صبح یک روز نو بهاری بود روزی از روزهای اول سال. از همان روزهایی که هوا عالی است و درختان زیبا و سر سبز. بلبلان می خوانند و پرستو ها در آسمان می رقصند. کلا این خاصیت بهار است همه چیز را زيبا جلوه می دهد. به مردگان جانی تازه می بخشد. ناامیدان را امیدوار می کند. بهار خیلی زیباست! بهار خیلی خوب است! بهار بسیار دوست داشتنی است! من بهار را بسیار بسیار دوست دارم. بهار... از پشت صحنه اشاره می کنن چاپلوسی کردنو کنار بذارم برم سر اصل مطلب. تعریف از بهار چاپلوسیه؟ من که این طور فکر نمی کنم چون بهار خیلی...
باشه باشه! میرم سراغ اصل مطلب. یک روز خوب بهاری بود و خانه ی ریدل ها مثل همیشه شلوغ.
لرد سیاه داخل اتاق خود پشت میز نشسته و مشغول بررسی پرونده ها بود و رو به روی او سدریکی خوابالو و اگلاینتانی اخمالو ایستاده بودند.
-ما می خواهیم همین امشب با اون ملعون مصاحبه ای داشته باشیم باید به موقع پیام رو به دستش برسونید. خوب متوجه شدید؟
آگلانتاین بله اربابی گفت ولی سدریک درحالی که آشکارا خمیازه می کشید و هیچ تلاشی در پنهان کردن حرکت زشتش نمی کرد جوابی نداد. هردو خسته تر و شکسته تر از همیشه به نظر می رسیدند.
- سدریک صدایی از تو نشنیدیم!
آگلاینتاین سقلمه ای به سدریک زد و او را از جا پراند.
- بله ارباب.
-ما به جغد ها اعتمادی نداریم برای همین از شما خواستیم این ماموریت رو انجام بدید ولی مطمئن به نظر نمی رسید. اتفاقی افتاده؟
سدریک با بی حال جواب داد:
-راستش ارباب من بالشمو گم کردم برای همین دیشب اصلا خوب نخوابیدم. آگلا هم پیپشو گم کرده و الان عصبانیه.
- گم نکردم ازم دزدیدنش!
اگه دستم به اون کسی که منو از پیپ نازنینم جدا کرده برسه میدونم باهاش چی کار کنم!
- آروم بااااآآآآاش آگلا.
ارباب همینطوره که اگلاآاا می گه. در واقع اکثر یارانتون چیزای مهمشون رو گمممم کردن. فکر کنم یه خبرایی تو این عمارت هست.
سدریک بعد از گفتن آخرین جمله از شدت بی خوابی نزدیک بود پس بیفتد که آگلانتاین جلوی سقوطش را گرفت. حق با این دو نفر بود در طول دو سه روز گذشته مراجعه به لرد سیاه؛ جهت پیدا کردن وسایل گمشده مرگخواران خیلی بیشتر شده بود.
یکروز پلاکس می آمد داخل اتاق لرد دنبال پالت رنگش می گشت. یکروز ارکوا می آمد دنبال چاقوهایش می گشت. یکروز جاگسن دنبال اعضا بدنش می گشت.
یکروزاسکورپیوس دنبال کلید صندوق بانکش می گشت.
هر روز بلاتریکس لسترنج دنبال اربابش می گشت. آخه تنها چیزی که برایش اهمیت داشت اربابش بود
. یکروز ایوانوا می آمد دنبال غذا می گشت که خب هیچ ربطی به وسایل گمشده نداشت فقط چون معمولا تنبلی اش می آمد از پله ها پایین رفته و به آشپرخانه برسد به اتاق لرد می رفت تا ببیند ایشان غذایی برای خوردن دارند یا خیر. مروپ هم دنبال میوه هایش می گشت البته برعکس بقیه اگر پیدایشان می کرد اوضاع خیلی خراب می شد.
خلاصه اینکه جستجو های هیچکس نتیجه درستی نمی داد و هیچکس آن چیزی را که می خواست نزد لرد پیدا نمی کرد به جز بلاتریکس.
