هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#77

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
فلاش بک به پيش آريانا که پيش سنجاب گوشت خوار بود

سنجاب ها اصولا موجودات ناز و کوچکى هستند که دندان هايى موشى براى جويدن فندق دارند. و مى شود گفت بزرگترين لقمه اى که ممکن است بردارند از يک سيب است. ديگر اگر خيلى سنجاب جنگلى اى باشند يک هندوانه را دندان بزنند که البته سنجاب ها هندوانه نمى خورند ولى آريانا در آن لحظه داشت به بخت بدش مى انديشيد که چرا بايد در مقابل سنجابى قرار بگيرد که نمى رود سراغ فندق خوردنش و آمده تا او را بخورد.

داشت فکر مى کرد که چطور خودش را نجات بدهد که صداى جيغ فردى را شنيد، و اولين اسمى که به ذهنش رسيد را گفت.
- لاکرتيا! :worry:

سنجاب كه گويا دوست داشت طعمه اش را قبل از خوردن قبض روح کند، حالا مشغول برق انداختن دندان هايش بود. آريانا دسته ى ماهيتابه را محکم در دست فشرد.
- لاکرتيا؟

تتتتتتققق

و ماهيتابه يك سمت صورت سنجاب گوشت خوار را صاف کرد. سنجاب صورتش را که نود درجه به چپ چرخيده بود، به جاى اولش برگرداند. خواست دهانش را باز کند و به کسى که صورتش را له کرده بود بغرد که...

تق

يکى از دندان هاى جلويى اش افتاد. به اميد اينکه بقيه ى دندان هايش سالم است خواست دوباره حمله کند.

تق

دندان دومش هم افتاد.

تق تق تق تق تق تق تق

و بقيه ى دندان هايش البته.

سنجاب بي دندان لحظه اي مانند پيرزن هايى که دلشان ميوه ى به مى خواهد به حالت آريانا زل زد. سپس ابتدا با حالت و ناگهان به حالت در آمد.

آريانا مي خواست بنشيند کنار سنجاب و دلداريش بدهد. بگويد که قصدى نداشته و چاره اى هم، اما دوباره صداى جيغ بلند شد. آريانا دستمالى از جيب در آورد به سنجاب داد و بعد دوان دوان به سمت صدايى که فکر مى کرد لاکرتيا است دويد.

پايان فلاش بک

آريانا با ناراحتى زل زد به مانتيکورى که بى هوش جلوى پايش افتاده بود. صورت انسانى اش باعث مى شد دل هر کسى به رحم بيايد.

- ممنون آريانا.

آريانا سرش را بلند كرد. فكر مي كرد صداي لاكرتيا را شنيده است اما خب از پيدا کردن رز هم ناراحت نبود.
- خواهش مى کنم.

و يك دور سير هم را بغل کردند.

- بهتره بريم رز، چون اين جونور نمرده... به هوش که بياد ما رو مى شناسه و چون زخميش کرديم نمى خوام فکر کنم چه بلايى ممكنه سرمون بياره.
- بريم دنبال لاكي!

و راه افتادند.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#76

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
به طور كلي، لبان براي خندیدن آفريده شده اند و چشمان براي ديدن، اما گاهی وقتها، وظایف این دو قاطی میشوند و نتيجه اين ميشود كه چشم ها لبخند ميزنند و لب ها گشوده مي شوند ولوزه ها پديدار میشوند و زبان كوچك ته حلق مي لرزد.
_ غلط كردم!
دختركي كه وسط هزارتوي بخش حيوانات دونده ايستاده بود، با شنيدن اين صداي كه حرف دلش بود از جا پريد.يعني چه كسي جيغ كشيده بود؟ امكان داشت كه كسي از همگروهي هايش بوده باشد؟
به طور معمول در اين جور موقعيت ها، رز ويبره اي دوازده ريشتري ميرفت كه زمين و زمان را بهم ميریخت و روز قيامت را به پا ميکرد؛ اما اين بار قبل از اينكه حالت ويبره گرفتن را به خود گيرد، متوجه چيزي شد...

چشمانش لبخندِ" غلط كردم" مي زدند، دهانش باز بود، و از همه مهم تر...زبان كوچك ته حلقش مي لرزيد! در يك لحظه دريافت كه فردي كه جيغ كشيده بود، هيچ يك از شركت كننده ها نبود بلكه آن فرد...خودش بود! او رز زلر، ملقب به رزي زلزله جيغ زده بود"غلط كردم!"

چند دقيقه اي را با افكت ( ) سر جايش ايستاد و به تركی كه بيشتر از پنج سانت نبود ولي روي ديوار هاي ساييده شده خيلي به چشم مي آمد، خيره شد.هنگامي كه كار تجزيه ي ترك تمام شد، رز افكت قبلي را كنار گذاشت و ويبره ي هميشگي اش را برداشت و تصمیم به حرکت گرفت.

ديوارها در همه ي جاهايي كه رز رفته بود يكسان بود اما ددر قسمتی كمي ديوار ها تفاوت كردند، رنگ شان تيره تر شد و گياهی در میانشان دیده شد.رز از گل رز سفيد در آن بند به هيجان آمد و با ويبره ي نسبتا ريزي جيغ زد:
_ رزـــه!

اصولا آدم ها راه هاي راحتر و بي خطري مثل خوردن قرص يا رگ زدن را براي خودكشي انتخاب مي كنند...نه جلب كردن يك عدد مانتیكور را! مانتیكور مذكور غرشي كرد و بلند شد تا برود كسي را كه چرت را پاره كرده را ادب كند و بعد به خوابش برسد.

