_باید برم تو.
_نمیتونم این موقع راهتون بدم داخل!
_متوجه نیستی. باید برم تو.
_احتمالا شما هوشیار نیستین...
_چرا هستم! باید برم تو.
_اون الان به استراحت احتیاج داره...
_دقیقا برعکس احمق، اون به یه دوست احتیاج داره! یکی مثل همونی که امروز ظهر فرستادیش داخل فقط چون... چون... خوشگل بود! خوابش نمیبره... صد سال دیگه هم خریت کنین اون خوابش نمیبره چون نه تنها از تو و امثالت بلکه از من و امثالم هم کله شق تره! پس دفتر دستکت رو جمع کن و از سر راهم برو کنار... دختر!
ریگولوس نمیدانست باید نسبت به این واقعیت که یک پرستار بیمارستان را "احمق" صدا کرده چه احساسی داشته باشد، و البته اهمیتی هم نداشت. تمام چیزی که در آن لحظه، درست سه ساعت و نیم گذشته از نیمه شب، زمانی که تک تک در های بیمارستان را بسته بودند و مجبور شده بود توی نور ماه از دیوار بالا بیاید، میخواست، این بود که داخل اتاق ملاقات برود... شاید بخاطر اینکه نمیخواست از لی لی که راهش داده بودند کم بیاورد، و شاید بخاطر اینکه میدانست آملیای بیچاره ی آن داخل نه تنها به خواب احتیاج ندارد بلکه خوابش نمیبرد.
پرستار، برای یک یا دو دقیقه ی کامل به ریگولوس خیره شد. احتمالا در حال در نظر گرفتن احتمالات بود... ریگولوس در آن وقت شب ممکن بود یک دزد، قاتل یا دیوانه باشد. و البته میتوانست هر سه ی این ها را همزمان باشد اما به هدف ملاقات یک دوست آمده باشد... و این آخری، چیزی بود که کمتر از همه ی احتمالات با چهره و حالت ریگولوس همخوانی داشت، و بیشتر از همه حقیقی می نمود.
پرستار، ابرو هایش را آهسته بالا برد... در شیشه ای را آرام باز کرد، و نفس عمیقی کشید.
_زیاد سر و صدا نکنین.
_میکنم.
ده دقیقه بعد
تق.
دخترک درون اتاق، که کاغذ های بیشماری دورش پراکنده شده و همچنان از نوشتن دست نکشیده بود، بسرعت سرش را بلند کرد. بلور های اشک خشک شده روی گونه هایش می درخشیدند.
تق.
تنها یک نفر میتوانست باشد... چه کس دیگری اینطوری در میزد؟! تنها یک تقه ی کوتاه... فرصتی برای شنیدن نمیداد. البته شاید بخاطر این بود که ریگولوس هیچوقت در زدن یاد نگرفته بود.
نفس عمیقی کشید... و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
_بیا تو.
در آهسته باز شد، انگار کسی با نوک انگشت هلش داده باشد. و پسر پشت آن که ظاهرا عجله ای برای داخل آمدن نداشت شروع به وارسی داخل اتاق کرد.
_واو... باید بگم جای وحشتناکی بهت دادن... البته مال من از اینم بدتر بود، یه دفعه دو ماه تو یه اتاق سه در چهار گیر افتاده بودم با یه عده دیوونه که همه فکر میکردن دارم ازشون دزدی میکنم! باورت میشه؟! من و دزدی؟! به من میاد؟!
همان طور که حرف میزد آهسته داخل آمد و روی صندلی کنار آملیا نشست. ظاهرا علاقه ای به گوش دادن نداشت... فقط تند و تند میگفت و میگفت، انگار در طول تمام مدتی که آملیا را ندیده بود تمام حرف هایش یک جا قلمبه شده و الان ترکیده بودند.
