هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۵

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
در بیابانی پر از شن های سفید که آفتاب محتویات سر هر انسانی را آبپز می کرد پالی چپمن با خیال راحت خوابیده بود و خواب هفت گرگینه می دید. پالی یک چشمش را باز کرد اخم هایش درهم رفت. فکر کرد این هم یکی از کابوس هایی است که هر شب می بیند. دوباره چشمانش را بست و با خیال راحت خوابید. برای بار دوم که چشمانش را باز کرد چند لحظه طول کشید که باور کند این یک کابوس نیست. بلند شد و ردایش را تکاند. او نمی دانست که کجاست. و مطمئن بود که شب گذشته به تختخوابش مراجعه کرده بود و خوابیده بود. اما حتی اگر او در خواب راه می رفت به همچین بیابان بزرگی نمی رسید زیرا در انگلستان بیابانی وجود نداشت.

پالی دستش را روی پیشانی اش گذاشت و به دوردست ها خیره شد. نه آبی نه علفی هیچ چیزی دیده نمی شد. تا چشم کار می کرد شن و شوره زار بود. پالی تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد تا آبادی پیدا کند. مقدر زیادی راه رفت اما دیگر نتوانست ادامه دهد تشنگی او را هلاک کرده بود. خورشید هم عزمش را جزم کرده بود که بتابد و از پالی زهره چشم بگیرد. پالی سرش را برگرداند باورش نمی شد آب یافته بود با لبانی خشک و دلی پر امید به سوی آب دوید ولی افسوس سرابی بیش نبود. روی شن ها نشست سرش را خم کرد. عجب بدشانسی بزرگی آورده بود.

عجیب آن جا بود که هر چه که فکر می کرد یادش نمی آمد که چرا آنجاست و کی به آنجا آمده. سرش را دوباره بلند کرد آب! این بار دیگر واقعی بود. مطمئن بود با شک و تردید به طرفش رفت خواست که جرعه ای از آب بنوشد و این بار هم سراب بود. پالی دیگر ناامید شده بود... لحظه مرگش فرا رسیده بود. دیگر نمی توانست تشنگی را تحمل کند. اما به نظرش خیلی زود این دنیا را ترک می کرد. خیلی از کار ها بود که هنوز انجام نداده بود یا به اتمام نرساند بود.

_ خداحافظ آقای لسترنج... من آرزوی ازدواج با شما رو به گور می برم. خداحافظ ارباب! ببخشید که از مرگخواری مثل من ناامید شدید. خداحافظ ابروکرومبی که هنوز نتونستی ثابت کنی آبرکرومبی هستی! خداحافظ جادوگران!

پالی چشمان را بست و فقط به مرگ فکر کرد. دوباره چشمانش را گشود تا برای آخرن بار جهان را ببیند. نگاهش با وجود نامبارکی گره خورد که آرزو کرد کاش هرگز چشمانش را نمی گشود!

_ سلام فرزندم! اگه فرزند روشنایی بشی نجاتت می دم!



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۵

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
جلوی در خانه ریدل ها راهپیمایی ای برگزار بود. یوآن جلوی جمعیت ایستاده و ملت رو تشویق می کرد که بلندتر داد بزنن "آبرکرومبی!". لرد کم کم داشت تسیلم می شد...

- بیدار شو! بیدار شو!


یوآن چشم هاشو باز کرد. صبح سردی بود؛ هیچ موجود زنده ای تو خیابون وجود نداشت. هیچ خبری از دای که داد زده بود "بیدار شو"، نبود. یوآن سعی کرد دوباره بخوابه.

- نه! ببین نباید بخوابی. من باید یه جوری از اینجا بیام بیرون.
- صدا هست تصویر نیست.
- اینجا خیلی نارنجیه... به طور منطقی نباید صورتی باشه؟
- تو...دقیقا...کجایی... دای؟!!
-اگه درست حدس زده باشم، تو مغزت.
- اوه! وجود داره؟! میشه توصیف کنی اونجا چه خبره؟

دای به اطراف نگاه کرد.
- نارنجی... نارنجی... یه مقوا که روش نوشته "آبرکرومبی"... نارنجی... یه عکس دسته جمعی از محفل... دوغ؟! ... کتاب راهنمای "چگونه روباه خوبی باشیم"... بقیش دیگه خط خطیه.
- ممنون!