تنها دو دسته از افراد با گوش مانتیكور بازي مي كند، تسترال ها و شجاع ها؛ كه البته رز جزو هيچ يك از اين دسته ها نبود، او دردسته ي احمق ها جا داشت. از آنجايي كه بند موجودات بود، مانتیكور در خوابش هم تصور دوپای احمق تسترال را نمی دید.
_خرررر!

دختر گل رز سفيد را كه چيده بود به گوشش نزدیک کرد.چه جالب! گلهاي بند حيوانات خر خَر هم مي كنند!. برای بار دوم که صدای خرخر شنید فهمید صدا از گل نیست از...

چرخيد و با ترس منبع صدا را ديد. مانتیكور بزرگی در فاصله ي پنج متري ايستاده بود و با لبخند"غلط كردي" نگاهش مي كرد.
ازويژگي هاي دسته ي تسترال ها، اين است كه حتي جربزه ي زدن به چاك رو هم ندارند. اين بار رز وارد اين دسته شد و عينهو تسترال به مانتیكور خيره شد. حتي به يؤ سي اپي ـش راه حل های معمول نرسید. تنها واكنشش جيغ گوشخراشي بود:
-ننجون! نوگلاي بوقت كجان پس؟ لاكرتيا...آريانا؟
مانتیكور تا فاصله ي يك متري رز پيش آمده بود و او همچنان تسترال وار يه او نگاه مي كرد و در حال انتخاب آخرين جمله ي پيش از مرگش شد.
مانتیكور نيم متر ديگر نزديك شد. رز آماده شد كه آخرين ويبره ي عمرش را برود كه...

*

آريانا از آن دسته افرادي بود كه براي دوستانش هر كاري مي كرد حتي پريدن توي بند جانوران خطرناك! از نظرش صدا از سمت راست بود. پس شروع به دویدن در همان سمت کرد و با رد كردن يكي دو راهرو، به هم گروهي اش رسيد. ولي اين رز بود كه او را صدا زده بود نه لاكرتيا.

آريانا دريافت كه اگر قرار بود رز كاري كند تا قبل از اينكه خورده شود انجام مي داد ولي قيافه ي او طوري بود كه انگار دارد وصيت نامه اش را تنظيم مي كند و نیز فهمید اگر كاري نكند رز خورده مي شود. بدون هيچ برنامه اي ماهيتابه اش را بالا گرفت و به سمت مانتكور حمله ور شد و ماهیتابه اش را زارت فرق سر مانتیکور کوبید. ضربه اش کارساز بود. جاندار ابتدا چرخش چند پرنده را دور سرش دید و بعد بیهوش شد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۷:۱۴:۰۱



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#75

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- آدم تلاش های فرزندان روشنایی برای رهایی از اسهال رو می‌بینه، عشق در وجودش غلیان می‌کنه. مگه نه تام؟
- حالمون رو بهم زدی بس که روی هاگرید زوم کردی.
- صبر کنید، چرا این کوتولهِ فلیت ویک اصلا تو رولا نیست؟

شخصی قرمز پوش که کاتانایی بر کمر بسته بود و کلاشینکوفی در دست داشت این را گفت. او در این جمع غریبه بود و اجنبی به حساب می‌آمد. به نظر می‌رسید یک ماگل باشد، ولی یه ماگل در جمع داوران چه کار می‌کرد؟دامبلدور ریشش را روی عینکش کشید بلکه تمیز شود و بتواند مرد سرخ پوش را بهتر ببیند امّا عینک نه تنها تمیز نشد بلکه آلوده به انواع بیماری ها از هپاتیت ب گرفته تا ایدز شد. آرسینوس چوب دستیش را به سمت مرد سرخ پوش گرفت و گفت:
- تو کی هستی؟ رول چیه؟ ماگل اینجا چی‌کار می‌کنه؟!
- والا من ددپولم. خودمم نمی‌دونم چرا اینجام، تقصیر همین نویسنده هست که پشت کامپیوتره. خب من رفع زحمت کنم دیگه.

و به اذن الهی ناپدید گشت گویی به هیچ عنوان در سوژه حاضر نبود.

قسمتی از بند موجودات خطرناک:

تراورز تسبیح را در دست گرفته بود و مشغول خواندن انواع دعا ها بود، از دعای حاجت گرفته تا دعای آمام زاده بیژن، که همین دیروز ابداعش کرده بود. لشکر دیوانه ساز ها با عطشی سیری ناپذیری رو به جلو حرکت می‌کردند و گویا مانند کریم کافر بودند که هنوز قصد در گرفتن تسبیح از دستان تراورز داشتند.

در این میان یکی از دیوانه ساز ها به زمین افتاد، دومی به زمین افتاد، و سپس سومی و باقی آن ها. هنگامی که همه ی آن‌ها بر زمین افتادند موجودی کوتاه قد که سراسر قهوه‌ای بود از عالم غیب رو به روی ملّت هویدا شد.

- وینکی شکلات دوست داشت!

وینکی مسلسلش را بر زمین انداخت و به سمت موجود قهوه‌ای هجوم برد. بدون این‌که ذره‌ای تامل کند و خرد به خرج دهد، صیغه بلعت را به جا آورد و آن را درسته بلعید.

- عای، مَع رُ بیعون بیاع! مَع پعوفوصوع عیلیط عیکم!

