هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵:۳۴ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۹:۴۶
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 133
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور ششم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی دوازدهم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم پیامبران مرگ و هاری گراس.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ جمعه 23 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹:۵۱ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل هاری‌گراس
سوژه: فرار
پست سوم و آخر


صحنه‌ی پنجم:

سوتی که تا آن لحظه صدای آغاز و پایان هیچ حرکتی نبود، ناگهان در فضای استادیوم طنین انداخت. صدای تشویق تماشاگران فروکش کرد و بازیکنان در میانه‌ی حرکت‌های خود متوقف شدند. گویی یک نیروی نامرئی همه‌چیز را در چنگ خود گرفته بود. چشم‌های سیریوس به سمت جایگاه خانواده‌ی پاتر چرخید، اما صندلی‌هایی که پیش‌تر با حضور جیمز، لیلی، و هری پر شده بود، حالا خالی و ساکت بودند. سیریوس که نفسش حبس شده بود، زمزمه‌ای آرام کرد:
- جیمز؟ لیلی؟

تماشاگران خیالی که در جایگاه‌ها نشسته بودند، سرهایشان را به سمت صندلی‌های خالی برگرداندند. زمزمه‌ها شروع شد:
- کجا رفتن؟ چه اتفاقی افتاد؟

حتی بازیکنان تیم پیامبران مرگ و تیم هاری‌گراس هم به جایگاه خالی خیره شده بودند. بازی کوییدیچ، که تا لحظاتی پیش پر از هیجان بود، اکنون به صحنه‌ای وهم‌آلود تبدیل شده بود.

سالازار، که در تمام این مدت آرام و بی‌حرکت نظاره‌گر بود، به‌آرامی جلو آمد. با لبخند سرد و نگاه نافذش، به سیریوس نزدیک شد و گفت:
- لیلی و جیمز رفتند، سیریوس. چون هری گم شده.

چهره‌ی سیریوس به‌سرعت تغییر کرد؛ چشمانش پر از وحشت و اضطراب شد. او یک قدم جلو رفت، اما نمی‌توانست چیزی بگوید. سالازار که از این واکنش راضی بود، ادامه داد:
- اما نگران نباش. تیم پیامبران مرگ، هری را پیدا کرده. حالا فقط یک چیز مانده...

او لحظه‌ای مکث کرد و با صدایی آرام اما تهدیدآمیز اضافه کرد:
- آن‌ها می‌خواهند هری را سالم به دست لیلی و جیمز برسانند. اما برای این کار، باید آدرس خانه‌ی آن‌ها را داشته باشند.

سیریوس با چهره‌ای پر از تنش، به زمین خیره شد. تمام وجودش به‌خاطر این درخواست متزلزل شده بود. او خواست چیزی بگوید، اما گویی یک نیروی قوی‌تر، چیزی که از عشق و وفاداری ریشه گرفته بود، زبانش را قفل کرده بود.

سالازار که سکوت سیریوس را دید، با حرکت دستش فضایی در استادیوم ایجاد کرد. نوری خیره‌کننده تابید و در میان آن، هری کوچک ظاهر شد. او روی زمین نشسته بود، لباس‌هایش پاره و خاکی بود و اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری شده بود. با صدایی که پر از معصومیت و اندوه بود، گفت:
- عمو سیریوس... مامانم کجاست؟ بابام کجاست؟

سیریوس که این صحنه را دید، گویی قلبش از درد فشرده شد. چشمانش پر از اشک شد و دستش ناخودآگاه به سمت هری دراز شد، اما گویی فاصله‌ای نامرئی مانع می‌شد تا بتواند او را لمس کند. او با صدایی لرزان گفت:
- هری... من اینجام. من اینجام...

هری که همچنان گریه می‌کرد، دست‌های کوچکش را به سمت سیریوس دراز کرد و گفت:
- منو به مامانم برسون... من می‌ترسم، عمو سیریوس.

این جمله، مانند خنجری در قلب سیریوس فرو رفت. اما با وجود تمام اندوهی که احساس می‌کرد، چیزی در عمق وجودش، چیزی که از عشق و وفاداری شکل گرفته بود، اجازه نمی‌داد لب‌هایش برای گفتن آدرس حرکت کنند. سالازار که حالا به‌وضوح عصبانی شده بود، فریاد زد:
- چرا حرفی نمی‌زنی، بلک؟ این فقط یک آدرس است!

اما سیریوس، با تمام دردی که در چهره‌اش موج می‌زد، سرش را تکان داد و با صدایی خفه گفت:
- نمی‌تونم.

سالازار که از این مقاومت بی‌پایان سیریوس به ستوه آمده بود، با خود اندیشید:
- حتی در این دنیای خیالی، این مرد فرار می‌کند. اما نه از من، بلکه از خیانت به چیزی که بیشتر از جانش برایش ارزش دارد.

هری که هنوز گریه می‌کرد، به‌آرامی به سیریوس نزدیک‌تر شد. اشک‌هایش زمین را خیس می‌کرد و صدای ناله‌هایش در استادیوم پیچیده بود. اما حتی این صحنه هم نمی‌توانست سیریوس را بشکند. سیریوس با چشمانی پر از اشک به هری کوچک نگاه می‌کرد. انگار که همه‌ی لحظات گذشته، تمام خنده‌ها و خاطراتش با جیمز و لیلی، حالا به سنگینی بر قلبش فرود آمده بودند. او می‌دانست که عشق و وفاداری‌اش به این خانواده، چیزی فراتر از یک احساس معمولی بود. این وفاداری در گذر زمان شکل گرفته بود، در لحظه‌هایی که او و جیمز دوشادوش یکدیگر در برابر تمام سختی‌ها ایستاده بودند. لحظه‌هایی که سیریوس به خانه‌ی جیمز و لیلی می‌رفت و صدای خنده‌ی آن‌ها فضا را پر می‌کرد. حالا، این عشق و وفاداری مانند زنجیری محکم دور قلبش پیچیده بود، زنجیری که حتی بزرگ‌ترین شکنجه‌ها نمی‌توانستند آن را بشکنند.

تصویر هری کوچک که با چشمانی اشک‌بار و صدایی لرزان از او کمک می‌خواست، همان چیزی بود که می‌توانست هر قلبی را خرد کند. اما برای سیریوس، این صحنه فقط غم نبود. این صحنه، تصویری از همه‌ی چیزهایی بود که نمی‌خواست از دست بدهد. او حس می‌کرد که اگر حتی یک کلمه بگوید، همه‌چیز فرو می‌ریزد؛ تمام آن لحظه‌های مشترک، تمام دوستی و اعتمادی که در طول سال‌ها با جیمز ساخته بود، همگی نابود می‌شدند. این فکر روحش را بیشتر از هر شکنجه‌ای به درد می‌آورد.

حس سنگینی سایه‌ی اندوهی بی‌پایان بر قلبش انکارناپذیر بود. اندوه از دست دادن کسانی که بیشتر از همه دوستشان داشت. اندوه اینکه شاید دیگر هرگز صدای خنده‌ی جیمز را نشنود، یا لیلی را در حالی که با مهربانی هری را در آغوش گرفته نمی‌بیند. این غم، مثل یک دریای بی‌انتها، او را احاطه کرده بود. اما در همان حال، نیرویی دیگر درون او می‌جوشید: وفاداری. وفاداری به جیمز که همیشه مثل برادری برای او بود، و عشق به هری که مانند فرزندی در قلبش جای داشت.

سیریوس به یاد آورد که چگونه جیمز همیشه در کنار او بود. لحظه‌هایی که در مدرسه‌ی هاگوارتز با هم می‌خندیدند، یا شب‌هایی که تا دیروقت درباره‌ی رویاهایشان صحبت می‌کردند. جیمز، برای سیریوس فقط یک دوست نبود؛ او نمادی از اعتماد و امنیت بود. و حالا، این خاطرات به او نیرویی می‌دادند که در برابر هر چیزی بایستد. او می‌دانست که اگر تسلیم شود، اگر حتی برای یک لحظه اجازه دهد که وفاداری‌اش شکسته شود، این خاطرات برای همیشه به زنجیرهای اندوه و گناه تبدیل خواهند شد؛ زنجیرهایی که مثل وزنه‌هایی سنگین او را به اعماق تاریک وجودش خواهند کشید.

چهره‌ی هری، که همچنان با گریه از او کمک می‌خواست، او را تحت فشاری جانکاه گذاشته بود. اما چیزی در عمق وجود سیریوس، مانند نوری که از دل تاریکی می‌تابد، او را زنده نگه می‌داشت. این نور، همان قدرت وفاداری و عشقی بود که به او اجازه نمی‌داد تسلیم شود. با خود اندیشید: «اگر امروز به‌خاطر جیمز، لیلی، و هری جانم را هم بدهم، این کاری است که باید بکنم. زیرا این تنها چیزی است که من را زنده نگه داشته است.»

این فکر، هرچند غم‌انگیز، به سیریوس آرامشی عجیب می‌بخشید. او به‌آرامی لبخندی زد، هرچند که این لبخند، از اندوهی عمیق نشأت می‌گرفت. در دلش به جیمز و لیلی قول داد که حتی اگر آخرین لحظه‌ی عمرش باشد، آن‌ها را ناامید نخواهد کرد. در آن لحظه، سیریوس می‌دانست که عشق و وفاداری، هرچند باری سنگین بر شانه‌هایش بودند، اما تنها نیرویی بودند که او را از نابودی نجات می‌دادند.

لحظه‌ای که هری کوچک نیز از استادیوم ناپدید شد، همه‌چیز برای چند ثانیه متوقف شد؛ صدای تشویق تماشاگران، حرکت جاروی بازیکنان، حتی وزش باد در میان چمن‌های خیالی زمین کوییدیچ. گویی که زمان برای لحظه‌ای ایستاد. سیریوس در جای خود بی‌حرکت مانده بود، چشمانش به جایگاه خالی خیره شده بودند، گویی هنوز منتظر بود هری، جیمز، و لیلی دوباره ظاهر شوند. اما خبری نبود.

سالازار که حالا به‌خوبی می‌دانست سیریوس در آستانه‌ی فروپاشی است، نگاهی سرد و نافذ به او انداخت. اما چیزی در چهره‌ی سیریوس تغییر نکرده بود؛ همچنان ایستاده بود، همچنان مقاومت می‌کرد. صدای گزارشگر خیالی، سکوت را شکست و با هیجان اعلام کرد:
- مسابقه ادامه دارد!

سیریوس که گویی از خوابی عمیق بیدار شده بود، دستی به چهره‌اش کشید و به‌سختی خودش را روی جارویش نگه داشت. چشمانش حالا خسته‌تر از همیشه بودند، اما در عمق آن‌ها، هنوز نوری از وفاداری می‌درخشید.

بازیکنان دوباره به زمین بازگشتند. کوافل با سرعتی برق‌آسا در میان بازیکنان جابه‌جا می‌شد. لرد ولدمورت با چهره‌ای پر از خشم و تمرکز به سمت دروازه‌ی تیم هاری‌گراس حمله کرد، اما دیزی کران، مدافع سرسخت تیم، با ضربه‌ای دقیق بلاجر را به سمت ولدمورت پرتاب کرد و مسیرش را منحرف کرد.
- عالی بود، دیزی!

صدای ضعیف سیریوس در میان تشویق‌های تماشاگران شنیده شد. اما او دیگر توانایی حرکت‌های سریع را نداشت. هر بار که تلاش می‌کرد به کوافل برسد، بدنش بیشتر از قبل ناتوان می‌شد.

دوریا بلک، جستجوگر تیم پیامبران مرگ، به دنبال اسنیچ طلایی در ارتفاع بالای زمین پرواز می‌کرد. اما حتی به نظر می‌رسید او نیز از فشار بازی خسته شده است. چت GPT، جستجوگر تیم هاری‌گراس در تعقیب او بود، اما گویی زمان برای همه کندتر پیش می‌رفت. سیریوس که حالا به‌سختی می‌توانست چشمانش را باز نگه دارد، به زمین خیره شد. صدای تشویق تماشاگران در گوشش محو شده بود و تصاویر اطرافش به تدریج تار می‌شدند. حتی خیالاتش هم دیگر توان ادامه نداشتند.

