هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:  سیگنس بلک    1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: امروز ۱۹:۴۰:۱۶

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۴۳:۵۲
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 121
آنلاین
پارت اول؛ عشق یا قدرت؟


چند هفته‌ای می‌شد که آموخته بود صدای زندانیان را نادیده بگیرد. مدام خودشان را به درِ سلول می‌کوبیدند یا از آن نبرد های تن به تنِ احمقانه برگزار می‌کردند که صدایشان کل ساختمان را احاطه می‌کرد. از بین تمام آن سر و صداها، صدای قفل شدنِ در از همه دردناکتر بود. نفس عمیقی کشید و نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند. تختی کهنه گوشه‌ی اتاق بود، میز چوبی کوچکی نیز وجود داشت که دفترچه‌ای کوچک برای بروز خاطرات، به همراه قلم و قلمدان روی آن قرار داشت. با اینکه مدتی میشد در آن سلول زندانی شده بود، اولین بار بود که قلم را به دستش می‌گرفت. و با اینکه فکرش را هم نمی‌کرد این موضوع تا چه حد به آرامشش کمک می‌کند، شروع به نوشتن کرد.

″ دفترچه خاطرات عزیز!
ساعاتی می‌شود که به کاغذِ سفید مقابلم خیره شده‌ام. چگونه شروع کنم؟ از چه بگویم؟ برایِ چه بنویسم؟ اصلا دفتر خاطرات به چه دردی می‌خورد؟ شاید به درد افراد معروفی بخورد که زندگی نامه‌شان بعد از مرگ چاپ می‌شود. احتمالا جمله‌ی ″براساس نوشته های خودِ بزرگوار″ را در مقدمه‌ی کتاب ها دیده‌اید. اما دفترچه خاطرات من به چه دردی می‌خورد؟ هیچکس قرار نیست بعد از مرگم، خاطراتم را بخواند. مثل افراد معروف هم نیستم که قرار باشد زندگی نامه‌ام را بنویسند. با این‌حال، خودم می‌خواهم ثبتشان کنم. زندگی حوصله سر بر و یکنواختم را برایتان شرح می‌دهم. آزادید که انتخاب کنید، یا همین حالا و در همینجا خواندن را متوقف کرده و به سراغ مطلب بعدی بروید یا در ادامه با من همراه شوید. در هر صورت، من به نوشتن ادامه خواهم داد.

من در سایه ها زندگی کرده‌ام. آنقدر ها هم بد نبود! چون از توجه خوشم نمی‌آمد. هیچوقت هم دلم نمی‌خواست منبع توجه باشم. در تمام طول زندگی‌ام، فقط ″من″ بودم. نه از لحاظ معنایی، بلکه دقیقا از لحاظ نوشتاری. فقط دو کلمه صامت، به همراه کلمه‌ی مصوت کوتاهی که حتی ارزش نوشتن هم ندارد! کلمه‌ی یک هجایی که جانشین های بسیاری دارد.

حتی اگر این کلمه وجود نداشت، زندگی هیچکس لنگ نمی‌ماند! البته وجودش خرابی های زیادی به بار آورده. اکثر جملاتی که حول محور کلمه‌ی ″من″ می‌چرخند، خودخواهانه و منبع فاجعه هستند. ″من بهترینم! من در اولویتم. من قویترم.″ تمام این جملات و غروری که درونشان موج می‌زند، باعث بدبختی انسان ها شده است. سیگنس بلک هم ″من″ های زیادی دارد. بله، ترسی ندارم که با صدای بلند اعتراف کنم؛ من آدم مغروری بودم! با اینکه در سایه زندگی کرده‌ام، از درون همان سایه ها، تقدیر افراد زیادی را با خاکستر یکسان کرده‌ام. من عادت داشتم در سایه ها زندگی کنم... تا بهتر و ماهرانه تر به شرارت ادامه دهم. من نماد بارزی از بدترین خصلت های بشری هستم.

حتما برایتان سوال پیش آمده که چرا شرارت را انتخاب کرده‌ای؟ آیا واقعا از قتل و آزار مردم لذت می‌بردی؟ شاید در همان ابتدا اینگونه نبوده باشد، اما با گذر زمان آموختم که لذت ببرم. بگذارید از همان ابتدا شروع کنم؛ می‌توان گفت از همان روزی که چشم به جهان گشودم، دنیای اطرافم غرق در روشنایی بود. نه از آن روشنایی های واقعی و معنوی، اتفاقا برعکس. بگذارید به نوعی دیگر بیانش کنم. از نظر اکثر جامعه، رفاه به معنای سلامت جسمانی، وجود امکانات کافی و خوابیدن با شکم پر است. خب... باید بگویم تا به حال با شکم گرسنه نخوابیده‌ام! اما بنظر من، رفاه با در عشق بودن و آرامش روانی همراه است. فکر نکنید آرامش روحی نداشتم! چون همچون کلماتی اصلا در خانواده‌ی ما معنی ندارد. روح چیست؟ اگر اینجا از چیزی به جز قدرت و ثروت حرف بزنی، دیوانه خطابت می‌کنند! من دیوانه نیستم، پس مرا می‌بخشید، عشق و روح دیگر چیست؟

خواننده‌ی عزیز (البته اگر خواننده‌ای وجود دارد.) باید اعتراف کنم که سیگنس، هیچوقت متوجه این نعمت بزرگ نبود. البته او با غرور و تکبر بزرگ نشده بود، هیچوقت فکر نکرده بود که جهان، دور خودش و خواسته هایش می‌گذرد. با اینحال نقصی بزرگ در شخصیتش وجود داشت که کورش کرده بود. اجازه نمی‌داد از رفاه و آسایشی که تمام عمرش به شکل رایگان از آن بهره برده بود، شکر کند. او اهمیتی به رفاه مادی نمی‌داد. حاضر بود گشنه بخوابد، حاضر بود اصلا نخوابد اما برای یکبار هم که شده، عشق را تجربه کند. او می‌خواست احساساتی را تجربه کند که توسط اجداد پرتکبر و مغرورش ممنوعه نامیده می‌شدند. آنها احتیاجی به این احساسات بی سر و ته نداشتند. بی نقص بودند و عشق، بی نقصی زیبایشان را خراب می‌کرد. عشق نقطه ضعف بود، و آنها راضی نبودند هیچ نقطه ضعفی در قدرت و ثروتشان نفوذ کند. اگر جزوی از این خانواده باشی، باید قلبت را از سینه‌ات بیرون بکشی و در سیاه چالی که انتهایش به دوزخ وصل شده، پرت کنی. به گونه‌ای که دیگر هرگز نتوان پیدایش کرد.

چگونه می‌توان بدون عشق زندگی کرد؟ این سوالی بود که سیگنس مدام از خودش می‌پرسید درحالی که حتی معنای عشق را نمی‌دانست. و البته با اینکه معنای این کلمه‌ی خانه خراب کن را نمی‌دانست، از نظرش عشق نقطه ضعف نبود. عشق قدرت و ثروتی ابدی بود! ثروتی که هیچ ملک و طلایی نمی‌توانست جایش را پر کند. چرا باید چنین ثروتی را به شکل رایگان از دست می‌داد؟ مشکل همین بود. سیگنس والدینش را درک نمی‌کرد. حتی نمی‌خواست درک کند!

خوشبختانه باید اقرار کنم، هیچگاه جراتِ فرار از سرنوشتم را نداشتم. نمی‌توانستم خانواده‌ام را برای یافتن عشق یا بخاطر عدم سنخیت عقایدمان ترک کنم. می‌دانستم که دنیای اطرافم، بزرگتر از چیزی‌ست که قادر باشم به تنهایی با مشکلاتش مقابله کنم. به همین دلیل به جای عشق، قدرت را انتخاب کردم. و شاید منتظر باشید تا اعتراف کنم از انتخابم پشیمانم، اما هیچوقت پشیمان نشدم. من روز به روز بیشتر وابسته و شیفته‌ی قدرت می‌شدم و آن کلمه‌ی سه حرفی که منشا از احساساتِ بی سر و ته بود را فراموش کرده بودم. تا اینکه عشق، خودش به سراغم آمد!

شاید هیچوقت از اینکه قدرت را انتخاب کردم، پشیمان نشدم اما از اینکه رشد و پرورش عشق را در درونم نادیده گرفتم، پشیمانم! باید از همان ابتدا ریشه هایش را می‌سوزاندم و به آن موجود موزی، اجازه‌ی پیشروی نمی‌دادم! باید نابودش می‌کردم... اما نکردم.″


Let the game begin


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰:۴۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۴۴:۰۱
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 141
آفلاین
اولین و آخرین دیدار...


زمستان نبود اما زمین، همچون آن دو چشم سردی که به او خیره شده بود جسم گرمش را سرد و سرد تر میکرد. آفتاب نبود اما ماه، همچون گدازه قلبش را میسوزاند و تکه تکه میکرد. با وجود آنکه به نظر می آمد در خانه ریدل ها زمان یخ زده و بی حرکت مانده، اما در این میان همچنان زندگی به بی رحمانه ترین شکل خود به گذر ثانیه به ثانیه اش ادامه میداد، بی آنکه تردید و وقفه ای در خود ایجاد کند.
همچنان عقربه ها برای نشان دادن گذر زمان از یکدیگر پیشی میگرفتند، مردم در کوچه پس کوچه های لندن رفت و آمد میکردند، مغازه دار ها اجناس خودشان را با صدای بلند تبلیغ میکردند، صدای صحبت مردمان در شلوغی و همهمه ی دیگران محو میشد. با اینحال کمی دور تر از این هیاهو یک زندگی، یک قلب، دیگر به آخرین ضرباتش رسیده بود و حیاتش ذره ذره به نیستی باز میگشت. در آن لحظات آخر، آنقدر زمان کند شده بود که تک تک پشیمانی ها، شادی ها، سختی ها و دل نگرانی های گذشته به سرعت از جلوی چشمانش عبور میکرد.


