پنه لوپه دوباره زمزمه کرد اما باید کنترل خود را حفظ میکرد. چون ممکن بود زمزمه بلند شود!
- رز! تو توی کلاست زلزله دوازده ریشتری راه می انداختی! حالا هم باید این کارو کنی! ممکنه که نفهمه. تو امید محفل مایی. امیدواریم که با ویبرت بیایی!
- نمیدونم. اما قبول کردم اگه، کجا بکنیم آپارات؟
- فکر کنم جنگل خوبه! یا شایدم مرلینگاه...
- شما درباره ی چی حرف میزنین؟؟
پنه لوپه ناگهان خشکش زد و دهانش خشک شد. دامبلدور دوباره تکرار کرد:
- پچ پچ های اضافی به چه دلیل بود؟ تو این سخنرانی عظیم و مهم ما، چرا حرف میزدین؟!
زبان پنه بند آمده بود. نگاهی عاجزانه به رز کرد. رز ثانیه ای فکر کرد و با سر تایید کرد. رز با حرکات لبانش کلمه ی " جنگل" را بر زبان آورد و قبل از اینکه پروفسورشان آودکداورای دیگری نثار محفلی ها بکند، بحث را عوض کرد!
- اممم. ببخشید پروفسور که میپرم وسط حرفتون! اما... مرلینگاه دارم خیلی!
- جان؟!
- میخوام معذرت! اما زیاده شدتش!
- وسط حرف مهم ما؟! این دفعه بخشیده میشی. دفعه ی بعدی تکرار نشه ها! بدو تا خرج رو دست ما نذاشتی!
رز چشمکی به پنه زد و سریع به مرلینگاه رجوع کرد. دامبلدور دوباره صدایش را صاف کرد و گفت:
- ببینید... ما نمیخوایم که به همه آودکداورا بزنیم. البته این کار ما رو سرگرم میکنه، اما برای حمله به وزارت به نفرات زیادی نیاز داریم...
ناگهان همه زیر پایشان زلزله ای حس کردند. زلزله ای که لوستر را پایین آورد، دیوار و زمین را ترک داد و دامبلدور را از جا پراند! پنه فرصت را غنیمت شمارد و دست چهار نفر از کناری هایش را گرفت. و روبه بقیه داد زد:
- بچه ها! آپارات!
اما صدای پنه میان آن شدت زلزله و جیغ و داد های محفل گم شد. او باید جان همه را نجات میداد. اما پروفسورش داشت کم کم متوجه میشد. پس با آن چهار نفر به اعماق جنگل آپارات کردند! ناگهان خود را در جایی دیدند که درخت های آنجا سر برافراشته بودند و مانع شتاب نور به اعماق جنگل میشدند. پس یعنی... آنجا بسیار تاریک بود. اما محفلی ها موفق شدند نوک چوبدستیشان را روشن کنند.
گادفری تلو تلو خوران و روبه پنه لوپه گفت:
- چه... اتفاقی افتاد؟
پنه با خوشحالی جواب او را داد.
- قرار شد که رز زلزله راه بندازه...
ماتیلدا متفکرانه گفت:
- پس بخاطر همین رفت مرلینگاه؟؟
- درسته! و قرار بود که همه آپارات کنن...
وقتی کلمه ی " همه" را در جمله ی خود شنید، چهره اش سیاه شد! در همین موقع، رز زلر هافلپافی و عامل موفقیت شدن آنها آمد.
- ببخشید کشید خیلی طول. آخه برای اون زلزله، داشتم نیاز به تخلیه ی درست حسابی!
سوجی گفت:
- باشه. حالا بازش نکن بحثو!
رون با حالتی نگران گفت:
- حالا شکم من بمیره، هیچ! بقیه چی؟ اونا مطمئنن نمیتونن جون سالم به در ببرن. وای!
پنه با ناراحتی گفت:
- نمیتونستم که مقصدو بلند داد میزدم! ممکنه اصن فهمیده باشه که ما به جنگل آپارات کردیم! بعدشم، من نمیتونستم همه رو جمع کنم چون دستم متاسفانه اندازه ی هاگرید نیست...
ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد:
- بچه ها، ما باید برای قایم شدن، یه چند روزی تو کلبه ی هاگرید بمونیم. و اما... چطوری دیده نشیم؟؟
رون با شادی فریاد زد:
- میریم تو هاگوارتز شنل هری رو گیر بیاریم.
و ماتیلدا حرف او را ادامه داد:
- و بعدش فکر کنیم چطور اون بدبختارو با پروفسور نجات بدیم و البته خودمونو!!