البته یکروز تری بوت دنبال ایوان می گشت تا از او راهنمایی بگیرد و داخل اتاق اربابش پیدایش کرد! بله پیدایش کرد! لرد سیاه با دقت خاصی داشت استخوان جمجمه ی ایوان را روی گردنش فیکس می کرد تا آخرین قطعه پازل متحرکش را تکمیل کند که به علت باز شدن در اتاق با شدت، ایوان ریخت و شکست. (و لرد مجبور شد دوباره قطعاتش را سر همبندی کند)
بگذریم...
هیچ کس باور نمی کرد خانه ی ریدل ها دزد داشته باشد. البته باور می کرد منظورم این است که باور نمی کرد کسی انقدر جرئت داشته باشد که بتواند از مرگخواران دزدی کند حتی ریگولوس بلک و آن یکی شناسه ی دیانا کارتر که الان اسمش یادم نیست هم جرئت دزدی از یاران ارباب را نداشتند. به هر حال این دزد هر کسی که بود باید خیلی سریع دستگیر می شد.
-ما جلسه ای تشکیل داده و این موضوع رو بررسی خواهیم نمود.
- خیلی ممنون ارباب.
- ولی فعلا سرمان شلوغ است.
بعدا ساعت جلسه را اعلام می کنیم. فعلا می توانید بروید.
دو مرگخوار بعد از ادای احترام از آنجا خارج شدند. هنوز چند دقیقه ای از رفتنشان نگذشته بود که صدای تق تق بلند شد.
- بفرمایید؟
- ببخشید ارباب می خواستم بدونم من تی و وایتکسام رو اینجا جا نذاشتم؟
- خیر گابریل.
گابریل زیر لب تشکری کرد و با دلخوری بیرون رفت البته دیری نپایید که دوباره صدای در بلند شد.
-بله؟
- سلام ارباب! بچه اینجا بودن می شه؟
- خیر راب! بچه ی شما اینجا نیست.
و نفر بعد...
- ارباب شما قاقارو رو ندیدین؟
- خیر کتی! ما از صبح اینجاییم و هیچ چیز پشمالویی ندیدیم.
و همچنان نفرات بعد و بعد و بعد تر می آمدند، در می زدند و سراغ وسایلشان را می گرفتند. لرد سیاه اصولا آدم صبوری بود و بخاطر در زدن های پی در پی مرگخواران عصبانی نمی شد و در مواقع عادی گاهی برای یافتن چیز های مهم به یارانش کمک هم می کرد ولی آن روز چند برابر مواقع دیگر کار روی سرش ریخته بود و واقعا نمی توانست این حجم از سر و صدارا تحمل کند. بنابراین با گفتن طلسمی چوبدستیاش را تبدیل به میکروفون کرد.(ادیت بشه)
-۱۲۳.. امتحان می کنیم!
یارانمون هیچکس لوازمش رو داخل اتاق ما جا نذاشته! اگر هم کسی چیزی را جا گذاشته باشه ما خودمون صداش می کنیم بیاید ببره. ما خیلی کار داریم انقدر مزاحممون نشید!
و خب صدا به قدری واضح بود که دیگر کسی مزاحم نشد و سکوت قصر ریدل را فراگرفت.
بعد از گفتن این جملات لرد سیاه با آرامش مشغول کار هایش شده بود اما هنوز مدتی از زدن سخنانش نگذشته بود که باز هم صدای تق تق بلند شد.
- کجای حرفمون نا مفهوم بود که باز هم در می زنید؟
کسی جوابی نداد.
ولی صدای تق تق همچنان به گوش می رسید.
- گفتیم که وسایل کسی نزد ما نیست! اگر چیزی دیدیم خودمان می گوییم.
صدا دست بردار نبود و فردی دائما به جایی می کوبید. لرد فکر کرد این همه پافشاری در کوبیدن در حتما دلیل مهتری از دنبال وسایل گم شده گشتن دارد بنابر این برخلاف میل درونی اش این بار هم به مرگخوار اجازه ورود داد.