فلش بک به ۹ سالگی تام ریدل سینیور


صدای سرود کریسمس در خیابان ها طنین خاصی ایجاد کرده بود. هیجان و اشتیاق مردم هر لحظه بیشتر میشد.

صبح روز کریسمس خانه ریدل ها


- مادر امسال هدیه ی کریسمس چی برام گرفتین؟
- تامی مامان امسال هم مثل هرسال مشتاقی؟
- خانوم اذیتش نکن. نمیبینی چقدر هیجان داره؟ همون اسبی که دوست داشتی برات گرفتیم پسرم.
- آخ جون! عاشقتونم شماها بهترینید.
- هرچی نباشه تو تنها پسرمونی هرچی بخوای برات میگیریم فقط لب تر کن.

تام ریدل با عجله به کنار اسبش که در حیاط جلوی عمارت بود، رفت. با غرور و افتخار از خانواده ای که دارد لبخندی به نشانه تشکر به آنها زد و سر اسب عزیزش را به سر خود چسباند و چشمانش را بست. قطعا در آن لحظه حس میکرد این شادی ابدی، چیزیست که سر نوشت برایش رقم زده است.


فلش بک به ۱۴ سالگی تام ریدل سینیور


- پدر چیزی شده؟
- نه پسرم یکم فکرم درگیره.
- اگر به خاطر زمین ها و اعتراض زمین داراست بسپاریدش به خودم، هرچی نباشه همه چیز رو از خودتون یاد گرفتم. یه مدت برید استراحت من اداره امور رو بدست میگیرم.
- تو از کجا فهمیدی؟
- اون روز که از جلسه باهاشون کلافه بیرون اومدید فهمیدم.
-این نگرانی ها برای تو زوده، تو هنوز خیلی جوونی با اینحال از پیشنهادت ممنونم. الحق که پسر خودمی قوی، شجاع، با اعتماد بنفس، مایه افتخار ریدل ها.
- لطف دارید پدر این مایه ی افتخار منه که پدری مثل شما دارم.


فلش بک به ۱۵ سالگی تام ریدل سینیور


-مادر عزیزم، سیسیلیا عشقم، هرگز این تولد و هدیه تون رو فراموش نمیکنم. نمیدونم چی باید بگم خیلی این گل ها قشنگن حیفه که خشک بشن و از بین برن خودم تکثیرشون میکنم که هیچ وقت این روز قشنگ رو که برام ساختید فراموش نکنم.
- بیخیال عشقم، لازم نیست. سال های بعد بهترشو برات میگیریم.
- درسته پسرم من و سیسیلیا و پدرت کلی برنامه ها برات داریم.
- میدونم مادر و بابتش هم بی نهایت ممنونتونم ولی...
- ولی چی پسرم؟
- سال بعد باشه برای سال بعد امسالم باشه برای امسال، هیچ چیز دوبار تکرار نمیشه حتی اگه همون اتفاق با همون آدما باشه. این لحظه ی بودنم با شما این حس خوشحالی برای همین حالا و همین لحظه ست پس میخوام تا ابد خاطره ش باهام بمونه.

فلش بک به مدتی پس از ازدواج تام و مروپ


- همسرم؟ اون گل ها چی دارن که روزی ۱۰ بار نگاهشون میکنی؟ یه رز و آفتابگردون و ارکیده ساده که همه جا پیدا میشه، چیه اینا خاصه‌؟
- چیزی نیست...فقط یه یادگاریه.
- یادگاری؟ از طرف کی؟

تام نگاهش را از روی گلها برداشت. شوقی که در چشمانش بود با اندوه جایش را عوض کرد و آهی از عمق وجود نهاد. تحت تاثیر معجون عشق بود بنابر این نمیخواست با گفتن کامل حقیقت، مروپ را ناراحت کند.
- از طرف مادرم.
- که اینطور! پس حسابی کمکت میکنم مراقبشون باشی.

با وجود این حرف مروپ تام عذاب وجدانی دو چندان گرفت اما همچنان به خاطر مروپ، چیزی از حقیقت به زبان نیاورد.


فلش بک به دوران بارداری مروپ


مروپ گانت که دیگر قانع شده بود تام ریدل عاشق و دیوانه ی اوست تصمیم گرفت دیگر معجون عشق را به شوهرش، به پدر فرزند آینده اش ندهد.
شاید امیدوار بود آن خانواده ای را که با بودن در خانه گانت ها از آن محروم شده بود درکنار تام و فرزند آینده شان پیدا کند. یک خانواده واقعی با احساسات واقعی بدون حقه و فریب. شاید هم بخشی از وجودش با عذاب وجدان کاری که کرده بود کنار نیامده بود. هرچه که بود عزمش را جزم کرد، تا دست به این کار جسورانه بزند. اما حاصلش آن چیزی نشد که آن بانوی ظریف و جوان انتظارش را داشت. واکنش تام، تند تر از چیزی بود که فکرش را میکرد.

- تو واقعا فکر کردی قبولش میکنم؟ همین حالا از جلوی در بیا کنار نمیخوام حتی یه لحظه ی دیگه هم توی این خراب شده بمونم!
- عزیزم ولی اون پسرته، حاصل عشقمون. میدونم من اشتباه کردم، میدونم راه درستی رو برای داشتنت کنار خودم انتخاب نکردم، میدونم این تصمیم تو نبوده من همه اینا رو میدونی ولی...
- ولی چی؟ اصلا کدوم عشق؟ آره اشتباه کردی تو هیچ میدونی چه گندی به زندگی من زدی؟ میدونی چند وقته خانوادم نگرانن و از من بی خبرن؟ تو یه زن خودخواهی! اصلا ذره ای به زندگی و خواسته های من فکر کردی؟ من کی این چیز هارو ازت خواستم؟ من جوون تر از اونی بودم که بخوام مسئولیت حتی خانواده خودمو به عهده بگیرم، اونوقت بخوام پدر یه بچه ای که حتی وجودش خواست منم نبوده بشم؟ مگه من اینو خواستم؟ هیچ وقت نه تو و نه اون بچه ی عجیب که توی شکمته رو نخواستم، من هرگز این زندگی کوفتی رو نخواستم خب؟!

مروپ سکوت کرد. در آن لحظه از خودش، از خانواده اش، از حتی جادویی که به آن افتخار میکرد بیزار شده بود. با اینحال همچنان عشقش به تام و آن کودک درونش او را سر پا نگه داشته بود. عشق به مردی که زمانی امید و آرزو هایش بود، کسی که اکنون داشت او را سرزنش میکرد و مقصر بدبختی هایش می‌نامید، کسی که اکنون صدای فریاد هایش، در سرش سوت میکشید. دیگر نتوانست چیزی نگوید. مگر آن بچه ی معصوم چه گناهی کرده بود؟ به خاطر او هم که شده باید چیزی میگفت.
- ولی حتی اگر نخوای هم تو هنوز پدر این بچه ای التماست میکنم نرو تام این بچه...
- ساکت شو! تو حتی لیاقت نداری اسممو به زبون بیاری.

تام ریدل این را گفت و با تمام توان از آن خانه بیرون زد. کمی جلوتر نفس نفس زنان خم شد و دستانش را روی زانو هایش گذاشت تا نفسی تازه کند. در این مدت به افکار در هم ریخته اش سامان میداد. آیا واقعا آن زن لیاقت شنیدن آن همه حرف های دردناکی که تام زده بود را داشت؟ آیا کار درستی بود که با بی مسئولیتی تمام، یک زن بار دار را یکه و تنها در آن خانه رها کند؟ با وجود حرف های بی رحمانه ای که زده بود باز هم دلش از سنگ نبود. قلبش آنقدر تند میزد که شاید اگر کسی در کنارش ایستاده بود، به راحتی ضربان محکم و پر تلاطمش را میشنید. به آرامی سرش را به طرف مسیری که از آن آمده بود، برگرداند. یعنی باید بر میگشت؟ آیا رفتن کار درستی بود یا برگشتن؟ آیا هنوز هم وقتی برای بازگشت داشت؟ آیا دلسوزی با وجود عدم علاقه ای که داشت، دلیل مناسبی برای برگشتش بود؟ اما آن همه سال فریبی که خورده بود چه؟ خانواده اش که تمام مدت از او بی خبرند را چگونه میتوانست رها کند؟ اصلا آن دختر ارزش رها کردن خانواده واقعی اش را داشت؟ تام ریدل جوان بین این همه سوال های گیج کننده سردرگم بود. کسی نبود که راهنمایی اش کند. او هنوز برای درک اینهمه اتفاق خیلی جوان بود.


آن سوی جاده، خانه مروپ



پاهایش به لرزه و نفس هایش به شماره افتاد. آن همه عشق، آن همه محبت در کنار شوهرش، همه ی آنها فقط یک رویای زود گذر بود؟ مروپ آن همه شکنجه و سختی را در خانه گانت ها تحمل کرد اما مگر چقدر یک زن میتواند تحمل داشته باشد که همچین حرف هایی را از زبان کسی که با تمام وجود عاشقش بود آن هم در حساس ترین لحظه زندگی اش، موقع بارداری، بشنود و باز هم دوام آورد؟ پاهایش دیگر توان تحمل وزنش را نداشت و با ناتوانی روی زانو هایش فرود آمد. با انگشتانش زمین را چنگ میزد و دیگر آخرین دیوار تحمل و استقامتش در هم شکست‌‌، بغضش ترکید و هق هق کنان اشک هایش جاری شد. کنترل نفس هایش سخت بود سرش را بالا گرفت و با تمام وجود غمی که در دل داشت را فریاد زد. فریادش در آن خانه ی خالی و ساکت لحظه ای پیچید و دوباره رها و تنها شدن در آن دنیای بی رحم را به اون یاد آور شد.


