اوزما کاپا vs پیامبران مرگ WE ARE OK حقه تروآ
پست دوم
اسب گنده قرمزرنگی، بعد از کمی چریدن توی دشتهای آتشین جهنم برگشت سمت آخورش تا غذا بخوره. سرش رو کرد توی یونجههای فلفلی موردعلاقهش و نصف ظرف رو یکجا بلعید. همونطور که غذا از گلوش پایین میرفت، یکم احساس سوزش کرد؛ ولی اون یه اسب بود و نمیتونست به سوزش گلوش اهمیت بده. جدا از اینکه اسمش روش بود، فلفلی، و همیشه یکم سر معدهش رو میسوزوند.
بعد از اینکه یه دل سیر یونجه فلفلی و سیب سمی و هویج گندیده خورد، تصمیم گرفت برگرده و بازم بچره. یورتمهکنان رفت و با هر قدم، از زیر سمهاش آتیش میزد بیرون. همه عاشق خوی وحشی و یال زردرنگش بودن که مدل تیفوسی کوتاه شده بود. قدمهای آتشینش که دیگه دل هر موجود جهنمیای رو با خودش میبرد. پوست سرخ عنابیش هم میون اون همه رنگ قرمز توی جهنم جلوه خاصی داشت.
وقتی به برکه مواد مذاب رسید، چندتا اژدها براش عشوه اومدن. یکم جلوتر رفت تا از لاوا بنوشه و سیراب بشه، ولی یکی از اژدهاها نزدیکش شد و خواست با عشوه اژدهایی اغفالش کنه. جهنم بود به هر حال، پر فسق و فجور. ولی اسب هم هرچقدر جهنمی بود، دلش نمیخواست توسط یه اژدها اغفال بشه، پس با سریعترین حالت ممکن از برکه دور شد و رفت. اژدها که دید اسب داره ازش فرار میکنه، بالهاش رو باز کرد و دنبالش پرواز کرد.
اسب، همونطور که میدوید هر از گاهی برمیگشت و پشت سرش رو نگاه میکرد تا ببینه اژدها هنوز دنبالشه یا نه، و وقتی میفهمید که بعله، سرعتش رو بیشتر میکرد. ولی فایده چندانی نداشت؛ به هر حال یه اسب بخار بیشتر نبود. بخش جونورای قوی و خشن حالا بیشتر شبیه حیوونای سریع و خشن شده بود.
اونا بالاخره به محله انساننشین جهنم رسیدن. تعقیب و گریز بین ساختمونای عجیب و غریب و خیابونای پیچدرپیچ جهنم کار آسونی نبود؛ ولی اسب همچنان با فاصله محسوسی داشت فرار میکرد. وقتی یه پیچ رو پیچید، یه در گنده (که از خودش هم گندهتر بود) روبهروی خودش دید که دوتا نگهبان هم دو طرفش بودن.
نگهبانها که دیدن یه اسب غولپیکر جهنمی داره بهشون نزدیک میشه، نیزههاشون رو ضربدری جلوی در گرفتن و یکیشون فریاد زد:
- هی نرّه خر! ورود جک و جونورا به استادیوم ممنوعه، مگه اینکه نامه از فدراسیون داشته باشی که عضو تیمی!
قطعا اسب زبون آدمیزاد حالیش نبود. جز چند کلمهی: «بشین، بخواب، غلت بزن، دست بده.» که اونا رو هم در اثر همنشینی با سگهای جهنمی یاد گرفته بود. البته که حتی اگه حرف نگهبان رو میفهمید، سرعتش بیش از حد مجاز بود و به راحتی نمیتونست ترمز کنه. این شد که همینجور که سمهاش داشتن زمین رو میساییدن تا اصطکاک نگهش داره، از روی نگهبانا رد شد و در استادیوم رو شکوند و بالاخره وسط زمین خارپوشیده متوقف شد.
ولی اژدها بزرگتر از اونی بود که بتونه از قاب در رد بشه، و خنگتر از اون که بدونه از بالای میتونه پرواز کنه و از بالای استادیوم بره داخل. پس غرش نارضایتمندانهای کرد و دور زد تا برگرده پیش دوستای اژدهاییش. اسب حالا وسط ورزشگاه نشسته بود و نمیدونست بیرون امن هست که بره یا نه. ولی توجهش به خارهای کف ورزشگاه جلب شد. قطعا که هیچکس انتظار نداشت ورزشگاه طبقه هفتم جهنم با چمنای سرسبز و تازه کوتاه شده میزبان بازیها باشه. و البته اسب هم یه اسب معمولی نبود و جهنمی بود، پس طبیعتا بوتههای خار رو به چمن و علوفه معمولی ترجیح میداد. این شد که شروع کرد به خوردن و چریدن.