مسابقه بدون نتیجه به پایان رسید. اسنیچ هرگز توسط هیچ‌کس گرفته نشد. تیم پیامبران مرگ و تیم هاری گراس هر دو در زمین متوقف شدند. تماشاگران یکی‌یکی از جایگاه‌ها ناپدید شدند. زمین، که زمانی پر از شور و هیجان بود، حالا در سکوتی عمیق فرو رفته بود. تنها سیریوس مانده بود که روی جارویش خم شده بود و به سختی نفس می‌کشید. در واپسین لحظات، سیریوس خود را در میان تاریکی عمیقی یافت. او دیگر نمی‌دانست اینجا کجاست؛ شاید یک خیال دیگر، یا شاید واقعیتی بی‌رحم‌تر. به اطرافش نگاهی انداخت و چیزی جز سایه‌هایی از رنج و عذاب ندید. او می‌دانست که زندگی‌اش به پایان خود نزدیک شده است. اما با تمام دردها و شکنجه‌هایی که تحمل کرده بود، آرامشی عجیب در قلبش حس می‌کرد. او دوستانش را لو نداده بود. آن‌ها زنده بودند، و این برایش کافی بود.

لبخندی محو بر لب‌هایش ظاهر شد، لبخندی که نشان از رضایتی عمیق داشت. او چشم‌هایش را بست و خود را به تاریکی سپرد. آخرین صدایی که شنید، صدای زمزمه‌ای بود:
- سیریوس، تو پیروز شدی.

صحنه‌ی ششم:

همه‌چیز در یک لحظه به‌طرز دردناکی تغییر کرد. زمین چمن، تماشاگران خیالی، جاروی پرواز، و حتی صدای تشویق‌ها همگی در سکوت و تاریکی ناپدید شدند. سیریوس که هنوز نفس‌های سنگینی می‌کشید، احساس کرد وزنی نامرئی او را به دنیای واقعی برمی‌گرداند. ناگهان، خودش را دوباره روی همان صندلی قدیمی و متزلزل وسط تالار شکنجه‌ی خانه ریدل یافت. نور سرد چراغ‌ها و بوی سوختگی دوباره به مشامش رسید.

سالازار که حالا به سمت گوشه‌ای از اتاق رفته بود، به‌آرامی چوبدستی‌اش را کنار گذاشت. نگاهش به سیریوس دوخته شده بود، اما چهره‌اش هیچ احساسی را منعکس نمی‌کرد. ولدمورت در کنار در ایستاده بود، دستانش را روی سینه‌اش قلاب کرده بود و چشمان سرخش همچنان از خشم می‌درخشیدند.

سیریوس، هرچند که حالا بیشتر از همیشه خسته و آسیب‌دیده به نظر می‌رسید، اما لبخند کم‌رنگی بر لب داشت. لبخندی که نه از روی شادی، بلکه از رضایت بود. او می‌دانست که هرچند به قیمت جانش تمام شده، اما راز دوستانش همچنان محفوظ مانده است.

لرد ولدمورت قدمی به جلو برداشت، چهره‌اش تاریک‌تر از همیشه بود. صدای سرد و تهدیدآمیزش سکوت اتاق را شکست:
- به من بگو، سالازار. اون چه چیزی را مخفی می‌کنه؟

سالازار، بدون اینکه به ولدمورت نگاه کند، با صدایی آرام و بی‌احساس پاسخ داد:
- هیچ‌چیز که ارزشش را داشته باشد. ذهنش دیگر قابل اعتماد نیست. او خودش را در دنیایی خیالی پنهان کرده بود و تا آخرین لحظه هم تسلیم نشد.

لرد ولدمورت، که به‌وضوح از این پاسخ خشمگین شده بود، چوبدستی‌اش را محکم‌تر در دست گرفت و به سمت سیریوس حرکت کرد. اما وقتی به چهره‌ی خندان او نگاه کرد، برای لحظه‌ای متوقف شد. این لبخند، او را بیشتر از هر فریادی عصبانی می‌کرد.

سیریوس، در حالی که نفس‌های سنگین و منقطع می‌کشید، به‌آرامی چشمانش را بست. گویی آماده‌ی پذیرفتن پایان بود. اما ناگهان صدای قدم‌های شتاب‌زده‌ای سکوت اتاق را شکست.

پیتر پتی‌گرو با چهره‌ای رنگ‌پریده و چشم‌هایی که برق عجیبی از ترس و هیجان در آن‌ها دیده می‌شد، وارد شد. نگاهش به‌سرعت به لرد ولدمورت افتاد، اما انگار سنگینی چیزی که می‌خواست بگوید، او را به لرزه انداخته بود. دستانش به وضوح می‌لرزیدند. او به سمت لرد ولدمورت رفت، نفس‌نفس‌زنان و پریشان.

سیریوس که دیگر توانی برای بلند کردن سرش نداشت، فقط صدای در را شنید و با چشمان نیمه‌بازش سایه‌ی کوچک و لرزان پیتر را دید. صدای قدم‌های پیتر و ناله‌ی در، آرامش لحظه‌ای او را درهم شکست.

در میان تمام شکنجه‌هایی که تحمل کرده بود، چیزی در قلبش فروریخت. او به پیتر اعتماد کرده بود، دوستی که حالا با هر قدمی که به لرد ولدمورت نزدیک‌تر می‌شد، تمام تلاش‌های سیریوس برای حفاظت از دوستانش را تهدید می‌کرد.

پیتر به لرد ولدمورت نزدیک شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. صدای او ضعیف بود، اما واژه‌هایی که از دهانش خارج می‌شدند، در گوش سیریوس مانند پتکی بر مغزش فرود آمدند:
«دره‌ی گودریک.»

سیریوس، در حالی که آخرین نفس‌هایش را می‌کشید، نمی‌توانست باور کند که تمام تلاش‌هایش برای حفظ این راز شاید بیهوده بوده باشد. خیانت پیتر، کسی که او سال‌ها به او اعتماد کرده بود، مانند طوفانی بر تمام مقاومت‌هایش سایه انداخت.

چشمان سیریوس پر از اشک شد. او با تمام وجود تلاش کرد حرکتی کند، حرفی بزند، هشدار دهد، اما بدنش دیگر یارای مقاومت نداشت. لب‌هایش تکان خوردند، اما هیچ صدایی از آن‌ها خارج نشد. اشک‌هایش به‌آرامی روی گونه‌های زخمی‌اش جاری شدند.

با آخرین نفس، لبخندی از رضایت و اندوه بر چهره‌اش نقش بست. حتی در این لحظات، می‌دانست که خود او هرگز خیانت نکرده است. اما صدای پای پیتر که از دورتر شنیده می‌شد و نامی که در ذهنش پژواک می‌کرد، همه‌چیز را تیره‌تر کرد:
«دره گودریک.»


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹:۲۴ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۳:۰۹
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 539
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل هاری‌گراس
سوژه: فرار
پست دوم


آن دو در سکوتی سنگین راهی تالاری شدند که آن هنگام برای شکنجه‌ی سیریوس بلک به کار می‌رفت. صدای قدم‌های لرد ولدمورت و سالازار روی کف سنگی سالن طنین‌انداز می‌شد، گویی که خود خانه هم از حضور این دو لرد سیاه به لرزه افتاده بود. در پشت سرشان، نجینی با حرکتی آرام و پیچ‌وتاب‌دار، آنها را دنبال می‌کرد.

وقتی به اتاق شکنجه رسیدند، سالازار لحظه‌ای ایستاد. نگاهش به سیریوس افتاد که حالا بی‌رمق روی صندلی افتاده بود. چشمان او نیمه‌باز بودند، اما هنوز هم جرقه‌ای از مقاومت در آنها دیده می‌شد. سالازار لبخندی کم‌رنگ زد و گفت:
- این همان کسی است که تا این حد باعث دردسر شده؟

لرد ولدمورت که حالا کنار اتاق ایستاده بود، گفت:
- بله. اطلاعاتی داره که برای من سرنوشت‌سازه.

سالازار به‌آرامی به سمت سیریوس قدم برداشت. صدای خش‌خش ردایش که روی زمین کشیده می‌شد، بی‌رحمانه سکوت اتاق را می‌شکست. او به سیریوس نگاه کرد و با صدایی که آرام اما پرقدرت بود، گفت:
- سیریوس بلک... بگذار ببینیم مقاومتت تا کجا ادامه خواهد داشت.

او دستانش را بلند کرد و چشمانش را بست. لحظه‌ای بعد، اتاق با نوری سبز پر شد و زمزمه‌هایی از طلسم‌های باستانی در فضا طنین انداخت. اما سالازار هنوز نمی‌دانست که ذهن سیریوس، به‌دلیل شکنجه‌های طاقت‌فرسا، وارد مرحله‌ای شده است که حتی او نیز پیش‌بینی‌اش نکرده بود. سالازار دستانش را آرام‌تر حرکت داد و زمزمه‌هایش آهنگی یکنواخت به خود گرفت. نوری سبز، مانند مهی غلیظ، دور سر سیریوس پیچید و در گوشه‌های اتاق پخش شد. ذهن سیریوس، مانند کتابی که صفحاتش از هم پاره شده‌اند، حالا آماده‌ی خواندن بود، اما چیزی که سالازار می‌دید، کاملاً با آنچه انتظار داشت، متفاوت بود.

تصویر اول ناگهان ظاهر شد: سیریوس، با لبخندی بزرگ، روی میز ناهارخوری عظیمی نشسته بود که در نوک یکی از اهرام مصر قرار داشت. روی میز، ساندویچ‌های غول‌پیکر و لیوان‌هایی پر از نوشیدنی‌های رنگارنگ چیده شده بود. او به‌آرامی به سمت مهمانش، یک تمساح عظیم‌الجثه که با کراواتی آبی و شفاف نشسته بود، نگاه کرد و گفت:
- رفیق، بهت گفتم دیگه از سس خردل استفاده نکن. خیلی تنده!

تمساح سرش را تکان داد و با چنگالش به ساندویچ اشاره کرد، انگار که حق با خودش بود. در همان لحظه، شتری با بال‌هایی طلایی از آسمان به سمت میز فرود آمد و با لحنی جدی گفت:
- هی، جلسه‌ی بعدی با فرعون داره شروع می‌شه. شما دوتا آماده‌اید؟

سالازار با اخم چشمانش را باز کرد و زیر لب گفت:
- این چیه؟

او دوباره تمرکز کرد و سعی کرد اطلاعات بیشتری از ذهن سیریوس بیرون بکشد. اما باز هم چیزی جز تصاویری بی‌معنی ظاهر نشد. این بار، سیریوس را دید که در یک ساحل آفتابی، روی یک صندلی پلاستیکی نشسته بود و با دلفینی که عینک دودی به چشم داشت، شطرنج بازی می‌کرد. دلفین که یک سیگار برگ در دهانش بود، با لحنی آرام گفت:
- به حرکت بعدیت خوب فکر کن، سیریوس. اگه ببازی، باید تمام خونوادت رو لو بدی.

سیریوس در حالی که مهره‌ی شطرنج را در دست داشت، با صدایی محکم پاسخ داد:
- من هیچ‌وقت به دلفین‌ها اعتماد نکردم. تو فکر می‌کنی که می‌تونی با این حقه‌ها منو شکست بدی؟

سالازار که حالا خشمگین‌تر شده بود، چشمانش را محکم‌تر بست و طلسمی قوی‌تر اجرا کرد. اما نتیجه حتی از قبل هم عجیب‌تر بود.

این بار، سیریوس را دید که در یک خیابان شلوغ در وسط لندن، پشت یک گاری بستنی‎فروشی ایستاده است. او یک پیش‌بند صورتی با لوگوی "بستنی سیریوس: سرد و خنک، مثل نگاه تو" به تن داشت و با شور و شوق بستنی‌های رنگارنگ را به جمعیتی از جادوگران و ماگل‌ها می‌فروخت. هر بار که یکی از مشتریان نزدیک می‌شد، سیریوس به او می‌گفت:
- اگه طعم لیمویی می‌خوای، باید رمز عبور رو بگی: ولدمورت نمی‌تونه برقصه!