_میبینم که لی لی برات وسایل نامه نگاری آورده. اوف... لی لی. از دیزنی لند متنفرم. اگه مجبورم نمیکرد پامو تو اون خراب شده نمیذاشتم، منو نشوندن روی یکی از اون قطارای کوتاه دو چرخ هوایی! و بعد در حالیکه مشغول خوندن اشهدم بودم ازم عکسم گرفتن! و بعد با افتخار نشونم دادن؟! خب اگه یکم منطقی باشیم میبینیم من دیگه نمیتونم مرد باشم، یا جلوی خانواده سر بلند کنم، باید برم بشینم گوشه خیابون جوجه رنگی بفروشم! راستی چرا همه به من میگن شبیه جوجه م؟! البته از نوع بیرنگش، میگن آدمایی که رنگدانه هاشون کمه هوش بیشتری-
نگاهش بطور ناگهانی روی اشک هایی ثابت شد که پی در پی از روی گونه ی آملیا روی ملافه می ریختند. به ناگاه احساس کرد که شاید... بهتر باشد حرف هایش را خلاصه کند. نفس عمیقی کشید... و تمام تلاشش را کرد... اصلا چرا باید این همه مقدمه را میگفت؟! میتوانست بعنوان یک خلاصه ی مختصر و مفید تنها همان جمله ای که تمام این مقدمه را برای رسیدن به آن میخواست طی کند بگوید.
_بخاطر برادرت متاسفم. و میخوام که... خب... ما... ام... من و لی ل-لی لی و... من... و تو... و اینا... همیشه کنارتیم. من... درک میکنم. من خودمم... ام... داشتم همچین چیزی... ولش کن... میدونی خودت. آتیش خیلی... داغه میدونی؟! خیلی... چیزه. فلانه... یه جوریه.
نفس عمیقی کشید... و در حالیکه به سخنرانی کاملا "خلاصه" اش لعنت میفرستاد بسته ی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و آهسته روی ملافه ی آملیا گذاشت؛ ملافه ای که کم کم از اشک خیس می شد.
_ام... اینم مارک شکلات مورد علاقمه... و میدونم که برای تسلیت شکلات نمیبرن، من واقعا انقدرام خنگ نیستم... فقط میخواستم... ام... بدونی که من حاضرم بخاطر... دوستام از شکلاتای مورد علاقم بگذرم. میدونی... بعضی آدما می ارزن که شکلاتای مورد علاقتو بدی... اوف... چی دارم میگم...
_نه... جمله ی قشنگی بود... اتفاقا تنها قسمت حرفات بود که ازش چیزی فهمیدم...!
خندید... و آهسته زمزمه کرد:
_خب دیگه شنیدی... دیگه خبری نیست... نمایش تموم شد... دیگه هم چیز لوسی نمیگم... کور خوندی...
هق هق های بی صدای آملیا کم کم تبدیل به قهقهه میشدند، اما این جلوی هجوم اشک هایش را نمیگرفت. در کسری از ثانیه هر دو شروع به خندیدن کردند... گاهی وقت ها زندگی بطرز غم انگیزی خنده دار میشود.
شاید پرستار راست میگفت... آملیا به خواب احتیاج داشت. چشمانش خسته بودند، و کبودی تیره رنگ زیر چشمانش، با لبخندی از ته دل پوشیده و محو شده بود...
زندگی در کل چیز گندی ست. هر روز یک بدبختی به بدبختی هایی که از روز ها و ماه ها و سال های پیش تل انبار شده اند اضافه میشود... اما گاهی وقت ها، اگر در ساعتی که فقط دو نوجوان سرخوش در یک بیمارستان بیدارند و به بدبختی های خود می خندند، بیدار باشی و به دقت نگاه کنی، نور ماه را با تمام سطح چشمانت جذب کنی و به صدای خنده های دو نوجوانی گوش بدهی که هیچ دلیل خاصی برای خندیدن ندارند، میشود دلیل نخوابیدن آملیا را دید... بعضی لحظه ها ارزشش را دارند که بیدار بمانی و تمام و کمال تجربه شان کنی.
_______________________________________________
تقدیم به آملیای عزیزم، تنها کسی که احتمالا تمام نوشته های اون بالا رو میخونه و اگه انقدر سرگرم وراجی بوده که از بین اون همه چرندیاتی که نوشتم نتونسته پیامش رو بگیره باید بگم آرزو میکنم هر چه سریع تر مثل اولش بشه
این یکیش، برای دسترسی به باقی پیاما نسخه کامل را خریداری فرمایید
و میخوام بدونی که بعضی آدما ارزششو دارن شکلاتای مورد علاقتو بدی بهشون... البته شما حق نداری بخوریش. صرفا جهت ظاهر سازی بود، شما میذاریشون پشت بوته بنده میام برمیدارم.