مدتی پس از بازگشت تام ریدل به خانه ریدل ها



- چی؟ تو از اون دختره ی عجیب بچه داری؟
- خودم صدبرابر بیشتر از شما حالم بهم میخوره از کاری که باهام کرد. اون چیز خورم کرده بود با اون افسون هاش فریبم داده بود. نمیدونم چی شد که دیگه دست از دادن اون معجون بهم برداشت اما به محض اینکه هوشیاریمو بدست آوردم ولش کردم و اومدم. ولی...نمیدونم واقعا کار درستی بود؟
- خوب کاری کردی. هیچ کس نباید از این ماجرا خبر دار بشه وگرنه آبرومون میره.
- درسته! خاندان با اعتباری مثل ما همچین ننگی رو نمیتونه تحمل کنه.
- پسرم نگران نباش همه چیز رو به من و پدرت بسپار و اون دختر رو فراموش کن. خودمون درستش می کنیم.


پایان فلش بک، زمان حال


صدای ورودی وهمناک از سمت در، درخانه پیچید. تام ریدل سینیور همانجا خشکش زد. پسرک جوانی بلند قامت، روبه رویش ایستاده بود. درست شبیه جوانی های خودش بود. آن چشم‌ها، آن بینی، آن لب ها، آن ابروها...درست انگار در آینه به خودش نگاه میکرد. نفسش در سینه حبس شده بود. آب دهانش را قورت داد. چگونه چنین چیزی ممکن بود؟ به یاد سالها پیش و آن خانه فرسوده و آن دخترک خانه گانت ها افتاد. تمام آن اتفاقات به سرعت نور از جلوی چشمانش گذشت. یعنی ممکن بود؟
- تو...تو کی هستی؟
- از اون طرز نگاهت معلومه خودت خوب میدونی من کی ام.
- پس یعنی حدسم درست بود...تو...پسر اون زنی؟

تام ریدل مدام بین حرفهایش مکث میکرد. معلوم نبود به خاطر شوک، عدم اطمینان یا شاید حتی دیدن عاقبت بی مسئولیتی گذشته اش مقابل چشمانش بود که اینگونه شده بود. هرچه که بود، او را در حرف زدن عاجز کرده بود.

- هاها اون زن؟ پس مادرم برات همچین مفهومی داره؟ اون زن! تو ماگل پست، حتی لایق آوردن اسمش هم نیستی. حتی نمیتونی پسر خودتو پسرت بدونی. آره خب واقعا هم با افتخار میگم پسر مروپ گانت، نواده ی سالازار اسلیترینم. زنی که به تنهایی با اون جسم ضعیف منو به این دنیا آورد. زنی که اگر تو با بی رحمی با اون وضعش رهاش نمیکردی شاید الان زنده بود. تو باعث مرگ مادرم شدی. تو باعث شدی من یعنی نواده ی سالازار اسلیترین بزرگ، سالها توی یه یتیم خونه کثیف و پست گیر بیوفتم، بدون اینکه ذره ای از هویت خودم چیزی بدونم.‌ همه ی اینا تقصیر توئه. با این‌حال بازم مادرم اسم کسی مثل تو رو روی من گذاشت، به امید اینکه منم مثل تو بزرگ شم.
- من...نمیدونم چی باید بگم. درباره گذشته خیلی چیز ها هست که نمیدونی ولی...واقعا اسم برازنده ای برات گذاشت. با اینکه باورم نمیشه ولی وقتی دیدمت حس کردم دارم به خودم نگاه میکنم.
- من همه چیز رو میدونم و این اسم...بعد از فهمیدم حقیقت چیزی بود بیشتر از همه ازش بیزار شدم. من کسی ام که امروز به تموم اون تراژدی ای که شروعش کردی خاتمه میدم. انتقام اون روزای جهنمی ای که به من و مادرم تحمیل کردی ازت میگیرم.

و لحظه ای بعد با خارج شدن نوری سبز از چوب دستی آن پسرک جوان، بدن بی جان مادر و پدر تام ریدل سینیور که تازه به خاطر سر و صدا از اتاق هایشان بیرون آمده بودند، جلوی چشمانش به روی زمین افتادند و اکنون نوک آن چوب دستی به سمت صورت او نشانه رفته بود.

- نههه مادددررر پدررر! تو... تو چی کار کردی پسر؟ خواهش میکنم ... لطفا... اون چوب دستی رو بذار کنار التماست میکنم. خواهش میکنم اینکار رو نکن تو پسرمی، از خون خودم.
- واقعا؟ تا چند لحظه پیش که پسر اون زن بودم!
- من متاسفم... من اشتباه کردم... خواهش میکنم...
- الان با تاسف تو مادرم بر میگرده؟
- من...

و لحظه ای بعد طلسمی مرگبار بدون ذره ای تردید کل خاندان ریدل را در خود تنید و نابود کرد. ذرات نور سبز هنوز در هوا معلق بود. انگار که زمان کند شده بود. در آن لحظات پایانی تام به تمام کار هایی که ممکن بود سرنوشت خودش و دیگران را جور دیگر رقم بزند فکر کرد. اگر انقدر با آن خانواده بد رفتاری نکرده بود. اگر آن دختر را تحقیر نمیکرد. اگر زمانی که تاثیر معجون از بین رفت یک زن حامله را آن قدر بی رحمانه تنها نمیگذاشت. اگر آن خانواده ای که دیگر رد کردنش دیر شده بود را رها نمیکرد. اگر با عشق کنار آنها زندگی میکرد به جای اینکه با ترس و نفرت پا به فرار بگذارد توی هر سختی کنارشان میماند و واقعیتی که جلوی چشمانش بود را میپذیرفت، شاید اکنون این پسر بچه ای که ذره ذره وجودش پر از خشم و نفرت فراگرفته بود و داشت به هیولایی تشنه به خون تبدیل میشد وجود نداشت. شاید سرنوشت میتوانست جور دیگری برایش رقم بزند و جزء بهترین و دوستداشتنی ترین بچه های هم سن خودش میشد. آن هم اگر فقط گذشته ای که هرگز دست خودش نبود جور دیگری رقم میخورد...
آرام آرام تام ریدل پدر، نور چشمانش به تاریکی بدل شد و جسم بی جانش سرد و سر تر شد. در آن ثانیه های پایانی دیگر هیچ پشیمانی ای فایده نداشت.
در آن شب، مرگ سایه ای بلند بر خانه ریدل ها انداخت و مدتی بعد دوباره سراسر لیتل هنگلتون را سکوت فرا گرفت، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
همچنان که خون گرمی که در زمین جاری شده بود، رو به سردی میرفت، پسرک همانطور که ناگهانی ظاهر شده بود همانطور هم در سیاهی شب محو شد و با رفتن او حقیقت آن شب هم تا سالها مدفون ماند‌.



ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۰ ۱۸:۰۵:۱۹



تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۲۶:۴۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 731
آفلاین
با هر قدم، صدای شکستن برگ‌های خشک و زرد رنگ چنار به گوشش می‌رسید. آنقدر آن صدا را دوست داشت که اگر یک روز عادی بود، شاید دقایق مدیدی را صرف شنیدن آن می‌کرد. اما آن روز یک روز عادی نبود...

هیچ روزی با وجود حضور او در زندگی‌اش عادی نبود.

به سرعت از عرض خیابان سنگ‌فرش شده گذشت. گویی بارها و بارها آن مسیر را طی کرده باشد با مهارتی حاصل از تجربه، درست روی به روی کافه‌ای با پنجره بخار گرفته توقف کرد. نفس عمیقی کشید. دستگیره برنجی در را چرخاند و وارد شد. با باز شدن در، صدای زنگوله کوچکی که بر روی آن قرار داشت در محیط پیچید. بدون توجه به سایرین مستقیما به سمت میز موعود رفت. پشت میز هیچکس حضور نداشت. انتظاری هم جز این نداشت. می‌دانست فرد مورد نظرش درست سر موعد و سر ساعت درست خواهد آمد. آخر او را سالها به منظبت بودن می‌شناخت.

روی صندلی یکی از میز‌های چوبی کافه نشست. قلم پر و کاغذ پوستی‌اش را از کیف چرمی‌اش بیرون آورد تا مانند روز‌های پیشین، نامه‌ای را برای او بر جای بگذارد. نمی‌توانست او را ببیند اما می‌دانست که باز کردن آن نامه‌ها، حالش را بهتر می‌کند و همین کافی بود تا این‌کار را ده برابر همیشه با دل و جان انجام دهد.