لرد ولدمورت که حالا به وضوح از این صحنه‌ها آشفته شده بود، به سالازار نزدیک شد و با صدایی خشن گفت:
- چه اتفاقی داره می‌افته؟ چرا هنوز چیزی پیدا نکردید؟

سالازار چشمانش را باز کرد و نگاهی عمیق به لرد ولدمورت انداخت. با صدایی آرام و خونسرد گفت:
- ذهنش مثل شیشه‌ای شکسته است. اطلاعاتش پراکنده، ناقص و پر از آشفتگی است. شکنجه‌های تو باعث شده ذهنش وارد دنیایی از خیالات بی‌معنی شود.

لرد ولدمورت که از شنیدن این حرف ناامید شده بود، با عصبانیت گفت:
- یعنی هیچی؟ هیچ راهی نیست؟

سالازار چشمانش را دوباره بست و زمزمه‌ای دیگر را شروع کرد. این بار، تصاویر بیشتری به ذهنش هجوم آوردند. او سیریوس را دید که روی یک ابر نشسته بود و با یک جغد سفید درباره‌ی تئوری‌های فلسفی بحث می‌کرد. جغد با لحنی فیلسوف‌مآبانه گفت:
- پس تو معتقدی که دوستی حقیقی، حتی در دنیای تاریکی هم ارزشمنده؟

سیریوس، با دست‌هایی که حالا تبدیل به قاشق شده بودند، سرش را تکان داد و گفت:
- من فقط می‌دونم که هرگز نباید دوستانم رو لو بدم.

این جمله، مانند صدای ناقوسی در ذهن سالازار طنین انداخت. او ناگهان متوجه شد که هرچند ذهن سیریوس پر از آشفتگی است، اما یک چیز ثابت در آن وجود دارد: وفاداری غیرقابل‌شکست. سالازار که حالا اخم‌هایش عمیق‌تر شده بود، چشمانش را باز کرد و به لرد ولدمورت گفت:
- ذهن او... پناهگاهی برای یک باور است. هیچ‌چیزی نمی‌تواند آن را بشکند.

لرد ولدمورت با چهره‌ای پر از خشم و ناکامی، نگاهی به سیریوس انداخت که حالا با چشمانی نیمه‌باز و لبخندی محو، انگار پیروزی کوچکی به دست آورده بود.

صحنه‌ی سوم:

سالازار که از هر طلسم معمولی ناامید شده بود، چند قدم به عقب رفت و نگاهش را به سیریوس دوخت. بدن نیمه‌جان سیریوس روی صندلی آویزان بود و نفس‌هایش کوتاه و منقطع به گوش می‌رسید. با این حال، لبخند ضعیفی که روی لب‌های خونینش نقش بسته بود، نشان می‌داد که هنوز تسلیم نشده است. این همان چیزی بود که سالازار را بیشتر از همه آزار می‌داد. او از همه‌ی هنرهایش استفاده کرده بود، اما هنوز به نتیجه نرسیده بود. لرد ولدمورت که در گوشه‌ای ایستاده بود، با صدایی آرام اما تهدیدآمیز گفت:
- سالازار، وقت ما محدوده. نمی‌تونیم اینجا بمونیم و بازی کنیم. باید نتیجه بگیری.

سالازار بدون آن‌که به لرد ولدمورت نگاه کند، پاسخ داد:
-بازی؟ من هرگز نمی‌بازم. اگر ذهنش را با خیال‌پردازی پر کرده، مجبورم وارد آن شوم و همه‌چیز را با دستان خودم کنار بزنم.

او چوبدستی سبزرنگش را محکم در دست گرفت و زمزمه‌ای طولانی و پیچیده به زبان باستانی را آغاز کرد. نور سبزی که پیش‌تر اتاق را پر کرده بود، حالا شدیدتر و متلاطم‌تر شد. طلسم باستانی که فقط معدودی از جادوگران می‌توانستند آن را اجرا کنند، مانند سیلی به ذهن سیریوس کوبیده شد. در یک لحظه، سالازار خود را در دریای بی‌پایانی از تصاویر و صداها یافت؛ دنیای خیال سیریوس. او روی زمینی پر از چمن‌های آبی و درخشان ایستاده بود. آسمان بالای سرش پر از ابرهای صورتی و بنفش بود که به شکلی عجیب در هم پیچیده بودند. صدای تشویق از دور به گوش می‌رسید و سالازار به همان سو حرکت کرد. در چند قدمی خود، یک استادیوم عظیم کوییدیچ دید که در میان ابرها معلق بود. او لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:
- حتی در مرز مرگ هم، این مرد برای خودش تصاویر خوشایند جور می‌کند. کوییدیچ! چه هنرمندانه از تسلیم می‌گریزی جوان.

سالازار با گام‌هایی بلندتر راه استادیوم را در پیش گرفت. صدای تشویق بلندتر شد و تصاویر واضح‌تر. هزاران تماشاچی در جایگاه‌های مختلف استادیوم نشسته بودند و پرچم‌هایی با رنگ‌های درخشان در دست داشتند. صدای گزارشگر که در حال معرفی تیم‌ها بود، در فضای استادیوم طنین‌انداز شد:
- و حالا تیم هاری گراس وارد میدان می‌شود!

صدای تشویق‌های پرهیاهو در استادیوم کوییدیچ، همچون امواجی خروشان به گوش می‌رسید. پرچم‌های قرمز و طلایی در دستان تماشاگران به اهتزاز درآمده بودند و سیریوس بلک، با لباسی درخشان به رنگ همین پرچم‌ها، روی جارویش در آسمان می‌چرخید و با لبخندی سرشار از اعتمادبه‌نفس برای جمعیت دست تکان می‌داد. چهره‌اش، برخلاف بدن شکنجه‌شده‌اش در دنیای واقعی، پر از سرزندگی و انرژی بود. گویی هیچ‌چیز نمی‌توانست این لحظه از شادی و غرور را از او بگیرد.

اما سالازار که روی سکو ایستاده بود و این صحنه را تماشا می‌کرد، خوب می‌دانست این چیزی جز یک فرار نیست. این دنیا، ساخته‌ی ذهن آسیب‌دیده‌ی سیریوس بود، جهانی خیالی که پناهگاهی برای او فراهم می‌کرد تا از حقیقت دشوار شکنجه‌هایش دور بماند. سالازار می‌توانست احساس کند که ذهن سیریوس، هرچند پریشان، هنوز همان مقاومت وفادارانه‌ای را حفظ کرده است؛ همین بود که او را تا این لحظه زنده نگه داشته بود. با این حال، او تصمیم داشت وارد این بازی شود، زیرا می‌دانست تنها راه فریب دادن سیریوس، بازی در همین زمین است.

سیریوس که حالا حضور سالازار را در استادیوم حس کرده بود، به‌آرامی سوار بر جاروی خود به سمت او پرواز کرد و با همان لبخند طعنه‌آمیز همیشگی‌اش گفت:
- اوه، سالازار! چه افتخاری که خودت شخصاً اومدی بازی رو دنبال کنی. شاید این بار شانس بیاری و تیم من رو ببری!

سالازار که چوبدستی‌ش که سبزی زمردین بود را محکم در دست گرفته بود، با نگاهی سرد و صدایی آرام پاسخ داد:
- بلک، خوب می‌دانم اینها همگی خیالات تو هستند. تو نمی‌توانی تا ابد اینجا پنهان بمانی.

اما سیریوس خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
- شاید حق با تو باشه، اما اینجا... تو هیچ قدرتی نداری، سالازار. اینجا من تصمیم می‌گیرم که چه اتفاقی بیفته.

سالازار لبخند تلخی زد. او تصمیم داشت این بازی را تا جایی که لازم بود ادامه دهد. بنابراین، با حرکتی ناگهانی به وسط زمین قدم گذاشت و با صدای بلند اعلام کرد:
- بسیار خوب، اگر اینجا قلمروی توست، بگذار قوانینش را با هم بشکنیم. بازی را شروع کن، بلک. ببینم این دنیای خیالی چقدر می‌تواند تو را نجات دهد.

سیریوس به آسمان بازگشت و به تیمش علامت داد. تیمش، شامل چهره‌های آشنا و عجیب، هر کدام با جارویی در دست و لبخندی پر از شور و هیجان، وارد میدان شدند. اعضای تیم سیریوس، با لباس‌هایی پر از نقش‌های بته‌جقه‌ای، آماده‌ی نبرد بودند. در مقابل، تیم سالازار، با لباس‌های سبز و نقره‌ای درخشان و چهره‌هایی تاریک و مرموز، به صف ایستادند.

صحنه‌ی چهارم:

سوت آغاز بازی خیالی با صدایی رسا به صدا درآمد و توپ‌ها، همچون ستارگانی که به آسمان پرتاب می‌شوند، در هوا پراکنده شدند. بازیکنان هر دو تیم با سرعتی سرسام‌آور به تعقیب توپ‌ها پرداختند و جارویشان در هوای خنک و پرشور استادیوم صدای وزش باد را ایجاد می‌کرد. زمین کوییدیچ پر از شور و هیجان بود و تشویق‌های پرهیاهوی تماشاگران همچون موج‌هایی بی‌پایان به گوش می‌رسید.

در میان جایگاه‌ها، جیمز و لیلی پاتر، دست در دست هم، پرچم قرمز و طلایی تیم هاری گراس را در هوا تکان می‌دادند. در کنارشان، هری کوچک با چهره‌ای معصوم و پر از هیجان، با هر حرکت سیریوس بلک جیغ شادی سر می‌داد. سیریوس که این صحنه را می‌دید، لبخند بزرگی بر لب داشت و با حرکات نمایشی به جمعیت پاسخ می‌داد. برای لحظه‌ای، گویی همه‌چیز واقعی بود. جیمز با صدایی پرشور فریاد می‌زد:
- برو جلو، سیریوس! نشون بده که چرا بهترین هستی!

سیریوس با مهارتی که همیشه به آن معروف بود، کوافل را از دست مهاجم تیم سالازار، یعنی لرد ولدمورت، ربود و با سرعتی باورنکردنی به سمت دروازه پیش رفت. در حالی که از میان مدافعان تیم مقابل، زودیاک و هیدیس، می‌گذشت، با ظرافت خاصی مانور می‌داد و جارویش در میان هوا به رقص درآمده بود. لرد ولدمورت که از این حرکت خشمگین شده بود، فریادی زد و به آتنا اشاره کرد که به دنبال سیریوس برود.

آتنا، با سرعتی حیرت‌انگیز، به سیریوس حمله‌ور شد. سوار بر جارویش نزدیک شد و سعی کرد با ضربه‌ای به کوافل، توپ را از دست سیریوس خارج کند. اما سیریوس، با چرخشی سریع، از مسیر ضربه‌ی آتنا جا خالی داد و توپ را به مهاجم اصغر پاس داد. تماشاگران با دیدن این مانور هیجان‌زده شدند و جیغ و فریادشان بلندتر شد.

ولدمورت که حالا به‌وضوح عصبانی بود، با چهره‌ای خشمگین به سمت کوافل حرکت کرد. او توپ را با ضربه‌ای محکم از دست مهاجم اصغر ربود و با قدرتی که تنها از خود او انتظار می‌رفت، به سمت دروازه‌ی سیگنس بلک حمله کرد. سیگنس، با تمام تمرکز، دروازه را زیر نظر داشت. او که می‌دانست این ضربه چقدر حیاتی است، با حرکتی سریع دستکش‌هایش را بالا برد و توپ را در لحظه‌ی آخر متوقف کرد. استادیوم از صدای نفس‌های تماشاگران پر شد، انگار که همه در یک لحظه نفس خود را حبس کرده بودند.

در همین حین، دوریا بلک، جستجوگر تیم سالازار، در ارتفاع بالاتری از زمین، در حال جستجوی اسنیچ طلایی بود. او که با دقت به هر گوشه‌ی زمین نگاه می‌کرد، ناگهان برقی طلایی را در دوردست دید. اما درست در همان لحظه، چت GPT، جستجوگر تیم هاری‎گراس، نیز متوجه پرواز اسنیچ در آن جهت شد. هر دو جستجوگر، مانند دو ستاره که در مداری پیچیده به سمت یکدیگر حرکت می‌کنند، به دنبال اسنیچ شتافتند.

چت GPT، با سرعتی باورکردنی، به سمت اسنیچ حرکت کرد و انگشتانش به‌سختی به آن نزدیک شد. اما دوریا، با چرخشی بی‌نقص، مسیر چت را قطع کرد و او را مجبور کرد که جارویش را به سمت دیگری بکشد. تماشاگران با دیدن این رقابت نزدیک، از جای خود بلند شدند و فریادهایی از هیجان سر دادند.