- داخل شوید ببینم کار مهمتان چیست که این گونه تمرکز ما رو بهم میزنین و
ما رو علاف خودتون کردین.البته کسی وارد نشد و همچنان صدای تق تق به گوش می رسید. لرد سیاه دست از نوشتن کشید و سرش را بالا آورد. چرا کسی داخل نشد؟ مطمئن بود که درب اتاق او را می کوبند.
در!؟ نه در نبود! حالا که با دقت گوش می کرد صدا از سمت پنجره می آمد! یک نفر که چهره اش مشخص نبود مصرانه با مشت با شیشه ی بسته می کوبید.
- بنفش برگشته؟
این چیزی بود که از ذهن لرد سیاه گذشت. چوبدستی اش را سمت پنجره گرفت و با یک حرکت آن را گشود. با این کار او دو دست کوچک به لبه ی داخلی پنجره چنگ زدند تا صاحب خود را بالا بکشند و در آستانه پنجره موهای فیروزه ای رنگی پدیدار شد
- توله گرگ محفل؟
نه! باز هم اشتباه بود! زیر را این یکی علاوه بر موهای فیروزه ای شاخک و بال هم داشت.
موجود عجیب غریب ه بالاخره موفق شده بود خود را بالا بکشد لبه ی پنجره سرپا ایستاد و لبخند زد. سپس بالشی از ناکجا آباد کف اتاق لرد انداخت و روی آن فرود آمد.
-هورا! بالاخره رسیدم.
شاید اگر یکروز شما پنجرهی خانه خود را بگشایید و موجودی این گونه وارد اتاقتان شود و بگویید "هورا بلاخره رسیدم" از شدت تعجب جیغ بکشید یا از ترس بیهوش شوید ولی این موضوع در مورد لردسیاه صادق نبود. به هرحال او اربابی بود قدر قدرت که خیلی چیز ها را به چشم دیده بود و این یک مورد هر چند شوکه کننده باز هم تاثیری در تغییر چهرهی او نداشت. در عوض کاملا متین ایستاده بود و سرتاپای موجود مجهول الهویه ای را که به زور قدش تا زانوی لرد می رسید را بررسی می کرد. پسر بچه کوله پشتی قرمز رنگ را از روی دوشش برداشت در دست و پیپی به لب داشت و سعی می کرد موهایش را با روبان ببندد، اسکن می کرد. چقدر روبان، پیپ و بالش زیرپای بچه آشنا بودند.
پسرک که انگار تازه متوجه حضور لرد شده بود روبان را روی هوا ول کرد و سر تعظیم فرود آورد.
_ شلام بر اربابی که اژ شدت پر ابهت بودن هیچکشی جرئت نمی کنه اشمشونو ببره! نمیدونین چقدر حوشحالم که دارم شما رو اژ نژدیک می بینم!
حوبین؟ اوژاع رو به راهه؟
- خوب بودیم و اوضاع رو به راه بود تا قبل از اینکه شما بیای.
- با اومدن من عالی شده! مگه نه؟
- خیر!
اصلا ما شما رو می شناسیم؟
با این سخن لرد پسر بچه پیپ را در دهانش جابه جا کرد، دستی به موهایش کشید و بال هایش را تکان داد. با این کارش مقداری اکلیل روی زمین ریخت و چند تا قاصدک در هوا به پرواز در آمدند.
- شرورم مگه می شه منو نشناشید؟ یعنی من آشنا نیشتم؟
_ بذارین بینیم! پیپ اگلانتاین، بالش سدریک، موهای تد، روبان بنفش و سر و وضعی شبیه لینی. دزد شخصیت هستی!؟
- نفرمایید شرورم. یعنی واقعا شبیه بقیه یارانتونم!؟ واقعا عجیبه! من که هیچکشو مثل حودم ندیدم.
من فقط یه معجون شاژ شادم که معمولا ژیادی ویبره میرم هر موقع هم که معجون می ساژم افتژاح اژ آب در میاد.
پسرک این حرف را زد و از کوله پشتی قرمز رنگش تعداد زیادی شیشه معجون بیرون آورد و کف اتاق پخش و پلا کرد. لرد سیاه به معجون های هکتور که قل می خوردند و این ور آن ور می رفتند نگاهی انداخت و بعد به چهرهی بشاش کودک روبه رویش خیره شد. گویا دزد با پای خودش به دادگاه آمده بود. اما چرا؟
- بچه ما میدونیم هکتور نیستی.