با دستش بخار پنجره را پاک کرد و به بیرون نگاهی انداخت. برگ‌های پاییزی را دید که با باد ملایمی که می‌وزید به رقص در می‌آمدند و از یک سوی خیابان به سوی دیگر می‌رفتند. با دقت به تک تک عابران چشم دوخت. آیا ممکن بود او در میان‌شان باشد؟
- یادمه وقتی اولین بار دیدمت دوازده ساله‌ بودم. فقط چند ماه طول کشید تا تحت تاثیر رفتار و تجربه‌ت قرار بگیرم و تو رو الگوی نویسندگی خودم کنم. اون موقع بود که می‌خواستم هر جا هستی همونجا باشم. سایه به سایه کنارت باشم. اما نمی‌تونستم... خیلی کوچیک بودم و نمی‌دونستم اصلا چی بنویسم و چطوری بنویسم. تو بهم یاد دادی. دستمو گرفتی و قدم به قدم بردیم جلو. نذاشتی بیفتم... نذاشتی کسی آسیبی بهم بزنه. یادم دادی چطوری پرواز کنم و وقتش که رسید پرواز کردم. رفتم دنبال آینده‌. وقتی برگشتم سالها گذشته بود و من توی خونه قدیمیم یه غریبه شده بودم. هیچکسو نمی‌شناختم جز تو... ولی تو برام کافی بودی. با افتخار به همه معرفیم کردی و نذاشتی حس غربت کنم. من شدم مامانی که فقط مادر بود تا تو فرزندش باشی همون‌طور که سالها قبل فرزندی شده بودم تا تو سرپرستش باشی. یادمه توی اون مصاحبه هر بار که اسمت رو تکرار می‌کردم به خودم افتخار می‌کردم که می‌شناسمت. خوشحال بودم که چنین نقش پر رنگی توی زندگی من و شخصیتم داری. هنوزم سر تک تک حرفام در موردت توی اون مصاحبه و تمام دفعاتی که با افتخار اسمتو توش تکرار کردم هستم و خواهم بود. زمان گذشت و خیلی بالا و پایین بین‌مون پیش اومد. از هم دور شدیم ولی با وجود همه اون بالا و پایینا همیشه می‌دونستم چه نقش پر رنگی توی زندگیم داشتی و توی چه بحران‌هایی باعث شدی مقاومت کنم و با وجود تمام سختیا برای رشد خودم بجنگم. همه این خاطرات نقطه اتصال همیشگیم بهت بوده و هست. از اینکه حالا اینجایی خوشحالم... خیلی خیلی خوشحالم. همین که دوباره مثل قدیم می‌تونم توی این کافه قدیمی بشینم و برات نامه بنویسم خوشبختم. اینو می‌دونم که هر جا هم که پرواز کنم و برم بازم بر ‌می‌گردم پیش خودت‌ و با همون سینی میوه همیشگی دنبالت می‌کنم... سایه به سایه!

نامه را درون پاکتی با نقش و نگار های‌بای بادام زمینی گذاشت و آن را به گلابی‌ای بر روی میز تکیه داد. با اندیشیدن به چهره او پس از دیدن گلابی، لبخندی زد و با شادمانی از کافه خارج شد.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۷:۰۰:۰۱ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۲۶:۴۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 731
آفلاین
?How could I ever feel you
Once again, without losing my mind

به سمت آینه زنگار گرفته روی دیوار رفت اما قبل از آنکه با آن رو به رو شود، متوقف شد. رویش را برگرداند، نمی‌خواست آن تصویر را ببیند. ناگهان صدایی در گوشش پیچید، گویی فردی پشت سرش ایستاده بود و درست کنار گوشش زمزمه می‌کرد.

- تا کی می‌خوای فرار کنی؟

هراسان به اطرافش نگاهی انداخت اما هیچکس را در آن اتاق نیمه تاریک ندید. به آرامی به میزی چوبی تکیه داد. سعی کرد خودش را آرام کند. حتما توهمی زودگذر ناشی از خستگی بود. نباید به آن اعتنا می‌کرد.

- تا کی می‌خوای از دیدنش طفره بری؟

لرزید. اتاق سرد بود اما خوب می‌دانست که این لرزش ناشی از سرما نیست. می‌لرزید زیرا طنین آن صدا این‌بار در گوش‌هایش آنقدر بلند و رسا بود که نمی‌توانست مانند تمام زندگی‌اش آن را انکار کند و نادیده بگیرد.
- دنبال چی هستی؟ ازم چی می‌خوای؟
- به آینه نگاه کن.

باید از آن اتاق می‌رفت‌. فقط باید به میان اهالی خانه باز می‌گشت تا آن صدای احمقانه از سرش خارج شود. فقط باید از آن اتاق خارج...

در اتاق با صدای بلندی بر رویش بسته شد.

- فرار کافیه؛ تو باید به حرفم گوش بدی.

چشم‌های خسته‌اش را به در بسته دوخت. می‌دانست این بار دیگر توانایی فرار ندارد. با هر دو دستش جلوی گوش‌هایش را گرفت اما صدا بدون هیچ کاهشی در سرش می‌پیچید.

- تو ترسویی. می‌ترسی با اون آینه رو به رو بشی. می‌ترسی تصویر اون آینه رو فقط خودت ببینی‌... فقط خودت مروپ... تنها.
- من ترسو نیستم.
- پس ثابت کن!

جوش و خروشی در درونش حس کرد. حسی لجبازانه که او را به سمت آینه هل می‌داد. فقط یک نگاه ساده بود؛ باید ثابت می‌کرد که ترسو نیست. صدای قدم‌های نا‌مطمئنش در اتاق پیچید. خودش را به جلوی آینه رساند، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید.

?How could I ever know more
When everything is held by threat


پلک‌هایش را رو به آینه گشود. تصویر درون آینه فقط خودش بود. با همان موهای بلند و مواج تیره و همان لبخند متین. نگرانی عمیقی در پس صدای انعکاس تصویرش حس کرد.
- داری توی وحشت زندگی می‌کنی.

می‌دانست.‌.. چیزی که درک نمی‌کرد چرایی این قضیه بود. چرایی خواب‌های وحشتناکش بود. چرایی این همه وحشت نهفته در درونش بود.

- آخرین خوابتو یادته؟

به خوبی یادش بود. تنها و در سکوت از خانه گانت‌ها بیرون آمده بود تا پیاده‌روی عصرگاهی داشته باشد ولی گویی به طور ناگهانی زمان متوقف شده بود؛ هوا در تاریکی فرو رفته و او، تنها و در سکوت در میانه مه غلیظی در حال قدم زدن بود‌. خیلی زود حس کرد فردی یا چیزی از دور او را می‌بیند. احساس زیر نظر بودن توسط مهاجمی را داشت و همین احساس کافی بود که زیر نور کم سو و نارنجی رنگ تنها چراغ روشن خیابان به سرعت و نفس نفس زنان به خانه باز گردد. به محض بازگشتش بود که زمان دوباره به حرکت در آمد و انسان‌ها به داخل خیابان بازگشتند.

- می‌دونی مروپ‌، واقعیت اینه که خواب‌ها برعکس عقاید گذشتگان‌مون تعبیری افسانه‌ای ندارن و پیشگویی‌ای از وقایع آینده نیستن. خواب‌‌ها در واقع واکنش ذهن‌ ما به حقایقین که در واقعیت با اون‌ها درگیریم و ذهن‌مون به قدری با این حقایق دچار چالشه که سعی داره توی خواب براشون راه حل پیدا کنه.

به تصویرش درون آینه نگاه نا‌مطمئنی انداخت.

- تو اون خوابو دیدی چون برعکس چیزی که همیشه وانمود کردی از تنهایی وحشت داری. تو می‌ترسی به حال خودت رها بشی... می‌ترسی که از جامعه‌ت طرد بشی. از تجربه ناشناخته‌ها گریزونی. از اینکه رو به جلو بری در حالی که جلوتو نمی‌بینی اونقدر می‌ترسی که حاضری برگردی به عقب و هیچ وقت تجربه‌ش نکنی.

حق با آینه بود. دلش می‌خواست مثل همیشه وانمود کند که بسیار شجاع است و هرگز از تنهایی نمی‌ترسد. می‌خواست خودش را توجیه کند که او همواره تنها بوده پس چرا باید از تنهایی واهمه‌ای داشته باشد؟ اما تصویر آینه در واقع خود او بود... بازتاب تمام افکار و احساساتش. چطور می‌توانست به خودش دروغ بگوید؟ او می‌ترسید. از تجربه کردن ماجرا‌های جدیدی که ممکن بود در آنها خطایی کند می‌ترسید. از اینکه اشتباه کند، به خاطر اشتباهش طرد شود و تا ابد تنها بماند می‌ترسید.

- باید درک کنی که تو کامل نیستی. مروپ، تو کامل نیستی... تو هم مثل هر انسان دیگه‌ای ممکنه اشتباه کنی. ممکنه از پس راه جدیدی که توش قدم گذاشتی بر نیای. ممکنه خیلیا طردت کنن و ازت بدشون بیاد ولی هیچ کدوم از اینا دلیل بر این نیست که متوقف شی و از خودت بدت بیاد. تو نباید بخاطر این مسائل تسلیم ترسات و تفکرات دیگران راجع به خودت بشی. باید به حرکتت رو به جلو ادامه بدی... باید تجربه کنی. انسان‌ها با تجربیات‌شونه که بزرگ می‌شن؛ پس بزرگ شو و جلوی رشد خودتو نگیر.

لحظه‌ای سکوت حکم فرما شد. دلش می‌خواست بیشتر بداند. دلش می‌خواست بیشتر بشنود. چرا از آینه گریزان بود؟ چرا تا این حد از خودش احساس شرم داشت؟

- چون تو هیچ وقت خودتو دوست نداشتی. هیچ وقت نخواستی خودتو ببینی... نخواستی توانایی و استعدادهای قابل ملاحظه‌ت رو ببینی. همیشه فقط خودتو قضاوت کردی. پس بله... حق داری از خودت شرمگین باشی.

از تصویر درون آینه‌اش شرمسار بود. از خودش خجالت می‌کشید. سرش را پایین انداخت.