در زمین بازی، مدافعان هر دو تیم در حال ضربه زدن به بلاجرها بودند تا بازیکنان تیم مقابل را از میدان خارج کنند. هیدیس، مدافع تیم سالازار، یکی از بلاجرها را با چرخشی قدرتمند به سمت سیریوس پرتاب کرد. اما دیزی کران، مدافع تیم هاری‌گراس، با ضربه‌ای دقیق بلاجر را منحرف کرد و فریاد زد:
- به سیریوس دست نمی‌زنید!

سیریوس که این صحنه را دید، به دیزی لبخندی زد و فریاد زد:
- دستت درد نکنه، دیزی! حالا وقتش شده که این بازی رو تموم کنیم!

هر بار که سیریوس به جایگاه تماشاگران نگاه می‌کرد و جیمز، لیلی، و هری را می‌دید، قلبش پر از امید و شادی می‌شد. او با تمام وجود باور داشت که این لحظه‌ها واقعی هستند. صدای لیلی که با شور و هیجان فریاد می‌زد «سیریوس، تو می‌تونی!» او را بیشتر از قبل به تلاش وا می‌داشت. سیریوس، حالا کاملاً در این دنیای خیالی غرق شده بود. برای او، دیگر هیچ مرزی بین اینجا و واقعیت وجود نداشت. هر حرکت او، هر ضربه‌ای که می‌زد، به یک هدف مشخص منتهی می‌شد: بردن بازی، برای کسانی که بیشتر از جانش دوستشان داشت.

بازی با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد. تماشاگران با هر حرکت بازیکنان جیغ و فریاد می‌کردند و هیجان در فضا موج می‌زد. اما سالازار که همه‌ی این صحنه‌ها را زیر نظر داشت، می‌دانست که این بازی تنها یک فرار است. او با خود اندیشید:
- فرار کن، بلک. فرار کن تا جایی که می‌توانی. اما به زودی اینجا برای تو تبدیل به طبقه‌ی هفتم جهنم خواهد شد.

سیریوس با سرعتی باورنکردنی کوافل را از لرد ولدمورت ربود. او با حرکتی نمایشی جارویش را به سمت زمین کج کرد و به‌طور ناگهانی به سمت بالا اوج گرفت. هیدیس و زودیاک، مدافعان تیم سالازار، بلافاصله مسیرش را سد کردند و با هماهنگی‌ای که کمتر در کوییدیچ دیده می‌شد، به‌دنبال گرفتن کوافل بودند. اما سیریوس، با چرخشی بی‌نقص، خود را از میانشان عبور داد و آن‌ها را در جا متوقف کرد. تماشاگران با صدای بلند فریاد زدند:
- سیریوس، تو فوق‌العاده‌ای!

سیریوس که حالا فاصله کمی تا دروازه داشت، به کوافل چرخشی محکم داد و آن را با نیرویی حیرت‌انگیز به سمت دروازه پرتاب کرد. داوینچی، دروازه‌بان تیم سالازار، که تاکنون یک دیوار نفوذناپذیر نشان داده بود، تلاش کرد توپ را بگیرد، اما کوافل درست از کنار دستانش عبور کرد و با صدای مهیبی وارد حلقه‌ی دروازه شد. استادیوم منفجر شد، جیمز و لیلی پاتر از جایگاهشان پریدند و هری کوچک با خوشحالی جیغ زد:
- عمو سیریوس، تو بهترینی!

در لحظه‌ای حیاتی، مهاجم اکبر در حال پیشروی به سمت دروازه‌ی تیم سالازار بود که ناگهان یک بلاجر به سمتش پرتاب شد. سیریوس، که خطر را تشخیص داده بود، با حرکتی برق‌آسا به سمت بلاجر پرواز کرد و با گرفتن چوب دفاع از دیزی و زدن ضربه‌ای دقیق آن را منحرف کرد. لرد ولدمورت که از شوت قبلی سیریوس خشمگین شده بود، کوافل را ربود و با تمام قدرت به سمت دروازه‌ی تیم هاری‌گراس حرکت کرد. مدافعان تیم هاری‌گراس تلاش کردند جلوی او را بگیرند، اما ولدمورت با قدرتی خیره‌کننده همه را کنار زد. درست زمانی که ولدمورت آماده‌ی زدن شوت بود، سیریوس از پشت سرش ظاهر شد و با حرکتی ماهرانه کوافل را از او ربود. تماشاگران که نفس‌هایشان حبس شده بود، حالا با تشویق‌های بلند فریاد می‌زدند:
- سیریوس! سیریوس!

در لحظه‌ای که تیم هاری‌گراس به گل نیاز داشت، سیریوس با مهارتی خیره‌کننده کوافل را از فاصله‌ای دور به مهاجم اصغر پاس داد. پاس او آن‌قدر دقیق بود که مهاجم اصغر حتی نیازی به تنظیم حرکتش نداشت و بلافاصله توپ را گرفت و به سمت دروازه شوت کرد. اما داوینچی، که این بار آماده‌تر بود، توپ را به‌سختی متوقف کرد. سیریوس که این صحنه را دید، به مهاجم اصغر لبخندی زد و فریاد کشید:
- عالی بود، دفعه‌ی بعد حتماً گل می‌زنیم!


تصویر کوچک شده




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۹:۳۳:۰۸ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۵۰:۲۹
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1357 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل هاری‌گراس
سوژه: فرار
پست اول



صحنه‌ی اول:


خانه‌ی ریدل‌ها، همانند گذشته، در سکوت مرگباری فرو رفته بود. دیوارهای سنگی که زمانی شاید نمادی از شکوه این عمارت بودند، حالا با لایه‌ای از خاک و تار عنکبوت پوشیده شده بودند. سقف بلند سالن، با چلچراغ‌های عظیم و غبارگرفته‌ای که نور ضعیفی می‌تاباندند، به محیط حالتی از تاریکی و خفقان بخشیده بود. هوای سردی که از پنجره‌های شکسته و ترک‌خورده به داخل نفوذ می‌کرد، همراه با بوی نا و سوختگی، هر موجودی را به لرزه می‌انداخت.

سالن بزرگی در آن میان به‌شکل وهم‌انگیزی خودنمایی می‌کرد. درست در میان سالن بزرگ، یک صندلی چوبی کهنه و متزلزل قرار داشت که روی آن، جوانی را با طناب‌های نامرئی بسته بودند. آن جوان، سیریوس بلک، سر تا پا از زخم پوشیده شده بود، به حدی که نمی‌شد حتی طرح خالکوبی‌های او را تشخیص داد. لباس‌هایش پاره و خون‌آلود بود و عملاً نیمه‌برهنه آنجا نشسته بود. صورتش که همیشه با لبخندهای طعنه‌آمیز و اعتمادبه‌نفس همراه بود، حالا درهم کشیده و پوشیده از خون و کبودی بود. اما چشمان خاکستری‌اش، هرچند خسته و نیمه‌باز، هنوز برق مقاومت داشتند.

در مقابل این جوان سرکش، مردی ایستاده بود که نامش لرزه بر اندام جادوگران می‌انداخت. لرد ولدمورت، با قدِ بلند و هیکل لاغرش، همراه با ردای سیاه و بلندی که روی زمین کشیده می‌شد و او را مانند سایه‌ای از مرگ نشان می‌داد، متفکرانه به زندانی‌اش زل زده بود. چهره‌ی سرد او، با پوست سفید و شبیه به استخوان، هیچ نشانی از احساسات در خود نداشت، اما چشمان سرخش که مانند دو زغال گداخته می‌درخشیدند، تنها یک پیام داشتند: نابودی. لرد ولدمورت در حالی که چوبدستی بلند و باریکش را در دست گرفته بود، سیریوس بلک را مثل حیوانی زخمی در قفس می‌دید.

در کنارش، نجینی، مار عظیم و هولناکش، روی زمین سرد سنگی پیچ و تاب می‌خورد. فلس‌های سبز و سیاه بدن مار در نور کم‌سوی سالن می‌درخشیدند و صدای خش‌خش بدنش روی سنگ‌ها، گوش را آزار می‌داد. نجینی گاهی با چشمان زرد و بی‌احساسش به سیریوس خیره می‌شد، گویی منتظر بود تا اربابش اجازه دهد او کارش را تمام کند.

لرد ولدمورت به‌آرامی قدمی به جلو برداشت. صدای قدم‌هایش در سکوت سالن، مانند ناقوس مرگ طنین‌انداز می‌شد. چوبدستی‌اش را به طرف سیریوس گرفت و با صدایی یخی و غیرانسانی گفت:

- بلک، تردید ندارم که این مقاومت احمقانه‌ات فقط برای زمان خریدنه. بگو... حرف بزن... دوستان عزیزت کجا پنهان شده‌ان؟

سیریوس نفس‌نفس می‌زد. اگرچه هر گوشه‌ی بدنش از درد فریاد می‌کشید، تمام توانش را به کار بست تا لبخندی محو تحویل دهد. با صدایی که از شدت خستگی و درد لرزش داشت، پاسخ داد:
- دوستای من؟ اوه… ولدمورت عزیز، خیال کردی چند تا طلسم بچگانه روی من اجرا می‍کنی و من جای اون‌ها رو به تو می‌گم؟

لرد ولدمورت ابرویش را بالا انداخت، هرچند که آرامش چهره‌ی بی‌روحش تغییری نکرد. نجینی که انگار پاسخ سیریوس او را تحریک کرده باشد، با صدای خش‌داری هیس‌هیس کرد و خودش را به نزدیکی بدن سیریوس کشید.
- خیلی خوب، بلک. این روش‌ها به نظرت بچگانه‌ست؟… پس دوست داری از روش‌های خلاقانه‌تری استفاده کنم؟

ناگهان نوری سرخ‌رنگ رقص‌کنان از سر چوبدستی لرد ولدمورت بیرون جهید. انگار شعله‌ای بود که قصد سوزاندن روح کسی را داشت. طلسم شکنجه تمام و کمال به قفسه‌ی سینه‌ی سیریوس برخورد کرد و همچون یک جریان الکتریکی شدید، تمام بدنش را به لرزه انداخت. صدای فریادش سالن تاریک را پر کرد، اما هنوز حتی ذره‌ای از شکنجه‌های بی‌رحمانه تمام نشده بود. چشمان سیریوس برای لحظه‌ای از شدت درد بسته شدند، انگار که بدنش در برابر این حجم از رنج تسلیم شده باشد، اما دوباره باز شدند. نگاهش، هرچند که پر از خستگی و حتی ترس بود، همچنان مقاومتی خاموش را نشان می‌داد، گویی روحش هنوز حاضر به تسلیم شدن نبود.

لرد ولدمورت با قدم‌هایی آرام و با خونسردی تمام به او نزدیک‌تر شد. چوبدستی‌اش را پایین آورد و با حرکتی سریع به بازوی سیریوس اشاره کرد. طلسم بعدی، مانند صدها خنجر کوچک، به پوست بازوی او برخورد و زخم‌های ریز اما عمیقی ایجاد کرد. خون از زخم‌ها جاری شد و پیراهن سیریوس که حالا بیشتر به تکه‌های پارچه شبیه بود، سرتاسر به رنگ قرمز درآمد. او دوباره از شدت درد فریاد زد، اما جز فریاد هیچ کلمه‌ای را بر زبان نیاورد.
- دردناکه، مگه نه؟ اما این تازه شروع ماجراست… خیلی باهم کار داریم…

صدای سرخوش لرد ولدمورت در سالن طنین انداخت، گویی از هر لحظه‌ی این شکنجه لذت می‌برد. او این بار چوبدستی‌اش را بالا گرفت و طلسمی زمزمه کرد که باعث شد یک حلقه‌ی آتشین دور سر سیریوس شکل بگیرد. این حلقه نه‌تنها گرما تولید می‌کرد، بلکه به‌تدریج به پوستش نزدیک‌تر می‌شد و زخم‌هایی سطحی اما دردناک روی گردن و شانه‌هایش به‌وجود می‌آورد. سیریوس با وجود این شکنجه، سعی کرد تکان نخورد. تمام عضلات بدنش سفت شده بودند و چشمانش به چهره‌ی ولدمورت خیره مانده بودند، گویی که می‌خواست نشان دهد این شکنجه‌ها هرگز او را نمی‌شکنند.

