به دلیل گذشتن زمان ویرایش پست قبلی و نداشتن شکلک این رو تکلیف حساب کنید و اون یکی پست رو پاک کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)- هوی! دختره ی مفت خور! پاشو برو به اندازه ده گالیون گیلاس بورکینافاسویی بخر.
خانم سارنک سرپرست اورلا از توی آشپزخانه فریاد میزد و دختر بیچاره را از توی اتاقش فرا میخواند. اورلا روی تختش نشسته بود و کتابی مربوط به طلسم ها را مطالعه میکرد. او پس از امتحان طلسمی از پله ها پایین رفت و زیرلب هرچی می توانست به خانم سارنک گفت.
خانم سارنک با شنیدن قدم ها اورلا برمیگردد و منتظر می ماند تا اورلا در چشمانش زل بزند.
- میدونی چندوقته من صدات کردم؟
اورلا که به این رفتار ها عادت داشت با غرور پیرزن را ورانداز کرد. برایش مهم نبود اگر خانم سارنک او را از خانه بیرون کند یا شاید این آرزویش بود.
- خوب که چی؟
- ای دختره قدر نشناس! هیجده ساله که داری تو خونه من زندگی میکنی بدون یه تشکر. الانم برو برام گیلاس بورکینافاسویی بیار. میخوام ببرم برا هاگرید.
- گیلاس چی چی؟ هاگرید؟
- آره برو! ده گالیون هم ببر.
اورلا دوید از پله ها بالا رفت. دیگر به بَرده بودن عادت کرده بود. ده گالیون برداشت و از پله ها پایین آمد. جلوی آشپزخانه که رسید از عمد طوری که خانم سارنک بشنود گفت:
- پیرزن خرفت!
خانم سارنک فقط پوزخند زد. اورلا ناامید از این که بالاخره از این خانه برود بیرون رفت.
ده دقیقه گذشت. اورلا از گرما نمیدانست کجا برود ناخداگاه با دیدن میوه فروشی مشنگی به طرف فروشنده رفت.
- ببخشید آقا. گیلاس بورکینافاسویی دارین؟
اورلا بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شد. "آخه کدوم مشنگی از این گیلاس فروخته که این آقا دومیش باشه؟"
به طور عجیبی فروشنده با لبخند برگشت و رو به اورلا گفت:
- حیف شد. شما دیر رسیدین، من آخرین کیلو شو چند ساعت پیش فروخته ام.
اورلا نمیدانست چه اتفاقی افتاده. او با چشمانی از حدقه در آمده به فروشنده نگاه کرد.
- شما از کجا... یعنی آخه خیلی کم یابه؟
- یه آقا کوتاه بهم با قیمت خوبی فروخت.
اورلا ماجرا را تجذیه و تحلیل کرد. مرد کوتاه قامت کسی نمیتوانست باشد جز ماندانگاس فلچر. اورلا با عجله درحالی که میدوید گفت:
- ممنون!
چند ساعت بعد در کوچه دیاگون
- دست فروش ها کجان؟
- مستقیم، دست راست.
اورلا سرگردان در کوچه دیاگون به دنبال ماندانگاس میگشت تا بالاخره او را در حال خرید و فروش یافت. اورلا صبر کرد تا معامله ماندانگاس تمام شد بعد جلو رفت.
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟ :worry:
- تموم شد.
اورلا لحظه ای خواست چک کند ببیند وسیله ای نحسی همراه دارد یا نه. با قیافه ای ناامید به ماندانگاس نگاه کرد.
- تو از کجا آورده بودی؟
- باغ لردولدمورت!
اورلا دیگر برایش مهم نبود. او خوش را غیب و جلوی باغ ظاهر کرد.
اورلا در زد. ولدمورت در را باز کرد.
- بله؟
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- آره.
- یه ذره میدی؟
- آره. صبر کن برم بیارم.
چند دقیقه بعد
ولدمورت با کیسه ای پر از گیلاس بورکینافاسویی جلو آمد و آن را به دست اورلا داد.
- بیا.
- مرسی. چقدر میشه؟
- قابل نداره. پنج گالیون.
اورلا پس از شمردن گالیون ها، آن ها را به دست ولدمورت داد.
- من دیگه برم.
- بیا تو یه چایی بخوریم. مرگخوار ها هم هستن.
- نه دیگه مزاحم نمیشم.
اورلا با خوشحالی غیب شد.
خانه
- بیا اینم گیلاس بورکینافاسویی!
اورلا کیسه را جلوی خانم سارنک انداخت و از پله ها بالا رفت.
2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)دامبلدور بیش بندی سفید را روی لباسی سفید پوشیده بود. کلاه آشپزیی بر سر داشت. با مو و ریش سفیدش تقریبا به جز پوستش تماما سفید بود. ساطوری در دست داشت. از پشت عینک نیم گردش به سبزی های روی میز نگاه کرد. رضایت در چشمانش موج میزد. با مهارت سبزی ها را خرد کرد و در قابلمه ریخت.