وینکی که هم از شکلات با طعم گچ بدش می‌آمد و هم از طعم عرق زیر بغل یک پیرمرد، فلیت ویک بخت برگشته رو تف کرد بیرون و روی یوآن انداخت. فلیت ویک که مانند موش آب کشیده شده بود از روی یوآن بلند شد و عربده زد:
- من لگد زدم تو زانوی این دیوانه ساز ها که شما نجات پیدا کنین بعد من رو قورت می‌دین؟!

سیوروس که در زانو داشتن دیوانه ساز ها شک داشت می‌خواست به پست ها و کتاب های مختلف رجوع کند بلکه بتواند این قسمت از سوژه را نیز تغییر بدهد امّا نوری خیره کننده و درخشان که مقابلشان آشکار شده بود نظرش را جلب کرد.
- این هم می‌تونه راهی برای خروج از آزکابان باشه و هم می‌تونه نباشه.

وینکی نگاهی به فلیت ویک و تراورز کرد و و با نیشخندی متوحش کننده گفت:
- وینکی دوست نداشت این‌ها از آزکابان خارج شد، آن‌ها باید مرد!


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۵:۳۲:۳۷
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۵:۳۶:۰۰
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۷:۳۷:۲۳

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#74

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
-و خب...درب خروج کدوم وره؟

اسنیپ بدون اینکه پاسخی دهد با وقار و سوار بر ابولهول از میان خرابه ای که ایجاد کرده بود عبور کرد.یوآن،وینکی و تراورز هیچگاه نشده بود که از حضور اسنیپ چنان خوشحال شده باشند.چرا که حضور او همواره با ایجاد حس ترس و وحشتی مرموز در دل اطرافیانش همراه بود.حضور او همیشه چنان بر سنگینی جو می افزود که باعث میشد هر موجودی که ذره ای عقل در سر داشته باشد از همجواری با این مرد پرهیز کند.

ثانیه ای بعد اسنیپ خود را به مقابل آن سه نفر رساند و بدون اینکه چیزی بگوید با حالتی به آنها خیره شد.
-میگما...عجب اسب قشنگی سوار شدی...کجا از اینا میفروشن؟
-
- ام خب...شما قصد نداری چیزی بگی؟
-
-خب حتما قصد نداری دیگه!

اسنیپ در سکوت و با همان حالت پوکر فیس وار دست در جیب ردایش کرد و یک عدد منو از جیب خارج ساخت.بالاترین ورژن منو که مستقیما از سوی شورای الهی آسمانی زوپسستان به مدیریت کل اعطا گردیده و با دستان مرلین تبرک شده بود.همان منویی که هیچ چیز وجود نداشت که قادر باشد با آن برابری کند...منوی مقدس!هکتور تصور میکرد از منو نمیتوان داخل آزکابان استفاده کرد اما منویی که در دست اسنیپ بود هر منویی نبود!

اسنیپ بدون اینکه چیزی بگوید یا توضیحی برای کاری که میخواست انجام دهد ارائه کند دکمه ای را بر روی آن فشرد...

ویـــــــــژژژژژ!


در کسری از ثانیه یوآن، وینکی و تراورز متوجه شدند که دومرتبه در میان لشکری از دیوانه سازهایی محاصره شده اند که حتی اگر به رغم نداشتن صورت نگارنده قادر به توصیف حالت صورت آنها نبود، به سادگی شور و اشتیاق وصف ناپذیرشان را میشد از ورای کلاه هایی که بر روی صورت های ناپیدایشان کشیده بودند تشخیص داد!

یوآن،وینکی و تراورز:

دیوانه سازها:

اسنیپ:

تراورز اولین کسی بود که با دست درازی نزدیکترین دیوانه ساز به ساحت مقدس تسبیحش پی به وخامت اوضاع برد.
- بوقی!آخه این چه کاری بود؟چرا اینارو دوباره برگردونی تو سوژه؟

اسنیپ بی آنکه ذره ای به وضعیت همراهانش اهمیتی بدهد که در آن لحظه از همیشه به هم نزدیکتر ایستاده بودند با خونسردی گفت:
- وقتی یه نیمه غول پست بزنه طبیعیه که به این پست توجه هم نمیکنه.

تراورز که در آن لحظه مشغول کشتی گرفتن با دیوانه سازی بود که تسبیحش را گرفته بود نعره زد:
- مگه تو اون پست کوفتی چی نوشته؟

- اگر دقت کنید نوشته ما بدون چوبدستی وارد آزکابان شدیم در نتیجه من تو پست این نیمه غول چوبدستی نداشتم که بخوام با کمک اون دیوانه سازهارو به خاطر شما سه تا بی لیاقت فراری بدم.برای همین دیوانه سازها در واقع نرفته بودن که من بخوام برشون گردونم!در ضمن تا یادم نرفته به خاطر بی برنامگی از وینکی و این روباه نفری 50 نمره همین حالا کسر میشه.البته چون وینکی اسلیترینیه 50 نمره ش از گریفندور کسر شد!

تراورز،وینکی ویوآن:



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۳:۰۸:۲۸
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۳:۱۱:۲۵
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۸:۳۸:۰۲


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#73

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
-اگه یادش برهــــ که وعده داره با مــــــــــــــــن...

هاگرید عادت داشت در مرلینگاه با هنر خود گوش همگان را مدهوش کند. فرقی هم نمی کرد مرلینگاهش از این مرلینگاه های توی فیلم ها باشد یا پنجره ی رو به دریای آزکابان.

-بیا کیکا رو بخور تا صد سال زنده باشی...