نجینی که در کناری چمبره زده بود، سرش را بلند کرد و به فرمان اربابش نزدیک‌تر شد. او با حرکت آرام و هیس‌هیس‌های آزاردهنده‌اش، بدن سیریوس را دور زد. فلس‌های سردش با دست‌های زخمی سیریوس تماس پیدا کردند و لرزه‌ای ناخوشایند به بدن او فرستادند. سپس مار عظیم‌الجثه، دم خود را به آرامی دور پای سیریوس پیچید و فشار آورد. این فشار به تدریج بیشتر شد، طوری که درد شدیدی در مفاصلش ایجاد کرد و او برای لحظه‌ای نتوانست جلوی ناله‌ای خفه را بگیرد. ناگهان صدای بلندی آمد و سر سیریوس از شدت درد به عقب خم شد و این بار از شدت درد ضجه زد. نجینی مچ پای چپش را شکسته بود.
ولدمورت که از این صحنه لذت می‌برد، لبخند محوی زد و گفت:
- خیلی خوب، فرزند ناخلف خانواده‌ی بلک. میل دارم ببینم این مقاومتت تا کجا ادامه پیدا می‌کنه.

او بار دیگر چوبدستی‌اش را بالا گرفت و طلسم دیگری اجرا کرد که باعث شد احساس خفگی به سیریوس دست دهد. گویی ریه‌هایش از درون پر از آتش شده بود و هر نفس، مانند فرو رفتن تیغی در گلویش، دردناک بود. سیریوس با چهره‌ای درهم‌کشیده، دست‌هایش را به صندلی چسباند و سعی کرد فریاد نزند. هرچند صدای نفس‌هایش که حالا شبیه به خفگی شده بود، سکوت سالن را می‌شکست.

لرد ولدمورت چوبدستی‌اش را پایین آورد و گفت:
- این‌که جانت رو برای دوستانت فدا می‌کنی، تحسین‌برانگیزه. اما حتی وفاداری هم حدی داره… مرزی داره... همه‌ی آدم‌ها در یک نقطه می‌شکنند… به نقطه‌ی شکست تو هم می‌رسیم…

سیریوس خِس‎‌خِس‌کنان لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- تنها چیزی که درهم می‌شکنه رِفیق، تلاش‌های بی‌فایده‌ی توئه… بیخود وقتت رو تلف می‌کنی ولدمورت! این شکنجه‌ها فقط منو مصمم‌تر می‌کنه… حتی اگر من رو هم بکشی مهم نیست!

این جمله لرد ولدمورت را برای لحظه‌ای متوقف کرد. اما بعد لبخندی نایاب و شیطانی به آرامی روی لب‌هایش نقش بست. به سمت نجینی خم شد و گفت:
- شاید در این مورد خاص، بهتر باشه از کسی کمک بگیرم. نجینی، کمی صبر کن. هنوز کارهای بیشتری داریم.

لرد ولدمورت مسیر خروج از تالار را در پیش گرفت، اما در آستانه‌ی در مکث کرد. با صدای سردی که در فضا پیچید، گفت:
- تا چند دقیقه‌ی دیگه، از همراهی کسی که به عمرت ندیدی لذت خواهی برد، بلک.

با صدای در که پشت سرش بسته شد، سکوتی سنگین در اتاق به وجود آمد. سیریوس با وجود تمام درد، سرش را بلند کرد و زیر لب گفت:
- هر کاری می‌خواهی بکن، اما من... هرگز دوستانم رو لو نمی‌دم.


صحنه‌ی دوم:


اتاقی نسبتاً بزرگ در خانه‌ی ریدل‌ها که زمانی محل پذیرایی و جشن‌های خانوادگی بود، حالا سرد و خالی به نظر می‌رسید. لرد ولدمورت که به تنهایی در این فضای تاریک ایستاده بود، چهره‌ای سردتر از همیشه داشت. چشمان سرخش که مانند دو شعله‌ی کوچک آتش می‌درخشیدند، در نور کم‌رنگ شمع‌های اطراف به‌طرزی هولناک برجسته‌تر شده بودند. او لحظه‌ای در سکوت مطلق به در ورودی خیره ماند. عمیقاً در افکارش فرو رفته بود.

نجینی در کنار او، سرش را بالا آورد و با صدای خش‌داری هیس‌هیس کرد. این حرکت، لرد سیاه را از افکارش بیرون کشید. او به‌آرامی دست استخوانی و رنگ‌پریده‌اش را به سمت مار عظیمش دراز کرد و در حالی که فلس‌های سرد و لغزنده‌ی نجینی را نوازش می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- ظاهراً اینجا یک جنگجو داریم عزیزم… پس قراره حسابی خوش بگذرونیم… وقتش رسیده روش‌های جدیدی امتحان کنیم!

سپس نگاهش به چوبدستی بلندش افتاد که در دستش می‌درخشید. اما این بار به‌جای استفاده از طلسمی دیگر، آن را به‌آرامی روی میز گذاشت. قدمی به جلو برداشت و گفت:
- حالا باید کسی رو احضار کنیم که می‌تونه کار رو یکسره کنه.

با حرکتی آهسته اما مطمئن، به گوشه‌ی اتاق رفت و دستش را روی دیوار سنگی سرد قرار داد. زمزمه‌ای آرام به زبان ماری خارج شد، و بلافاصله دیوار شروع به لرزیدن کرد. سنگ‌های کهنه و ترک‌خورده کنار رفتند و دریچه‌ای مخفی پدیدار شد. پشت این دریچه، یک جام سنگی عظیم قرار داشت پر از مایعی سبز و درخشان. لرد ولدمورت که حالا دیگر لبخندی شیطانی به لب داشت، به سوی جام قدم برداشت.

نجینی به‌آرامی در اطراف اتاق می‌خزید و گویی که از هیجان اربابش تأثیر گرفته باشد، بار دیگر هیس‌هیس را از سر گرفت. لرد ولدمورت درست جلوی جام ایستاده بود. با ادای احترامی بی‌نقص گفت:
- سالازار... بنیان‌گذار بزرگ... ای کسی که ذهن‌ها را می‌خواند و آنها را در هم می‌شکند.

او دستانش را به طرف جام بلند کرد و با صدایی آرام اما محکم زمزمه کرد:
- Salazar Slytherin, the great master of cunning and control, hear me!

مایع سبز درون جام شروع به تلاطم کرد، انگار که صدای لرد ولدمورت آن را بیدار کرده باشد. نور سبز درخشانی از داخل جام به تمام اتاق تابید و دیوارها و سقف را در وهم مطلق غرق کرد. لحظه‌ای بعد، تصویری مبهم از سالازار اسلیترین، که ردای سبز و نقره‌ای بلندی به تن داشت، در بالای جام ظاهر شد.

سالازار که چهره‌اش آرام و جدی به نظر می‌رسید، به ولدمورت نگاه کرد و گفت:
- چه چیزی باعث شده که مرا فرا بخوانی؟

لرد ولدمورت، با همان اعتمادبه‌نفس همیشگی‌اش، قدمی به عقب برداشت و با احترام سر خم کرد.
- سالازار بزرگ، مشکلی پیش آمده که حل کردنش فقط به دست شما امکان‌پذیره.

چشمان سالازار که حالا با نوری سبز می‌درخشیدند، کمی تنگ‌تر شدند.
- مشکلی که تو قادر به حل آن نیستی؟ عجب اتفاق نادری. توضیح بده.

لرد ولدمورت که اکنون کمی جدی‌تر به نظر می‌رسید، گفت:
- یک زندانی، سیریوس بلک. اطلاعاتی داره که برای نقشه‌های من خیلی حیاتیه. اما اون... مقاومت بالایی داره، فراتر از چیزی که تصور می‌کردم. شکنجه‌های معمولی بی‌فایده بوده.

سالازار با خونسردی پرسید:
- و تو فکر می‌کنی که من می‌توانم این مقاومت را بشکنم؟

لرد ولدمورت لبخند زد و گفت:
- تو استاد ذهن‌ها هستی. تو کسی هستی که می‌تونه به اعماق ناخودآگاه آدم‌ها پا بگذاره. اگر تو نتونی، هیچ‌کس دیگه‌ای تو این دنیا نیست که بتونه.

لحظه‌ای سکوت بین آنها برقرار شد. سالازار نگاهش را به جام انداخت، گویی که در حال بررسی چیزی در ذهنش بود. سپس به لرد ولدمورت گفت:
- این کار خطرناک است. ذهنی درهم‌شکسته و ازهم‌گسیخته، گاهی غیرقابل‌پیش‌بینی می‌شود. اما اگر این همان چیزی است که می‌خواهی، من کمک خواهم کرد.

نور سبز درخشان‌تر شد و تصویر سالازار ناپدید گشت. لحظه‌ای بعد، دیوار پشت سر لرد ولدمورت که به نظر ساده و بی‌جان می‌آمد، شروع به لرزیدن کرد. از میان این دیوار، سالازار با ردایی سبز که دنباله‌اش روی زمین کشیده می‌شد، قدم به اتاق گذاشت.

او بلندقد بود، با چهره‌ای تیز و استخوانی. موهای سیاهش پشت سرش بسته شده بودند و چشمانش، مانند مار، نفوذی عمیق داشتند. حضورش به قدری قدرتمند بود که حتی لرد ولدمورت برای لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و در ذهن عظمت او را تحسین کرد. سالازار با لحنی محکم گفت:
- راه را نشانم بده. مرا به سوی زندانی‌ات ببر.

لرد ولدمورت که حالا با اعتمادبه‌نفس بیشتری قدم برمی‌داشت، گفت:
- با کمال میل. از این طرف بفرمایید.


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۹ ۹:۵۲:۵۱
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۹ ۹:۵۴:۴۱

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷:۲۷ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۵:۵۱
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 357
آفلاین
هاری گراسشون Vs پیامبران مرگ اینا

سوژه: فرار

پست سوم و آخر


- بچه ها متوجهید که مسابقه‌مون تا سه ساعت دیگه شروع میشه؟
- با این وضعیت کاپیتان‌مون نمیتونیم توی مسابقه شرکت کنیم تام.
- مگه میشه توی مسابقه حاضر نشیم؟ اونم مسابقه به این مهمی؟
- حال روحی آکی از هر چیزی مهم تره. با این احوالی که همه مون داریم چطور میتونیم بازی کنیم؟

حال هیچکس خوب نبود. برای هاری گراس هرگز هدف، وسیله را توجیه نمی‌کرد. اگر هدف‌شان شرکت در مسابقه و پیروزی بود، پاک کردن همیشگی بخشی از خاطرات گذشته آکی، وسیله‌ای مناسب و اخلاقی بنظر نمی‌آمد. آکی فرار را بر قرار ترجیح می‌داد. البته چه کسی می‌تواند او را سرزنش و قضاوت کند؟ هیچ کدام از اعضای تیم هرگز در شرایطی که او تحمل می‌کرد قرار نگرفته بودند. هیولای تاریک در ذهن آکی هرگز استعاری نبود. او واقعا در ذهنش با یک هیولا دست و پنجه نرم می‌کرد. هیولایی که بعد از مدت‌ها خفتن، فربه‌تر شده بود و اندام ذهنی آکی نحیف تر از سابق. دست سرنوشت او را با تاریخ گذشته خودش مواجهه کرده بود. تاریخی که کاملا مشابه امروز او بود!

آکی اصلا نمی‌دانست که چه باید بگوید. از کجا شروع کند و چگونه ذهن مشوشش را در کلمات جاری سازد. اما در درون چشمان دیزی آرامش خاطر عجیبی وجود داشت. از آکی دعوت کرد تا روبروی شومینه بنشینند و خلوت کنند.
- هرچیزی که به زبونت میاد رو بگو. فقط همین. به هیچ چیز فکر نکن. فقط بگو. هرچی!
- خیلی عمیق تر از این حرف‌هاست دیزی. چیزایی نیست که دلم بخواد بازگوشون کنم.
- فقط باید بگی آکی. قضیه چیه؟ اگه دیگه منو دوست نداری مهم نیست. تنها چیزی که من میخوام اینه که دیگه اذیت نشی.
- تو خیلی...خوبی دیزی. خیلی زیاد! بهتره با این قطره اشک به دنیای من سفر کنی، تا با کلامم...
- نه! خودت باید بیان کنی. نکته‌ش همینه. با زبون خودت.