یوآن سرشو کج کرد. همه محتویات مغزش جا به جا شد. دای سر خورد و از گوشش اومد بیرون و افتاد وسط خیابون.
- ممنون ولی هر چند وقت یه بار گوشتو تمیز کن لطفا. خدافظ!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ جمعه ۸ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

انفجاری در نیروگاه اتمی اتفاق افتاده و هر مرگخواری به طرفی پرتاب شده!
لرد سیاه در انتظار مرگخواراس و مرگخوارا هر کدوم سر از نقطه ای متفاوت در آوردن.
هکتور بین جمعیتی معجون پرست افتاد...
بانز سر از ناکجاآباد در آورد.
لادیسلاو به داخل قصری افسانه ای پرتاب شد.
کراب داخل یک ریمل چشم باز کرد.
و حالا نوبت بلاتریکس بود...

..............

بلاتریکس سرگرم بررسی موقعیت شد. نگاهی به چپ انداخت.
-هوووم...چند شاخه درخت...مقداری برگ...پرنده ای بی تربیت!

نگاه دیگری به راست انداخت.
-هوووم...چند شاخه درخت...مقداری برگ...پرنده ای بی تربیت!

نگاه بعدی رو به پایین بود. چون بالای سرش مسلما آسمان قرار داشت خب!
-زیر پام....باید زمین می بود اصولا....ولی باز هم شاخه درخت! و باز هم برگ...و این یعنی من با شانس سرشارم سر از نوک درختی بلند قامت در آوردم...و هیچ چوب دستی ای دور و برم نمی بینم! و لعنت به این زندگی.

پرنده ها اشتیاق و علاقه عجیبی به موهاش بلاتریکس نشان می دادند. با نگاهی التماس آمیز به او خیره شده بودند و آرزو می کردند که ای کاش این انسان برای همیشه در همان مکان نصب می شد تا می توانستند از الیاف گرم و نرم روی سرش استفاده مقتضی به عمل آوردند. ولی انسان مذکور بسیار خشمگین به نظر می رسید!
-گفته بودم لعنت به ای زندگی؟...حالا من چطوری برم پایین؟ کاش ارباب پرواز بدون جارو رو به من هم می آموخت!

روش های عادی کارساز نبودند. برای همین بلاتریکس کمی فکر کرد...کمی مردد شد...کمی ترسید...و بالاخره دل به دریا زد.

نفسش را در سینه حبس کرد. با چشمانش از پرندگان بی تربیت خداحافظی کرد. و شیرجه بلندی از بالای درخت رو به پایین انجام داد.

در حالت عادی این حرکتی غیر منطقی و مرگبار محسوب می شد.

ولی حالت، عادی نبود!

بلاتریکس طبق نقشه، روی انبوه موهایش فرود آمد و بعد از چند جهش کوتاه بالاخره متوقف شد. موهایش وظیفه خودشان را به خوبی انجام داده بودند.

بلاتریکس نجات پیدا کرده بود...ولی هنوز مرگخوارانی در مکان هایی بسیار عجیب چشم می گشودند!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۹ ۰:۰۵:۳۹



پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ سه شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۵

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۴۲:۴۰
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
خانه ریدل ها

لرد ولدمورت هنوز در فکر این بود که چرا نباید این وقت روز اثری از مرگخوارانش پیدا نشود. همانطور که هنوز منتظر صبحانه اش بود، گفت:
- هیچ ربطی به من نداره! من هیچ موقع دست به سیاه و سفید نزدم و از این به بعد هم قرار نیست بزنم. خودشون باید قبل از اینکه غیبشون بزنه به این فکر می کردند که باید صبحونه م رو حاضر کنن. از الان هم ساعت می گیرم! هر یک ساعتی که تاخیر کردند، یک بار شکنجه شون می کنم.

