گزارش یک تولد!خب همین اول بگم که تقریبا عمده مطالب رو دوستان دیگه نوشتن ولی من سعی میکنم جاهای خالی رو با این گزارش پر کنم!
طبق رایزنی هایی که چند روز قبل از تولد انجام شده بود قرار شد که کیک رو من سفارش بدم. طرح های مختلفی برای کیک مد نظر بود که خیلی هاش بیش از حد گرون یا بیش از حد بزرگ در میومد و مناسب نبودن. اما در نهایت با درایت ارباب روی طرح کیکی که خودشون پیشنهاد داده بودن و توی عکس ها دیدین به توافق رسیدیم و من هم با چندتا جایی که توی نظر داشتم صحبت کردم و قیمت گرفتم و جایی که کیفیت کارش و تواناییش برای طراحی کیک مورد تایید بود انتخاب کردم.
ظهر روز میتینگ رفتم که کیک رو تحویل بگیرم. از اونجایی که غیب و ظاهر شدن با کیک گزینه خطرناکی بود (به همین دلیل جارو سواری هم از گزینه ها حذف شده بود) با ماشین مشنگی رفتم که کیک رو بگیرم. به دلیل اینکه کسی همراهم نبود و کلی توصیه شده بود که خیلی با احتیاط کیک رو حمل کنین تا تزئینات دچار مشکل نشه (و صد البته ارباب من رو به خاطر خراب کردن کیک مورد نظرشون تبدیل به پودر کلسیم نکنن) تصمیم گرفتم کیک رو روی صندلی جلو ماشین بگذارم، کمربند ایمنیش رو هم ببندم و فلاشر زنان و با سرعت کرم فلوبر به سمت کافه روانه بشم. در مسیر به علت سرعت کم خیلی از ماشین های مشنگی با بوق و چراغ به من ابراز لطف و محبت داشتن که من هم به نوبه خودم از این همه ابراز لطف قدردانی کردم! در اینجا هم البته جا داره عرض ارادتی داشته باشم خدمت مجموعه وزین شهرداری تهران که هیچ خیابان و کوچه و اتوبانی رو بدون چاله، دست انداز و سرعتگیر نذاشتن و باعث شدن که به دفعات گوناگون از این عزیزان یاد کنم!
از آنجایی که کافه در خیابان کارگر شمالی قرار داشت و من طبق تجربه قبلی میدونستم که شانس برنده شدن طلای مجانی در بانک گرینگوتز از پیدا کردن جای پارک در اون خیابون بیشتره از ۱ کیلومتر عقب تر دنبال جای پارک بودم! خوشبختانه بخت با من یار بود و درست در انتهای آخرین فرعی که وارد خیابان کارگر میشد جای پارک پیدا کردم. تقریبا ۵۰۰ متر باقی مانده راه کیک رو با سلام و صلوات به روح سالازار کبیر و در خواست رحم و بخشش از درگاه ارباب، روی دست گرفته و به سمت کافه رفتم.
وقتی من رسیدم هنوز هیچ کدوم از بچه ها نیامده بودن. برای همین کیک رو تحویل کافه دادم که با مقادیری غرغر مبنی بر اینکه چرا اینقدر جعبه اش بزرگه و ما اینو کجا جا بدیم مواجه شدم ولی بعد از چند لحظه با دیدن قیافه من خودشون آب دهانشون رو قورت دادن و گفتن که مشکلی نیست خودمون حلش میکنیم!
من برگشتم دم در کافه تا ببینم بچه های دیگه کی میرسن. شخصی از کنار من چند دقیقه بعد رد شد و رفت داخل کافه و با یکی از کارکنان اونجا صحبت کرد. بعد اون بنده خدا با تعجب به من نگاه کرد و گفت ایشون جزو مهمان های شما بودن ها! نشناختین؟ لبخند زنان جواب دادم که اکثر ما همدیگه رو نمیشناسیم! قیافه متعجبش بعد از شنیدن جوابم دیدنی بود!