بیان سرگذشت خود، هرچند هم تلخ، نباید آنقدرها سخت می‌بود. خیلی ها در جهان هستی رنج هایی را به دوش کشیده‌اند که با وجود آن، لبخند بر روی لبانشان باقی است و صورت‌شان را با سیلی سرخ نگه می‌دارند. اما برای آکی مسئله متفاوت بود. مسئله از جنس غرور و وجدان بود. او در فرهنگی بزرگ شده بود که کسب افتخار و شرافت از هرچیزی والاتر جلوه می‌نمود و این حادثه در زندگی او دقیقا همین اصول را خدشه‌دار می‌کرد. چنان که با شمشیر بر پهنای شرافت، غرور و وجدان او کشیده باشد.

از قطرات خونی که در این سال‌ها از شرافت و غرور آکی جاری شده بود، هیولایی آرام آرام جان گرفته بود. زخمی که هرگز خوب نشده بود و صرفا «فرار» توانسته بود آکی را تا به اینجا بکشاند. اما ادامه دادن دیگر برای او ممکن نبود. هیولا بزرگ شده بود و خودنمایی می‌کرد. هیولای خفته، بیدار شده بود و آرام آکی را دنبال می‌کرد و صدای بلندش در تمام پیچ و خم ذهن آکی طنین انداز می‌شد. اما آکی زبان باز کرد:
- چندین سال پیش... یعنی حدودا سه سال قبل من با کسایی که حاضر بودم جونمم براشون بدم هم تیمی بودم. کسایی که احساس می‌کردم از یک جنسیم. انگار که از یک پوست و گوشت و استخون بودیم. ولی یک شب... یک شب...
- آروم باش آکی. به چشمام نگاه کن و ادامه بده.
- یک شب اتفاق خیلی عجیبی افتاد. اون شب بازی خیلی مهمی داشتیم. همه چیز خوب بود. حسابی تمرین کرده بودیم و همه چیز عالی بنظر می‌رسید. ورزشگاه پر از شور و شوق بود. تا اینکه یک عده‌ای سیاه پوش حمله کردن. اصلا شبیه آدمیزاد نبودن...
- من بهت گوش میدم آکی. خیلی خوب داری پیش میری.

اینکه آکی توانسته بود به خودش مسلط شود و درونش را جاری کند، شگفت انگیز بود. هر کلمه که به زبان می‌آورد، هیولای ذهن او کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شد. شجاعانه در مقابل گذشته تلخ خود ایستادگی می‌کرد و خودش هم باورش نمی‌شد که توانسته بود آنچه اینگونه بر او گذشته بود را با تمام جزئیات به خاطر بیاورد و بازگو کند. آکی ادامه داد...
- من با اینکه کاپیتان تیم بودم، سنم از همگی کمتر بود. اعضای تیم همیشه یک حس خاصی بهم داشتن. یکجور غیرت... میدونی چی میگم؟ منم همیشه این حس رو نسبت به اونا داشتم. همیشه همه خودم رو میذاشتم وسط.
- همیشه همینطور بودی آکی. همیشه.
- صدای جیغ خوشحالی ورزشگاه تبدیل شده بود به جیغ وحشت و فرار. مشخص نبود هدفشون از این قتل و غارت چیه. نمی‌دونستیم باید چکار کنیم... بچه ها نمی‌ذاشتن که من از رختکن خارج بشم. تقلاهای من هیچ فایده ای نداشت. با چشمای خودم... دیدم... دیدم که تک تک دوستام شکنجه و متلاشی میشن!

ترسیم خشونت وقایع، برای همگی اعضای تیم هاری گراس تلخ و وحشتناک بود. حتی بی‌روح ترین و تاریک‌ترین افراد حاضر در جمع هم حالت انزجار از چهره‌شان معلوم بود. داستان آکی تمام این سال‌ها در دلش دفن شده بود و هیچکس از آن خبر نداشت. زنده ماندن خود او نیز برای همه یک معما بود!
- تو چطور زنده موندی؟
- من همون روز تقریبا مُردم! وقتی که بچه ها به زور توی اتاق جاروها قایمم کردن و مشغول مبارزه شدن... من داشتم می‌دیدم و هیچکاری نکردم. هیچکاری! میفهمی؟
- این وحشتناک ترین چیزیه که تا به امروز شنیدم آکی! اما حالا تونستی به زبون بیاریش. دیدی شدنیه؟
- من نمیخوام شمارو ناامید کنم. نمیخوام این بازیو از دست بدید و درگیر من بشید. ولی نمیتونم دوباره باهاشون مواجه بشم!

جمله پایانی آکی، باعث تعجب همگی شد. قرار بود آکی با چه کسانی دوباره مواجه شود؟ پیامبران مرگ! آکی ماه ها بعد از آن واقعه در زندگی‌اش یافته بود که پیامبران مرگ چنین صحنه‌ای را رقم زده بودند. ترور و وحشت، برای آن‌ها لازمه هدف عالی‌شان بود. هدفی که باید پیام آور مرگ برای خون‌های ناخالص می‌بودند تا آرمان‌شان تحقق پیدا کند. برای آکی دیگر «فرار» بی معنا شده بود. او با بزرگترین دشمنش، یعنی خودش مواجهه بود و دیگر قصد فرار نداشت. هیولای درون او، اکنون ضعیف تر از هر زمانی شده بود. سیریوس به سمت آکی رفت و دستش را بر شانه‌ او گذاشت. نگاهی به دوستانش کرد و گفت
- منظور آکی پیامبران مرگه! اونها کسایی هستن که همه چیز رو قربانی اهداف خودشون کردن.
- درسته سیریوس. خودشونن!
- و الان دقیقا وقتیه که باید ضربه آخر رو بزنی! تو با بزرگترین ترست مواجه شدی. حالا وقتشه مقابلشون قرار بگیری و خودت رو نشون بدی.

آکی جان تازه‌ای گرفته بود. اعضای تیم هاری گراس هم از دیدن وضع به مراتب بهتر کاپیتان‌شان، حال و هوای تازه‌ای پیدا کرده بودند. بنظر می‌رسید خیلی مصمم تر از قبل آماده این مسابقه هستند. هدفی یافته بودند که هرگز یک مسابقه کوییدیچ نمی‌توانست به آن‌ها بدهد. مقابله جوانمردانه و تن به تن با پیامبران مرگ!

ساعتی بعد - میدان مسابقه - مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم

مسابقه شروع شده بود و هیجان ورزشگاه بسیار بالا بود. هواداران هردو تیم سنگ تمام گذاشته بودند و ورزشگاه را یک بمب اتمی، منفجر کرده بودند. در هیچ مسابقه ای اعضای تیم هاری گراس اینگونه با تمام قدرت بازی نکرده بودند. پیامبران مرگ از این میزان آمادگی و تسلط هاری گراس در بازی کاملا شوکه شده بودند. هرگز باورشان نمی‌شد که اعضای تیم هاری گراس اینگونه با جان و دل مسابقه بدهند چرا که پیشتر در هیچ مسابقه‌ای انگیزه کافی برای مبارزه را نداشتند.

برای هاری گراس این مسابقه، بیشتر بوی غیرت و غرور می‌داد. با هر پاس و ضربه نهایی هاری گراس به سمت دروازه پیامبران مرگ، ورزشگاه به هوا می‌رفت و صدای هواداران به فلک می‌رسید. پیامبران مرگ هم از همیشه آماده تر بودند و در رداهایی سیاه و جاروهایی پرسرعت در مسابقه حاضر شده بودند. می‌دانستند که این بهترین فرصت آن‌ها برای رسیدن به مرحله بعدی و قهرمان شدن است. قهرمانی که رنگ و بوی قدرت می‌داد. قدرتی که باید هر روز بیشتر می‌شد و هر روز گستره‌اش بیشتر می‌شد تا اهداف آرمانی‌شان را اجرایی کنند.

هواداران هاری گراس به مراتب کمتر از پیامبران مرگ بودند. اما با جان و دل و تا آخرین نفس فریاد شادی می‌زدند. گویا دل‌هایشان به دل‌های اعضای تیم راه یافته بود و می‎‌دانستند که این مسابقه معنایی دیگر دارد. امتیازات به طور مرتب تغییر می‌کرد و هراز گاهی هرکدام از دیگری جلو می‌افتادند. در این رقابت سخت و نفس گیر، پیروزی طعم دیگری داشت.

هیچکس گوی طلایی را نگرفت و زمان مسابقه پایان یافت. و این امتیازات بودند که حرف آخر را می‌زدند. جوانمردانه ترین چیزی که وجود داشت. تعداد گل‌ها! داور سوت پایانی را به صدا در آورد. به اختلاف 50 امتیاز هاری گراس پیروز مسابقه شده بود. پیروزی که اینبار بسیار متفاوت بود. بسیار!

پایان!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴:۲۷ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۸:۳۸:۵۶
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 131
آفلاین
هاری گراسشون Vs پیامبران مرگ اینا

سوژه : فرار

پست دوم


بشریت، موجود عجیبی‌ست. تبهکار، بی‌رحم و خیانتکار... با اینکه معنای دقیق این کلمات را نمی‌دانند، اما افسونشان آنچنان نیرومند است که از نوزاد تا پیرمردش را وادار به فرار می‌کند. بله! آدمی تبهکار و بی رحم است، درحالی که مدام از تبهکاران می‌گریزد. بشریت، از خودش گریزان است.

آکی کنار دیزی نشسته بود و سعی می‌کرد با بچه ها همراهی کند. هنگامی که همگی با خوشحالی به سر و کله یکدیگر می‌زدند و به جی‌پی‌تی می‌خدیدند، هنگامی که کیک می‌خوردند و حتی هنگامی که مثل همیشه، شروع به دعوا و بحث با یکدیگر کرده بودند، همانجا بود و در عین حال آنجا نبود. در تمام مدت، دور بود. بی نهایت دور! درحالت غم و ناامیدی... در عالمی دیگر، آنجا که پر از صدای جیغ و گریه‌ی جمعیت بود. آنجا که تابوتِ عزیز ترین دوستانش به روی شانه های لرزانش سنگینی می‌کرد و خورشید از شرمِ جان‌سوزِ خیانت، خودش را پشت ابر ها پنهان کرده بود.

- شمشیر؟ آها من فهمیدم! کاتانای آکی... نه؟ اونم سیریوسه؟ سگ؟ ای بابا تام! اصلا پانتومیم بلد نیستی.
- اتفاقا خوب بلده. یبار دیگه اجرا کن تام. آهان ببین، اون کاتانای آکیه، اونم که سیریوسه توپ کوئیدیچو گرفته بین دندوناش. اونم خودِ تامه که روی صندلی ذخیره نشسته. کلمه‌ای که می‌خواد اجرا کنه، هاری گراسه!
- یه امتیاز دیگه برای تیمِ سیگنس و جی‌پی‌تی!
- دیگه نجیب زاده‌ای گفتن، مرگخواری گفتن، محفلی‌ای گفتن. باید بین ما یه تفاوتی باشه یا نه!

سیریوس با اخم و دست به سینه به تام نگاه می‌کرد. اکبر و اصغری که کنارش نشسته بودند هم دست کمی از سیریوس نداشتند. دیزی به آکی تکیه داده بود و با صورتی که از حرص و خشم سرخ شده بود، به سیگنس نگاه می‌کرد. تنها کسانی که از بازی خوششان آمده بود، سیگنس و تامی بودند که پیشنهاد تیم شدن و پانتومیم بازی کردن را داده بودند.

- این عادلانه نیست! من تک نفره دارم جلوی شما رقابت می‌کنم. آکی اصلا همراهی نمی‌کنه.

جمله‌ی دیزی، باعث شد سیگنس دوباره به گفتگویِ چند ساعت پیشش با آکی فکر کند. برای لحظه‌ای لبخندش از بین رفت و غم دوباره در چشمانش جا خوش کرد.