لرد کمی مکث کرد، گشنگی یواش یواش به او فشار می آورد.
- نه! یک ساعت زیاده. هر یک دقیقه ای که تاخیر کنن شکنجه شون می کنم... نه! اصلا باید همین الان پیداشون بشه! چه معنی ای داره وقتی ما بهشون نیاز داریم، اینجا نباشن؟

لرد ولدمورت از اینکه هیچ خبری از مرگخوارانش نبود، عصبانی شده بود و از طرفی گشنگی به او فشار آورده بود، تصمیم گرفت از جای خود بلند شود و کاری بکند. شاید آنها تصمیم نداشتند به این زودی ها پیدا شوند. که البته اگر چنین تصمیمی می گرفتند، مطمئنا بعد از پشیمان شدن از تصمیم خود، لرد آن ها را اعمال قانون می کرد.

لنگه دنیا، یه جایی وسط ناکجا آباد:

صدای جیک جیک دو پرنده عاشق به هوا برخاسته بود. آن ها با شور و شوق فراوان به اطراف می پریدند و خوشحالی می کردند. پرنده نر خطاب به جفت خود و با غرور خاصی گفت:
- دیدی گفتم می تونیم از پسش بر بیاییم؟ دیدی گفتم اگه باهم فرار کنیم، میتونم برات یه زندگی خوب و خفن درست کنم؟ این از اولیش! یه خونه پیش ساخته و نوساز که گرم و نرم هم هست.
- بله آقامون...

پرنده نر از شدت خجالت خنده عاشق کشی زد و سر خود را پایین انداخت.

- حالا بفرما خونه نو مبارک باشه خانووووم! بفرما مزین کن خونه جدیدمون رو.
- تو چقده رومانتیکی آخه! چقده من خوشحال و خوشبختم آخه!

دو پرنده جست و خیز کنان به خانه جدید خود که انگاری با چیزی بجز شاخه های درخت ساخته شده بود، وارد شدند. هنوز آرام نگرفته بودند که ناگهان خانه تکان خورد و کسی زیر لب پرخاش می کرد:
- من دیگه کجام؟ اینجا کجاست؟ برین کنار ببینم پرنده های مزاحم! درسته موهام وزوزیه ولی با چه اجازه ای فکر کردین موهای یک لسترنج میتونه جای خوبی برای اقامتتون باشه؟

بلاتریکس پس از خانه خراب کردن زوج عاشقی دیگر، بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت تا بفهمد کجاست و چگونه می تواند پیش محبوب و معشوق خود باز گردد...


Always


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
او هم پرتاب شد...مثل بقیه. ولی حرکت کند و سنگینش باعث شد بعد از سال ها به حقیقتی پی ببرد.

کراب چاق بود!

البته این حقیقتی بود که قبلا هم می دانست...ولی اعتراف کردن کمی سخت بود. همین چند روز پیش مقاله ای درباره افرادی با استخوان بندی درشت برای پیام امروز فرستاده بود و عکسی از خودش هم ضمیمه آن کرده بود...ولی روزنامه با بی رحمی هر چه تمام تر مقاله و عکس را پس فرستاده و ادعا کرده بود که عکس دارای مقادیر زیادی جادوشاپ است!

کراب سنگین و به سختی پیش می رفت. باد لابلای موهای کوتاه فرفری اش می پیچید. مطمئن بود که صحنه بسیار زیبایی ایجاد شده است. حیف که نمی توانست خودش را از روبرو تماشا کند. کم کم داشت به این نتیجه می رسید که پرتاب شدن چندان هم اتفاق بدی نیست!

تا این که با صورت داخل چاله ای پر از ماده ای قیر مانند افتاد!

این بدترین اتفاقی بود که می توانست برای یک کراب بیفتد.
-لعنتی! کاش با دستم میفتادم...با کمر...با شونه...چرا صورت آخه؟!

هیچ اثری از آرایش زیبایی که صبح همان روز لینی وارنر برایش انجام داده بود باقی نمانده بود. صورتش سیاه و کثیف شده بود.
وقتی موفق شد با اندوه ناشی از نابود شدن آرایشش کنار بیاید سعی کرد کمی حرکت کند.

ولی بی فایده بود.

پاهایش در ماده سیاه و چسبناک گیر کرده بودند...و وزنش مانع از حرکتش می شد.
-استخون بندی درشت! تو هم که داری مثل پیام امروز حرف می زنی!

با کمی تقلا موفق شد دست هایش را آزاد کند. شی ای میله مانند بالای سرش بود. با وجود لغزنده بودن، آن را گرفت و خودش را در تاریکی، کشان کشان به جلو هدایت کرد.

