پست اول برنامه مشترک گریفپاف!
-همرزم، این لباس بزم نیست لباس رزم است!
پالی چپمن که زیر چشمانش را سیاه کرده بود و انواع فلزات تیز و ریز به لباسش آویزان بود با بی توجهی موهایش را سیخ تر کرد.
-اینا الان مده سرکادو، اگه قراره با هم بریم جشن منو باید همینجوری قبول کنی.
-ما با اسبمان می رویم.
ملانی که بین جمعیت می چرخید تا آمادگی همه را چک کند کلاه جادوگری ستاره داری روی سر پالی گذاشت.
-باید علاوه بر خیلی خفن، دوستانه بنظر بیایم. این اولین باره که گروه هافلپاف به جشن دعوتمون کرده.
-شاید خواستن بلایی سرمون بیارن، اگه مسموممون کنن چی.
لاوندر که عاشق جشن و شادی بود وسط حرف پالی پرید.
-تو جشن ولنتاین؟
اینجور که از دعوتنامه مشخص بود هدف جشن گرفتن و رقص و مهمونیه... البته یادتون باشه که تم برنامه قرمز مشکیه! قرمز رنگ مورد علاقه ی منه.
لاوندر گردنبند زنگوله و قلب داری دور گردن اسب سرکادوگان بست و سنجاق گل سرخی به سینه پالی زد.
سرکادوگان پوکرفیس تر شد، اما ملانی سعی داشت تا همه را راضی به رفتن کند.
-من که فکر میکنم خوش میگذره... آرتور، این چیه؟
آرتور با عجله انبوه موهای فرفری را از سرش برداشت و برق سرش تالار را روشن کرد.
-چیزه، میخواستم ببینم این کلاه گیس مشنگی چجوری کار میکنه.
یک ساعت بعدگریفیون و گریفیات با لباس شب های قرمز و مشکی و تزیینات عجیب غریب، دسته به دسته بی نظم و ترتیب به طرف خوابگاه هافلپاف به راه افتادند.
سر راهشان به پیوز برخوردند و سریع متفرق شدند و هرکس در گوشه ای پناه گرفت، اما پیوز که پاپیون قرمزی به یقه کت بلندش زده بود، بدون آنکه به آنها نگاهی کند همراه با قر های ریز و خنده های خوش خوشان به طرف دیگری رفت.
گریفی ها از کنار تابلوی دیس میوه ای که پشتش آشپزخانه بود رد شدند. به صدای داد و بیدادی که از پشت تابلو می آمد اهمیت نداده و به جلوی خوابگاه هافل رسیدند.
دری چوبی و زیبا با تزیینات گیاهی ورودی خوابگاه رو نشون میداد. ملانی دعوتنامه را جلو گرفت و در تکانی خورد.
-رمز عبور؟
-ما اومدیم مهمونی.
-ماچ عبور؟
-جان؟
-به زبون مردمان دریایی که حرف نمیزنم!
هرکس میخواد برای مهمونی بیاد تو یه ماچ بفرسته تا بفرماعه تو.
در اعصاب نداشت و گریفی ها بدون بحث دیگری ماچ هوایی فرستاده و وارد شدند. شاید ادامه مهمانی بهتر پیش میرفت.
با ورود به تالار گریفی ها با لبخند منتظر دیدن جشن شلوغ پلوغ و چیزی مثل مبل های قرمز راحت خودشان و خواننده ای در بالای مجلس که لب تایمز چه گل بارون میخوند و غیره داشتند، اما با تالاری مواجه شدند که درونش انگار بمبی از کاغذهای رنگی ترکیده بود و نور کم و مه قرمز رنگی فضا را خوفناک کرده بود. بجای افراد شاد و خوشامدگوینده سایه هایی درون مه دیده میشد.
عجیب تر از آن منظره ی بالای تالار بود.
پیوز و یک دوجین از ارواح هاگوارتز در لباسهای مجلسی و زیبا در هوا شناور بودند و باهم خوش و بش می کردند. هرکسی در هاگوارتز می دانست که ارواح چقدر به عبور از افراد زنده و حس دوش آب یخی که ایجاد می کنند، بی توجه اند.
ناگهان کله رز زلر از داخل مه، ویبره زنان، نمایان شد.
-عه شمایید؟
بیاید تو دم در بده! اتفاقا منتظرتون بودیم غذا رو شروع کنیم، جن های آشپزخونه حسابی مشغول بودن.
رز که نگاه ملانی به بالا را دید ادامه داد.
-بچه ها گفتن تالار بی روح شده، اونا رو هم دعوت کردیم. رفتارشون خیلی دوستانه ست.
رز با رضایت به ارواح بالای سرش نگاه کرد.
گریفی ها مثل جوجه اردک های متعجب پشت ملانی جمع شده بودند و با شک به مه نگاه می کردند.
-میگم که... درست اومدیم؟
-فکر کنم هالووینارو ریختن تو ولنتاینا.
-گفت غذا، سوسیس و کالباس هم دارن؟
-من شنیدم هافلیا خیلی خوش قلب و مهربونن، بیاید بریم و باهاشون دوست بشیم.
لاوندر که هیجان زده شده بود با گفتن این حرف به جلو پرید اما در همان لحظه پایش روی پوست موزی رفت و شیشه بزرگ قلبی شکلی از جیبش به هوا پرتاب شد و به فضا پاشیده شد. فضایی که ارواح درآن شناور بودند به رنگ صورتی درآمد.
-لاوندر، نگو که با خودت معجون عشق آوردی.
-فقط یکم بابت احتیاط، ملانی.
ارواحی که بالای جمعیت شناور بودند حالا با علاقه به بقیه نگاه می کردند. گریفی ها سریع به هافلی ها پیوستند، بلاخره امنیت در جمعیت بود!
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۳ ۱۹:۴۴:۰۵