سرکادون که فهمیده بود اوضاع خیلی خیط شده و نباید دردسر درست کنن اونارو از هم جدا کرد.
-بس کنید آقای زاخاریاس اسمیت ! به نظرم اخلاق ناظر آینده اینطور نباید باشه.
زاخاریاس پس از شنیدن ناظر آینده خودشو کنترل کرد و یقه کتشو درست کرد و دستمالی به طرف مقابل داد که خون دماغشو پاک کنه.
-بگیر اینو ! دفعه آخرت باشه.
مرد دستمالو گرفت و رفت .روبیوس اشک هاشو پاک کرد و از زاخاریاس تشکر کرد.سرکادون لحظه ایی فکر کرد و ایده ایی به ذهنش زد.
-بچه ها میدونید کی همیشه همراه منه!
تیت برگشت و حالت سوالی به خودش گرفت.
-کی کادون؟
-مستر نیوت اسکمندر ! فرستادمش تا یکم تحقیق کنه.
زاخاریاس بعد از قضایای زیادی که با نیوت داشت ذوق زده شد.
-نیوت ؟ کو کجاس؟
-همینجاس باید پیداش شه!
نیوت با استایل همیشگیش وارد شد و چمدونشو حمل میکرد .
-سلام بچه ها!
سلام همرزم ! خبری نشد؟
-شد ولی سخت به نظر میاد راهش!
روبیوس با خوشحالی رو به نیوت کرد و گفت.
-بوگو دیگه ای بابا !
-ببینید اینجا چهارتا زیر زمین داره!تو یکیشونه و تو اون زیر زمین ها هر کدوم دوتا زیر زمین داره! ولی یک در هست که پشت جای که رییس جمهور داشت صحبت میکرد نصب شده که مستقیم به اتاق دامبلدور میره!
-خب راه حل چیه!
-خب اون چهار تا در که الکین همش برای وقت تلف شدنه ! میمونه یک در! همون پشت رییس جمهورِ.
همه به سمت جایی که رییس جمهور داشت سخنرانی میکرد رفتن .مردم در حال رفت و آمد بودند. زاخاریاس که نامزد ریاست جمهوری بود در راس خبرنگاران قرار گرفت و پریدن سرش که ازش مصاحبه کنند.
-آقای اسمیت!چه کار هایی برای اینجا میخواین انجام بدین؟
-آقای اسمیت...
-آقای اسمیت...
-آقای زاخاریاس...
مصاحبه کنندگان دور اسمیت رو شلوغ کرده بودند و همین فرصتی شد که از اونا فاصله بگیرند و به سمت در برن.تا به در رسیدن با حجم عظیمی از محافظان برخورد کردند.سرکادون خیلی پر ابهت رفت جلو و صحبت کرد.
-سلام همرزمان...
تا میخواست حرف بزنه اسلحه ایی روی سرش قرار گرفت!
-اینجا چی میخواین؟
هاگرید نتونست جلوی احساسات خودشو بگیره و بغض کرد.
-اومدیم دنبال دامبلدورمون.
همه سرشون رو به طرف هاگرید چرخوندن و هاگرید متوجه سوتیش شد.
-پس اومدین دنبال اون تروریست؟شماهم همدستشین؟بگیرینش! الاان!
-ولی همرزم اشتباهی شده!تقصیر عادله!
محافظ بدون توجه به التماس ها دستور میداد.
-کیف اون ! بگیریدش ممکنه بمب باشه مراقب باشید.
-اما نه بمب ِِ چی؟ما تروریست نیستیم.
چند دقیقه بعد زندان کناره آلبوس دامبلدورهمه به یک گوشه تکیه داده بودند.روبیوس متوجه اشتباهش شده بود و یک کنار بغض میکرد هر چند دقیقه یک بار صدای آخ ووخ میومد ، صدای شلاق و فریاد.تیت خیلی ترسیده بود سرکادون بازهم مشغول به فکر بود.
