- آلکتو چقدر قشنگه... ایشالکتو مبارکش باد!
- آلکتو خوش آب و رنگه... ایشالکتو مبارکش باد!
- ماشالکتو به چشم و ابروش...
- شله... شله... شله...
آلکتو در آسمان هشتم، میان انبوهی از حوریان بهشتی، در تختی از ابر نشسته بود و رقص و پایکوبی آنها را تماشا می کرد. آسمان هشتم به قدری روشن و تابناک بود، که همه حوریان به علاوه او ، عینک آفتابی به چشم داشتند. همه چیز در آنجا سفید و روشن بود؛ رنگی که او به آن حساسیت داشت. ردایی که به تن داشت از حریر سفید، نرم و سبک بود، که در آن به شدت احساس ناراحتی می کرد؛ اما از ته دل خوشحال بود زیرا؛ او اکنون آلکتو بود!
فلش بک- چند ساعت قبل- زمینروز تعطیل بود. آلکتو از لرد سیاه درخواست مرخصی بدون حقوق کرده بود؛ که درخواستش قبول شد. روزِ خاصی برای جامعه جادوگری بود. روز مرلین شدن، مرلین! به این خاطر، جامعه جادوگری آن روز تعطیل بود و همه جادوگران بریتانیا، آن روز را در کافه یا رستوران های جادویی به سر می بردند. آلکتو هم از این قائله مستثنا نبود. آن روز را مرخصی گرفته بود، که ساعاتی را در کافه سه دسته جارو بگذراند و تا جایی که می تواند نوشیدنی کره ای بنوشد.
آلکتو آپارات کرد و خود را جلوی در سه دسته جارو یافت. با خونسردی در را باز کرد و وارد کافه شد. صاحب کافه، خم شده بود تا چیزی را بردارد اما وقتی سرش را بلند کرد و آلکتو را مقابل پیشخان دید، از عصبانیت صورتش مانند لبو سرخ شد.
- یه شات نوشیدنی کره ای می خوایم. البته بیشترم می شه فعلا یه دونه کافیه. فقط خوب باشه! اوندفعه توش مو پیدا کردیم.
صاحب کافه سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند اما، با این حرف آلکتو نتوانست خود را کنترل کند.
- رو رو برم! چطوری جرئت کردی دوباره این ورا آفتابی شی؟ می خوای دوباره آبرو ریزی کنی؟
- مگ ما چی کار کردیم؟
- چی کار کردی؟
نمی دونی؟ واقعا نمی دونی؟ به خاطر کار اون روزت یه عالمه خسارت دیدم.
- تقصیر ما نبود. اون پسرا زیادی شاخ شده بودن! باس شاخاشونو می شکوندیم!
- آره! به من ربط نداره کجا عربده کشی می کنی ملتو کتک می زنی. ولی تو این کارو تو کافه من کردی!
- خو که چی؟ عشقمون کشید! اصن گردنمون کلفته هر کاری که دلمون می خواد انجام می دیم!
- که گردنت کلفته آره؟
سپس صاحب کافه سوتی زد؛ ناگهان چند غول تشن دور تا دور آلکتو را گرفتند. صاحب رسوران با افتخار توضیح داد:
- بعد از آبرو ریزیی که کردی اینا رو استخدام کردن کارشون درسته!
لاتایی مثل تو رو خوب می تونن ادب کنن!
آلکتو که وضع را قاراش میش می دید، فرار را بر قرار ترجیح داد.
- حالا که فکر شو می کنیم، می بینیم زیادم دلمون نوشیدنی نمی خواد! ما که رفتیم! زت زیاد!
با گفتن این حرف سریع از کافه خارج شد و تصمیم گرفت که در جایِ دیگری آن روز را جشن بگیرد. وقتی که می خواست به پاتیل درزدار آپارات کند، ناگهان سر و صدایی او را متوقف کرد.
- این چی بود؟
چند قدم آن ور تر معرکه ای به پا بود. کمی جلوتر رفت تا ببیند چه خبر است. دید که چند ارازل با حالتی وحشیانه گربه سیاهِ مظلومی را گیر آورده اند و گربه بی نوا را اذیت می کنند. آلکتو که با بحث حیوان آزاری مخالف بود با گفتن "نفس کشی" وارد معرکه شد. او که کلا طرفدار حقوق حیوانات بود، مشغول کتک زدن آن افراد شد. پس کلی دعوا و زدو خورد ارازل دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند. آلکتو گربه بی نوا را از زمین بلند کرد و روی پایش نهاد.
- پیشی... پیشی! پیشی ملوسِ اوفشون کردیم رفتن!
گربه نگاه پر محبت به آلکتو انداخت؛ سپس از روی دامان آلکتو بلند شد. گربه مقابل آلکتو ایستاد و مدتی به او نگاه کرد.
