-حرکت کنیم!
لینی با نگرانی به پشت سرش نگاه کرد.
-ارباب...هکولی...
-فرمودیم حرکت کنیم!
ماشین حرکت کرد.
هکتور جیغ کشان و لرزان مدتی دنبال ماشین دوید...دست تکان داد...بالا و پایین پرید. کم کم فاصله اش با ماشین بیشتر شد. سرعت ماشین زیاد بود...و سنگی که جلوی پایش قرار گرفته بود، باعث شد زمین بخورد.
با چشمان اشک آلود دور شدن ماشین آتش نشانی را تماشا کرد...
نیم ساعت بعد...-ارباب...رسیدیم!
لرد سیاه که جایش بسیار تنگ بود خوشحال شد.
-عالیه. پیاده می شیم. اول ما!
آرسینوس در را باز کرد.
-البته ارباب...بفرمایین.
لرد در حالیکه نجینی دور گردنش پیچیده شده بود از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت صدای فریاد و دعوای مرگخواران عجول را بشنود که سر زودتر پیاده شدن دعوا می کنند...ولی صدایی که شنید صدای روشن شدن ماشین بود.
-یاران ما؟ پیاده بشین خب!
لایتینا سرش را از پنجره بیرون برد.
-نه دیگه ارباب...ما که نمیاییم. مزاحم شما نمی شیم. خونه ای که خراب شد خانه ریدل ها بود. تنها ریدل حاضر در محل شما هستین. خونه شما بود. ما هر کدوممون برای خودمون خونه داریم. شما بفرمایین به خونه جدیدتون. اگه دستور یا ماموریتی داشتین ما رو با فشردن علامت احضار بفرمایین. اگه جایی آتیش گرفت هم زنگ بزنین. میاییم خاموش می کنیم.
قبل از این که لرد سیاه موفق به نشان دادن عکس العملی بشود، ماشین آتش نشانی دور زده و محل را ترک کرده بود.
-نامردا...دور زدن هم بلد بودن نجینی...دیدی؟
-شام پاپا! از شامگاه خیلی گذشته!
لرد سیاه غمگین شال گردن را دور گردن نجینی، و نجینی را دور گردن خودش محکم کرد. خوب می دانست این بار دلیل شام خواستن نجینی، پرت کردن حواسش از مرگخوارانی بود که او را ترک کرده بودند.
سه ساعت بعد...پشت بام خانه ویزلی ها...لرد سیاه شمع کوچکی روشن کرده بود.
-نجینی...ما رو می بینی؟...قصر مستحکمی بنا کردیم. ولی نگران نباش. فردا بهترشو درست می کنیم. این موقتیه. امشبو همینجوری بخواب.
نجینی نگاهی به چوبی که بصورت عمود روی پشت بام نصب شده بود انداخت...و شنل لرد سیاه که سعی کرده بود نقش چادر را بازی کند. ولی فقط موفق شده بود نیم دایره کوچکی را پوشش بدهد. لرد خودش و نجینی را به سختی در همان نیم دایره جا کرده بود. روی زمین نشسته بودند...زمین خشک و خالی!
-فردا بهت شام هم می دیم...شام مفصل. امشب چوب دستی نداریم...این جونورای پایینی هم که به نون شب محتاجن. زیاد بچه دار می شن که هر وقت گشنه شون شد یکیشو کباب کنن بخورن.
نجینی فس فسی کرد و چشمانش را روی هم گذاشت.
چند دقیقه گذشت...چشمان نجینی تازه گرم شده بود که با تکان شدید لرد، از خواب پرید. شمع خاموش شده بود. صدای لرد را شنید.
-چیه نجینی؟ گفتیم امشب شامی در کار نیست. درک کن. بذار بخوابیم. چرا تکونمون می دی بچه؟
نجینی فکر کرد...نه او لرد سیاه را تکان می داد و نه لرد او را! پس فقط یک احتمال باقی می ماند...
سرش را دراز کرد و ویزلی ها را دید که سراسیمه از خانه خارج شدند و صدای فریاد "زلزلهههههههه" مالی ویزلی به گوشش رسید.
-فیسسسسسسسسسسس!
قبل از این که لرد موفق به ترجمه این "فیس" شود، تکان ها شدید تر و شدید تر شد...و طولی نکشید که خانه با صدای مهیبی فرو ریخت...
گرد و خاک شدیدی به هوا بلند شد. لرد سیاه سرفه کنان چشمانش را مالید. فشار شدیدی روی سینه اش حس می کرد و قادر به تکان خوردن نبود.
-نجینی؟ اینجایی؟ زنده ای؟
نجینی دور گردنش پیچید...زنده بود!
-یکی با یاران ما تماس بگیره...بهشون بگین ما مطمئن نیستیم...ولی فکر کنیم زلزله زده شدیم!
پایان