هاگرید از هر انگشتش یک سبک موسیقی می ریخت. ولی خوب متاسفانه مغز سَبُکی داشت و آینده نگریش با ماهی قرمز های توی تنگ رقابت تنگاتنگی می کرد.

-سه و سه و سه چار و چار و چار مسابقه ی آزکابان. یا خود آن حضرت! این شیلنگش کو پَ؟

***


-دامبل جان مادرت عوض کن دوربین رو.ما حالمون داره بد میشه. دیگه از هرچی عدد توی دنیاست حالمون داره به هم می خوره.
-تام! من تا وقتی که مطمئن نشم هاگرید، این فرزند روشنایی حالش خوب شده دوربین رو عوض نمیکنم.

تبعیض طبقاتی! اتاق داوران از تکنولوژی سرویس بهداشتی پشتیبانی می کرد و ولدمورت رفت که بالا بیاورد و در راه مرلین را شکر می کرد که یک جان پیچ دیگر نساخته که دهانش هم مثل دماغش صاف شده و از نعمت استفراغ محروم شود. مرلین را شکر می کرد که شور جان پیچ ساختن را در نیاورده و آدم باجنبه ای است. تا هفت تایش که عادی و قانونی بود. هشت تایش خیلی لوس و بی نمک می شد. یعنی نهایت لوسی از هشت تا شروع می شد نه از هفت تا...

-صبر کن ببینیم. چه سیفون برازنده ای. فکر میکنیم یکی دیگه جا داشته باشیم. روح ما بزرگتر از این حرف هاست!

بله! کاملا صحیح بود. شاید هشت جان پیچ هم خیلی لوس و بی نمک نباشد. به هر حال کار که از محکم کاری عیب نمیکند.

***


اسنیپ که این آخر ها به دلیل کهولت سن همه ش جلوی تلویزیون بود، کاملا با نحوه دوئل به سبک وسترن آشنا بود. ناگهان تمام دنیا صحنه آهسته شد. شاید بپرسید اگر تمام دنیا صحنه آهسته شد پس چرا ما نفهمیدیم. باید بگویم که زکی! شب بود و شما خواب بودید. شاید باز هم بپرسید آن یکی نیمه ی زمین که صبح بود و ملتش خواب نبودند چه؟ باید در پاسخ بگویم آنها مثل شما فضول نیستند.
همه چیز صحنه آهسته بود. اسنیپ در حالی که به دهان یوآن که به طور عجیبی باز شده بود و قطره های بزاقش به بیرون می پاشید نگاه می کرد، دستتش را به جیبش برد. و چیزی از آن در آورد و سپس با همان حالت صحنه آهسته گفت:

-بـــــدون روغن مووووووو عـــَــرگـــــــز.

سپس دوباره دستش را به جیبش برد.

-چند امتیـــــــــاز عـــــم از گریــــــــــــــــف.

و باز هم دستش را به جیب مبارک برده و این دفعه چوب دستی اش را در آورد و طی چند حرکت مخوف، با زنده نگاه داشتن یاد و خاطره ی لیلی دیوانه ساز ها را رد کرد بروند سراغ چند بدبخت دیگر و کله اژدری که دیگر عددی نیست.
چند لحظه بعد دنیا از حالت X0.2 به حالت X1 در آمد. و چند دقیقه بعد ، وینکی و تراورز و یوآن از فاز دیوانه ساز زدگی بیرون آمدند. چون از شاهکار هاگرید خبر نداشته و فکر می کردند که کف آزکابان را شکلات پوشیده است. چقدر هم باکلاس! شکلاتش تلخ بود... مزه گچ می داد.

-به به! برادر اسنیپ.
-
-با تشکر از این فداکاری شما.
-
-به عنوان گوجه ی مجلس از شما کمال تشکر داشته و...
-
-و تبریک میگم گروه شما کامل شده و به هم پیوستید و ...
-
-و خب...درب خروج کدوم وره؟


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۱:۴۸:۴۵
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۱:۵۰:۴۳
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۱:۵۱:۵۲

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۸:۱۱ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#72

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۱:۱۵
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
همیشه در تنگنا قرار گرفتن، حس ناخوشایندی به همراه دارد.
انگار تو همان خیارشوری هستی که از حفره‌ی طویلِ نانِ ساندویچ، کله‌ات را بیرون می‌آوری و متأسفانه، ملتفت می‌شوی که به همراه دیگر محتویات ساندویچ، ناچاراً عازم سفری به سمت دهانِ خشکِ یک آدم با شکم غرغرو می‌باشی.
و مرلین می‌داند که در پایان این سفر ناگوار، قرار است به چه چیزِ ناچیزی تبدیل شوی.

در مورد آن لوکیشن هم، راهروی سرد و تاریک، نقش یک سفره پذیرایی را داشت و دیوانه‌سازها و کله‌اژدری‌ها نیز، همان نان ساندویچ‌هایی بودند که از دو طرف، حلقه‌ی محاصره را لحظه‌به‌لحظه، به دور محتویات‌شان، تنگ‌تر می‌کردند.
به دور خیارشور آبرکرومبی، وینکی جنِ کبابی و تراورز، حاجی گوجه‌فرنگی!
فلافل، در حال تکمیل بود..!

حس بی‌عرضگی و دست‌وپاچلفتی بودن، گریبان‌گیر هر سه‌نفر شده بود. انگار که افعی زهرداری به دور پاهایشان پیچیده باشد.
و همین حس، بالاخره زهر خودش را ریخت!
دیوانه‌سازها، رسیدند..!

You're a PedarSookhteh!
You Will Die Tonight..!