- چرا همچین می کنی؟
ناگهان گربه تغییر شکل یافت و تبدیل به پیرمردی با ریش بلند شد.
- تو گربه نبودی که! واستا ببینیم... چقد قیافه ت آشناس! ما تو رو جایی ندیدیم؟!
پیرمرد لبخندی زد.
- من مرلینم دیگه!
- عه! گفتیما چقد قیافه ت واسمون آشناس! خب اینجا چی کار می کنی؟ خوشی زده زیر دلت اومدی اینجا پیش ما رعایا؟
- اومده بودم که جانشینمو پیدا کنم که سر و کله اوباش پیدا شد. فکر می کردم دیگه نمی تونم پیداش کنم؛ معلوم شد اشتباه می کردم.
- منظورت چیه؟
مرلین لبخند دیگری به آلکتو زد. اما ناگهان همه چیز سیاه شد. او حس کرد که دارد با سرعت زیادی به بالا کشیده می شود. چشمانش را باز کرد و خود را درون آسانسور بزرگی دید.مرلین را دید که کنار او، خونسرد ایستاده است.
- مارو کجا می بری؟
- آسمون هشتم! خونه جدیدت!
- چی چیو خونه جدیدمون؟ ما بیکار نیسیم که! ارباب داریم، کارو زندگی داریم!
مرلین چیز دیگری نگفت و فقط لبخند زد.
- ای بابا؟ اینم که فقط واس ما الکی لبخند می زنه!
- آسمان هشتم! خوش آمدید مرلین!
مرلین با شادی بسیار از آسانسور پرید بیرون.
- رسیدیم!
آلکتو هرگز آسمان هشتم را ندیده بود؛ اما وقتی از آسانسور بیرون آمد، به علت شد نور چیزی ندید.
- بیا اینو بگیر عینک آفتابیه. اینجا نور زیاده همه از اینا استفاده می کنن.
آلکتو عینک را گرفت و به چشم زد. وقتی که برای اولین بار، چشمش به آسمان هشتم افتاد، اصلا از آنجا خوشش نیامد؛ زیرا در آنجا همه چیز سفید بود.
_ خب ما چرا اینجاییم؟
- چون اومدم جانشین جدیدمو معرفی کنم. دیگه زیادی پیر شدم، وقتشه باز نشسته شم!
- خو این به ما چه دخلی داره!
- خب تو جانشینمی دیگه! تو از این به بعد آلکتویی!
پایان فلش بک- خب بسه دیگه!
حوریان با شنیدن صدای آلکتو رقص و پایکوبی را تمام کردند و به صف شدند تا از دستورات او پیروی کنند.
- اول اینکه اینجا یه پرده سیاه بزنین تا ع نور زیاد کور نشدیم، دویم اینکه همه ابرا رو سیاه کنین ما ع ابر سفید متنفریم، سیوم اینکه این لباسا رو ع تن ما دربیارین؛ آدم می بینه یاد کفن می افته! یه ردای سیاه و شیک برازنده واس ما بیارین ، یه کلاه هم شبیه اونایی که پاپ ها می پوشن، بدین. چارم اینکه، یکی بیاد واس ما توضیح بده که باس چی کار کنیم؟
- ولی ببخشید آلکتو!
اون سالایی که مرلین، مرلین بود، رسم همینجوری ...
- تو اخراجی!
حوری ها، حوری مذکور را از آسمان هشتم به پایین انداختند.
- حقش بود! هر کی ع دستور ما سرپیچی کنه عاقبتش اینه!
حوریان با شنیدن این حرف سریع دست به کار شدند. بعضی ابر ها را رنگ کردند، بعضی به دور تخت آلکتو پرده کشیدند ، بعضی مشغول تهیه ردا و کلاه پاپ ها برای او شدند و یک نفر به آلکتو درباره وظیفه اش توضیح داد.
- خب... شما باید به حرف های مردم گوش بدین، اونا رو ببینین، کارا شونو راه بندازین و روشون کنترل داشته باشین.
- چجوری اونوقت؟
_ خب همه اینا از وقتی که آلکتو شدین روتون تعبیه شد.
- چرا نفهمیدیم؟
- مرلین خودش ستینگ مغزتون رو راه انداخت.
- آهان! خب می تونی بری.
آلکتو این را گفت؛ سپس چند حوری دور او را گرفتند و مشغول پوشاندن لباس ها، به او شدند. خودش را در آیینه بهشتی برانداز کرد.
- چه خفن شدیم!
ناگهان یک حوری کوچک تعظیم کنان به پیش آلکتو آمد.
- آلکتو! بیاین ببینین تختتون خوبه؟
آلکتو نگاهی به پرده سیاهی که دور تا دور تختش را گرفته بود انداخت.
- چه خوبه! می تونین برین!
روی تختش نشست و با راحتی لم داد.
- کی فکرشو می کرد؟ تا همین چن ساعت پیش یه لات ولگرد بودیم، که حتی تو کافه راش نمی دادن؛ الان شدیم آلکتوِ مملکت!
