این پست در ادامهی رول دیگری که تکلیف کلاس آموزش جادوی سیاه فوق پیشرفته است، نوشته شده است. با وجود اینکه درک این متن با دانستن موضوع تکلیف امکان پذیر است، پیشنهاد میشود بخش اول داستان را از دست ندهید. تکلیف گفته شده به شرح زیر میباشد: «تو خواب همکلاسیتون نفوذ کنید، بهشون کابوس بدید، جیغ بزنن بیدار شن، اینکه چطور میخوابونیدشون و چطور وارد میشید و چیکار میکنید هم بستگی به خلاقیتتون داره. آفرین.»
همچنین درصورت تمایل، برای درک بهتر متن، میتوانید رول دوئل با موضوع مرگ را بخوانید.
*شیشهی آتشفشانی یا ابسیدین نوعی سنگ آذرین مشکی است که از سرد شدن ناگهانی ماگما (گدازه) به وجود میآید.***
دقایقی گذشت تا دختر بالاخره کمی آرام شد. روی دو زانو افتاده و چنان به قلبش چنگ انداخته بود که گویی میخواهد آن را درآورده و برای همیشه دور بیاندازد. سرش بر روی گردنش سنگینی میکرد و موهای مشکیش سایهای سهمگین بر صورتش انداخته بود. وقتی با زحمتی فراوان سرش را بالا آورد، چشمانش به سفیدی میزد.
دوریا همچنان دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه داده بود و با لبخند، به تقلای دختر مینگریست.
دختر که هنوز نفس نفس میزد، به چشمان دوریا خیره شد. دوریا کمی روی صندلی جا به جا شد. حالا که دقت میکرد، چشمان دختر کاملا به سفیدی نمیزد و او در آن لحظه، رگههایی مشکی را در چشمانش دید که مثل شیشهی آتشفشانی میدرخشید.
لرزشی غیرقابل کنترل، به مانند قطرهای اسید، از گردن دوریا به پایین خزیدن گرفت و تک تک استخوانهایش را در آغوش کشید. او با دست گذاشتن روی ناامیدکنندهترین خاطرات دختر، چیزی را درون او بیدار کرده بود که فرای درکش بود.
دختر بدون لحظهای چشم برداشتن از دوریا، چوبدستیش را بالا آورد. دوریا میفهمید که چه اتفاقی دارد میافتد؛ اما توانایی تکان خوردن از او گرفته شده بود. همه چیز با کندترین حالت ممکن در جریان و مغزش به سرعت در جنب و جوش بود. «
میخواد از ذهنجویی استفاده کنه. باید ذهنم رو ببندم. چفتش کن، ذهنت رو قفل کن. نذار وارد بشه.» عرقی سرد از شقیقهاش به پایین چکید. نفسش در سینه حبس شد. توانایی چفت شدگیش به مانند دری خراب باز و بسته میشد و صحنههایی را از پشت پردهی تئاتری که شرحه شرحه شده بود، به دختری که روبرویش به زانو افتاده بود، نشان میداد.
چرخهی قدرت چرخیده بود. این بار دوریا بود که به نفس نفس افتاده و زانوانش سست شده بودند. با استیصالی آمیخته به غضب، به دختر روبرویش نگاه کرد. شیشهی آتشفشانی داخل چشمانش، گویی دوباره داشت حرارت خود را باز مییافت و تبدیل به گدازهای سوزنده میشد.
قلب دوریا، خودش را در پی راه فراری، به قفس سینهاش میکوبید؛ اما راه گریزی نبود.
دوریا برای لحظهای چشمانش را بست. «
فقط نذار وارد خوابت بشه. هرکار میکنی نذار وارد خوابت بشه.» دوریا در ذهنش التماس میکرد؛ به چه کسی، خودش هم نمیدانست.
دختر از جایش بلند شد و با قدمهایی آهسته و خسته به دوریا نزدیک شد. خم شد و موهای دوریا را به عقب کشید تا چهرهی هر دو روبروی هم قرار بگیرد. از بین دندانهای بهم فشرده زمزمه کرد:
-وقتی از یک روش کثیف روی کسی استفاده میکنی که حتی اسمش رو نمیدونی، نباید انتظارداشته باشی که بتونی از زیرش در بری!
دختر پوزخندی زد.
-«آلیسا». اسمم رو خوب به ذهنت بپرس.