?How could I forgive myself
How blind and scared I was

- تو دوست داشتنی‌ای مروپ. هر چقدرم که با خود بی‌رحم باشی و هر چی هم در مورد خودت بگی بازم دوست داشتنی‌ای. تو توی سختی بزرگ شدی ولی با وجود تمام دشواریا برای خواسته‌هات جنگیدی و جا نزدی. همین موضوع باعث شد رشد کنی... باعث شد همون گل نیلوفر سفیدی باشی که از میونه مرداب سرشو رو به آسمون آبی بلند می‌کنه و با بودنش چهره مردابو دلنشین می‌کنه. اگر تو این دنیا حتی یه نفرم دوستت نداشته باشه من دوستت دارم. اگر هر اشتباهی کنی و هر شکستی بخوری من بازم دوستت خواهم داشت و من برای تو کافیم.

سرش را بالا گرفت. دیگر نمی‌لرزید. حس کرد قلب منجمدش دوباره می‌تپد و خونی سرشار از گرمای دوست داشته شدن را در بدنش به جریان می‌اندازد. او نیز به تصویر درون آینه‌اش لبخند زد. آن دو برای یکدیگر کافی بودند و این یعنی او دیگر حتی در تنها‌ترین لحظات هم تنها نبود.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰:۱۱ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۳

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۶:۵۶ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
احساس تعلق خاطر می‌کرد.
مثل همیشه بی سر و صدا وارد شد. سعی کرد به اتاق‌ها سرک نکشد و مستقیما به سمت مقصدش برود. اما مگر ممکن بود؟
بیشتر عمرش را در این خانه گذرانده بود و آشکار و پنهانش را می‌شناخت؛ با این وجود احساس غریبی می‌کرد.
دیوار همان دیوار بود.
میز همان میز... خانه همان خانه و احساس تعلق خاطرش نیز همان. لاکن احساس غریبی می‌کرد.
از راهرو دوم گذشت و به سمت پله‌ها رفت.
معمولا برای سر زدن‌های بی موقعش، ساعتی را انتخاب می‌کرد که اهالی خانه در خواب بودند، لاکن این سکوت عمیق تر از خواب همیشگی این ساعت روز بود.
از پله نهم گذشت و به جای پله دهم که صدای جیرجیرک می‌داد، پایش را روی پله بعدی گذاشت.
وسوسه سرک کشیدن در طبقه اول را به سختی سرکوب کرد و راهی طبقه دوم شد.
از سه در پیش رویش، در اول محل کار سابقش بود. نگاهی گذرا به داخلش انداخت. پرده های بسته، با سخاوتمندی نور اول صبح را راهی اتاق می‌کردند، اتفاقی که در زمان او بسیار نادر بود.
میز مرتب بود و تقریبا برای اولین بار در طول عمرش، سطح چوبی میز را می‌دید... میز زیبایی که قبلا همیشه پوشیده از کاغذ پوستی و تارهای مویی بود که از آنها به عنوان نشانک استفاده می‌شد.
در دوم اتاق خودش بود. به محض اینکه قدم به طبقه دوم گذاشته بود، می‌دانست هنوز هم کلید اتاق همان کلید سابق است، چرا که در غیر این صورت، سد نامرئی طبقه دوم مانع ورودش می‌شد.
به جای ورود به اتاقش، به سمت در انتهایی رفت‌. دری که با دقت مهر و موم شده بود... دری که متعلق به ارباب، دوست و معلمش بود.
احساس تعلق خاطر می‌کرد.
احساس تعلق خاطر می‌کرد اما حس خلا آشنایی شکمش را قلقلک می‌داد. حسی که سال‌ها پیش همزمان با تجربه آن، بار سنگینی نیز روی دوشش افتاد. بار سنگین ممانعت از تجربه آن حس توسط سایر مرگ‌خواران. موفق بود؟ هیچکس نمی‌دانست.
همان گونه که وارد شده بود، خارج شد. کنار در اتاق نگهبانی که زمانی متعلق به همسرش بود ایستاد و نگاهی به سر تا سر نمای بیرونی خانه انداخت.
دیوار همان دیوار بود و در همان در، اما خانه... خانه نیز همان خانه بود؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳:۱۷ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷:۴۵ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۸:۱۱
از همین اطراف
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره
پیام: 54
آفلاین
از راه ناهموار و تاریک گذر کرد و روبه روی در تالار اسرار ایستاد. نفس عمیقی کشید تا کمی فکر کند. مطمئن بود کسی دنبال‌ش می‌کند. نگاهی گذرا به اطراف انداخت. حضورش را حس می‌کرد.
وارد شد و همین‌که بر راهروی تالار قدمی برداشت، با عصبانیت چرخید و فریاد زد:
- سیلویا اشلی ملویل. چطور جرئت می‌کنی سالازار اسلیترین رو تا تالار اسرار دنبال کنی؟ فکر کردی متوجه نمی‌شیم؟

منتظر سیلویا ماند تا حرکت بکند. مطمئن بود جایی پشت مجسمه‌ها قایم شده و حالا از ترس خودش را نشان نمی‌دهد. قدم زنان از مسیر میان مجسمه مارها گذشت. قدم‌هایش مطمئن و پرقدرت بودند.
- برای آخرین بار تکرار می‌کنیم سیلویا ملویل. به حالت انسانی تبدیل شو و بیا اینجا. این یک دستوره.

جمله آخر را پرقدرت گفت؛ طوری که به شدت در تالار اسرار اکو شد. به اطراف‌ش نگاه کرد تا متوجه دختری شد که از پشت مجسمه‌ای بیرون می‌آید. لباس‌ها و موهایش خیس و کثیف شده بودند. سرش را پایین انداخته بود و با آرامش قدم برمی‌داشت. نفس‌ها و زانوان‌ش می‌لرزیدند و این وحشت او را از خشم سالازار اسلیترین نشان می‌داد.
همه اسلیترینی‌ها می‌دانستند که کسی حق ورود به تالار اسرار را ندارد مگر شخصِ خودِ سالازار اسلیترین اجازه دهد. بدون اجازه و مخفیانه وارد شدن و دنبال کردن او، همه و همه منجر به خشم و در نتیجه تنبیه می‌شدند.

سیلویا جلوتر آمد. ایستاد و دستی را در دست دیگر مچاله کرد.
سالازار اسلیترین همان‌جا ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت. سعی داشت بفهمد چطور ممکن است دانش آموزی جرئت این‌که او را تا اینجا دنبال کند را داشته باشد.
- توضیحات رو کامل می‌شنویم. شاید از تنبیه‌ت کم‌تر شد.

سیلویا این پا و آن پا کرد. همیشه توضیح دادن برایش سخت بود؛ اگر برای لرد سیاه باشد یا سالازار اسلیترین، حتی سخت‌تر هم می‌شد.
بعد از فکر کردن بالآخره به حرف آمد:
- به نظرتون من واقعا لایق این‌جا بودن هستم؟ اینکه جزوی از این گروه باشم؟ اصلا شاید باید به یه مدرسه سطح پایین‌تر می‌رفتم. من هرگز برای گروهی مثل اسلیترین کافی نیستم.

سالازار اسلیترین جا خورد. نگاهی به سر تا پای سیلویا انداخت.
- سرت رو بیار بالا.

سیلویا نگاهی به سالازار اسلیترین کرد. نگاهش مثل همیشه سرد و خشن بود. جدیت او همواره مورد ستایش سیلویا قرار می‌گرفت. اینکه چطور همیشه غرور خودش را حفظ می‌کرد، واقعا خارق‌العاده بود.
نمی‌توانست چیزی بگوید. از آمدن پشیمان شده بود.

- سیلویا ملویل. ما هرگز مثل گودریک، هلگا و روونا نبوده و نیستیم. هیچ‌وقت چیزی جز بی‌نقصی و عالی بودن رو برای گروه خودمون نمی‌پسندیم. از این بابت مطمئن باش. شاید تو عالی نباشی اما حتما دلیلی بوده که عضوی از این گروهی.
- من نمی‌تونم کمکی بکنم. همیشه بدشانسی میارم و کارا خراب می‌شن. این اون چیزی نیست که بهش «بی نقص و عالی» می‌گن.

سالازار چرخید و به سمت میزش رفت. از وقتی به هاگوارتز و تالارش برگشت، همه چیز تغییر کرده بود.
- به انتخاب ما شک داری؟
- نه. هرگز. اما...
- پس برای چی این سوالات رو می‌پرسی؟ مطمئنا دلیلی داشتیم که تو رو به عنوان یکی از اعضای گروه‌مون برگزیدیم.
- سالازار بزرگ! من هرگز به انتخاب‌تون شک نکردم، به خودم شک دارم. من هیچ‌وقت تو جادوگری عالی نبودم.
- هیچ‌کس جز ما نمی‌تونه تو جادوگری عالی باشه، سیلویا ملویل. این رو آویزه گوش‌ت کن.
- بله، درسته. اما من در سطح خودم هم عالی نیستم. نمی‌تونم عالی بشم.

سالازار پشت میزش نشست و کنار وسایل‌ش، دمنوشی ظاهر کرد. نگاهی به سیلویا انداخت. نگرانی را از چشمان‌ش می‌خواند. جرعه‌ای از دمنوش نوشید و به کاغذهای روی میز نگاه کرد. یکی را برداشت. قلم پر گران‌قیمت‌ش را در جوهر برد و بعد از لحظه‌ای درنگ، شروع به نوشتن چیزی کرد.