- نه.. اینکارو.. نکنین.. من هنوزم آرزوها..

اما چندین دیوانه‌ساز، روباه بیچاره را احاطه کرده و روی زمین خواباندند. با عشق و علاقه، در حال اسکن چهره‌اش بودند، تا با سازگاری بیشتری، لُپ و گونه‌اش را ماچ‌مالی کنند.
با درماندگی، تقلا و تلاش می‌کرد تا گره مشت‌های لجنی‌شان را از دور پاپیون و یقه‌اش باز کند.
امّا بی‌فایده بود.
او بی‌عرضه بود.

- هوووی.. با.. فایلای شخصیم چیکار دارین؟ هکرهای.. لعنتی!

تصاویری شناور در هوا، جان گرفتند و یکی پس از دیگری، از جلوی صورتش گذشتند.
تصاویری که..
استغفرالمرلین! اما او که پسر بدی نبود.
متحیر مانده بود. از اینکه این صحنه‌ها در ذهنش چه غلطی می‌کردند؟!
نــــه!
نــــــــــه!
هـــــــرگـــز!

مطمئن بود که این تصاویر اشتباهی بود. شایعه بود. فتوشاپ بود. آنتی ویروس بود. مطمئن بود!

There are Millions of Crazy Makers Around You!
They are Here To Make You Feel You're Kheng!


از آنطرف نیز، وینکی ماشه‌ی مسلسلش را چسبیده و باران گلوله‌های بسته شده دور کمرش را نثار کله‌اژدری‌ها می‌کرد.

- وینکی دیگه کلافه شد! وینکی اعصابش خط‌خطی شد! وینکی جن آرنولد بود! وینکی با مسلسلش به دهن کله‌اژدری‌ها زد! وینکی دولت تعیین کرد! وینکی کله‌اژدری‌ها رو موش آبکش کرد! وینکی جن رامبو بود! وینکی جن خوووووو..

وینکی، جن پنچر شده بود.
وینکی، قربانی یک طایفه از دیوانه‌ساز‌ها شده بود.
دیوانه‌سازها، با زیر پا گذاشتن سخن "از بک نایف زدن آرت نیست!" ، از پشت، او را غافلگیر کرده بودند.
وینکی، جن مظلوم و شهید بود.

- نــه! خنگی‌ها حق نداشتن از رازهای وینکی سر در بیارن. وینکی جن رازدار و امانت‌داری بود. وینکی جن خوووب؟

خوب و بدش را بیخیال. او که رسیده بود به ته خط.
نگاه مات و مبهوتش روی تصویر مقابلش قفل شد. تصویر سلفی از خودش که در آن، مسلسلش را روی دیوار آویزان کرده و با آر.پی.جی، ژست قهرمانانه‌ای گرفته بود.
و لحظه ای احساس کرد که انگار مسلسلش هم با صدای نازکی، غرولند کرد.

They Will Give You a Booseye Asali!
No Chance, No Escape, No Way Out..!


- یوآن! شلغمت!

شلغم در مشتش بود. شلغم در چنگش بود. امّا چنان دیوانه‌سازها روی یوآن تلمبار شده بودند که حتی نمی‌توانست شلغمش را به دندان‌هایش نزدیک کند.
- نــــه!

ولی افســــــــــــــــــــــــــوس!
چشمتان روز بد نبیند.
بشکند دست آن دیوانه‌ساز که خیر و برکت نداشت و شلغم شانس را از مشت صاحبش جدا کرد. بشکند..!
سه جفت چشم، ناباورانه، محو تماشای قل خوردن شلغم شدند.
قل خورد.
قل خورد.
قل خورد.
و روی دیوار راهرو تکیه کرد.

But We Will Break The Walls of Azkaban DOOOOWN!


پووووووم!
و ناگهان..
دیوار راهرو، با آن همه ابهت و اقتدار که زندانیان از آن باخبر بودند، با صدای مهیبی فرو ریخت.
و ذرات ریز و درشت پاره آجرهایش، به اطراف پاشیده شدند.
صدها دیوانه‌ساز و کله‌اژدری و طعمه‌هایشان، همزمان به جایی که گرد‌و‌غبار شدیدی ایجاد شده بود، خیره شدند.
و همین‌که از میزان غبار و خفن بودن این اتفاق ناگهانی کاسته شد، سرانجام پیکر مردی با ردای خاک‌خورده و سوار بر یک ابوالهول پدیدار گشت.
مردی که دماغ کرکسی و دود و صاعقه‌ی اطراف کله‌ی چربش، معرف حضور همگان بود.

- آسنیــــپ؟!

و دیوانه‌سازها اگرچه قیافه‌شان گنگ و تهی بود، اما ته مایه‌ای از بهت و تعجب در اعماق صورت‌شان یافت میشد..!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۸:۲۳:۳۳
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۸:۴۵:۴۷
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۸:۰۱:۲۲
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۸:۱۲:۰۳

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۵۸ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#71

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- من دارم میااااااااااااااااااااام!

لرد از درون مانیتور به چهره ویبره‌زنِ مرگخوار چتردارِ معجون سازش خیره شد و رو به دامبلدور گفت:
- میبینی پشمک؟ اون یار ماست!

دامبلدور در حالی که به هکتور نگاه میکرد، که در آن لحظه مشغول حرکاتی موزون و متناسب با ویبره اش که مشنگ ها نامش را بندری میگذاشتند، گفت:
- مطمئنا باید از فرزندان سیاهی باشه. فرزندان روشنایی هرگز انقدر جلف نمیتونند باشند اگرچه من در پسِ چهره اون عشق میبینم تام، همونطور که تو هم عشق داری و میتونی اون رو به همه بِوَرزی! بِوَرز تام! اگر همشو درونت نگه‌داری یک روز بلاخره منفـ....

