سر نیزه زده بودند جسم آش و لاش وزیر سحر را به دست مادر گریانش سپردند و همانطور که بی سر و صدا(!)آمده بودند با غنیمت تازه اشان به اعماق جهنم برگشتند!
فردای روز مسابقه- خانه ریدل هااسنیپ با سر و صورت و بدن باندپیچی شده روی تخت دراز کشیده بود و آیلین با کمک قاشق چایخوری به او آبمیوه می داد.
- قربون پسرم برم...مامانی خیلی نگران دردونه اش شده بود.
اسنیپ جیغ جیغ کنان گفت:
- مامان این آشا منو اذیت میکنه!
آیلین چشم غره ای به آشا رفت که در حال باد زدن اسنیپ پشت تخت ایستاده بود.
- دختر بد!دیگه نبینم برادرتو اذیت کنیا!وگرنه اسمتو از تو شناسنامه م حذف میکنم.
- ولی مامی...
- الآنم عوض آبغوره گرفتن برو برای برادرت سوپ بیار...نمیبینی مریضه و احتیاج به مراقبت داره؟
آشا درحالیکه چشمانش پر از اشک بود غرغر کنان از اتاق خارج شد.آیلین به اسنیپ لبخندی زد.
- وقتی حالت خوب شد میریم با هم بیرون می گردیم.اصلا هم ناراحت نباش این مسابقه رو هم باختیم.باشه پسر مامی؟
اسنیپ تکه سیبی را که آیلین به دهانش گذاشته بود بلعید.
- مامان من یه عالم عروسک خوشگل می خوام!از اوناییکه لباس چین چینی دارن و موهاشونو با ربان می بندن.
-وا؟پسر تو بزرگ شدی عروسک بازی مال دختراست!من کی وقتی تو بچه بودی برات عروسک خریدم؟یه ذره خجالت بکش دهه!
اسنیپ جیغ زد:
- نه من عروسک میخوام...عروسک میخوام!تو مامان بدی هستی!منو دوست نداری!
آیلین با عجله گفت:
- باشه باشه برات عروسکم می خرم...تاه یه دختر خوبم برات نشون کردم دیگه باید کم کم برات آستین بالا بزنم!
- باشه مامان...میشه آشارو هم دوست نداشته باشی؟میشه فقط منو دوست داشته باشی؟
آیلین لبخندی زد.
- تو فقط پسر مامی هستی عزیز دلم.من اون مارمولکو نمی شناسم...نمی دونم چرا هی دوست داره خودشو به من بچسبونه.میگه دخترتم.من یادم نمیاد دختر داشته باشم!بگذریم...حالا بخواب تا زودتر حالت خوب شه باشه قندعسل مامی؟
اسنیپ: من هیچوقت نمی خوابم مامان!
همان لحظه در اعماق جهنم!دوربین با عجله جهت احتراز از کباب شدن، از میان فواره های گدازه های آتشین و دریاچه های مواد مذاب عبور کرد و خود را به دره ای در پای تپه ی سرخی رساند که جوی هایی از مواد مذاب بر روی آن روان بودند و چشمه هایی از آب جوشان در گوشه و کنارش قل قل می کردند. در میان دره تعدادی از نگهبانان جهنم به دور دیگی که روی آتش قل قل می کرد حلقه زده بودند و یکی از آنها به کمک نیزه اش هر از چندگاهی محتویات قابلمه را هم می زد و طعم آن را می چشید و در عین حال به فریادهای معترضانه مرد کله چرب لاغری که با محتویات دیگ می جوشید بی توجه بود.
- بابا من وزیر سحرم!من اسنیپم نه سامارا!من تا حالا تو هیچ فیلمی نبودم...نزن اون چنگکتو به من!آقا...اشتباه شده...منو اشتباه آوردین اینجا!کمک!