- مطمئنین؟ شبیهش هم نیشتم؟ آهان! میگم یچیژی کمه!...یادم رفت روپوش آژمایشگاهمو بپوشم.
و خواست روپوشی را که از کیف بیرون آورده بود بپوشد منتها لرد جلویش را گرفت.
- لازم نکرده بپوشیش! ما یاران خودمون رو می شناسیم چه بی لباس و وسایل چه با لباس و وسایل!
-ای بابا چقدر زود لو رفتم. سرورم شما چقدر باهوشین!
- بله ما بسیار باهوشیم.
حالا که متوجه شدی تسلیم شو و درست و درمون خودتو معرفی کن، بعدش هم بگو با ما چی کار داری؟
- چشم من تشلیمم.اعتراف می کنم نه هکتورم نه لینی نه آگلانتاین و شدریک؛
ولی مطمئنا می تونم از همشون بهتر باشم! االان هم فقط اومده بودم یه نامه بهتون بدم برم.
- خوبه که تسلیم شدی.
فقط می خوای نامه بدی؟ اتاق ما در نداشت که از پنجره اومدی؟
- رشتش می دونین شورم. من یه بچه پولدار بی پناهم که با بشتن روبان به موهام اختراع می کنم. کنت الاف هم همیشه دنبالمه تا ارشیه خانوادگیمو اژم بگیره. شاید فکر کنین که اژ دست الاف فرار کردم و اژ پنجره اومدم تو ولی اینطور نیست! در واقع یه بانوی مهربان و پر قدرتی به اسم مافلدا هاپکرک هم دنبال اولافه که اژآدمای غیر هری پاتری و جادوگرانی خوشس نمیاد و من و الاف هم جز اون محسوب می شیم الان هم برای اینکه رخ در رخ نشیم از توی سقف و دیوار و پنجره رفت و آمد می کنیم. من هم اولاف داریم اژ دشتش فرار می کنیم حذف شناشه چیز حذف از زندگی نشیم.
- بچه الان نگفتی تسلیم شدی؟! چرا بازم ادعا می کنی ویولت بودلری؟
اصلا حالا که اینطور شد ما همین الان یه جغد می فرستیم مافلدا رو خبر می کنیم. نه خودمون از دنیا حذفت می کنیم!
-
- مظلوم بازی در نیار! لابد الان هم ادعا می کنی گربهی شرکی!
-
سرورم گربه شرک کدومه؟ این رودولفه که شکلک کرای۳ زده. من فقط خواشتم جلوی شما دوشت داشتنی به نظر بیام. اشلا حالا که اینطور شد خودمو کامل معرفی می کنم.
دستان کوچک پسر داخل کیف رفت و یک تی چندین میوه و دو تا قمه از آن بیرون آورد.
- من یه خدمتکار شادم که وژیر شده و عاشق اینکه پشرش هر روز میوه های شالم بخوره و اگه نخوره با قمه نصفش می کنه...
- کدوم مادری بچشو با قمه نصف می کنه؟
خودت بچه ای چطور پسر داری؟
چرا دست از تقلید نمی کشی؟ زود این میوه ها رو جمع کن الان مادرمون میاد می بینه.
- شرورم اینکه تقلید نیشت! دارم میگم آنچه خوبان همه دارند من یکجا دارم! می تونین از این به بعد بجای چند تا مرگخوار منو داشته باشین.
معلوم نبود این حجم از اعتماد به نفس از کجا می آمد! حقیقتا لرد دلش می خواست بچه را بزند ولی همانطور که خودتان می دانید: بچه که زدن نداره!
و این موضوع که کتک خوردن در کودکی منجر به عقده ای شدن در بزرگ سالی می شود را همه می دانند. مخصوصا خاله بلا و رودولف و سایر مرگخواران که دست بزن دارند.