طولی نکشید که نفسش از خستگی بند آمد.
-چاق نیستم! عمرا!...اگه یه اسکلتم بندازی تو این قیر لعنتی، اونم نمی تونه راحت حرکت کنه...پناه بر گهواره نجینی...سر تا پام سیاه شد.

سعی کرد میله را گم نکند. کمی استراحت می کرد...و کمی به پیش می رفت. تا این که...

میله تمام شد!

در انتهای میله قسمتی دوک مانند وجود داشت که نیزه های بلندی از آن بیرون زده بود.
-نیزه نیستن...جنسشون...پلاستیکه...یه کمی هم شبیه مو هستن. چقدر برام آشناس...

و ناگهان ذهنش جرقه زد!


صبح همان روز...

-وینسنت...اگه دست از تکون خوردن برنداری اینو می کنم تو چشمت.

کراب با نگرانی به حشره ای که داشت آرایشش می کرد نگاه کرد. لینی ریملی را که نسبت به هیکلش بسیار بزرگ بود باز کرده بود و برس ریمل را با حالتی تهدید آمیز، به طرف چشمانش گرفته بود...


با یاد آوری این صحنه، کراب قیرگون شده، به میله خیره شد.
-خودشه...برس ریمل! من توی یه ریمل سقوط کردم...خوشبختی از این بزرگ تر؟ عجب بوی با کیفیتی می ده. اگه اشتباه نکنم ضد آب هم هست.

کراب کمی در ریمل شنا کرد. جلو و عقب رفت...شیرجه زد... مشامش را از بوی آن پر کرد. و وقتی نفسش در حال بند آمدن بود با چشمانی پر از اشک و قلبی شکسته، در ریمل را باز کرد و از آن بیرون آمد.


کراب هیچ وقت این خاطره زیبا را فراموش نکرد. پس از این اتفاق، چندین باز خودش را منفجر کرد ولی هرگز موفق نشد به داخل ریمل یا حداقل رژ لب دیگری نفوذ کند!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ جمعه ۱۷ دی ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۲۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 557
آفلاین
آقای زاموژسلی پرتاب شد، به پرواز در آمد و سقوط کرد.

- آآآآآ!

دخترکی که بر روی تختی دراز کشیده شاخه گلی در دست داشت، با دیدن سر مردی، که از سقف بیرون زده بود، جیغ زده از تخت پایین پریده بود. اما مرد ( یا دست کم سرش) خونسرد بود.
- سلام دخترک آ.

لادیسلاو در حالی که اتاق را از نظر می گذراند و بدون نگاه به دخترک به او سلام کرده بود. اتاقی کوچک بود، بدون پنجره. دیوارها و زمینش سنگی بود و در بزرگ بدقواره ای داشت.

- سلام...

دخترک که گویی به نحوی با بیرون زدن یک سر از سقف اتاقش کنار آمده بود، به آقای زاموژسلی سلام کرد. لباس هایی بلند و پر زرق و برق داشت و نیم تاجی زرین که آن را در همان لحظه بر سرش گذاشته بود.
- جناب شوالیه.

سلام دخترک توجه لادیسلاو را جلب نکرد، اما کلماتی که در ادامه آن آمد، چرا.
آقای زاموژسلی با شنیدن کلمه شوالیه بار دیگر با دقت بیشتر اتاق را از نظر گذراند و زرهی که در گوشه اتاق بود را دید. شوالیه ای که می توانست سر او را از سقف بیرون بکشد.
- ما نیز بر جناب مجانبتان سلام عرض می نماییم، دلاور آ!

دخترک کمی سرخ شد و از ذهنش پرید که آقای زاموژسلی اوّل به او سلام کرده، یا دست کم این را نادیده گرفت.
- اهم... پوزش می طلبم ای شوالیه بزرگ، اما دلاوری سترگ را شما انجام دادید...

سرفه دیگری کرد.
- اههم، می توانید به من نگاه کنید.

جملات و کلماتی را که به زور از کتاب های مختلف حفظ کرده بود را قطار کرد تا کلماتش اشرافی و شایسته یک پرنسس واقعی باشند.

- ما با آن سلحشور که در آستان در ایستاده بودیم.
با ابرو هایش به زره اشاره کرد.
دخترک نیز با بی قراری و در حالی که رفتار شایسته را فراموش کرده بود، نگاه ناامیدانه ای به زره انداخت:
- اون که مجسمس.