ادامه سخنرانی پدر روشنایی به دلیل فرو رفتن یک عدد جوراب در حلقومش توسط لرد قطع شد و لرد دوباره به مانیتور و یار سیاهش خیره شد.

***


هکتور، که گویا از پیش حدس می‌زد ممکن است در آزکابان با مشکل کمبود مواد اولیه برای ساخت معجون مواجه شود، سعی کرده بود تا حد ممکن با خودش معجون حاضری یا به قول خودش "فست پوشن" بیاورد. در واقع از هر نقطه بدن هکتور یک شیشه معجون آویزان بود. تعدادی معجون را به شکل گردنبند دور گردنش انداخته بود، تعدادی به شکل گیلاس از گوش هایش آویزان بودند، تعدادی دیگر را به موهایش آویخته بود و در تمام جیب های متعدد و بی پایانش هم به مقدار کافی می‌شد معجون یافت.

البته هکتور از آوردن وسایل پخت و پز هم غافل نشده بود و اگر دقت میکردی چیزی که او را شبیه گوژپشت نتردام کرده بود در واقع "گوژِ" روی پشتش نبود، بلکه یک پاتیل معجون بود.

هکتور از اولین پیچ بعدی پیچید و صدای دلنگ و دولونگ زنگوله یا در حقیقت معجون هایی که به سرتا پایش بسته بود در تمام راهرو میپیچید که ناگهان...

هوشـــــــــــت!

هکتور لحظه ای بعد دنگ و دونگ کنان فهمید در راهرو قبلی نیست و دستی او را به جایی دیگر برده است.
- هییییش! هکتور، اون این ‌جاست! داره به ما نگاه می‌کنه!
- کی؟ کی؟

دنگ دلنگ! دولونگ! دینگ!

ویبره های هکتور به طرز خطرناکی شدید شده بود و همین موجب بلند شدن سر و صدای معجون های آویزان به او شده بود. اما از دید دستیار پیغمبر عالم تاب زیرزمینی این کار فقط توجهِ"اونِ" مورد نظر را جلب می‌کرد. بنابراین با چهره ای خشمگین به او گفت:
- هی بس کن، داری توجه اونو جلب می‌کنی! اگر بس نکنی با تیله افزایش فشار خون بهت حمله می‌کنم. انقدر فشار خونت زیاد میشه که چشمات از حدقه می‌زنه بیرون و می‌میری. بانو پیغمبره‌ی کبیر مورگانا هم تو عالم زیرزمین راهت نمیده اونوقت مجبوری... هی داری چی کار میکنی؟ با تو دارم حرف میزنم ها!


هکتور که گویا سخنان ایلین کوچکترین اهمیتی برایش نداشت، پاتیلش را زمین گذاشت، یکی از شیشه های معجون را درون آن خالی کرد و مقداری آب هم به آن اضافه کرد. داشت فکر می‌کرد چه روشی غیر از روشن کردن آتش برای گرم کردن پاتیل می‌شد کرد و خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکرد، به نتیجه رسید!
- خودشه، فهمیدم! "ها" میکنم! ایلین بیا بزنیم قدش!
و پیش از آنکه ایلین بتواند اعلام موافقت یا مخالفت کند...

دنگ!

این صدای ملاقه هکتور بود در فرقِ سرِ ایلین فرود آمده بود تا بزند قدش! و طبیعتا این چهره ایلین بود که به شکلی منظم از زیر چانه تا نوک سرش و حتی دانه دانه موهایش به رنگ قرمز در می‌آمد. درست همزمان با بیرون کشیده شدن کیسه‌ی تیله های تیلیالیست اعظم، هکتور تصمیم گرفت تا با دویدن اطراف پاتیلش تولید هوای گرم کند و وقتی این کار با ویبره همراه شود هر اتفاق ممکن است رخ دهد و برخورد هکتور با ایلین، در هوا بلند شدن تیله های او و سرازیر شدن تک تک آن ها در معجون هکتور همان اتفاق بود!

هکتور که حتی در آن حالت هم اعتماد به نفسش سر به افلاک می‌کشید، با چهره ای شاد و ویبره‌زن رو به چهره مبهوت ایلین گفت:
- معجون تیله!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#70

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
"رفیق."

این صفت، در واقع یک فحش است. در واقع، نه در همه‌ی مواقع، اما وقتی این صفت را به کسی نسبت می‌دهیم که خودش هم خوب می‌داند به هیچ وجه‌من‌الوجوه "رفیق" نیست، به‌نظر می‌آید به‌طرز خنده‌داری متلک می‌پرانیم. و طرف ناراحت می‌شود.

اما "طرف" هم برای ناراحت شدن شرایطی دارد. می‌دانید؟! اولین شرط ناراحت شدن این است که یک جانوری که سر انسان و دم عقرب و مایتعلقاتی چهل‌تکه از گوشه‌گوشه‌ی جهان کائنات را در خود دارد، به "طرف" حمله نکرده باشد.

بنابرین، ریگولوس بلک در واقع وقتی دیالوگی با مضمون "نمی‌ذارم خورده بشی، رفیق!" را از جایی پشت سر مانتیکور توانست بشنود، در نگاه اول درست نفهمید چه احساسی قرار است داشته باشد.

