نقل قول:- حالا که به این نتیجه رسیدیم، بیا بریم دانشگاه ماداگاسکار رو با خاک یکسان کنیم و همه رو بکشیم.
سالازار و مروپ دست در دست یکدیگر به سمت ماداگاسکار به راه افتادند. سر راه گلرت را هم بار زدند و حس کردند سه نفری عدد نحسی به نظر میآیند پس یک تُک پا به آلمان رفتند و هیتلر را هم داخل جیبشان گذاشتند تا جمعشان جمع شود و بروند دانشگاه ماداگاسکار را با خاک یکسان کنند.
پیاده از شهرها و کشورها گذشتند و چند مشنگ را سر راه کشتند و با لگدی برج پیزا را صاف کردند. از بیابانها عبور کردند و چندین گونه عقرب نایاب را زیر قدمهای استوارشان منقرض کردند. از کف دریاها عبور کردند و وارد دهان نهنگها شدند و از مخرجشان خارج شدند.
- جد بزرگوار مامان؟ به نظرتون کار درستی بود که اصیلزادههایی مثل ما از مخرج یک نهنگ خارج بشن؟ آیا وقارمون زیر سوال نرفت؟
سالازار کمی تفکر کرد. اصلا چه معنی داشت که اصیلزادهای از مخرج نهنگ خارج شود؟ به عقب و به داخل مخرج نهنگ برگشت و اینبار مخرج مشترک گرفت و از مضرب نهنگ خارج شد.
- درود بر تو ای نواده بر حقم... با هوشیاری سلاله پاکم باعث حفظ وقار نجیبزادگان شدیم.
گلرت و مروپ تکبیر گفتند.
- سالازار و اکبر! سالازار و اکبر! جد مامان افضل! مرگ بر ضد خون اصیل... مرگ بر خائن به اصل و نسب... مرگ بر مشنگ و مشنگ پرست... درود بر اسلیترین!
- اکبر کیه؟
سالازار، گلرت و مروپ به اطرافشان نگاه کردند تا اکبر را پیدا کنند. تنها کسی که دیدند هیتلر بود که با دستش "هایل هیتلری" به آنها نشان داد.
- اکبر همین هیتلره جد بزرگوار مامان... بعد اینکه به دین پاک سالاگلرتیسم ایمان آورد اسمشو گذاشت اکبر!
سالازار نگاهی سرشار از رضایت به اکبر انداخت. اکبر هم نگاهی سرشار از عنایت به سالازار انداخت. قبل از آنکه تلاقی این نگاهها تبدیل به نگاههای آلبوس و گلرت وارانه شود و خاطرات مرگخواران را به صفحه پیوندها متصل کند، گروه چهارنفرهشان توسط مروپ به سمت ادامهی مسیر راهنمایی شد.
ماداگاسکار!موجی به ماسههای ساحل برخورد کرد و نگاهی به سمت راست جزیره انداخت.
سپس نگاهی به سمت چپ جزیره انداخت.
- آخیش... مروپ منو ول کرد و رفت با گلرت مزدوج شد! بچهشونم شده شیر تو ماداگاسکار! راضیم... گل پسرمم داداشدار شد. چه پایان زیبایی.
خب پس منم دیگه میتونم برم و با سیسیلیا ازدواج کنم.
گلرت:
مروپ اخمی به تام کرد که روی کله اختاپوسی نشسته و همراه موج به ساحل آمده بود.
- مرتیکه بیغیرت مامان!
سر مبارک جد بزرگوار مامان جا مونده توی راه... الان میرسن!
- ای بابا!
موج با وحشت از قیافههای دفرمه و میزان مسمومیت تصاویری که دیده بود ایمان آورد که چشمها را باید شست، پس به آغوش دریا بازگشت و تام را با اختاپوسش با خود برد جلوی خانه ریدلها پیاده کرد و دیگر تا ابد پا به ساحل ماداگاسکار نگذاشت.
با وجود دریای بدون موج، سکوت عمیقی بر فضا حاکم شد که با صدای رادیویی الستور شکست.
- گردن هیتلر که به هیچ جا متصل نیست سرگرمکننده به نظر میرسه.
گلرت که فن بیان خوبی در سخنرانیهایش داشت تصمیم گرفت توجیه منطقیای برای این مسئله را بیان کند.
- دوتا گردن داره. یکیش توی پس کلهشه... این یکی گردنش زاپاسه برای روز مبادا! یک چنین موجود گنگی رو آوردیم برا مبارزه!
گابریل لبخندی زد و سر گلرت را ماچ کرد.
- ما که دعوا نداریم، با کسیم کار نداریم گلرت جان! بیاین دوست باشیم.
- به چه جراتی منو ماچی کردی ریونکلاوی؟!
سالازار دستمالی از جیبش در آورد و سر گلرت را پاک کرد.
- دوستی بی دوستی! ما فقط اومدیم اینجا خونهای گریفیندوری و ریونکلاوی مدیرا رو خالص سازی کنیم و همه رو به خاک و خون بکشیم!