اما بلافاصله برق چشمانش برگشت و رو به سر لادیسلاو گفت:
- منظورم از شوالیه شما بودید!

آقای زاموژسلی نگاهی پرسشگرانه به دخترک انداخت و دخترک هم زیرلب شروع به توضیح دادن کرد، مثل این که داشت تقلب می کرد:
- که اومدید من رو نجات بدین، با اسب سفیدتون!
- اینجانب که اسب نداریم.

دخترک که گویی از این موضوع هیجان زده شده بود، نفسش را در سینه حبس کرد.
- پس این همه راه رو به خاطر من پیاده اومدید!

آقای زاموژسلی بدون در نظر گرفتن بخش "به خاطر من" مشغول حساب و کتاب شد.
- از جوانب فراوان می شود گفت که... پرواز نمودیم.

کم مانده بود دخترک غش کند! لحظه ای پاهایش سست شده و بعد از آن خودش را محکم در آغوش کشیده و مشغول بالا و پایین پریدن شد.
- خیلی بهتر از چیزی شد که فکر می کردم!
- اهههم!

در سرجایش ایستاد و از قبل هم سرختر شد.
- پوزش می طلبم شوالیه من.

صدایش از شدّت هیجان می لرزید.

- آه، می خواستیم بدانیم که ممکن است کمک نمایید و اینجانب را از این ... چوب ها بیرون بکشید؟

لحظه ای دستش را جلوی دهانش گذاشت، گویی به تازگی متوجه نقص ماجرا شده بود.

- سعی ام رو می کنم، اما مطمئن نیستم که بتونم... اشکالی که نداره؟

روی لبه تخت ایستاده، مشتی از موهای لادیسلاو را گرفت، کشیدن مو خیلی درد داشت.

- گمان نمی کنیم چاره دیگری باشد.
- خیلی خب... سه... دو ... یک ... آآآآآآآآآآآآآآآآ!

دخترک با دیدن سری که در دستانش بود جیغ کشید، غش کرد و افتاد و با اصابت سرش با یک مجسمه سنگی، جا به جا مرد! سر لادیسلاو نیز روی تخت افتاد و دینگ نیز از حفره سقف پایین پرید.

- دنگ، رو و در را باز کن، ارباب منتظر می باشند.

دینگ نیز اطاعت کرد، به درون قفل رفت و آن را باز کرد تا به همراه سر لادیسلاو که غلت زنان به دنبالش می آمد، به خانه ریدل بروند. بزرگترین سوال بر سر راه موفقیتشان این بود که آیا اژدهای بیرون در، علاقه ای به خوردن یا سوزاندن سرهای غلتان و حشره ها داشت؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
بانز که در اثر شدت انفجار کر و کور و لال شده به سختی حواس خودشو دوباره به دست میاره و از جا بلند میشه.
شخص سیاهپوشی رو جلوش میبینه و به طرفش میره.
-ببخشید آقا...اینجا کجاس؟
-هیچ جا!
-شما کی هستین؟
-هیچکس!

جادوگری که بانز داشت باهاش حرف میزد سرشو بلند میکنه. جای صورتش خالیه. جای دست و پاشم خالیه. کلا جای همه چیش خالیه.

جادوگره، نیست!

بانز بی خیال این یکی میشه. به طرف مغازه ای که چند قدم دورتر قرار داره میره. دستشو میبره که دستگیره رو باز کنه. ولی دستگیره ای وجود نداره. درو هل میده و وارد میشه.
-سلام! کسی اینجا هست؟

-نه!

بانز به طرف صدا میره.
-خب شما هستین دیگه.
-نیستم!

صدا راست میگه...کسی اونجا نیست. صدا صاحب نداره! صدای خالیه.
بانز میفهمه تو بد مخمصه ای گیر کرده. از صدا میپرسه:
-اینجا آب ندارین؟ من چند دقیقه پیش از یه انفجار جون سالم به در بردم و الان تشنمه.

-نه!
-چرا تو این مغازه هیچ جنسی نیست؟ پس اینجا چی میفروشین؟
-هیچی!