دینگ دینگ- چی بود!
- آلکتو! یکی از مردمه! وصل کنیم؟
- وصل کنین!
چند ثانیه بعد صدای یکی از مردم تا سر تا سر آسمان هشتم پخش شد.
- الو... منزل اقدس خانمه؟
- اقدس خانم؟
اقدس خانم؟ چطور جرئت کردی مزاحم استراحت ما شی بعد بگی اینجا منزل اقدس خانمه؟
- ای بابا! اقدس؟
از کی تا حالا باهم غریبه شدیم؟ منم عصمت! شنیدی زن دایی عفت عروسی کرده؟ اسمش عزت بودا؛ اسمشو عوض کرده گذاشته پارمیدا! اصن چطور...
- تماس پایان یافت!
آلکتو نفس عمیقی کشید.
- این مردم جدیدا چقد بی تربیت شدن!
دینگ دینگ- ایندفعه دیگه کیه؟
- یکی از مردمه! جواب می دین؟
- وصل کنن ببینیم! ع بس که آلکتو مردمی هسیم!
- الو آسمون هشتمه؟
- بله اسمون هشتمه چی می خوای؟
- خوبی آلکتو؟
چی کارا می کنی؟
بت خوش می گذره؟
- زنگ زدی اینا رو ع ما بپرسی؟
- نه! می گم آلکتو؛ من فردا کنکور دارم.
هیچی نخوندم می گما، می شه یه کاری کنی من رتبه تک رقمی بیارم؟
آلکتو نفسش را حبس کرد.
- مگه ما کتاب تست کنکوریم؟
چه طوری به تو برسونیم آخه؟ اصن چرا این همه مدت نخوندی به ما می گی؟
- تو چه آلکتویی هستی که نمی تونی کاری کنی یه شبه علامه دهر شم؟ اصلا باهات قهرم!
- تماس پایان یافت!
- این دیگه کی بود؟ صداش آشنا می اومد! نکنه لیسا بود.
دینگ دینگ- آلکتو! یکی از مر...
- نه دیگه وصل نکنین! می خوایم کپه مرگمونو بذاریم!
تا چشمش را روی هم گذاشت صدای تلفن دیگری به گوش رسید.
- ببخشید آلکتو! این یکی خیلی ضروریه!
- چی کار کنیم وصل کن! چاره ای نداریم!
- به به آلکتو!
از دوئل چه خبر؟ امروز سی امه خبر داری که؟ اگه زود نجنبی دوباره صفر می شیا!
- قطع کنین... سریع!
- تماس پایان یافت!
سه روز از آلکتو شدن، آلکتو گذشته بود؛ اما طی این سه روز رنج و عذابی دردناک متحمل او بود. مردم از سراسر دنیای جادوگری با او تماس می گرفتند و از مشکلات خود سخن می گفتند، مشکلاتی که خود مسبب آنها بودند اما، خواستار رسیدگی آلکتو به مسائل بودند.
- یگه خسته شدیم! دگه بسه دیگه! آخه تا چه حد؟ تا کجا؟
- آلکتو یه تما...
- نه! نه! دیگه نه! اصن غلط کردیم قبول کردیم! استعفا می دیم! شماره مرلینو بگیر!
- باشه آلکتو!
چند دقیقه بعد مرلین در سواحل هاوایی
در کنار جمعی از ساحرگان جذاب پشت خط بود.
- الو مرلین؟
- الو آلکتو تویی؟
- آره ماییم! می خواستیم یه چی بگیم!
- سریع تر بگو وقت ندارم!
- ما استفعا می خوایم! دیگه به اینجامون رسیده! مردم ع ما کمک می خوان بشون کمک کنیم؛ کمک می کنیم، یه مشکل پیش میاد، کمک نمی کنیم، یه مشکل دیگه سر راهمونه! اینا اصن سیر مونی ندارن! هرچی بشون می دیم بیشتر می خوان! دیگه نمی تونیم، بیا مقامتو پس بگیر.
- زیاد سخت نگیر بابا! ستینگ کارخانه ایشون اینطوریه! باهاشون راه بیا! اینم فراموش نکن:" واسه مرده ها دلسوزی نکن، مخصوصا اونهایی که بدون عشق زندگی کردند."
- چرا چرت و پرت بلغور می کنی؟
می گیم دیگه نمی خوایم آلکتو باشیم. ما رو برگردون! دلمون واس اربابمون تنگ شده!
- متاسفم آلکتو من...
صدای ساحره ای از پشت تلفن آمد.
- مرلین کجایی پس؟
- الان میام عزیزم!
ببین آلکتو من باید برم. تو انتخابتو کردی، پس باید تا اخرش بری. من نمی تونم کمکت کنم.
- نه... نه! نرو مرلین!
- تماس پایان یافت!