سیلویا حدس می‌زد تنبیه‌ش باشد یا نامه‌ای که باید به دست ارشدهای گروه برسد. سالازار بزرگ همیشه با این نامه‌ها به اسلیترینی‌ها کمک می‌کرد و سعی داشت آنها را به سمت جلو حرکت دهد. سیلویا علاقه و اعتماد سالازار اسلیترین را می‌دید و همواره به خودش یادآوری می‌کرد که در قبال این زحمات، او را یاری کند.
اما این‌بار اشتباه بزرگی مرتکب شده بود که اصلا جزوی از یاری کردن سالازار اسلیترین نبود!

سکوت ناراحت‌کننده‌ای برقرار شد و فقط صدای کشیده شدن قلم‌پر بر کاغذ در تالار پیچیده بود. تا این‌که بالآخره سالازار اسلیترین سرش را بلند کرد و به صندلی تکیه داد.
- می‌خوایم سوالی ازت بپرسیم.

سیلویا صاف ایستاد، گلویش را صاف و با چشمانی منتظر به او نگاه کرد.

- اگه ما بهت بگیم شخصی مورد قبول ماست، تو نسبت بهش چه نظری داری؟
- من هم قبول‌ش دارم چون به شما اعتماد دارم.

سالازار جرعه‌ای از دمنوش نوشید و ایستاد. کاغذی که تا الان در آن می‌نوشت را در دست گرلت و به سمت سیلویا رفت.
- قراره شخصی که مورد قبول ماست رو بهت معرفی کنیم.
کمی مکث کرد.
- سیلویا اشلی ملویل. به خاطر اشتباهات گذشته، یه بدشانسی همیشه باهاشه اما هم‌چنان مورد قبول ماست چون ما اون رو همین‌طور که بود انتخاب کردیم و دلایل خودمون رو داریم. تو هم قبول‌ش داشته باش.
- من...

دستش را بلند کرد تا سیلویا ساکت شود. سپس در ادامه حرف خودش گفت:
- ما اینجاییم تا همه اسلیترینی‌ها به خودشون باور پیدا کنن. همون‌طور که ما به انتخاب‌مون افتخار می‌کنیم و قبول‌ش داریم، اونا هم به خودشون افتخار کنن و خودشون رو قبول داشته باشن. ما هرگز بی دلیل کسی رو انتخاب نکردیم. تو هم استثنا نیستی که بخوای به انتخاب ما شک کنی.

کاغذ را سمت سیلویا گرفت نگاهی به کاغذ و بعد به او انداخت.
- به علت نقض قوانینی که براتون گذاشتیم، از جمله بدون اجازه وارد شدن به تالار ما -که خودش به تنهای بسیار اشتباه بزرگیه- و هم‌چنین شک کردن به انتخاب‌های بی‌نقص ما؛ تو مسئولی کارهایی که این‌جا برات نوشتیم رو انجام بدی و به ما تحویل‌شون بدی. منتظرت هستیم، سیلویا ملویل.

اشاره‌ای کرد و سیلویا فهمید که باید برود. تعظیم کوتاهی کرد و با عذرخواهی‌های متعدد از تالار اسرار خارج شد.
تا وقتی که به تالار اسلیترین برسد، کاغد را نگاه نکرد و فقط به حرف‌های سالازار اسلیترین فکر می‌کرد. آن‌قدر مشغول شد که نفهمید کی به خوابگاه دختران رسیده و رو به روی تخت‌ش ایستاده است.
هرچه بود، او به مسئولیت‌هایی که از سالازار اسلیترین دریافت کرده بود رسیدگی می‌کرد و مطمئن می‌شد که بتواند با همین بدشانسی‌اش هم موفق شود!


I'll be smiling at the end of this road
« دوئل و قوانین آن »


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴:۵۴ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
نامه‌ای خطاب به جوانان جویای تاریکی،
(خطاب مستقیم به اسکورپیوس مالفوی و سیلویا ملویل در ادامه گفت‌وگو با دیگر نواده عزیزم، دوریا بلک)



من، سالازار اسلیترین، با افتخاری که از شجاعت و استعدادهای شما می‌بینم، نامه‌ای به شما می‌نویسم. در طول دوران بی‌شماری که از زندگی‌ام می‌گذرد، همواره به این باور بوده‌ام که بی‌رحمی و قدرتمندی بالاترین ارزش‌هایی هستند که یک جادوگر باید داشته باشد. تاکنون، روش‌های سنتی که شامل کشتار و شکنجه دشمنانم می‌شد، همواره مورد استفاده قرار گرفته‌اند تا جایی که خودم به‌عنوان بزرگترین جادوگر تاریکی شناخته شده‌ام.

با این حال، دوریا بلک، که برایش احترام عمیقی قائلم، مرا به یاد این انداخته است که زمان‌ها تغییر کرده‌اند و نسل جدید ممکن است راه‌های دیگری برای نشان دادن بی‌رحمی خود داشته باشند. دوریا تأکید کرده است که شاید روش‌های نوینی برای کسب قدرت وجود دارند که نسل جوان ارتش اسلیترین می‌تواند از آنها بهره ببرد. با وجود این، باور دارم که هدف نهایی هر جادوگری باید کسب قدرت و برتری باشد، هرچند که مسیر رسیدن به آن متفاوت باشد. من از شما انتظار دارم که در هر زمینه‌ای که تخصص دارید، بهترین و قدرتمندترین باشید، حتی اگر نتوانید به قدرت من دست یابید که بدیهی است.

اسکورپیوس، اگرچه تفاوت‌هایی با روحیات سنتی خاندان مالفوی داری و بیشتر به دنبال ثروت هستی، ولی این بدان معنی نیست که نتوانی به شیوه‌ی خودت قدرتمند شوی.
سیلویا، تو نیز که به شدت به فراگیری جادوی تاریک علاقه‌مند هستی، باید یاد بگیری چگونه از این دانش برای مقابله با بدشانسی ذاتی که همیشه با تو هست، استفاده کنی. قطعاً غرورت اجازه نخواهد داد که چیزی جز بهترین باشی.


شما دو نفر باید بدانید که هر چند من دیکتاتوری بر شیوه‌های رسیدن به قدرت نخواهم داشت، اما همچنان انتظار دارم که هر یک از شما به بالاترین سطوح قدرت دست یابید. جامعه‌ی سبز ما نیازمند سربازانی است که همواره برای برتری و پیشرفت تلاش کنند. ما به عنوان اسلیترین‌ها، خون‌پاکان و جادوگران ناب، باید همواره به دنبال فتح و تسلط باشیم، زیرا قدرت تنها چیزی است که در این دنیا ماندگار خواهد بود.

علاوه بر این، لازم است که ثابت کنید روش‌هایی که برای کسب قدرت انتخاب کرده‌اید واقعاً مؤثر هستند. من به سادگی باور نمی‌کنم و انتظار دارم که شما با عملکرد خود نشان دهید که می‌توانید قدرتمند شوید و به ارتش من در فتح جهان کمک کنید.

تولدتان را تبریک می‌گویم و امیدوارم که امسال نیز بتوانید به خدمت خود در سایه‌ی سالازار بزرگ و در ارتش من ادامه دهید.

سالازار اسلیترین




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷:۴۵ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۸:۱۱
از همین اطراف
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره
پیام: 54
آفلاین
دفترچه خاطرات سیلویا ملویل

«جنگلی از ذهن برای بافتن خاطراتت به شاخه‌های درختان حافظه»
July 1st, The day after graduation, In Malfoy Manor

*******

با صدای قیژ قیژ بلندی درب عمارت مالفوی را باز کرد و به درون قدم نهاد. پاشنه کفش‌های چرمین‌ش ضربات محکمی به کف سنگی عمارت می‌زد. دو ضربه متوالی به زمین زد و قدم‌هایش را در راه مستقیم رو به رویش ادامه داد. منتظر بود. منتظر کسی که سال‌ها از او امانت مهمی را به همراه داشت. کتاب را چند بار در دستان‌ش چرخاند و منتظر ماند. دوباره دو ضربه متوالی و چند قدم دیگر به جلو.
ناگهان دری باز شد.

- سیلویا ملویل؟
- لوسیوس مالفوی؟

این را گفت و چرخید. لوسیوس مالفوی در چهارچوب درب ایستاده بود. مثل همیشه. مثل همان اوایل سال‌های فارق التحصیلی‌اش؛ همان موقعی که به دیدن پدر سیلویا آمده بود.
سیلویا وقتی کاملا چرخید و رو به روی لوسیوس ایستاد، متوجه شد چقدر همه چیز در او عوض شده است.
- روزتون خوب بوده تا الان جناب مالفوی؟
- همه چیز خوبه. تو بعد این همه مدت، اونم با این عجله اینجا چیکار می‌کنی؟
- اومدم امانتی رو بهتون برگردونم.

چهره لوسیوس در هم پیچید و به جلو قدم برداشت. سیلویا می‌دانست این کتاب از وسایل مهم و شخصی لوسیوس است. کتابی که قدرت جادوگری لوسیوس و پدرش را چندین برابر کرده بود. کتابی که باعث شده بود سیلویا هم به قدرتی بزسد، فراتر از چیزی که پدرش انتظار داشت.