-همرزمان یادتون باشه زاخاریاس بیرونِ پس نا امید نشوید!
تیت با صدای لرزون میگه.
-اگه اینجا اینجوریه پس آزکابان چیه؟
بیرون از زندان پشت درب های زندان
زاخاریاس دیگه جون نداشت .آب دهنش خشک شده بود از بس جواب داده بود و حواسش نبود که دوستاشو بردن به زندان. زاخاریاس که با وسایل مشنگی میتونست کار کنه یک تلفن گیر آورد و زنگ زد به آرتور که ببینه کجان.
صدای زنگ آرتور بلند شد.
نمیچینوم گلی که خار...
-بله؟
-زاخاریاسم.
-اععع زاخا تویی! این نامردا مارو گرفتن کجایی؟
-یعنی چی گرفتن؟
-هیچی قضیش مفصله!
نیوت دست و پا میزد ک گوشیو بده بهش ک آخر همین اتفاق افتاد.همینطور که یواش صحبت میکرد.
-گوشی با نیوت!
-سلام زاخار ! ببین اینا کیفمو بردن ببین میتونی پیداش کنی؟
-سعیمو میکنم! ولی بعدش چیکار کنم!
- هیچی من یکاری میکنم ازینجا بریم بیرون!توهم پیدامون کن دیگه!
-مرسی بابت تهش!
-ببخش ولی تنها راهه.
زاخار گوشیو قطع میکنه! و بالافاصله کیف نیوتو دست یک نگهبان از خوش شانسی میبینه و به سمتش میره.
-سلام!
-بفرمایید؟
-مردک!با نامزد انتخاباتی اینطور رفتار نمیکنن!
-شما؟
-زاخاریاس اسمیت هستم!
مرد خودشو جمع کرد و حالت محترمانه گرفت و ادامه داد.
-منو ببخشید آقای اسمیت ولی این کیف مهم تره ممکنه توش بمب باشه!
-بدینش به من بمبی در کار نیس.
-ولی شما از کجا میدونید !
-بده تا ثابت کنم.
مرد کیف رو داد و زاخاریاس کیفو به حالت مشنگی تغییر داد و درشو بار کرد و چیزی جز یک کتاب و عکس نبود .
-دیدی چیزی نیس؟در ضمن این کیف برای منه داده بودم همکارم نگه داره.
زاخاریاس اوج خوشبختیش بود که شبیه ناظر ها داشت صحبت میکرد و بقیه ازش فرمانبردار بودند.
-میتونی بری!
-ممنون که توجیه کردین! اگه این بود و میرفتیم کلمون میکندند! خداحافظ.
زاخاریاس کیفم برداشت و راهی شد به سمت خروجیه کاخ.
زندانِ کنار آلبوس دامبلدورکسی متوجه نبود که زندان بغل زندان آلبوم دامبلدورِ بود.همینطور که مشغول صحبت با خودشان بودند.
پیکت از یقه کت نیوت بیرون زد.
-خب پسر بیا بیرون ! خجالت نکش .
پیکت حیوون درختی کوچیک و با مزه که خودشو همیشه لای کت نیوت قایم میکرد .
اسمش فرانک بود .نیوت فکری به سرش زد و اونو فرستاد تو قفل زندان تا دررو باز کنه.بعد از دقایقی صدای باز شدن در اومد.
تیت و بقیه خیلی هیجان زده بلند شدن و نگاهی غرور آمیز به نیوت کردن.یر به جلو رفت و دستشو رو شونه نیوت گذاشت.
-خوشحالم که همرزمی مثل تو دارم نیوت.
-منم فرمانده.
آرتور به صحنه عاشقانه پایان داد و گفت.
-بریم! در ضمن چوب هاتونو آماده کنید کاری با قوانین نداشته باشید جونتون در نظر بگیرید
.