چند دقیقه بعد، صدای ویژ چندتا جارو از اطراف شنیده شد و اعضای تیم پیامبران مرگ، برای گرم کردن قبل از مسابقه (که البته تو جهنم معنایی نداشت) و مرور تاکتیکها وارد ورزشگاه شدن. ولی طولی نکشید که موجود عظیمالجثه وسط زمین رو دیدن و متوقف شدن.
- اینو کی راه داده داخل؟! مگه نگفتم امروز بازی داریم حواستون باشه هرکسی نیاد تو!
دوریا در حالی که با پوتینهای ضد خار روی زمین فرود اومد، گفت. اونم به سمت در بزرگی که از جا کنده شده بود و نگهبانایی که روی زمین کتلت شده بودن و باید با کفگیر اون وریشون میکردن تا یه روشون نسوزه.
پشت سر دوریا هم باقی اعضای تیم فرود اومدن.
- این مگاسوزه. داداش پگاسوس. منتها پگاسوس همیشه محبوبتر بود، بخاطر همین مگاسوز حسودی کرد و مثل آدم بدهی همه فیلما از راه به در شد و افتاد جهنم. ولی اینکه الان اینجا چی کار میکنه رو فقط خود زئوس میدونه.
آتنا هوش ریونکلاوی ایزدیش رو به رخ بقیه کشید و براشون توضیح داد، که باعث شد سوالای بیشتری برای اعضای تیم پیامبران مرگ پیش بیاد.
- حالا چرا مگاسوز؟ یه جوری نیست؟
- چون سُم آتیشی داره مصرف سوختش بالاست. ده به توان 6 برابر سوخت بیشتری میدن بهش.
- ولی چرا الان وسط زمین مسابقه ماست؟ اونم درست یه ساعت قبل مسابقه؟
- احترامت واجبه لرد، ولی ما هم هم زمان با خودت رسیدیم اینجا و اندازه خودت میدونیم.
به نظر جواب آتنا برای لرد ولدمورت قانعکننده بود، چون به فکر فرو رفت.
- ممکنه یه پیشکشی باشه؟
سرها به سمت هیدس چرخید.
- هر چی باشه ما خداییم! معمولا این فانیها... منظورم با شما نیست فانیهای جادویی قدرتمندم.
فانیهای ضعیف و معمولی رو میگم. اونا معمولا زیاد برای ما قربانی و هدیه و پیشکشی میآرن.
آتنا به نشونه تایید سر تکون داد.
- من فکر میکنم این هم یه هدیه از طرف تیم حریفمونه. اسمشون چی بود؟ اسکل کله؟
- اوزما کاپا.
- هر چی. احتمالا اونا از ابهت ما ترسیدن و خواستن اینجوری بهمون رشوه بدن که بهشون آسون بگیریم.
سالازار که شنل سبزرنگش احتمالا با یه طلسم به اهتزاز دراومده بود، جاروش رو توی دستش چرخوند و لبخند اسلیترینیای زد.
- من که میگم این
هدیه رو همین جا نگه داریم تا وقتی داور و تماشاگرا و خبرنگارا اومدن، قضیه رو بفهمن و نقشه کوچولوشون رو نقش بر آب کنیم. اینجوری از نظر روانی هم در هم میشکنن و روحیهشون هم خراب میشه. هر چی رقیب کمتر، بهتر.
پیامبران مرگ به فکر فرو رفتن. نقشه بسیار ناجوانمردانهای بود، و طبیعتا این کمترین چیزی بود که توی طبقه هفتم جهنم میشد پیدا کرد. پس از نظر سایرین، مسئلهای نداشت که همچین چیزی رو عملی کنن.
اون هفت نفر جاروهاشون رو برداشتن؛ البته جز لئوناردو که اصرار داشت سوار ماشین پرنده دستسازش بشه. همه بی توجه به اسب غولپیکر وسط زمین، ارتفاع گرفتن تا استراتژی بازیشون رو مرور کنن.
حدودا نیم ساعت به بازی مونده بود که مردم جهنمی، کم کم وارد استادیوم شدن و صندلیها رو پر کردن. صدای پچ پچ کل استادیوم رو فرا گرفته بود. مگاسوز چیزی نبود که به راحتی بشه نادیدهش گرفت. عدهای احتمال دادن تیم پیامبران میخواد یه اسب قربونی کنه تا چشم نخوره، چند نفری هم معتقد بودن این موجود، چیرلیدر جدید تیمه. در نهایت چیزی که توی ذهن همه میگذشت، این بود که مگاسوز وسط زمین مسابقه چیکار میکنه.