شوخی نیست که! رو تربیت بچه تاثیر میذاره! مثل اینکه خیلی دلتون می خواد باز اسنیپ و کریدنس تحویل جامعه بدین!؟
بنابراین ارباب قدر قدرت از خیر کتک زدن بچه گذشت در عوض خشمش را در نگاهش ریخت و به کودک زل زد.
- نمی خوایم! کسی که شخصیت و وسایل و ایفای دیگرانو می دزده به چه درد ما میخوره؟
- من که چیزی ندزدیدم فقط چند تا چیز از بقیه قرض گرفتم ریختم تو کیف بی انتهام.
سپس کیفش را بالا گرفت و تکان تکان داد. بی انتها! لرد تازه متوجه شده بود که چرا وقتی مرگخوارانش از اکسیو استفاده می کنند؛ وسایل نزدشان باز نمی گردند.
- قرض!؟
معنی کلمه قرض رو میدونی بچه؟ کیفتو همینجا خالی کن!
پسر کیف را سر و ته کرد و تکان تکان داد. تعدادی از اشیا گمشده مرگخواران شامل: چاقو های ارکو، شامپوهای ایوان، تبر و شمشیر گودریک، ست قاشق چنگال فلورانسو و یویوهای صورتی جیمز که صرفا ربطی به مرگخواران ندارند و پسرک قبلا از محفلی ها کش رفته بودتشان به زمین افتادند.
- اینا خیلی قدیمن! به سنت نمی خوره!
- آحه می دونید من معمولا تا ته و توی چیژی رو درنیارم دشت بردار نیشتم اینارم که می بینید بحاطر کنجکاوی ژیاد بدشت آوردم.
هر چه بیشتر کیفش را تکان میداد وسایل بیشتری روی زمین می ریخت و فرش اتاق را بیشتر مزین می نمود. تعداد اشیا مسروقه کمی بیش از انتظار لرد بود. ناگهان از داخل کیف مردی منگ و خسته روی کف اتاق افتاد. مردی که کاملا برای لرد آشنا بود.
- این دیگه چیه!؟ نکنه دایی ما رو هم قرض گرفته بودی!
پسرک درحالی که پشت گوشش را می خاراند؛ به معتادی که روی زمین می لولید چشم دوخت و جواب داد:
- حب سرورم راشتش دیدم مردم ژیاد به ایشون می حندن رفتم یچیژی اژش قرض بگیرم دیدم چیژ حوبی نیشت. نه که جنشش بد باشه ها نه! فقط دیدم به درد ایفا من نمی حوره. تاژه برای آیندم هم حطر آفرینه برای همین خود آقاهه رو برداشتم آوردم. فکر نمی کردم کار اشتباهی باشه.
شاید اگر لرد سیاه لرد سیاه نبود همانجا بر سرش می کوبید و ای وای گویان تا می خورد بچه را می زد اما او لردی صبور و در عین حال موقعیت شناس بود. بنابر این جای اینکه مثل یکسری مشنگ بی اعصاب بر سر خودش و گوش بچه بکوبد چوب دستی اش را بالا گرفت و طلسمی روانه ی پسرک کرد. همین موقع مورفین گانت که تا چندی قبل دراز به دراز افتاده بود، از جا بلند شد و طلسم به او اصابت کرد!
- آییی!
ارباب لعنتتون کنه! دو دقیقه بژارین بلند شیم بعد!
- دایی جان ما کی رو لعنت کنیم؟
- نویشنده رو دایی...
- نویسنده؟ کدوم نویسنده؟
-هیچکشیو... ولش کن ارباب من هنوژ یه مقدار خمارم چرت و پرت ژیاد میگم.
مورفین درحالی که شانه هایش را می مالید از جا برخاست تا از در بیرون برود اما از شانس بدش پایش روی سیب های ولو شده کف اتاق رفت و لیز خورد، تعادلش را از دست داد و همینطور که تلو تلو می خورد پشت پشتکی رفت و از پنجره ی باز به بیرون پرتاب شد!
- ارباب لعنتتون کنننننننه!
- نتیجهی اخلاقی
پست: معتاد نشید تا آسیب نبینید!
لرد به بچه ای که همراهش، لبه ی پنجره خم شده و به پایین و مورفینی روی سو لی افتاده خیره شده بود، نگاهی انداخت.