سپس موهای دوریا را با خشونت رها کرد.
-نوبت منه... .
همه چیز برای دوریا تاریک شد. او به خواب رفته بود.
درون خواب دوریاصحنهی اولدختری چهارساله با موهای بلند قهوهای سوخته، در اتاقش کز کرده و گوشهایش را گرفته بود. صدای ضربات مشت و لگد به بدنی خسته و استخوانی، از اتاقی دیگر به گوش میرسید و در پیکرهی تهی ساختمان، طنین میانداخت. آلیسا به آرامی به او نزدیک شد و دستهای دخترک را از روی گوشش برداشت و لبخندی زد.
-این صدا رو میشنوی؟ به زودی دیگه هیچ وقت نمیشنویش.
چشمان قهوهای دخترک برق زد.
-جدی میگی؟
-آره! کاملا جدی میگم. تنها کاری که باید بکنی اینه که بری توی اتاقی که اونا هستن.
دخترک سرش را با شدت تکان داد.
-نه! نه! من نمیتونم اونجا برم.
-مگه نمیخوای این صداها برای همیشه قطع بشن؟
در همان لحظه، صدای برخورد جسمی سنگین به چیزی چوبی شنیده شد. دوریای کوچک تمام قدرتی را که داشت در پاهای کوچکش جمع کرد و از اتاق خارج شد.
آلیسا روی صندلی گهوارهای داخل اتاق نشست و چشمانش را بست.
صدای التماسهای دخترک، صدای فریاد پدرش که «همهش تقصیر توئه وگرنه مامان عزیزت اینطور کتک نمیخورد.»، صدای لگد به دندههای مادرش، صدای دلخراش کنده شدن دسته مویی از سر دخترک و برخورد شدید بدن کوچکش به دیوار، صدای هق هق خفه همه به مانند سمفونی لذت بخشی برای آلیسا بود. در نهایت همهی صداها خاموش شدند بجز یک صدا که هنوز در دل خانه میپیچید:«همهش تقصیر توئه... .»
صحنهی دومدختری سال اولی با موهای کوتاه قهوهای سوخته، با عجله در راهروهای هاگوارتز میدوید تا خود را به کلاسش برساند.
وقتی دختر با شتاب در کلاس را گشود، پروفسور نگاهی خصمانه به او انداخت.
-خانم بلک! نکنه فکر کردین چون مادر ندارین، میتونین هر روز کلاس رو دیر بیاین؟
دوریا جا خورد. او هیچ وقت در مورد این موضوع صحبتی نکرده بود. همیشه بدون آوردن بهانه، تقصیراتش، و حتی آنچه تقصیرش نبود، را پذیرفته و سپس در تنهایی خودش اشک ریخته بود.
پروفسور پوزخندی زد و به سمت تخته برگشت. دوریا به آرامی زیر نگاه سنگین هم کلاسیهایش، به سمت صندلیش حرکت کرد.
-میگن باباش مامانش رو کشته.
-من شنیدم مامانش آدم بدی بوده.
-پس حقش بوده که مرده... .
-من شنیدم چون دوریا دختر بدی بوده، باباش مامانش رو کشته.
صدای زمزمهها بلندتر از آن بود که دوریا آنها را نشنود. انگار کسی برایش مهم نبود که او این صبحتهای بیرحمانه را میشنود یا نه. دستهایش را که روی پایش قرار داشت، مشت کرد.
وقتی کلاس تمام شد، دوریا با سرعت به سمت دستشویی دوید و شروع به گریه کردن کرد. وقتی در دستشویی را گشود، آلیسا آنجا ایستاده بود و دستانش را میشست. با دیدن دوریا که دم در متوقف شده بود، به سمتش رفت و در آغوشش کشید.
-میخوای همهی اینها متوقف بشه؟
صدای هق هق گریههای دوریا شدت گرفت. آلیسا شانههای دوریا را محکم گرفت و او را از خود دور کرد. سپس مستقیم به چشمان دوریا خیره شد و نیشخندی زد.
-اینها متوقف نمیشن! مادرت ضعیفتر از یک پشه بود و آخرش به سرنوشتی که حقش بود دچار شد. اصلا نگران نباش! سرنوشت تو هم مثل همون میشه.
سپس دوریا را هل داد. دوریا به زمین افتاد و با چشمانی حیرت زده به آلیسا خیره شد.