بانز کم کم داره کلافه میشه. نه آب...نه غذا...و نه حتی موجود زنده ی درست و حسابی ای وجود نداره که بهش کمک کنه.
از مغازه خارج میشه.
انسان های زیادی از مقابلش عبور میکنن. خالی و بی هدف. هیچکدوم صورت ندارن. بدن هم ندارن...هیچی ندارن. فقط میان و میرن.
بانز تصمیم میگیره یه بار دیگه شانس خودشو امتحان کنه.
جلوی یکیشونو میگیره و میپرسه:
-اینجا کجاست؟

طرف بدون این که از سرعتش کم کنه با صدایی که خالی از هر احساسیه جواب میده:
-ناکجا آباد!

بانز هم مثل هکتور باید راه برگشت رو پیدا کنه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
با باز شدن چشم هایش، نگاهش با نگاه شصت جفت چشم گره خورد که مستقیم به او خیره شده بودند. نگاه هایی که به شکل حیرت انگیزی برایش آشنا بودند. نگاه هایی متحرک، نگاه هایی به چپ و راست رونده، شبیه مواقعی که هیجان زده میشد و مقابل آینه می ایستاد. همه چشم ها شبیه خودش بودند و شبیه خودش ویبره میرفتند.
هکتور که از دیدن این همه توجه هیجان زده شده بود با ویبره ای شدید از جایش برخاست و به جمعیت رو به رویش خیره شد. از قرار معلوم آن ها هم از دیدن هکتور شدیدا هیجان زده شده بودند چون مثل او ویبره میرفتند.

هکتور که هر لحظه ذوقش بیشتر میشد ویبره زنان گفت:
- سلام.

کل جمعیت ویبره زنان پاسخ دادند:
- سلااااااااام استاد.

هکتور انقدر هیجان زده و ذوق زده بود که متوجه ایرادی در رفتار این ملت و شباهت بسیار عجیبشان به خودش و مشکوک بودن "استاد" گفتنشان نشود. نگاه او حالا به کوه بی پایانی از وسایل و مواد اولیه معجون سازی دوخته شده بود که از کمی دورتر به او چشمک میزدند.
- معجون؟
- معجون! معجون! معجون!

به نظر میرسید این ملت هم مانند هکتور علاقه پایان ناپذیری به معجون دارند و هکتور رویایی ترین مکان برای زندگیش را پیدا کرده بود. او باید از فرصت استفاده میکرد و معجون میپخت.

ساعاتی بعد- در میان کوهی از پاتیل و معجون

هکتور هیجان زده میان کوهی از معجون غرق شده بود و جماعت هکتور نما ویبره زنان و به شکل مشکوکی لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشدند.

- به نظر میاد خوشمزه باشه.
- مسموم نباشه؟
-لیمو و معجون خنثی سازی سم باهاش مخلوط میکنیم ضد عفونی بشه.
- اگه همینطوری ویبره بره معجونمون خراب میشه. :vay:
- یکی از همون معجون هایی که داره میپزه رو میدیم بخوره، یا آروم میشه یا نابود.

هکتور بی توجه به این قضایا و نقشه هایی که داشت برایش کشیده میشد، مشغول پختن پشت سر هم معجون و ریختشان در شیشه بود. اما باید هر چه سریع تر راهی برای نجات خودش و بازگشت به خانه ریدل می یافت، چون در غیر این صورت شاید تا ساعاتی دیگر حتی استخوان هایش هم نمیتوانستند به آنجا باز گردند.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


لرد سیاه، پس از خشک کردن صورتش، حوله سیاه رنگش را به کناری پرتاب کرد.

صبح شده بود!
-صبحانه مونو روی میز نمی بینیم!

کسی جوابی نداد...کسی وحشت زده هم نشد...و این اصلا طبیعی نبود.

-دراکو؟ نارسیسا؟ رودولف؟ بلاتریکس؟...

سکوت مطلق...

دراکو و نارسیسا و رودولف ممکن بود جواب ندهند...یا کمی دیر جواب بدهند. ولی بلاتریکس؟

گرسنه بود. ولی حسی به نام کنجکاوی بسیار قوی تر از گرسنگی در وجودش موج می زد. به آرامی در اتاق را باز کرد و سرک کشید.
هیچ مرگخواری در راهرو دیده نمی شد.
به کنار پنجره رفت.
محوطه کاملا خالی بود.