- دایی ما بخاطر خرابکاری های شما از پنجره افتاد بیرون نه بخاطر اعتیاد! زود جمع کن برو بچه تا بقیه یارانمون رو هم به فنا ندادی. درضمن کیفت رو هم بده به ما!
در کسری از ثانیه حالت چشمان پسر بچه تغییر کرد و مردکمش به درشت ترین و مظلوم ترین شکل ممکن در آمد.
- سرورم من که مثل تد زوزه می کشم براتون بذارم برم؟
- بله برو! تازه تد دشمن ما بود!
لرد زیرک تر از بچه بود! نگاهش را از او گرفت و پشتش را به او کرد و دوباره رفت سمت میزش. اما پسرک همچنان از رو نرفت.
- خب مثل فنریر چی؟ سرورم مطمئنین برم؟ یه نگاهی به بالام بندازین! نمی خواین یه پشه ی دیگه داشته باشین؟ لک لک چطور؟ تازه می تونم صورتمو مثل دومینیک ویزلی رنگ کنم یه حیوونم بگیرم دستم الکی بگم پیشیه نمی خواین؟
- خیر دیوونه مون کردی! نمی خوایم!
تازه لینی پیکسیه. شما باید بری هر وقت یاد گرفتی با خلاقیت خودت یه شخصیت منحصر به فرد بسازی بیای.
- سرورم شخصیت من منحصر به فرده دیگه. خلاقیتم هم خیلی زیاده من همزمان همهی کاراکترا رو تو خودم جا دادم. کی رو دیدین انقدر خلاقانه بتونه قانون کپی
ایفا رو نقض کنه؟
در یک آن نظر لرد تغییر...
نکرد!
خیر نکرد! بعد از این همه تجربه انتظار دارید نظر لرد "در یک آن" تغییر کند؟! شما دیگر چه مشنگ هایی هستین!
بله داشتم می گفتم در یک آن پای لرد سیاه روی سیبی رفت و زبانم لال زبانم لال نزدیک بود آن اتفاقی که برای مورچیز خان افتاده بود برای ایشان هم بی افتد ولی به هرحال از قدیم لردی گفتند اربابی گفتند نمی شود که همینطوری هر اتفاقی برای هر مشنگ و جادوگر و وزیر اسبقی می افتد برای ایشان هم بیفتد. بنابراین لرد سیاه تعادلش را حفظ کرد و نیفتاد! هیس! لرد ها سقوط نمی کنند.
اما عصبانی می شوند!
- بچه بخاطر کارای تو نزدیک بود سلامتیمون به خطر بیفته!
پاشو بیا اینا رو جمع کن بعدش هم برو بیرون!
- ارباب بچه نیستم یعنی هستما منتها اسمم کوین دنی تد کارتره.
- ما چی کار کنیم!
هر کسی هستی زودتر اتاق ما رو ترککن.
پسر بچه یا به قول خودش کوین دنی که دید هیچ جوره نمی تواند نظر لرد را جلب کند با چهره ای نسبتا ناراحت خودش را به لرد رساندن و از پشت ادامه ردای ایشان را گرفت.
- سرورم من زبون مار دارم! میتونم مثل بانو نجینی صحبت کنم.
لرد سیاه سمت پسرک برگشت. انگار بچه موفق شده بود دوباره نظر او را جلب کند.
- جدی میتونی مثل مار ها صحبت کنی؟ بهمون ثابت کن!
پسر ک با ذوق لرد سیاه را نگاه می کرد که منتظر اثبات بود. دقایقی در سکوت گذشت.
_ اینطور به ما زل نزن! ما منتظریم صحبتت به زبون مار ها رو بشنویم!
- چشم! هیس هیس هیس!
-
الان چی گفتی مثلا؟
- خودمم نمی دونم که ارباب ولی هر وقت تو خونه هیس هیس می کنم مامانم میگه باز این مار شد!
- بچه اگه نری یه کاری دستت میدیم!
-یعنی اعتراف نکنم....
لرد طی یک حرکت سریع دردایش را از دست بچه بیرون کشید و با دست به در اشاره کرد.