همه خیلی مصمم چوب هاشونو در آوردن و بیرون رفتن نیوت با برخورد با اولین محافظ با ورد "پتروفیکیوس توتالوس " اونو از پا در آورد و این زنگ خطری بود برای همه محافظ ها . صدای پای اونا به گوش میرسید .آرتور که دید راه فرار ندارن دستور داد.
-بچه ها نگاه نکنید بزنید !
همه چوبدستی هاشون به جلو گرفتن و هر محافظی میومد بیهوششون میکردند طلسم های مختلف میزدند و محافظان قبل از هرکاری بیهوش میشدند .بعد از به اتمام رسیدنه محافظا که حدود ۸۰ تا بودند آرتور نفسی کشید که زنده موندن .نیوت سوالی در ذهنش به وجود آمد که علنیش کرد.
-به نظر شما باید با این حجم جنازه چه کرد؟
سرکادون حرفشو تایید کرد ولی ناگهان سر کله زاخاریاس پیدا شد .
-سلام بچه ها ! دیدم نیومدین من اومدم !
نیوت خیلی خوشحال کیفو ازش گرفت و جنازه هارو ریخت توش .
-خب باید بریم یک جای امن !
با این حرف نیوت همه راهی شدن و با انتقال سریع(همون که دود میشن اسمشو نمیدونم) بیرون از کاخ رفتند.و داخل کوچه ایی که کسی رد نمیشد راهی شدند و نیوت گفت.
-خب بچه ها مطمئنید میخواین برید تو کیف؟
آرتور خیلی مصمم گفت.
-آره خب.
-باشه خودتون خواستید . آرتور و زاخاریاس بیاین تو
بقیع بیرون نگهبان وایسن !
است و بقیع بیرون نگهبانی دادن چون اونجور که نیوت گفت مطمئنید ! بقیه یکم ترسیدند.همه وارد کیف شدند و اولش همه چی خوب بود دریا یود، ساحل بود ،انواع حیوانات ولی در پشت پرده ایی که آنجا بود صدای فریادی بلند شد.نیوت همیشه میگفت کسی از کیفش خبر نداره و رولینگ داستانو اشتباه نوشته.
همه در حال تماشای بودند که زاخاریاس پردرو رو زد کنار و با صحنه عجیبی برخورد کرد .
با تابلویی با عنوان "روی سیاه ِِ کیف".
اونجا هزارتا قفس بود و مسئول هر قفس یک نفر بود و در آنجا زندانیانی مختلف بودند از جمله گللرت گریندالواد که با زنجیر بسته شد بود .زاخاریاس با تعجب بسیار
-مگه نمرده بود .
-خب اون مرده در اصل چون روحش رو ما هر چند ساعت جدا میکنیم که ضعیف بمونه .
ناگهان چشم آرتور به باجه ایی افتاد کوچیک بود با عنوان "کفترگاه" و سوالی کرد .
-نیوت اینجا کجاست؟
-شنیدی میگن یه کفتر دارم خونمون روپایی میزنه؟ حاضرم بگم دردناک ترین شکنجس!
آرتور همینطور راه میرفت که نطقش باز شد.
-پس بگو انقد کیف کیف میکردی اینجوریه! این رازه کیف بود ؟
- خب همه چی این نبوده ! بالاخره کیف اسرار آمیز همینه!
و رو به زاخاریاس که داشت وارد میشد و اصلا دله نیوت نمیخواست که چنین اتفاقی بیفته چون میخواست بیشتر ازین ندونن کرد و ادامه داد.
-زاخار بیا این معجون هارو بردار بریم!
زاخاریاس به همراه آرتور معجون هارو برداشتند و بیرون از کیف رفتند. معجون هارو رو به جمع کرد و گفت.
- خب باید بگم این معجون ها هر کدوم حاوی موی مقامات و نگهبانانه کاخ سفیده .
این یکی رییس جمهوره این یکی پسرشه و ....
همینطور توضیح میداد ولی مونده بودن کی رییس جمهور بشه!که اختیار داشته باشه.