اینجا بود که من با سوجی عزیز آشنا شدم و تصمیم گرفتم که همون داخل منتظر مابقی بچه ها باشم. کمی بعد سوجی از اتاقی که رزرو کرده بودیم بیرون رفت و من از پنجره اتاق دو ساحره رو دیدم که به کافه نزدیک میشدن. چند باری تابلو رو نگاه کردن با هم صحبت کردن، از کافه دور شدن و در انتها وارد شدن. اینجا همون طور که لینی اشاره کرد اول من رو با کارکنان کافه اشتباه گرفتن، بعد من چون همیشه لینی رو liny میخونم و اسم leiny برام نا آشنا بود و تازه lain شنیده بودمش متوجه نشدم که دارم با لینی صحبت میکنم! مدام با خودم فکر میکردم که هوم؟ لین داشتیم تو سایت؟ جزو اعضای قدیمی ایه که وقتی من سایت نبودم عضو شده؟ عضو جدیدیه که من نمیشناسم؟ برای درک بیشتر موضوع دست به دامان لیست شرکت کنندگان شدم و دیدم که هیچ شخصی با اسم لین جزو اسامی نیست و تنها کسی که اسمش به اون شباهت داره خود لینیه و اینجا بود که سوتی تاریخی خودم رو کشف کردم! از اینجا به بعدش رو مابقی دوستان کامل توضیح دادن. فقط ذکر چند نکته باقی مونده که من اونها رو مطرح میکنم.
اول: با اینکه سه ساعت زمان داشتیم ولی باز به طرز شگفت آوری زمان کم آوردیم! علت ناقص موندن میتینگ آنلاین هم همین بود که جا داره از حضار محترم، جادوگران و ساحرانی که در جلسه آنلاین منتظر برقراری مجدد برنامه بودن عذرخواهی کنم. گرچه اگر برگزار میشد هم کماکان به صورت پادکستی باقی میموند چون غیر از من و سوجی جادوگر یا ساحره دیگه ای حاضر به حضور جلوی دوربین نبود!
دوم: سوجی با هاگرید و مافلدا در ارتباط بود و اول جلسه گفت که بچه ها گفتن احتمال داره نیان. از اونجایی که من ماموریت داشتم سهم کیک ارباب رو به هاگرید بدم به سوجی گفتم بهش اطلاع بده اگر نیاد سهم کیکش رو بر میدارم آدرسش رو پیدا میکنم و بعد از اینکه کیک رو به خوردش دادم خودم شخصا هاگرید رو قورت میدم! فکر میکنم تهدیدم موثر بود چون هاگرید و مافلدا بالاخره در انتهای مراسم هنگام برش کیک اومدن و من ماموریتم رو با موفقیت به پایان بردم.
سوم: از اونجایی که ظاهرا تعداد ریونکلایی ها در میتینگ بسیار زیاد بود و این عزیزان هم به درس خوانی و برنده شدن پشت به پشت جام هاگوارتز معروف هستن اگر میتینگ رو رها میکردیم شبیه به جلسات سلف هاگوارتز میشد اینقدر که در مورد هندسه جادویی و هوش سیاه و متافیزیک ابر نو اختری صحبت و تبادل نظر میشد. در این موارد من به عنوان یک اسلیترینی وظیفه خودم میدونستم که بحث رو از دروس جادویی به خود جادو و جادوگران بکشونم.
در مورد شایعاتی که هکتور در پست گزارشش پراکنیده و ادعا کرده که خودش از من ایوان تره هم لازم میدونم توضیح بدم. همون طور که در خود میتینگ اعلام کردم بنده به عنوان یک اسکلت از گور بازگشته قهرمان پرورش استخوان خانه ریدل و حومه نیوهمپشایر هستم. علت وسعت بیش از حد من نسبت به مابقی اسکلت ها هم همینه. فقط به علت اینکه در این اواخر یک مقدار در خوردن کلسیم تعلل کردم قسمت هایی از این استخوان ها دچار نرمی شده که شباهتشون به پوست و گوشت رو قویا و شدیدا رد میکنم!
در انتها جا داره از همه عزیزانی که چه در میتینگ حضوری، چه آنلاین و چه راه های دیگه شرکت داشتن تشکر کنم و اگر کم و کسری و یا بدقولی ای پیش اومد از طرف خودم عذرخواهی کنم. به امید میتینگ ها و تولدهای پر شور بعدی، ارباب یار و نگهدارتان!
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!