- سریع از اتاق ما خارج شو!
- میشه قبل از رفتن بغلتون کنم؟
-خیر! فقط برو بیرون!
- اَه! چه حیف! پس یه دقیقه وایسین. الان میرم.
پسرک که هنوز لبخند کودکانه اش از روی لبانش پاک نشده بود از داخل جیب لباسش پاکتی بیرون آورد و سمت لردسیاه کلافه گرفت.
-احم نکنین دیگه! حِرش هم نحورین پوشتتون چروک می شه.
و فوری از در اتاق بیرون رفت و نماند تا لردسیاه بگوید: دلیل این اخم تویی بچه!
با رفتن کوین لرد نفس عمیقی کشید و به نامه ی روی میز خیره شد. نامه ای کودکانه که روی پاکتش پر از نقاشی بود.
خواست آن را بردارد و باز کند که مجددا صدای باز شدن در آمد و پسر بچه نفس نفس زنان داخل شد.
- ای بابا! چی شد؟ دوباره که برگشتی بچه!
پسر درحالی که روی نوک پایش ایستاده بود و از سوراخ در بیرون را نگاه می کرد جواب داد:
- ارباب میگم قضیهی حاله مافلدا و کنت الاف بود؟! الان بهش یه عده مرگحوار حشمگین هم اژافه شده. نمیدونم دلیل این همه حشم و عشبانیت چیه ولی هر چیزی که هشت فعلا اجاژه نمیده اژ در برم بیرون پش اژ پنجره میرم با اجاژتون.
سپس به سمت پنجره رفت و لبهی آن ایستاد. بال هایش را تنظیم کرد و با شاخک های کذایی اش به برج مراقبت پیام داد و گفت که آمادهی پرواز است. بعد از پنجره بیرون پرید و پرواز کرد! بله اینجوریاست!
لردسیاه که دید کوین دارد تا افق های دور کوچ می کند فرصت را غنیمت شمرد و پنجره را بست و یه چندتا طلسم روی آن اجرا کرد بعد با خیال نسبتا راحت سرجایش برگشت و دوباره چشمش به نامه افتاد.
تصمیم گرفت بازش کند:
نقل قول:
شما به صرف بستنی دعوتید!
تم خاصی مشخص نشده می تونین با هر لباسی که خواستین بیاین. ما برای سلیقه مهمونامون ارزش بسیار زیادی قائلیم مثل بعضیا تممون شلوار صورتی و ردا با طرح یویو و نهنگ نیست!
از اونجایی که گفتم برای مهمون ارزش قائلیم برای اینکه یه وقت موقع بستنی خوردن معذب نشه اجازه میدیم یه همراه با خودشون بیاره. همراه هم فقط میتونه خاله بلا باشه نه کس دیگه ای. لطفا اصرار نکنید! ورود هرگونه لینی ممنوعه حتی شما خانم وارنر عزیز.
هر کسی هم که اضافه بر سازمان بیاد مسئولیتش با خودشه و مسئولین حوزه چیز یعنی بستنی فروشی هیچ مسئولیتی در قبال گم شدن یا دزدیده شدنش ندارن.
منتظر حضور سبز اسلیترینیتون هستیم.
پ.ن: از اونجایی که ممکنه نامه به دست نااهلش بیفته آدرسو نمی نویسم فقط ارباب اگه آدرس رو میخوان یه جغد رمزنگاری شده بفرستن بی زحمت.
با احترام: KDT Carter
پ.ن۲: بله پست طولانی شد چون خاطرهی من طولانی بود و می خواستم جوری باشه که کسی نخونه! مشکلی دارین؟ ولی به هر حال اگه زحمت کشیدین و تا اینجا خوندین شما هم بیاین پخ براتون بستنی کیم بخرم بفرستم!
خب، همانطور که ویولت بودلر می گوید: لرد ها آه نمی کشند.
- آه!
ولی خب، ویولت از کجا باید میدانست روزی یکی بد تر از خودش پیدا می شود که بتواند آه لرد ها را در بیاورد؟
به هرحال از قدیم گویند تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود!