تام یک نگاه به بدن نداشتش و یک نگاه به سالازار می اندازد و دوباره همین کار را تکرار میکند.
چند مرتبه بعد...
- د بنال دیگه ورزش چشم میکنی برا من؟
- نه آخه وجدانا اگه من میدونستم بدنم کجاست انقدر زیر دست و بال شما میموندم از این ور شوت شم اون ور؟
سالازار نیم نگاهی به تام انداخت و فکر کرد با وجود اینکه ماگلی است تو دل نرو ولی گاهی وقتا حرفای منطقی ای میزد. با این حال محال بود سالازار این حقیقت را مستقیما بپذیرد.
- خیر نمیماندی اما ماهم زورمان رسید، خواستیم اذیت کنیم. شکایتی داری خودت تن لشت را بگرد پیدا کن.
اوضاع بر وفق مراد تام نبود. میدانست با وضعیتی که دارد آخرش یا گیر لاکپشت ها میوفتد یا باز از یک جا که معلوم نبود باز با چه جانوری رو به رو میشود سر بر می آورد.
- ای بابا چرا حالا زود بهتون بر میخوره. نه که قلبم نیست خون درست حسابی ای به مغزم نمیرسه که درست فکر کنم.
- حالا ببینم شوهر مامان واقعا هیچ ارتباطی با بدنت حس نمیکنی شاید هرچیزی بتونه مارو بهش برسونه.
- نه والا خانوم هرچی فکر می کنم...عه...عه...آآاآییی میخاره.
- چی؟
- کف دست راستم.
مروپ نگاهی به تن نداشته تام کرد.
- شوهر مامان دستمون انداختی؟
- نه به جون تو داره بد جور میخاره.
- حتما پشه زده.
- خانوم یکم عمیق تر دقت کن.
مروپ عمیق تر به تام نگاه کرد.
- هنوزم چیزی نمیبینم.
- نه منظورم به حرفم بود. الان من چجوری خارش دست نداشتمو حس کردم؟
- خودشه شاید با این بتونیم نشونه ای پیدا کنیم بدنت کجاست.