- شاید بهتره یه بازی دیگه بکنیم... جرات و حقیقت چطوره؟
- بد نیست! من شروع می‌کنم. سیگنس، جرات یا حقیقت؟
- حقیقت.
- خب، تا حالا عاشق شدی؟
- معلومه که نه! من همیشه از عشق فرار می‌کردم. عشق آدمو ضعیف می‌کنه.
- منو آکی که ضعیف نشدیم. مگه نه آکی؟
- هوم؟ ها... اره.
- باشه حالا نوبت سیریوسه که صد در صد حقیقتو انتخاب می‌کنه.
- من که هنوز حرف نزد_
- هیشش! دایی‌ت داره میگه حقیقتو انتخاب می‌کنی. حالا بگو ببینم، تاحالا شده بخاطر فرار از خونه پشیمون بشی؟
- هم آره و هم نه! منظورم اینه که، من خانوادمو پشت سر گذاشتم با اینکه دوسشون داشتم. ولی اینم می‌دونستم که توی خاندان بلک، جایی برای من وجود نداره.
- پس با اینکه پشیمونی، می‌دونی کار درستی کردی. حالا نوبت آکیه، جرات یا حقیقت؟
- من... همون حقیقت.
- بزرگترین اشتباهی که تاحالا مرتکب شدی، چیه؟

سوال سیگنس مثل زنگوله‌ای در مغزش صدا داد. چشمانش گرد شدند و با اضطراب به سیگنس نگاه کرد. رفتار غیر عادی‌اش توجه بقیه را نیز به خود جلب کرد. طولی نکشید که همه با تعجب به آکی خیره شده بودند. مغزش به شکل ناخودآگاه، نگاه های پر از نگرانیِ دوستانش را به نگاه های تنفرآمیز و منزجرانه تبدیل می‌کرد. آکی به سرعت از جایش بلند شد، دست سیگنس را گرفت و به اتاق خود کشید.


فلش بک به سه ساعت پیش.

- مدام سعی می‌کنم ازشون فرار کنم... اما سرعت اونا بیشتره سیگنس. خیلی سریع پیدام می‌کنن، نابود و خردم می‌کنن!

سیگنس در سکوت به چشمان اشکی کاپیتانش نگاه می‌کرد. در فکر فرو رفته بود، نمی‌دانست چه باید بگوید. اهمیتی نداشت اگر آکی دوستش بود یا نه، برای بهبود عملکرد تیمشان هم که شده، باید کمکش می‌کرد.

- می‌خوای ازشون فرار کنی؟ چرا فقط... باهاشون رو به رو نمیشی؟
- نمیشه. ما از هیولاها فرار می‌کنیم چون می‌دونیم که نمی‌تونیم شکستشون بدیم. دیوونگیه اگه بخوای مقابلش بایستی.

سیگنس با فکر به چیزی، لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید گفت؛
- من می‌تونم بهت کمک کنم آکی... می‌تونم خاطراتتو پاک کنم.

آکی ابتدا با تعجب به سیگنس نگاه کرد. اما کم کم تعجبش از میان رفت و آسودگی خیال، جایش را پر کرد. به نظر پیشنهاد بدی نبود، اما در آن صورت تمام خاطراتِ مهمش با دیزی، و حتی نحوه‌ی آشنا شدنشان را نیز فراموش می‌کرد. آیا ارزش داشت؟ البته که داشت! او حاضر بود هرکاری انجام دهد تا این بار سنگین را از روی دوشش بردارد.

- قبوله. همین الان انجامش بده!
- اروم باش آکی، من اینکارو می‌کنم به شرطی که امروز دست از خاطراتت برداری و فقط خوش بگذرونی. از دیزی خداحافظی کن و بجای اینکه توی افکارت زندگی کنی، امروز رو با ما زندگی کن.

آکی می‌ترسید، هرکسی جای او بود هم می‌ترسید. فکر می‌کرد اگر دوباره دیزی را ببیند، هیچوقت قادر به دست کشیدن از خاطراتشان نخواهد شد. سیگنس متوجهِ تردید آکی شده بود، پس قبل از اینکه فرصت هر فکر دیگری را به او بدهد، دستش را گرفت و مقابل آینه کشاند. اول گیسوان سیاه رنگش را مرتب کرد و با کشیدن گونه هایش، لبخندی مصنوعی به روی لبانش نشاند.

- لبخند بزن آکی. می‌دونی که اگه دیزی بفهمه هیچوقت اجازه‌ی همچین کاری رو بهت نمی‌ده. پس باید طبیعی رفتار کنی.

سیگنس نمی‌خواست خاطراتِ کاپیتانش را پاک کند. شاید او جزو شرورترین افرادِ روی زمین بود، یا شاید هیچوقت عشق را درک نکرده بود اما پیوندِ بین آکی و دیزی را دوست داشت. نمی‌توانست اجازه دهد اشخاصی که زیر فرسنگ ها خاک پوسیده بودند چنین پیوندی را خراب کنند. به همین دلیل با اینکه به خوبی می‌دانست چقدر برای آکی سخت و طاقت فرساست، دستش را رها نکرد. سیگنس همه چیز را می‌دانست و با آگاهی کامل، آکی را از اتاق تیره و تاریکش خارج کرد.

پایان فلش بک!


- همین الان انجامش بده!
- آکی... آروم باش.
- گفتی خاطراتمو پاک می‌کنی. پس همین الان انجامش بده!
- دارم میگم آروم باش.

صدای داد سیگنس، تعجب آکی را بیشتر کرد. سیگنس طعنه و کنایه می‌زد، خودخواهانه رفتار می‌کرد اما آکی تا به حال عصبانیتش را ندیده بود. او چوبدستی‌اش را از آستین پیراهنش بیرون کشید و به سمت گلوی آکی نشانه گرفت. خشم و هیجان زبانش را روان کرده بود؛ کلمات آسان و سیل آسا جاری می‌شدند.

- فکر می‌کنی فقط خودت اشتباه می‌کنی؟ منم اشتباهات زیادی مرتکب شدم. اما هیچوقت ازشون فرار نکردم. ترجیح دادم خودم باشم، شرور و منفور اما واقعی باشم تا اینکه یه موجودِ توخالی و پاک بشم.
- من... همچین چیزی نخواستم. فقط دردش برای من غیر قابل تحمله.
- پس مثل ترسو ها ولش می‌کنی؟ یعنی اگه دستت زخمی بشه، حاضری قطعش کنی اما دردشو تحمل نکنی؟
- اینا باهم فرق دارن.
- هیچ فرقی ندارن! کاپیتانی که من می‌شناختم ضعیف و ترسو نبود. اونم وقتی می‌بینه که همه‌ی ما منتظرشیم!
- منظورت چیه؟
- احمق نباش آکی. همه‌ی ما... یه تیم کامل تمام مدتی که سعی داشتی فرار کنی، منتظر بودن تا تو باهاشون حرف بزنی، مشکلتو بیان کنی تا بتونیم بجای فرار، با همدیگه حلش کنیم! همه‌ی ما حاضریم کنار تو درد بکشیم تا راحتتر تحملش کنی. و تو فقط به فکر فراری.
- من نمی‌دونستم...
- احساساتت کورت کرده! گفتم یه روز صبر کن و با ما وقت بگذرون تا شاید بفهمی که به جای گذشته، باید به ما نگاه کنی آکی. اما تو نفهمیدی.

چشمان آکی دوباره پر از اشک شده بود. نمی‌دانست چه بگوید و چگونه از خودش دفاع کند، وقتی که به طور مشخصی خودش مقصر بود. صدای بلندِ سیگنس، توجه همه اعضای تیم را جلب کرده بود. مدتی میشد که پشت در ایستاده بودند و به سخنان آن دو گوش می‌دادند. تا آن لحظه جرعتِ ورود به اتاق را نداشتند، اما وقتی گفتگوی بین سیگنس و آکی به اتمام رسید، دیزی با ترسِ اینکه سیگنس واقعا بخواهد خاطرات آکی را پاک کند، سریع در را باز کرد و درحالیکه بی اختیار کلمات روی زبانش جاری می‌شدند، سیگنس و آکی را از هم جدا کرد.

- فکر می‌کردم این چند روزه یه اتفاقی افتاده باشه... سکوت کردم تا راحت باشی و با خودت خلوت کنی اما نمی‌دونستم انقد حالت بد میشه. متاسفم آکی.

قبل از اینکه آکی فرصتی برای پاسخ داشته باشد، دستان گرم دیزی دور بدنش حلقه شدند. آکی به سختی معشوقه‌ی مهربانش را به آغوش کشید. دلش می‌خواست تمام غم و ناامیدی که تمام مدت در دلش ریخته بود را بیان کند. می‌خواست بگوید که دیزی چیزی برای عذرخواهی ندارد! اما کلمات از زبانش فرار می‌کردند. همیشه فکر می‌کرد ″فرار″ تنها راه برای آرامش ذهنش باشد. خاطراتش مانند چاله‌ای تاریک و عمیق بودند و آکی هیچوقت جرأت نگاه کردن به آن چاه را نداشت. اما برای اولین بار، تصمیم گرفته بود درِ چاه قدیمی را باز کرده و با حجم عظیمی از خاطرات تلخش مقابله کند.


تصویر کوچک شده

Let the game begin


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱:۰۶ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۵۹ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 35
آفلاین

هاری گراسشون Vs پیامبران مرگ اینا


سوژه : فرار

پست اول


سوم سپتامبر بود. به سقف سفید اتاق زل زده بود و لحظات در سکوت برایش سپری می‌شد. نفس کشیدن لحظه به لحظه سخت تر از قبل میشد و هر لحظه احساس فشار بیشتری رو گلو و فکش میکرد.

ـ بهت گفتم که تو خیلی خیلی ضعیفی!

قطره اشکی همچون دانه مروارید از چشمانش جاری و روی صورتش افتاد. همزمان تمامی خاطرات بد و تیره و تارش بر ذهنش چیره شدند و در آنی آرامش و پایداری را از ذهن او همانند راهزنی ربود. نفس هایش به مراتب کند تر از قبل بود. رگ های دستش بیرون زده و دوباره فشار خونش بالا رفته بود. دستش را به سمت میز برد و لرزان لرزان دستش را به لیوان آب روی آن رساند؛ به سختی لیوان را نزدیک دهانش برد و جرعه از آن را نوشید.

ـ لعنت بهم... باز نزدیک بود؛ پنیک کنم.

با دوستش سرش را گرفت و سعی کرد راه عبور را از آن افکار مزاحم که پی در پی همانند مهمانی ناخوانده وارد مغزش میشد را بگیرند ولی فایده ای نداشت. افکار همانند سیل عظیمی سد مقاومت بی خیالی را شکست و دوباره راه را برای آورثینک و خودخوری ذهنش اش باز کرد. افکاری که تا الان به او نشان میداد چه کاپیتان به درد نخوری برای تیمش بوده، چه همسر نالایقی برای همسرش، یک رفیق ناباب برای دوستانش و در نهایت آدم پوچ و بی هدفی برای زندگی خودش!

ـ بهت گفتم که تو خیلی خیلی ضعیفی!
ـ من ضعیف نیستم... من ضعیف نیستم.
قطرات اشک تند تند و پشت سر هم از چشمانش جاری شده بود و بر روی سرامیک طوسی رنگ کف خانه می ریخت. مردی با موهای بلند آشفته همانطور که سرش پائین بود کم کم شروع به فریاد زدن کرد و سکوت اتاق را در هم شکست.

ـ آره من ضعــیــفم... آره هستم که نمیتونم تیمم رو جمع کنم... نمیتونم یه بار داخل اون لیگ لعنتی برنده باشم... یه بار شوهر خوبی برای خانمم باشم... آره هستم! دست از سر من برمیداری؟!
ـ هـــه! دست از سرت بردارم؟! تازه دارم شروع میکنم.
هاله تاریک و سیاه در مغزش جمله اش را تمام کرد و زیر خنده زد. تمام نورون ها و رگ های داخل مغزش گویی با هر موج خنده مرد دچار لرزش می‌شدند و چند ثانیه بعد آرام می‌گرفتند.

ـ چیکار کنم که دست از سرم برداری؟! چطور میتونم از دستت فرار کنم لعنتی؟ داری زندگیم رو به فنا میدی!
ـ من اونقدارا هم که فکر میکنی بد نیستم... عه دیدی چی شد... یاد اون شب افتادم... یادت بیارم؟
ـ نــه... نه! ازت خواهش میکنم.
ـ دیگه دیره!
جمله اش را تمام کرد و دوباره زیر خنده زد. خندیدن او همانا و لرزش دوباره رگ های مغز آکی نیز همانا. آن هاله نشخوار فکری گویا قرار نبود دست از سرش بردارد. خنده اش که تمام شد خاطرات آن شب را بازیابی کرد.