الستور گردنش را کج کرد و لبخند موذیانهای بر لبانش نمایان شد.
- ولی این هیتلری که با خودتون آوردین خودش جادوگر نیست و خونش ناخالصه.
سه اسلیترینی با وحشت به اکبر نگاه کردند.
- چرا نگفته بودی جادوگر نیستی؟ هان؟! نفوذی بودی نه؟ میخواستی نقشههای اصالت طلبانه مارو برای دشمن آشکار کنی؟ بگو دیگه!
- ایخ واس ایش لاخ لیش ریش...
متاسفانه هرگز مشخص نشد که هیتلر در آخرین لحظات عمرش قصد داشت چه چیز را به آن سه اسلیترینی بگوید زیرا لحظهای بعد او را روی درخت بائوبابی گذاشتند و با قدرت اسلیترینیشان شاخههای درخت را خم کردند و بای بای کنان درخت را رها کردند تا اکبر را راهی نیستی کنند.
- خب یاران من... همون طور که میبینین با هوشیاری دوباره تونستیم پاکی خونمونو حفظ کنیم. حالا زمان اون رسیده که با این جماعت زوپس نشین درگیر بشیم و هدف متعالی پاک کردن خون جادوگران رو عملی کنیم. حمله کنید!
مروپ ملاقهاش را مانند شمشیری از غلاف در آورد و یکی بر سر هری کوبید.
- چرا میزنی خب؟!
- جد بزرگوار مامان گفتن حمله کنیم.
- مگه چه هیزم تری بهت فروختم خب؟! تو اصلا میدونی مامان نداشتن یعنی چی؟! میدونی همه کارای سایتو سرت ریختن چون یتیمی یعنی چی؟! میدونی مدیر هاگوارتزت کردن بخاطر عدم داشتن نیروی کافی یعنی چی؟! میدونی به زور برای نامههای هاگوارتز امضاتو جعل کردن یعنی چی؟! می دونی شبانه روز بالای سایت عین مترسک سر جالیز وایسی و زل بزنی به ملت و بگی اگر سوالی دارن ازت بپرسن یعنی چی؟!
مروپ نمیدانست "یعنی چی؟!" برای همین ضربه دوم ملاقه را محکمتر بر سر پسر برگزیده کوبید.
- فکر کردی پسر برگزیده شدی برای چی؟ باید تا ابد کار کنی برای سایت مامان... دندتم نرم!
ضربه سوم محکمتر از ضربه دوم بود. دیزی عینک آفتابیاش را برداشت و به جسد هری بر روی زمین نگاه کرد.
- وای هری کوشته شد!
ناگهان باد شدیدی وزید و آسمان جزیره ابری شد. رعد و برقی در آسمان درخشید و به زمین برخورد کرد. از محل برخورد رعد و برق دود سیاهی به آسمانها برخاست. مردی زیباروی از میان دود بیرون آمد.
- ها ها ها... آقو هری رو کشتید که!
نه به اون روز بالای تاپیک شخصیت خودتونو معرفی کنید که همهی خالهها و عموها موقع
تولدش جمع شده بودید تبریک بگید... نه به کشتنش! ووی ووی ووی!
چهره حسن به شکل رعب آوری ناگهان جدی شد. تیر کمانش را به سمت مروپ گرفت.
- بزن گاد حسن مامان! بزن و مامانو شهید کن... ولی اینو بدونین که مامان آب پرتقال شهادتو در راه اهداف جد بزرگوارش مامان نوشید. مامان در راه خالص سازی خون جادوگران جنگید. مامان با آغوش باز پذیرای مرگه!
تیر قلبی شکل از کمان پرتاب شد و به قلب مروپ برخورد کرد. دو تیر دیگر نیز همزمان به قلب سالازار و گلرت برخورد کردند. سپس حسن بالای سر هری رفت و با سرور و هاست یکی بر کله زخمیاش کوبید که باعث شد کلهاش زخمی تر شود اما دوباره پسری شود که زنده ماند.
از آنجایی که این جنگ بدون دادن مسئولیتی به الهه قبول مسئولیت یونان باستان نباید به پایان میرسید، جعفر با گلهای گوسفند به میان جزیره آمد و شروع به قبول مسئولیت پخش شیرینی ناپلئونی خامه طبیعیاش در میان جمعیت ماچ و بغل کنان کرد.
سپس جماعت ریونکلاوی، گریفیندوری و هافلپافی با اسلیترینیها در روز برادری و برابری آشتی کردند و تا آخر عمر با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی... خیر! شاید گوسفندهای جعفر یک روز پرواز کنند اما اسلیترینیها هرگز با گروههای دیگر صلح نخواهند کرد حتی با وجود تیرهای قلبی گاد حسن!
سالازار اسلیترین، گلرت گریندلوالد و مروپ گانت زیر ماسک خندههای مهربانانه خویش در تدارک نقشههای شوم آیندهشان برای دنیای جادوگری بودند.