-
-قیافه تان را برای ما اونطوری نکنید. ما از همان دو چشم بزرگ و کوچک شده تان متوجه می شویم در حال پنهان کردن سوابق ننگین محفل خود هستید! ما اربابی هستیم چهره شناس و ذهن خوان.
پیتزا فروش خودش را کمی جمع و جور کرد. چهره لرد سیاه تهدید آمیز به نظر می رسید.
-من اصلا نمیدونم منظورتون از این سوال چیه!
ناگهان بینز در وسط مجلس خواستگاری ظاهر شد.
-در اینجا طراح سوال قصد داره که پیشینه شما رو بدونه. اینکه آیا عضو قدیمی هستید یا جدید، تا به حال در گروه مرگخواران بودین یا نه و اینکه تمایلات سفید و سیاهانه وجود شما چقدره. اگه به متن سوال دقت کنین، دو نکته هست که باید بهش توجه داشته باشین...
-ت...ت...تو...چرا سفید و شفافی؟!
-خب من مُردم دیگه برادر من...روحم...روح.
-یعنی...یه روح داره...با...با من صحبت می کنه؟!
پیتزا فروش سعی داشت جلوی جیغش را بگیرد، بنابراین رویش را به طرفی دیگر برگرداند تا بینز جلوی چشمش نباشد. اما متاسفانه بلافاصله پشیمان شد زیرا با فنریری رو به رو شد که قطرات خون از پوزه اش می چکید.
-ل...لا...لابد...اونم گرگتونه...نه؟!
بینز نگاهی به فنریر انداخت.
-گرگ که نه...درواقع گرگینه هست. ولی نگران نباش از نظر رژیم غذایی گرگینه ها هیچ فرقی با گرگ ندارن. دوتاشون آدم می خورن! هرچند این گرگینه ما همه چیز خواره.
-آ...آ...دم؟!
-البته یه گرگینه دیگه هم داریم وجترینه حتی!
سر تا پای مرد می لرزید. همچنان سعی داشت جیغ نکشد. ناگهان ربکا بال بال زنان با شکل و شمایل خفاشی اش خودش را به نیم متری چشم های مرد رساند.
-راحت باش بابا...جیغتو بزن...کی به کیه! والا!
-یه خفاش سخنگو...جیـــــــــــــــــغ!
لحظاتی بعد مرد پیتزا فروش بی اراده می خندید و سرش را به دیوار می کوبید، دور خانه ریدل گرگم به هوا بازی می کرد، از لوستر آویزان می شد و آواز می خواند و در درون یخچال باله می رقصید.
-آخرم یک داماد خل و چل نصیبمان شد.
-ارباب؟ حالا جواب پرنسس رو چی بدیم؟! فکر نکنم با دیدن این صحنه ها چندان خوشحال بشن!
-فعلا این پیتزا فروش مفلوک را یک جایی قایم کنید که دخترمان پیدایش نکند. شاید موفق شدیم یک داماد دیگر بجایش تدارک ببینیم تا دخترمان رضایت دهد.