***

می‌دانید... سنجاب های آدم خوار چیزی نیستند که هر روز با آن مواجه شوید. مثل این است که کله ی باب اسفنجی را روی گردن باربی بچسبانیم. می‌دانید؟! بعضی اتفاقات با بعضی موجودات... نمی‌شود که با هم وجود داشته باشند. البته در این مورد، به این دلیل نمی‌توانند با هم وجود داشته باشند که باب اسفنجی در واقع اصلا گردن ندارد.

آریانا، در حالی که چشم هایش روی سنجاب کوچک و قهوه‌ای رنگی خیره مانده بودند که تهدیدآمیز چشم در چشم او دوخته بود و می‌غرید، آهسته عقب و عقب‌تر رفت، تا جایی‌که دیگر نتوانست عقب‌تر برود چرا که عقب‌تر دیوار بود و آریانا، حتی اگر پیغمبر هم بود نمی‌توانست از دیوار رد شود؛ چرا که آنجا آزکابان بود ناسلامتی.

_چه... پیشی... نازی...!
در واقع، آریانا کاملا آماده بود که زنده‌زنده قلع‌ و قمع شود، چرا که سنجاب در جواب او تنها نعره کشید. پاهای کوچکش خم شدند... خیز برداشتند و آماده شدند برای پرتاب. برای هجوم... آریانا کاملا آماده بود که زنده‌زنده قلع و قمع شود.

توانست زمین را ببیند که زیر فشار ناخن های ظریف سنجاب فرو می‌رود، و توانست دندان هایش را ببیند که می‌درخشیدند. و درست همان لحظه، همان لحظه‌ای که همه‌چیز به‌نظر می‌رسید دیگر به سرانجام رسیده باشد، توانست چیز دیگری را هم حس کند.

صدای جیغ وحشت زده ای که نامش را صدا می‌کرد، جایی بیرون از سلولی که آریانا را در خود نگه داشته بود طنین‌انداز شد.

_لاکرتیا.

***

در واقع، ریگولوس بلک ویولت بودلر را درست نمی‌شناخت. لااقل، نه تا وقتی که از پشت روی مانتیکور نپریده بود.

می‌دانید؟! در کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها، درصد خطری که هر جانور برای گونه‌ی انسان دارد، با ضربدر نشان داده شده است. جلوی نام مانتیکور، پنج ضربدر وجود دارد. ویولت بودلر، از پشت روی یک مانتیکور پرید. بیشترین تعداد ضربدری که در این کتاب جلوی نام یک جانور وجود دارد...

پنج است.

ویولت بودلر از پشت روی یک مانتیکور پرید. و ریگولوس بلک، درست در لحظه‌ای که احساس کرد وقتش است کاری بکند، متوجه شد که در واقع هیچ کار نمی‌تواند بکند. هیچ کار نمی‌تواند بکند که... افتضاحِ به بار آمده را بزرگ‌تر نکند.

می‌توانست درخشش برق خنجر ویولت را در هوا احساس کند، و می‌توانست ببیند که هیچ غلطی از دستش بر نمی‌آید.

در واقع، انسان نمی‌تواند بیشتر از پنج دقیقه جلوی موجودی که "پنج" ضربدر دارد، خشمگین است و تهدید را احساس می‌کند بایستد. و وقتی موجود مذکور نام مسخره‌ای مثل "مانتیکور" داشته باشد، این رقم به "دو" دقیقه کاهش پیدا می‌کند. و ریگولوس می‌توانست پایان دو دقیقه اش را حس کند که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

ویولت داشت کم می‌آورد. خنجری که به گردن جانور می‌فشرد، هر لحظه با قدرت کمتری فشار می‌آورد و تکان‌های شدید و پی در پی جانور باعث می‌شدند ویولت هر ثانیه به پرتاب نزدیک‌تر شود.

درست زمانی‌که رها شدن دستش را احساس کرد و همه چیز از حرکت ایستاد، صدای سقوط بدن سنگینی روی زمین باعث شد چاقو را رها کند. سرش را بالا آورد، و جانوری را توانست ببیند که منشاِ خونِ گرمی شده بود که زمین را سرخِ سرخ رنگ می زد.

وسط پیشانی اش، می‌توانست خنجر کوچک و نقره‌ای رنگی را ببیند که تا نیمه فرو رفته بود. ریگولوس در حالیکه به سمت جسد می رفت تا خنجرش را بیرون بکشد، به ویولت خیره شد.
_تو خسته‌ش کردی من گرفتمش.
_عمرا بذارم به اسم خودت تموم کنی.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۰:۰۶:۳۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#69

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
"زبان‌نفهم".

این صفت، در واقع یک فحش نیست. حتی بد و بیراه هم محسوب نمی‌شود. زبان‌نفهم به طور کلی به موجوداتی اطلاق می‌شود که زبان ِ آدمی را نمی‌فهمند. یحتمل در زمان ِ مواجهه با یک زبان‌نفهم، خود ِ آدم هم مشمول ِ این صفت خواهد بود، چرا که او هم در حال حاضر زبان ِ یک بدبخت ِ دیگری را نمی‌فهمد. بنابراین می‌شود گفت تشخیص این که کدام یک از طرفین ِ درگیر "زبان‌نفهم به حساب می‌آیند، کمی سخت است.

روونا ریونکلا، خداوندگار هوش و زیرکی لقب داشت..
و حالا زبان ِ موجود پیش رویش را نمی‌فهمید!