-این غمی که توی سینهت حس میکنی، این دردی که همیشه به گلوت چنگ میندازه، اینها تموم نمیشن. چون تو لیاقتش رو نداری. مرگ مادرت تقصیر تو بود.
آلیسا از دسشویی خارج شد و در را محکم پشت سرش بست. صدای بسته شدن در به مانند جملهای که در سر دوریا میپیچید، بین کاشیهای سفید طنین انداخت.
«مرگ مادرت تقصیر تو بود.»
صحنهی سومعمارت بلک، با آجرهای افتاده و روحی دردکشیده، در میان باغی خشک ایستاده بود. دوریا پس از سالهای متمادی اجتناب از بازگشت، با چمدانی کوچک جلوی در ایستاده بود. دستانش موقعی که میخواست در را بگشاید، میلرزید. وقتی وارد شد، سایهاش تا قلب خانه کشیده شد و کفپوشهای چوبی ناله کنان به او خوش آمد گفتند. صدای خس خس نفسهای مردی که از اوج قدرت به زیر افتاده و وارد سالهای پیری شده بود، در گوش خانه میپیچید.
دوریا به سمت اتاق مرد قدم برداشت. مردی که روزی مادرش را کشته بود. مردی که روزی پدرش بود. وقتی وارد اتاق شد، مرد به زحمت چشمانش را گشود و لبخندی بیجان زد.
-دختر کوچولوی من!
دوریا چندشش شد. میخواست بگوید که دختر او نیست؛ میخواست فریاد بزند که قاتل مادرش، نمیتواند ادعا کند که پدرش است؛ اما فقط چهره در هم کشید، سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
-خانم بلک! شما برگشتین!
آلیسا، در لباس خدمتکاران، وسط راهرو ایستاده بود. دوریا به سمت او برگشت.
-باید استراحت کنین. اتاقتون رو آماده کردم.
آلیسا اتاقی را با دست نشان داد که روزی دوریا بدن بی جان مادرش را در آن به آغوش کشیده بود. قلب دوریا به تپش افتاد.
-توی یک اتاق دیگه میمونم.
آلیسا قدمی به سمتش برداشت و با صدایی خشدار و لحنی آمرانه گفت:
-اتاقت همینه! همینجا میمونی.
دوریا نمیدانست که چرا دارد از یک خدمتکار اطاعت میکند. اما به سمت اتاق رفت و در را گشود. بدن بیجان مادرش آنجا افتاده بود. خود چهارسالهاش را دید که از سرش خون میکشید و دستهای از موهای کنده شدهاش به کناری افتاده بود. نفسش تنگ شد و خواست برگردد اما نیرویی مانعش میشد.
-خوب نگاه کن! ببین که چطوری مادرت جون داد. ببین که چطوری باعث شدی مادرت بمیره.
دوریا به سمت آلیسا برگشت. روی زانوهایش افتاد و دامن آلیسا را گرفت.
-خواهش میکنم! التماست میکنم بذار برم.
آلیسا روبروی دوریا نشست و موهایش را نوازش کرد.
-چقدر غم انگیز که بعد از اون اتفاق دیگه هیچ وقت موهات رو بلند نکردی. موی بلند خیلی بهت میومد.
قطرات اشک بیمهابا از چشمان دوریا به روی فرش خاک خورده میریختند.
-هرکاری بخوای برات میکنم! فقط بذار برم.
-میخوای همهی اینها متوقف بشه؟
خندهي آلیسا در اتاق پیچید.
دنیای واقعیدوریا چنان به زمین چنگ انداخته بود که از ناخنهایش خون میچکید. احساس میکرد ریههایش روی هم تا خوردهاند و در خلائی بی انتها گیر افتاده است.
صدای خندهي آلیسا را شنید. او هم مثل دوریا روی زمین افتاده و خسته و رنگ پریده بود؛ اما شیرینی انتقام او را شادابتر نشان میداد. کم کم خندهی او هم محو شد و به دوریا نگاهی انداخت.
-تو هم مثل من مقصری... .
قطرهی اشکی از گوشهی چشم آلیسا به پایین چکید. صدای هق هق دوریا در فضا میپیچید. دردی که هر دو کشیده بودند و رنجی که به یکدیگر وارد کرده بودند، قلب سخت هر دو را شکسته بود.
هر دو به خوبی میدانستند که از این لحظه به بعد، کابوسی را به دوش خواهند کشید که متعلق به آنها نیست.