"انفجار ما انقلاب نور بود/ هر که در ستادِ ما سِتاد، کور بود
ما ز ISIS ـیم و منفجریم/ تو را بَنگ کنیم و نی خجلیم
چشم آز پشم ما داشتند، روزی/ مبین که امروز بی پشمیم"
ندیدی گلرت و دانگِ دانا/ آن دو که روزی می کردند منفجر همه تن را؟
نداشتند کاری و باری/ همان جا نشسته بودند چو باقالی
آری، ریشهاشان فتاده، بود بر تیغ/ نبود آن ها را زین گیتی دریغ
یکی گفتی چه کنیم؟ گلی بر سر گیر/ چاره ای اندیش، ای پیر مارگیر
دیگری را لیکن نبُد توان سخن رانی/ همان او بود گلرت آتش نشانی
نگفت چیزی، گر بود پر ایده دان ـش/ ناگه درخشید لامپی بر سر گرامش
بانگ داد که شنیده بُدم ز یاری/ که گر دریا و کوه درنوری، میابی چون اویی
شکوفه ی لبخندش چو مَه، به به! / یاقوت دیده ـش منفجر گه گه
ورا خــــــــوان لـــــوکـــینی/ با شِــــــــکن بــــیوتــــیفولِ بـیــنــــــی
گردون ز گردش و مه ز تابش فِتاد/ چو لوکینی ز عرش فتاد
دانگ خنده کردی و گفتی/ مگر لوکینی گوسپند بودی ای گلرت فرنگی؟
لیک آجودانِ گلرت نام ز جنبه بویی مبرده بود/ رهزن منفجر دیر آگه گردیده بود
خواجه خرقه دران، بانگ داد درود/ لوکا! ایدون باشد تُرا ورود
نبود دانگ عیار هیچگاه زین گاه منفجرتر/ گشاده بود نیشش ز خاور تا باختر
لوکینی ژلی بر گیسوانش کشید/ صورتگر ازل لاجوردی بر لبانش کشید
زو خواستند که آموزد آندو را/ ره ِ بمب فشانی و نیل به نیروانا
ساعت ها کردند لابه و زاری / چیره آمدند، سخن سر داد لوکینی:
"هیهات، گویی نمانده مرا چاره/ کرده اید قلب مرا پاره پاره
گر خواهید که سازم شما را آدم/ سزد بر گوش گیرید این سخنم
بِدَر بند تعلق، تا نشود بریده/ هرچه آموزم تُرا شود تخمی در شوره"
روبهک مکار، همان دانگ عیار بدو گفت / که توانم رست تا چون تویی هست
کنون که تو آمده ای، گروهمان آماده جنگ است/ نیشمان از این جا تا فرنگ است
حال توانیم چیره شویم بر ره بنگ/ همه جا را بپوکانیم بی درنگ
***
اععع! دیدین چی شد؟ لوک هم به جمع فاجران (اسم فاعل از انفجار) افزوده شد!
و اهم... تارگت جدیدمونم برجای دوقلوی مالزیه. :دی
روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.