- نه فقط نباس بذاریم رد شید.
- خب، چطور می‌خواید جلوی ما رو بگیرید؟!

در آن لحظه آن زبان ِ نفهم ِ سوئدی بود که زبان ِ موجود پیش رویش را نمی‌فهمید و این نفهمی را به دیلماجش فهماند و آکرومانتیولا - که نگارنده حاضر است کلمه‌ی نازنین را فنا کند تا درود مکفی نثار ِ نام ِ آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور گونه‌ی او کند! - گفت:
- یعنی چی چطور؟

مقام زبان‌نفهمی به روونا انتقال یافت.
- یعنی چی یعنی چی چطور؟! اگر من سعی کنم از اینجـ..
- عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ننــــــــــــه!

خورد توی برجکتان نه؟! فکر کردید پست طنزوجد است؟! فکر کردید قرار است گیر بدهیم به "زبان‌نفهم" و آن‌قدر بکشیم تا از دو ور جر برود؟! فکر کردید قرار است خاندان ِ زبان‌نفهم را به جیبوتی دهیم!؟

نخیر هم!

اصلاً هم!

روونا، سوئدی و آن لعنتی با آن اسم مسخره‌ش، هر سه خیره شدند به هاگرید که به یک‌باره با صدای گرومپی روی زمین افتاده بود و به خودش می‌پیچید.
- عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای دلــــــــــــــــــــــــم!!

بعد ناگهان از جا پرید:
- دس‌شویی!!

آخ آخ..

راستش این که هاگرید، گلاب به رویتان.. راستش.. اسهال شده بود.. راستش.. خیلی اهمیتی نداشت.
این که آزکابان سرویس بهداشتی نداشت هم.. عیبی ندارد حالا..

فقط..
خیلی حس بدی‌ست که شرکت‌کنندگان مجبور شوند علاوه بر دیوانه‌سازها، مانتیکورها، سنجاب‌های آدم‌خوار، شیمرها، آکرومانتیولاها و زبان‌نفهم‌های سوئدی، با دریاچه‌های غلیظ قهوه‌ای هم دست و پنجه نرم کنند..

خیلی!!


شاید هاگرید دیگر نمی‌توانست آزکابان را به معنی دقیق کلمه بخورد.
ولی حالا به معنی دقیق کلمه، می‌بوقید به کلّ آزکابان!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#68

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
- هاگر، فکر می کنی که بتونیم تراورزو پیدا کنیم؟!
هاگرید در حالی که سعی می کرد با ناخنِ انگشت کوچک، تکه ای سیمان را از لای دندان هایش بیرون بیاورد، شانه بالا انداخت:
- بستگی داره کجای زندان باشه!

شپرق
- آخ!


داور ها با تعجب به مانیتور زل زده بودند. این صحنه ای نبود که هر روز با آن روبرو شوند.
روونا که با دو دست به فرق سرش کوبیده بود، تاجش را برداشت و در حالی که انواع فحش هایِ سایت فیـلتـر کن را زیر لب زمزمه می کرد، شروع به حرف زدن کرد:
- همینه... نه هوش ریونی داری نه اصل و نسب! هعی... هیچوقت توی زندگیم غولی رو ندیدم که ذره ای هوش داشته باشه...! ینی تو می خوای کلِ زندان رو بخوری؟!

چشم هایش را در حدقه گرداند..
- رو دل نکنی یه وقت! این همه گروه دارن چی کار میکنن؟ دارن می گردن توی زندان تا هم گروهیشونو پیدا کنن! اونوقت من وایسادم اینجا که این نیمچه غول زندانو بخوره! معلوم نیس داره چِم میشه! بیا ما هم بریم دنبالش بگردیم.. مثل بقیه گروها!

بعد، جلوتر از هاگرید به راه افتاد. در کمال تعجب پیچ های خالی را یکی یکی رد می کردند که ناگهان متوجه شدند مقابل دو موجود عظیم الجثه گیر افتاده اند. روونا اخم کرد.
- هِی هاگر... به نظرت چه ایده هوشمندانه ای پشت گذاشتنِ یه پوزه پهنِ سوئدی در کنار یه عکنبوت آکرومانتیولا میتونه وجود داشته باشه؟

آرسینوس از پشت مانیتور، همانطور که سعی می کرد لبخندِ وزیرطورانه اش را حفظ کند، نفس راحتی کشید. در اعماق قلبش حس می کرد که از روونا متشکر است، وگرنه چه کس دیگری ممکن بود روی اقدام ناشی از بی پولی وزارتخانه برچسب هوشمندانه بزند؟!


عنکبوت جلو آمد و شروع به صحبت کرد. روونا همانطور که ویژگی های این عکنبوت را نجواکنان برای غول گرسنه توضیح میداد، لبخندی زد. داشت توضیح میداد که این عکنبوت زبان جادوگر ها را بلد است، که صدای بمِ عنکبوت شنیده شد:
- خب... ما نمی خوایم بذاریم شما برین جلو!
- بله؟
- همین! منم اینجا مترجمِ این پوزه پهنَم. چه میشه کرد دیگه... بی پولیه... ولی به هر حال ما نمی ذاریم شما برین جلو!

روونا با استفهام به نیمچه غول نگاه کرد. " الآن باید چه زهر تسترالی بخوریم" در نگاهش موج میزد.
- اممم.. خب چیزه.. معمایی.. شعری.. حمله ای.. هیچی ینی؟




ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۰:۴۹:۲۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۰:۵۰:۳۶
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۱:۰۲:۵۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۱:۰۵:۰۱


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.