- این کتاب فقط برای من نیست. می‌دونی که پدرت هم تو پیدا کردن‌ش بهم کمک کرده. ما با هم اینو پیدا و ازش استفاده کردیم. اینکه اومدی بهم کتاب رو بدی و اینقدر عجله داری... اتفاقی افتاده؟
- خیلی دوست دارم بهتون دروغ بگم و جواب قاطعانه «نه» رو به زبون بیارم، اما چون پدرم شما رو دوست دارن، اینکارو نمی‌کنم.
- خب؟ چی‌شده سیلویا؟

سیلویا دست‌ش را از دستکش درآورد. حلقه‌های سیاهی دور بندهای انگشت‌ش نقش بسته بودند. لوسیوس خیره به دستان سیلویا، کتاب را از او گرفت و آن را روی میز کناری انداخت.
- طلسم شدی؟ چی‌شده؟!
- این کتاب یه روح زنده همراه خودش داره. متوجه‌ش نشده بودین؟
- نه. این ممکن نیست. چطور ما...

حرف لوسیوس در دهان‌ش ماسید. او متوجه شده بود که چیزی درباره این کتاب متفاوت است اما اصلا در عمق آن کنکاش نکرده بود.

- اینکه به ژرفای افکارتون درباره این کتاب قدم نزدین، کار درستی بوده جناب مالفوی. اما من طبق پیمان ناگسستنی‌ای که پدرم باهاتون بست، این کتاب رو بهتون برمی‌گردونم. هرچند برام سخته که همچین چیزی رو اینجا بذارم و برم. دلم برای پسرتون، دراکو، می‌سوزه.

لوسیوس به کتاب و بعد دستان سیلویا نگاه کرد. ناگهان برقی در چشمان‌ش درخشید و سرش را با سرعت به سمت سیلویا چرخاند. لبخندی بر لبان‌ش نقش بست.
- سیلویا؟ چرا بهم کمک نمی‌کنی تا از دست‌ش خلاص شم یا حداقل بتونم کنترل‌ش کنم؟ حالا چون برای منه، فقط می‌خوای بذاریش و بری؟! گفتی دلت برای دراکو، پسرم، می‌سوزه؛ پس کمکم کن. نظرت چیه؟

سیلویا کمی به فکر فرو رفت. پوزخندی زد. منتظر همین درخواست بود.


I'll be smiling at the end of this road
« دوئل و قوانین آن »


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳:۰۲ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۲۶:۴۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 731
آفلاین
نقل قول:
- حالا که به این نتیجه رسیدیم، بیا بریم دانشگاه ماداگاسکار رو با خاک یکسان کنیم و همه رو بکشیم.


سالازار و مروپ دست در دست یکدیگر به سمت ماداگاسکار به راه افتادند. سر راه گلرت را هم بار زدند و حس کردند سه نفری عدد نحسی به نظر می‌آیند پس یک تُک پا به آلمان رفتند و هیتلر را هم داخل جیبشان گذاشتند تا جمع‌شان جمع شود و بروند دانشگاه ماداگاسکار را با خاک یکسان کنند.

پیاده از شهرها و کشورها گذشتند و چند مشنگ را سر راه کشتند و با لگدی برج پیزا را صاف کردند. از بیابان‌ها عبور کردند و چندین گونه عقرب نایاب را زیر قدم‌های استوارشان منقرض کردند. از کف دریاها عبور کردند و وارد دهان نهنگ‌ها شدند و از مخرجشان خارج شدند.

- جد بزرگوار مامان؟ به نظرتون کار درستی بود که اصیل‌زاده‌هایی مثل ما از مخرج یک نهنگ خارج بشن؟ آیا وقارمون زیر سوال نرفت؟

سالازار کمی تفکر کرد. اصلا چه معنی داشت که اصیل‌زاده‌ای از مخرج نهنگ خارج شود؟ به عقب و به داخل مخرج نهنگ برگشت و این‌بار مخرج مشترک گرفت و از مضرب نهنگ خارج شد.
- درود بر تو ای نواده بر حقم... با هوشیاری سلاله پاکم باعث حفظ وقار نجیب‌زادگان شدیم.

گلرت و مروپ تکبیر گفتند.
- سالازار و اکبر! سالازار و اکبر! جد مامان افضل! مرگ بر ضد خون اصیل... مرگ بر خائن به اصل و نسب... مرگ بر مشنگ و مشنگ پرست... درود بر اسلیترین!
- اکبر کیه؟

سالازار، گلرت و مروپ به اطرافشان نگاه کردند تا اکبر را پیدا کنند. تنها کسی که دیدند هیتلر بود که با دستش "هایل هیتلری" به آنها نشان داد.

- اکبر همین هیتلره جد بزرگوار مامان... بعد اینکه به دین پاک سالاگلرتیسم ایمان آورد اسمشو گذاشت اکبر!

سالازار نگاهی سرشار از رضایت به اکبر انداخت. اکبر هم نگاهی سرشار از عنایت به سالازار انداخت. قبل از آنکه تلاقی این نگاه‌ها تبدیل به نگاه‌های آلبوس و گلرت وارانه شود و خاطرات مرگخواران را به صفحه پیوند‌ها متصل کند، گروه چهارنفره‌شان توسط مروپ به سمت ادامه‌ی مسیر راهنمایی شد.


ماداگاسکار!

موجی به ماسه‌های ساحل برخورد کرد و نگاهی به سمت راست جزیره انداخت.

تصویر کوچک شده


سپس نگاهی به سمت چپ جزیره انداخت.

تصویر کوچک شده


- آخیش... مروپ منو ول کرد و رفت با گلرت مزدوج شد! بچه‌شونم شده شیر تو ماداگاسکار! راضیم... گل پسرمم داداش‌دار شد. چه پایان زیبایی. خب پس منم دیگه می‌تونم برم و با سیسیلیا ازدواج کنم.

گلرت:

مروپ اخمی به تام کرد که روی کله اختاپوسی نشسته و همراه موج به ساحل آمده بود.
- مرتیکه بی‌غیرت مامان! سر مبارک جد بزرگوار مامان جا مونده توی راه... الان می‌رسن!

تصویر کوچک شده


- ای بابا!

موج با وحشت از قیافه‌های دفرمه و میزان مسمومیت تصاویری که دیده بود ایمان آورد که چشم‌ها را باید شست، پس به آغوش دریا بازگشت و تام را با اختاپوسش با خود برد جلوی خانه ریدل‌ها پیاده کرد و دیگر تا ابد پا به ساحل ماداگاسکار نگذاشت.

با وجود دریای بدون موج، سکوت عمیقی بر فضا حاکم شد که با صدای رادیویی الستور شکست.
- گردن هیتلر که به هیچ جا متصل نیست سرگرم‌‌کننده به نظر می‌رسه.

گلرت که فن بیان خوبی در سخنرانی‌هایش داشت تصمیم گرفت توجیه منطقی‌ای برای این مسئله را بیان کند.
- دوتا گردن داره. یکیش توی پس کله‌شه... این یکی گردنش زاپاسه برای روز مبادا! یک چنین موجود گنگی رو آوردیم برا مبارزه!

گابریل لبخندی زد و سر گلرت را ماچ کرد.
- ما که دعوا نداریم، با کسیم کار نداریم گلرت جان! بیاین دوست باشیم.
- به چه جراتی منو ماچی کردی ریونکلاوی؟!

سالازار دستمالی از جیبش در آورد و سر گلرت را پاک کرد.
- دوستی بی دوستی! ما فقط اومدیم اینجا خون‌های گریفیندوری و ریونکلاوی مدیرا رو خالص سازی کنیم و همه رو به خاک و خون بکشیم!

الستور گردنش را کج کرد و لبخند موذیانه‌ای بر لبانش نمایان شد.
- ولی این هیتلری که با خودتون آوردین خودش جادوگر نیست و خونش ناخالصه.

سه اسلیترینی با وحشت به اکبر نگاه کردند.

- چرا نگفته بودی جادوگر نیستی؟ هان؟! نفوذی بودی نه؟ می‌خواستی نقشه‌های اصالت طلبانه مارو برای دشمن آشکار کنی؟ بگو دیگه!
- ایخ واس ایش لاخ لیش ریش...

متاسفانه هرگز مشخص نشد که هیتلر در آخرین لحظات عمرش قصد داشت چه چیز را به آن سه اسلیترینی بگوید زیرا لحظه‌ای بعد او را روی درخت بائوبابی گذاشتند و با قدرت اسلیترینی‌شان شاخه‌های درخت را خم کردند و بای بای کنان درخت را رها کردند تا اکبر را راهی نیستی کنند.

- خب یاران من... همون طور که می‌بینین با هوشیاری دوباره تونستیم پاکی خونمونو حفظ کنیم. حالا زمان اون رسیده که با این جماعت زوپس نشین درگیر بشیم و هدف متعالی پاک کردن خون جادوگران رو عملی کنیم. حمله کنید!

مروپ ملاقه‌اش را مانند شمشیری از غلاف در آورد و یکی بر سر هری کوبید.

- چرا می‌زنی خب؟!
- جد بزرگوار مامان گفتن حمله کنیم.
- مگه چه هیزم تری بهت فروختم خب؟! تو اصلا می‌دونی مامان نداشتن یعنی چی؟! می‌دونی همه کارای سایتو سرت ریختن چون یتیمی یعنی چی؟! می‌دونی مدیر هاگوارتزت کردن بخاطر عدم داشتن نیروی کافی یعنی چی؟! می‌دونی به زور برای نامه‌های هاگوارتز امضاتو جعل کردن یعنی چی؟! می دونی شبانه روز بالای سایت عین مترسک سر جالیز وایسی و زل بزنی به ملت و بگی اگر سوالی دارن ازت بپرسن یعنی چی؟!

مروپ نمی‌دانست "یعنی چی؟!" برای همین ضربه دوم ملاقه را محکم‌تر بر سر پسر برگزیده کوبید.
- فکر کردی پسر برگزیده شدی برای چی؟ باید تا ابد کار کنی برای سایت مامان... دندتم نرم!

