او هم پرتاب شد...مثل بقیه. ولی حرکت کند و سنگینش باعث شد بعد از سال ها به حقیقتی پی ببرد.
کراب چاق بود!
البته این حقیقتی بود که قبلا هم می دانست...ولی اعتراف کردن کمی سخت بود. همین چند روز پیش مقاله ای درباره افرادی با استخوان بندی درشت برای پیام امروز فرستاده بود و عکسی از خودش هم ضمیمه آن کرده بود...ولی روزنامه با بی رحمی هر چه تمام تر مقاله و عکس را پس فرستاده و ادعا کرده بود که عکس دارای مقادیر زیادی جادوشاپ است!
کراب سنگین و به سختی پیش می رفت. باد لابلای موهای کوتاه فرفری اش می پیچید. مطمئن بود که صحنه بسیار زیبایی ایجاد شده است. حیف که نمی توانست خودش را از روبرو تماشا کند. کم کم داشت به این نتیجه می رسید که پرتاب شدن چندان هم اتفاق بدی نیست!
تا این که با صورت داخل چاله ای پر از ماده ای قیر مانند افتاد!
این بدترین اتفاقی بود که می توانست برای یک کراب بیفتد.
-لعنتی! کاش با دستم میفتادم...با کمر...با شونه...چرا صورت آخه؟!
هیچ اثری از آرایش زیبایی که صبح همان روز لینی وارنر برایش انجام داده بود باقی نمانده بود. صورتش سیاه و کثیف شده بود.
وقتی موفق شد با اندوه ناشی از نابود شدن آرایشش کنار بیاید سعی کرد کمی حرکت کند.
ولی بی فایده بود.
پاهایش در ماده سیاه و چسبناک گیر کرده بودند...و وزنش مانع از حرکتش می شد.
-استخون بندی درشت! تو هم که داری مثل پیام امروز حرف می زنی!
با کمی تقلا موفق شد دست هایش را آزاد کند. شی ای میله مانند بالای سرش بود. با وجود لغزنده بودن، آن را گرفت و خودش را در تاریکی، کشان کشان به جلو هدایت کرد.
طولی نکشید که نفسش از خستگی بند آمد.
-چاق نیستم! عمرا!...اگه یه اسکلتم بندازی تو این قیر لعنتی، اونم نمی تونه راحت حرکت کنه...پناه بر گهواره نجینی...سر تا پام سیاه شد.
سعی کرد میله را گم نکند. کمی استراحت می کرد...و کمی به پیش می رفت. تا این که...
میله تمام شد!
در انتهای میله قسمتی دوک مانند وجود داشت که نیزه های بلندی از آن بیرون زده بود.
-نیزه نیستن...جنسشون...پلاستیکه...یه کمی هم شبیه مو هستن. چقدر برام آشناس...
و ناگهان ذهنش جرقه زد!
صبح همان روز...-وینسنت...اگه دست از تکون خوردن برنداری اینو می کنم تو چشمت.
کراب با نگرانی به حشره ای که داشت آرایشش می کرد نگاه کرد. لینی ریملی را که نسبت به هیکلش بسیار بزرگ بود باز کرده بود و برس ریمل را با حالتی تهدید آمیز، به طرف چشمانش گرفته بود...
با یاد آوری این صحنه، کراب قیرگون شده، به میله خیره شد.
-خودشه...برس ریمل! من توی یه ریمل سقوط کردم...خوشبختی از این بزرگ تر؟
عجب بوی با کیفیتی می ده. اگه اشتباه نکنم ضد آب هم هست.
کراب کمی در ریمل شنا کرد. جلو و عقب رفت...شیرجه زد... مشامش را از بوی آن پر کرد. و وقتی نفسش در حال بند آمدن بود با چشمانی پر از اشک و قلبی شکسته، در ریمل را باز کرد و از آن بیرون آمد.
کراب هیچ وقت این خاطره زیبا را فراموش نکرد. پس از این اتفاق، چندین باز خودش را منفجر کرد ولی هرگز موفق نشد به داخل ریمل یا حداقل رژ لب دیگری نفوذ کند!