یکم دیگه هم گذشت ولی کسی ندید تیم اوزما کاپا وارد استادیوم بشه. بازی باید دقایقی دیگه شروع میشد. اسکورپیوس که لباس ضدآتیش مخصوص جهنمش رو پوشیده بود، با جارو پرواز کرد وسط زمین.
- تیم اوزما کاپا هنوز حاضر نشده؟
ملت به هم دیگه نگاه کردن و شونه بالا انداختن.
- طبق قوانین اگه تا 10 دقیقه دیگه اعضای تیم اوزما کاپا داخل ورزشگاه حاضر نشن بازی به نفعِ-
حرف اسکور با خرخر مگاسوز ناقص موند.
اسب بیچاره انگاری که علوفهش بهش نساخته باشه، داشت تو خودش میپیچید.
وزیر سحر و جادو هم که باشی، وقتی یه اسب گنده آتشین وسط زمین مسابقه تو خودش بپیچه هیچکس کوچکترین اهمیتی به تو نمیده؛ چه برسه به اینکه صرفا داور مسابقه کوییدیچ باشی.
بعد از چندتا خر غلت زدن و صداهای سوزدار، مگاسوز به خس خس افتاد و یهو اعضای تیم اوزما کاپا عین توپ که در شده باشه، از دهن اسب شوت شدن بیرون.
ورود خیرهکننده و عجیبی بود، و البته به موقع. اعضای تیم که ظاهرا نگران دیر رسیدنشون بودن، به محض پرت شدن، روی هوا سوار جاروهاشون شدن و آلنیس کوافل رو که از دست اسکور رها شده بود قاپید.
تیم اوزما کاپا اونقدری هول کرده بودن که نذاشتن چند ثانیه از حضورشون بگذره و همون لحظه آلنیس کوافل رو پرت کرد سمت حلقه دروازه حریف. اولین گل به ثمر رسید درحالی که تماشاچیا هنوز از صدای مگاسوز ترسیده بودن و پیامبران مرگ هم توی شوک ورود اوزما کاپا. حتی الستور که به صورت افتخاری گزارش این بازی رو قبول کرده بود هم فرصت نکرد میکروفونش رو روشن کنه.
اوزما کاپاییها بعد از گل خودشون هم هاج و واج به بقیه نگاه کردن چون جو ورزشگاه جوری بود که انگار بازی به صورت رسمی آغاز نشده بود، ولی وقتی جوزفین از گوشه زمین سوت زد و گل رو اعلام کرد، هوادارای اندک اوزما کاپا که یه گوشه جایگاه نشسته بودن، جیغ زدن و تابلوهای حمایتشون رو تکون دادن.
- مثل اینکه تیم مهمان خیلی عجله داره که حتی فرصت نداد من پشت میکروفونم بشینم.
خب خب خب، سلام رفقای آتیشی من. الستور مونم و صدای منو از رادیو 666 میشنوین! الان شاهد بازی دو تیم پیامبران مرگ و اوزما کاپا تو طبقه هفتم جهنم هستیم! بازی هنوز شروع نشده، کاپیتان تیم اوزما کاپا یه گل زده و تیمش رو ده – هیچ جلو انداخته.
پیامبران مرگ با صدای الستور بالاخره به خودشون اومدن. آتنا روی جاروش خیز برداشت و دندون قروچهای کرد.
- You dare to use my own spells against me, Evermonde?! من خودم مغز متفکر پروژه تروآ بودم! فکر کردی کی هستی که از من و فامیلام کپی میکنی؟!
- ما که اصلا برای این برنامهریزی نکرده بودیم، ولی به هر حال هر اثر بیارزشی یه کپی شاهکار داره دیگه.
آلنیس نه تنها باید یاد میگرفت که بعد یه گل شاخ نشه، بلکه نباید با یه ایزد در میافتاد!
آتنا از اینکه تیم مقابل توسط حقه خودش گولشون زده بودن شاکی بود، ولی از نفرین کردنشون صرف نظر کرد و به جاش به سمت کوافل روی زمین شیرجه زد و اون رو برداشت.
- مثل این که تیم اسلیترینیها تصمیم گرفتن بازی کنن.
آتنا، مهاجم فرازمینی این تیم رو میبینیم که کوافل رو به لرد ولدمورت پاس میده. لرد از نجینی کمک میگیره تا مهاجمهای حریف رو گیج کنه و بتونه ازشون رد بشه.
خانم دارابی از اینکه توسط یه مرد کچل بیدماغ و مار خونگیش پیچونده شده خشمگین شد و فریاد زد، ولی کلاهش دوجداره بود و صداش فقط تو سر خودش پیچید.
سالازار هم از فرصت استفاده کرد و از بغل اونا رد شد. لرد که اون رو نزدیک دروازه اوزما کاپا دید، بهش پاس داد و سالازار همون پاس رو مستقیم به سمت حلقه سمت چپ پرتاب کرد که...
- تارزان همونطور که از جاروش آویزونه یه موز سمت کوافل پرت میکنه تا از مسیرش منحرف بشه! البته اگه بشه اسم اون رو جارو گذاشت... فکر میکنم فقط یه شاخه درخته که سر راهشون کندهن و آوردن. شاید بهتر باشه بعد این گزارش یه پادکست درباره انواع جاروها بدم بیرون.
کجول به سمت جایگاه گزارشگر فریاد زد:
- نهخیر، از درختا شاخه نکندن! غلط کردن همچین کاری کنن! مگه من خشک شدم که هر ننه قمری بیاد و یه شاخه بکنه ببره؟!
رگ، یا شاخه غیرت کجول بیرون زده بود و کوافلی که از سمت دروازهشون به سمتش اومد رو ندید. همین باعث شد سالازار دوباره صاحب توپ بشه و برگرده سمت دروازه.
- اسلیترین کم نمیاره و دوباره کوافل رو پرتاب میکنه. برخلاف دفعه قبل، این دفعه موزی نیست که دروازه اوزما کاپا رو نجات بده و بعله! ده – ده مساوی میکنن بازی رو.
خانم دارابی به تارزان که داشت موز میخورد و پوستش رو برای مگاسوز که پایین پاشون نشسته بود میانداخت، چشم غرهای رفت و برگشت سمت بقیه همتیمیهاش که چیزی با فاصله چند سانتی از صورتش رد شد.
- بغلو بپا.
هیدس یه بلاجر رو به سمتش فرستاده بود که مرلین به خانم دارابی رحم کرد و از بیخ گوشش گذشت. قبل از اینکه فرصت کنه برگرده و سمتش هوار بکشه، کجول کوافل رو برداشت و بازی رو از سر گرفت.
- کجول که مثل هوای اینجا هاته توپ رو بین شاخههاش پاسکاری میکنه و بعد پاس میده به آلنیس اورموند. آلنیس برمیگردونه به کجول و حالا یه پاسکاری تمیز با خانم دارابی. اوه زودیاک یه بلاجر دیگه رو میفرسته سمت مهاجمای اوزما کاپا! و نه، حمله توسط ماه کامل دفع میشه. الان یه دونه به چاله چولههاش اضافه شد.
برگردیم به بازی. یه پرتاب قوی به سمت دروازه پیامبران مرگ توسط کجول. لئوناردو با کمک تابلوی مونا لیزا کوافل رو دور میکنه. اوه اوه، مونا چه پوزخندی هم میزنه به تیم مقابل!
توپ میافته دست لرد. پاس میده به... اونجا رو نگاه کنید! مثل اینکه کاپیتان بلک اسنیچ رو دیده! الان حتی منم میتونم برق طلاییش رو ببینم. آیا بازی همونطور که غیرمنتظره شروع شد، غیرمنتظره تموم میشه؟
دوریا با سرعت داشت به سمت اسنیچ پرواز میکرد و دستش رو دراز کرده بود تا بگیرتش. ولی تو یه لحظه اسنیچ لای شعلههای آتیش گم شد و دوریا ترمز گرفت.
آلنیس بیتوجه به آتنا که داشت به سمت دروازهشون میرفت، چرخید و عربده کشید:
- دیوانهساز حسابی پس تو کارت چیه تو این تیم؟!
جستجوگری مثلا! باید بری دنبال اون اسنیچ کوفتی و قبل دوریا بگیریش! شیطونه میگه برت گردونم همون آزکابان، ملت رو ماچ کنی!
- نه والا من هیچی نگفتم.
ابلیس از جایگاه ویآیپی به جمله آخر آلنیس اعتراض کرد، ولی اون اهمیتی نداد. در عوض سعی کرد جستجوگر تیمشون رو پیدا کنه؛ ولی همه شنلپوشهای داخل استادیوم قرمزرنگ بودن و نه سیاه.
- بچهها؟ دیوانهساز کو؟ کسی اصلا از وقتی از شکم اسبه دراومدیم دیدتش؟
ریموس گرگینه که هنوز اندازه یه جو ( و نه جوزفین) عقل انسان توی کلهش بود، شونه بالا انداخت.
- اصلا مطمئنی همراهمون اومد بیرون؟