لیلی از روی عرشه، بیمقدمه و با صدایی بلند گفت:
-چرا هیچوقت منطقی فکر نمیکنید؟
اسلیترینیها با تعجب برگشتن سمتش. نگاههای متعجب، بعد اخمهای درهم. انقدر این حرف لیلی بهشان بر خورد که حتی ذره ای به چگونکی ظاهر شدم ناگهانی فکر نکردند.
دراکو با پوزخند تحقیر امیزی گفت:
-ما داریم دنبال دست تام میگردیم. این کجاش غیرمنطقیه؟
-هیچ جاش!
-
-

-پس یعنی منطقیه!
-اگه راهکارتون منطقیه، پس چرا تا الان دستشو پیدا نکردید؟
سالازار که تا حالا کسی انقدر بهش بی احترامی نکرده بود، با خشم غرید:
-خیلی خب! حالا تو که ادعای منطق میکنی، بگو ببینیم چه باید کرد.
لیلی شونه بالا انداخت.
-خیلی سادهست."اکیو دست تام"
سه ثانیه سکوت. بعد همه اسلیترینیها با هم:
-چییییییی؟!
لیلی بیاعتنا چوبدستیشو بالا گرفت و فریاد زد:
_اکیو دست تام!
ناگهان از دل دریا یک کوسهی غولپیکر همراه با یک دست نیمهجویده بیرون پرت شد و با صدای مهیبی وسط عرشه افتاد. کشتی لرزید، اسلیترینیها جیغکشان به همه طرف پخش شدند.
مروپ با هیجان جیغ زد:
-وای شوهر مامان! دستتو آوردن!
تام نالید:
-اره فقط یه اشکال خیلی کوچولو داره اونم اینه که توی دهن کوسه 20 تنیه!
سالازار با وحشت فریاد زد:
این بود منطقی فکر کردنت؟! کوسه آوردی وسط کشتی؟!
لیلی با آرامش خاک دامنشو تکاند و با ارامش به سکان تکیه داد.
_شما دست تامو میخواستید که الان دارید حالا چه فرقی میکنهتو شکم کوسه باشه یا نباشه؟ حالا هم که کمک کردم باید برم که داره دیرم میشه!
-وایسا! تو نمیتونی ما رو با شوهر مامان و یه کوسه ول کنی بری!
ولی دیگه دیر شده بود چون لیلی با صدای پوف کم جانی ناپدید شده بود! ولی یک مشکلی وجود داشت! سکان هم به همراه لیلی ناپدید شده بود.