ضربه سوم محکم‌تر از ضربه دوم بود. دیزی عینک آفتابی‌اش را برداشت و به جسد هری بر روی زمین نگاه کرد.
- وای هری کوشته شد!

ناگهان باد شدیدی وزید و آسمان جزیره ابری شد. رعد و برقی در آسمان درخشید و به زمین برخورد کرد. از محل برخورد رعد و برق دود سیاهی به آسمان‌ها برخاست. مردی زیباروی از میان دود بیرون آمد.

تصویر کوچک شده


- ها ها ها... آقو هری رو کشتید که! نه به اون روز بالای تاپیک شخصیت خودتونو معرفی کنید که همه‌ی خاله‌ها و عموها موقع تولدش جمع شده بودید تبریک بگید... نه به کشتنش! ووی ووی ووی!

چهره حسن به شکل رعب آوری ناگهان جدی شد. تیر کمانش را به سمت مروپ گرفت.

- بزن گاد حسن مامان! بزن و مامانو شهید کن... ولی اینو بدونین که مامان آب پرتقال شهادتو در راه اهداف جد بزرگوارش مامان نوشید. مامان در راه خالص سازی خون جادوگران جنگید. مامان با آغوش باز پذیرای مرگه!

تیر قلبی شکل از کمان پرتاب شد و به قلب مروپ برخورد کرد. دو تیر دیگر نیز همزمان به قلب سالازار و گلرت برخورد کردند. سپس حسن بالای سر هری رفت و با سرور و هاست یکی بر کله زخمی‌اش کوبید که باعث شد کله‌اش زخمی تر شود اما دوباره پسری شود که زنده ماند.

از آنجایی که این جنگ بدون دادن مسئولیتی به الهه قبول مسئولیت یونان باستان نباید به پایان می‌رسید، جعفر با گله‌‌ای گوسفند به میان جزیره آمد و شروع به قبول مسئولیت پخش شیرینی ناپلئونی خامه طبیعی‌اش در میان جمعیت ماچ و بغل کنان کرد.

سپس جماعت ریونکلاوی، گریفیندوری و هافلپافی با اسلیترینی‌ها در روز برادری و برابری آشتی کردند و تا آخر عمر با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی... خیر! شاید گوسفند‌های جعفر یک روز پرواز کنند اما اسلیترینی‌ها هرگز با گروه‌های دیگر صلح نخواهند کرد حتی با وجود تیر‌های قلبی گاد حسن!

سالازار اسلیترین، گلرت گریندلوالد و مروپ گانت زیر ماسک خنده‌های مهربانانه خویش در تدارک نقشه‌های شوم آینده‌شان برای دنیای جادوگری بودند.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱:۴۴ شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
سفر به سرزمین پرشین های خسته

برگرفته از مانگای اسم تو
اولیشون!


با صدای عجیبی از خواب بیدار شد.
- آهن آلات، ضایعات، شیر آلات، کاغذ، نون خشک، پلاستیک و بازیــــافـــــت خریداریم.

سراسیمه خودش را جمع کرد و تن به ظاهرش لش خویش را جمع کرده و نگاهی به دور اطرافش کرد. ‌همه‌ چیز با همیشه فرق داشت. سیلی محکمی را روانه صورتش کرد تا مطمئن شود خواب نیست.

شترق!

سیلی ناجوانمردانه دردی را راهی صورتش کرد تا بفهمد خواب نیست. هنوز درد سیلی خوب نشده بود که شُک دیگری را تجربه کرد. شلوارک با طرح‌ چهارخانه ، بلوز نازک آبی رنگی و جورابی مشکی که شصت پایش از آن بیرون زده بود را بر تن داشت. سریع به سمت کمد قدیمی در گوشه اتاق رفت تا یه دست لباس آبرومند برای پوشیدن پیدا کند.
- روونا خودت به دادم برس! این چه مصیبتی بود توش گیر کردم!
- ننه نصرت! خل شدی ؟ پ چرا با خودت حرف میزنی؟ بیا ناشتایی بخور باید با آقات بری دری دکون!

ننه... نصرت... ناشتایی... آقات... دری دکون؟!
تک تک این کلمات برایش لحظه به لحظه عجیب تر میشد. این وسط کلمه نصرت برایش آشنا تر بود.

فلش بک_ شب قبل

چشمان خیس مروپ و‌ چشمان پر از شرارت الستور درست به چشمان او زل زده بودند و لبخندی که روی صورت الستور نقش بسته بود، ثانیه به ثانیه ترسناک تر و دارک تر میشد.

- دیزی بی کران مامان! هنوز بیکاری دیگه مامان؟!
-بله چطور؟
- خوبه! ماموریت دارم برات آلوچه نشسته مامان. جزئیات و ایناش تو این پاکته که زیاد مهم نیست. مهم کلیاته!

پاکت در یک آن در دستان الستور آتش گرفت، سوخت و پودر شد. از آن طرف دمای محیط هر لحظه برای دیزی بالاتر می رفت و استرس در تمامی این دقایق او را همراهی میکرد.
- روونا نکرده اشتباهی که ازم سر نزده؟!
- چه نوع اشتباهی مثلا؟
- نمیدونم مثلا اون روز که آشپزخانه رو فرستادم رو هوا... یا اون روز که اشتباهی به جای فرستادن اون نامه محرمانه به دهکده هاگزمید پستش کردم برای محفلیا... یا حتی اون روز که...
- نه مامان جان ! نهایت اشتباهت این بوده اون اوایل بذار رو بزار می نوشتی؛ البته مطمئنم گابریل مامان بخشیدتت.

مروپ لبخند ملیحی زد تا کمی اطمینان و اعتماد دیزی را به دست أورد و خب موفق هم شد.
- اون مواردی رو هم که خودت گفتی اگه این ماموریت رو درست انجام بدی، سعی میکنم فراموش کنم. خیالت راحت مامان! حالا بریم سر ماموریتت؛ مامان باید یه سر بری خارج. البته نوع رفتنت یه کوچولو فرق داره. الستور مامان من دیگه نمی تونم توضیح بدم... بقیه ش با خودت!

مروپ به گوشه ای از کادر صحنه رفت و خیلی رمانتیک و احساسی طور زد زیر گریه و فضا را همانند فیلم های هندی کرد. صد البته که فقط خود او و جناب مون می دانستند که این. اشک ها همان اشک تمساح معروف است.

- این چیز روشنه؟! آزمایش می‌کنیم... آزمایش می کنیم...

الستور چند ضربه به عصایش زد تا بلاخره صدایش رادیویی اش بلند و واضح شد.
- من اینجام تا کمکت کنم! این ماموریتی که داری میری یه ماموریت سریه؛ فقط ما و تو از این ماموریت خبر داریم. از الان به بعد هر وقت پات رو از این آشپزخونه بیرون بذاری روح تو و روح یه نصرت نامی تناسخ پیدا می‌کنه و تعویض میشه. اوه اوه... داره دیر میشه... بانو مروپ بهتره عجله کنیم.

الستور دوباره لبخند زد و همراه با مروپ دیزی را تا دم در آشپزخانه همراهی کردند.

- میشه نرم؟
- نمیشه!
- میشه حداقل بدونم کجا دارم میرم؟
- آره مامان جان! میری یه شهری به اسم... وایسا الان یادم میاد... آهان... میری اصفهان مامان! گویا تو قلب خود ایرانه مامان.
- ایران آخه؟! جای بهتری نبود؟!
- نه متاسفانه!

دیزی که نه راه پیش داشت و نه راه پس؛ همانند کودکی که آبنباتش را گم کرده است، ناراحت و چوله شده بود. تا اینجا هم به اندازه کافی باعث طویل شدن پست شده بود؛ بنابراین خودش در را باز کرد و خواست قدم اول را بردارد که از سر تا پا خیس شد.

- ای وای! مامان ببخشید این آب باید پشت سرت ریخته می‌شد که نشد. برو مامان مرلین و روونا پشت و پناهت!

دیزی خیس، ناراحت و چوله نه تنها قدم اول بلکه قدم های دوم و سوم را نیز برداشت و از زیر کتاب مرلینی که مروپ بالای سرش‌ گرفته بود رد شد. در را پشت سرش بست و به سرعت به یکی از محله های اصفهان تناسخ پیدا کرد.

الستور مامان الکی آب ریختم تو صورتش پشت سرش نه؟!
- موردی نداره بانو! اون که قرار نبود برگرده؛ آب ریختن یا نریختن زیاد فایده نداشت به هر حال.

الستور جمله اش را تمام کرد و رفت تا به بقیه کارهایش برسد.

پایان فلش بک

الان تازه داشت دو هزاری اش می افتاد. همه چیز کم‌کم داشت شفاف میشد.
خانمی که او را ننه خطاب کرده بود، در اتاق را بست و رفت. فقط دیزی نصرت نما ماند و نصرتی که در باطن نصرت نبود.

- نه! صبر کن ببینم... مطمئنم جواب نداده!

به سمت آینه دوید و به خودش در آینه نگاه کرد. پسری با کله تاس، قد بلند و عینک ته استکانی در آینه به او زل زده بود.
- چرا این حجم زشت آخه!

ضربه محکمی به سر تاسش زد. توقع داشت حداقل نصرت جوانی رعنا و اصطلاحا جاذاب شد ولی خب زهی خیال باطل.

- ننه نصرت زیر لفظی میخوای؟! بیا ننه دیگه.

چاره ای نبود. علاوه بر میل باطنی اش باید از آن اتاق بیرون می‌رفت و با دنیای جدید آشنا میشد.

روزگار سختی در پیش رویش بود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.