شاید داشت خواب می دید!


چند ساعت قبل:


-ببین لادیسلاو...یه توضیحاتی دادی. ولی هیچکدوممون چیزی نفهمیدیم. تو مطمئنی این بمب درست کار می کنه؟

لادیسلاو عینک ذره بینی اش را روی بینی جابجا کرد. کلاهش را از سر برداشت. زیر شیر آب گرفت و با احتیاط و دقت فراوان، سی و دو قطره آب داخل آن چکاند...و نوشید!

-ای بابا. می خواستی بخوریش؟ یه ساعته داریم قطره می شمریم خب. فکر کردیم برای بمبه.

-این جانبمان به اندازه سی و دو قطره تشنه بودیم. آیا توقع دارید لیوانی لبریز از آب کرده و پس از نوشیدن سی و دو قطره، صد و هیجده قطره باقی مانده را دور بریزیم؟ و بله...بمب ما درست کار می کند. برای همین ساخته شده.

آرسینوس نگاه حریصش را به بمب دوخته بود. آرزو می کرد که ای کاش سازنده بمب خودش بود. بمبی که در یک چشم به هم زدن، مقر محفل را با خاک یکسان می کرد. حتی در حالت مخفی بودن! لرد سیاه حتما پاداش عظیمی به لادیسلاو می داد. و به نظر آرسینوس لیاقت لادیسلاو، چیزی بیشتر از همان اسم دور و درازش نبود.

-هم اکنون قطره ای از زهر دینگی که دنگ خطابش می کنیم...نه دنگ...صبر کن. دمتو نکن تو چاشنی بمب...دنگ...دم نگه دار! این کار نک....


صدای مهیبی که خانه ریدل ها را لرزاند، به گوش تمام اهالی لیتل هنگلتون رسیده بود...
همه بجز لرد سیاه! که در آن لحظه در مکانی دور دست سرگرم مخفی کردن بیست و پنجمین هورکراکسش بود.
-هفت تا...هان؟...به همین خیال باش پیری!


زمان حال!

لرد سیاه تک و تنها در خانه ریدل مانده بود... و مرگخواران در اثر انفجار بمب به اقصی نقاط جهان پرتاب شده بودند.
باید پیدا می شدند...و باید بر می گشتند. لرد قرار نبود دنبال کسی بگردد!


درست در همان لحظه، یکی از مرگخواران، در نقطه ای بسیار دورتر از خانه ریدل چشم هایش را باز کرد!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

بلیز!

لرد سیاه بلیز را به خوبی به خاطر داشت.

گراوپ را نیز همچنین!

در روزگاران قدیم بلیز و گراوپ یاران جدا نشدنی اش بودند...و حالا طمع قدرت بر آن ها غلبه کرده بود!

وای بر بلیز و گراوپ!

-ارباب طمع بر اونا غلبه نکرده. اونا از وضعیت شما ناراحتن.

-حرف نباشه! یاران قدیمی ما رو بهتر از ما می شناسی؟

هکتور سکوت کرد. لرد سیاه بین دو راهی بازگشت به خانه ریدل و تلاش برای پس گرفتن قدرتش، و ماندن در همان محل و ادامه زندگی بی هدف و کسل کننده اش گیر کرده بود. و انتخاب اصلا برایش سخت نبود.
او برای این زندگی ساخته نشده بود.
باید بر می گشت و چشم و چال بلیز و گراپش را در می آورد و به آنها نشان می داد که هنوز هم عددی نیستند.

-هکتور؟ آدم/جادوگر/مرگخوار قحطی بود که تو رو فرستادن سراغ ما؟ اصلا از دیدنت خوشحال نشدیم. حالا خم شو!

هکتور وحشت کرد!
-جسارت منو ببخشید...ولی به چه دلیل ارباب؟ قراره منو با لگد از این جا پرت کنین بیرون؟

-خیر! جارویی در این محل نمی بینیم. دودمون هم خوب کار نمی کنه. انتظار نداری تا اونجا پیاده بیاییم که؟ ما اربابیم! ما رو کول می کنی و می بری. باید بازگشتی با ابهت داشته باشیم که چشای بلیز رو قبل از این که توسط ما در آورده بشه، خیره کنیم!


پایان!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.