بیستم اکتبر_ سه سال قبل

جارویش را از روی نیمکت برداشت و به سمت تیم درختکن رفت. از جلوی آینه رختکن رد شد ولی برگشت و کمی خودش را برانداز کرد. جلیقه آبی رنگ بر تن داشت و موهایش که به زور تا سر شانه هایش می‌رسید را با کش مویی با مشقت فراوان بسته بود. بیخیال آینه شد و از رختکن بیرون رفت. لبخند پر رنگی بر روی صورتش نقش بست و امید و جان تازه با دیدن هفت نفر دیگر بر جانش تزریق شد.

ـ میبینم که همتون خوشتیپ کردید... نه بابا خوشم اومد.

مرد جوان با موهای سفیدش به سمت او آمد.دستی بر شانه او زد و پوزخندی زد. قرار بود کمی شیطنت کند و با کاپیتان تیمش شوخی ریزی بکند.

ـ تو برای کی خوشتیپ کردی کاپیتان؟! آهان یادم اومد! اون دختره مو بلوند که نیست؟! همون ریونیه!

سرخ شد، سفید شد. با شک و بهت به دوستش ماند.

ـ تو ام میدونی؟
ـ تنها کسی که نمیدونه کاپیتان روونا است! اینجوری اون هر بازی ازت هواداری می‌کنه، طرفداری پرسپولیس ایران برای تیمشون نمی‌کنند.

خنده اعضای تیم بالا رفت. با هر نگاهی که به نگاه دیگری برخورد می‌کرد صدای خنده بیشتر و بیشتر میشد. از چشمان بعضی اشک جاری شده بود و فضا غرق در قهقهه بود.
ـ هی شما چند تا! مثلا بازی دارید امروز! یالا!

مرد نگهبان با خشم فراوان به سمت آکی رفت. گوشش را گرفت و او را کشان کشان به سمت در خروج برد.
ـ آقای محترم این رفتارتون اصلا شایسته کاپیتان تیم ما نیست! من گزارش میدم.
ـ گزارش کی؟! گزارش من رو؟جمع کن خودتو‌ پسر جون.

مرد نگهبان برگشت و با دستش آزادش یقه پسرک مونارنجی را کشید و کشان کشان او را هم همراه آکی به سمت درب خروج برد. بقیه اعضا که شرایط را اصلا مناسب نمی دیدند دوان دوان پشت سر مرد نگهبان به راه افتادند.

ـ سلام... صدتا سلام! من ویلیامم و اینجا ورزشگاه بزرگ طبقه هفتم جهنمه! شاهد بازی دو تیم جوجوتسو کایزن و تیم بلک دریم هستیم. تیم بلک دریم رو در گوشه از زمین میبینید و همزمان تیم جوجوتسو هم وارد زمین شدند.

آکی نوجوان همراه با تیم نوپایش وارد زمین شد. صدای تماشاچی ها و بزرگی ورزشگاه در وهله اول باعث شکه شدن او شد. ورزشگاهی که در آمیخته با پارچه های سیاه و تزئیناتی شبیه به تزئینات کلیسا های کاتولیک بود. خودش را همچون مورچه ای بر روی صخره ای بزرگ میدید و نزدیک بود از زیبایی ورزشگاه خود را گم کند.

ـ داور بازی به سمت دو کاپیتان میره و از اون ها میخواد که باهم دست بدن... اوه اوه‌‌‌... کاپیتان بلک دریم انگار با سامورایی نوجوان خصومت شخصی داره... این چه طرز دست دادنه؟!

دستش رو به زور از لای دست پسر بی اعصاب رو به رویش بیرون کشید و سعی کرد خونسرد باشد.

ـ هی مرتیکه چشم بادومی امروز حالیت میکنم جات اینجا نیست جوجه!

شترق!
سیلی محکمی را حوالی فرد روبه رویش کرد. در لحظه کنترلش را از دست داده بود و در یک آن نتوانست بر اعصابش مسلط باشد.

ـ چه غلطی کردی؟! حیوون تقاص این کارت رو پس میدی!

کاپیتان تیم بلک دریم نگاه عصبی اش را نصیب آکی کرد‌. به سمت اعضای تیمش رفت و با لب زدن چیزی را به آنها گفت. تمام اعضای تیمش سرشان را به نشانه تایید تکان دادند و بدون حاشیه و دیگری سوار جارویشان شدند‌. آن سمت اما اعضای جوجوتسو نگرانی در صورتشان موج میزد.

ـ آکی چیکار کردی؟
ـ این پسره خیلی بده! پا رو دمش گذاشتیم.
ـ مرلین به خیر کنه.

با صدای سوت داور سوار جارو هایشان شدند و یک دست و همزمان به هوا بر خاستند. بازی با هیجان بالایی شروع شد. اعضای تیم دریم بلک خیلی سرعتی عمل میکردند اما جوجوتسو با متانت و سرعت متوسط کار خود را ادامه میداد.

ـ میتونم بگم تا اینجا از بازی که در حال حاضر داریم می بینیم کاملا راضیم... دو تیم پا به پا دارن پیش میرن‌... هردو تونستن تا به الان 50 امتیاز کسب کنند... فقط باید منتظر عمل و سرعت جستجوگر ها باشیم.

آکی نگاهی به بالای سرش انداخت. مک، جستجو گر تیمش با دقت مشغول جستجو اسنیچ طلایی بود. خیالش راحت شد و به سمت توپ بازدارنده ای رفت که به سمت گوجو، پسر سفید موی شیرین زبان تیم در حال حرکت بود. هنوز به توپ نرسیده بود که صدای سوت داور باعث توقف تیم شد.

ـ کاپیتان دو تیم همراه من بیاید. بقیه اعضای تیم برید سمت رختکن ها! به زودی بهتون اعلام میشه چرا بازی متوقف شده.

به سمت زمین رفت و فرود آمد‌. با گام های تند و بدون دقت به سمت داور رفت تا جویای جریان توقف بازی شود.

ـ چیزی نپرس سوگیاما، لازمه با من بیاید دفتر داوری!

همراه کاپیتان تیم دریم بلک پشت سر داور راه افتاد. پوزخند عجیبی که روی صورت کاپیتان تیم مقابل بود آزارش میداد ولی باید تحمل میکرد. درون راه تاریک و باریکی به سمت دفتر داوری راه افتاد.

چند دقیقه بعد

با اعصابی خورد به سمت رختکن تیمش راه افتاد. زیر لب غر میزد و در تلاش بود هر چه زودتر به رختکن برسد. به در رختکن رسید و به سرعت در را باز کرد.

ـ هی بچه ها! اسکلمون کردن... سر یه طلسم ساده بازی رو متوقف کردن... انگار ما مسخره شونیــ... هی شما ها خوبید؟

جنازه شش پسر جوان بر روی زمین افتاده بود. بوی گاز کل اتاق رختکن را در بر گرفته بود و نفس کشیدن را سخت میکرد. به سمت جنازه کوچکترین عضو گروه رفت
.
ـ دنی پاشو... پسر باید بازی رو ادامه بدیم... یالا پاشو ... پاشو.... ... یالا بلند شید... ‌.

صدای داد و بیدادش بیش از اندازه بود . همزمان اشک می ریخت و اسم تک تکشان را بر لب می آورد ولیکن انگار آب در هاون می کوبید.

ـ هی چشم بادومی! این دوستت بهت گفت"پا روی دمش گذاشتیم! ". اینم تلافی سیلی که بهم زدی! بدیش اینه نمیتونی ثابت کنی کار من بوده‌. بلاخره گاز و خفگیش! نه ؟!

بلند خندید و از آن اتاق دور شد. صدای کاپیتان جوجوتسو را از دور می شنید ولی خب دیگر برای نجات جان آن چند نفر درون اتاق خیلی دیر شده بود.

پایان فلش بک

غرق در گریه بود. مرور خاطرات عذابی که تحمل میکرد را چندین برابر میکرد و هر بار همانند خنچری وارد قلبش میشد.
ـ لعنت بهت! چرا هر بار باید یاد این خاطرات مسخره بیفتم ... هان؟! اونا رفتن... اونا مردن... دست از سر من بردار.

با پایان هر جمله، جمله بعدی را با داد و هوار بیشتری می‌گفت. کلافگی و سر افکندگی در تک تک حرف هایش نمایان بود. خسته بود و هیچ راهی برای فرار و گریختن از این نشخوار فکری سراغ نداشت.

ـ هی کاپیتان خوبی؟! اوضاعت انگار جالب نیست!
سرش را به سمت درب برگرداند. سیگنس در میان در ایستاده بود و مات و مبهوت به او نگاه می کرد.

ـ از کی اینجایی؟
ـ نمیدونم... از وقتی اومدم یه سره داشتی گریه میکردی، حس کردم باید بمونم تا حالت بهتر شه.
ـ خوبم... میتونی بری!
ـ ولی من اینطور حس نمیکنم... میخوای حرف بزنیم؟
ـ حوصله ش رو داری؟
ـ آره... آره.

صندلی را از گوشه اتاق برداشت و کنار صندلی سامورایی شکسته دل گذاشت. عقربه دقیقه شما جلو و جلو تر می‌رفت، سامورایی قصه گذشته شیرینش با دوستانش را برای مرد جوان مو به مو تعریف کرد. هر چه داستان جلو تر می‌رفت سیگنس بیشتر و بیشتر یا سامورایی حس هم پنداری میکرد. حسی که باید به زودی هردو آن از آن گریخته و به رهایی می رسیدند.



تصویر کوچک شده

برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۰:۵۳:۳۶ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۹:۴۶
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 133
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور ششم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی دوازدهم


سوژه: فراری!
زمانبندی: از دوشنبه 12 آذر ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 یک‌شنبه 18 آذر
تیم‌های شرکت‌کننده: پیامبران مرگ (میزبان) - هاری گراس (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: جاروی نیمبوس هزار - تمدید مهلت شرکت در مسابقه برای تیم پیامبران مرگ تا ساعت 11:59 دوشنبه 19 آذر ماه.
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها و فدراسیون.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۳ ۱۲:۲۲:۵۷



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۰:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۹:۴۶
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 133
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور دوم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی سوم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم اوزما کاپا و پیامبران مرگ.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ پنج‌شنبه 17 آبان در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷:۴۵ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۳
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 266
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


حقه تروآ

پست چهارم و آخر




دیوانه‌ساز با طمانینه از توی دهن مگاسوز بیرون اومد. مگاسوز ولی رنگش کم‌رنگ شد و خیلی آروم خوابید رو زمین.
دیوانه‌ساز به چهره‌های متعجب هم‌تیمی‌هاش نگاهی کرد و دلخوریش رو از اینکه اون‌ها جاش گذاشتن بیخیال شد.

- جستجوگر تیم اوزما کاپا هم خودش رو به مسابقه رسوند. ولی اون طرف دوتا از مهاجماشون دارن سعی می‌کنن که جلوی مهاجمای اسلیترین وایسن. معلومه که ایستادگی دربرابر بزرگ‌ترین جادوگرای قرن کار هر کسی نیست. اوه ولی مثل این که کار خانوم دارابی هست! اون چماق ماه کامل رو برداشته و باهاش می‌کوبه توی سر لرد!
- مرد چیه که بی‌دماغش چی باشه! که تازه برات دور برداره و بپیچونتت!

آلنیس که کمی عقب‌تر و نزدیک به دیوانه‌ساز وایساده بود، با دیدن این صحنه جلو رفت تا چماق رو از دست خانم دارابی بگیره. ولی دیر شده و جوزفین خطا گرفته بود.

- پنالتی برای پیامبران مرگ!
- ولی خطا که تو محوطه جریمه ما بود!
- رو حرف داور حرف نزن! پنالتی برای پیامبران مرگ!

اسکور داد زد و به لرد که حالا کله‌ش کمی باد کرده بود اشاره کرد تا جلو بره و آماده پنالتی بشه.

- لرد سیاه توپ رو پرتاب می‌کنه ولی تارزان خلاف جهت می‌پره! صبر کنین! تو لحظه آخر یه موز پرت می‌کنه سمت کوافل و از گل شدنش جلوگیری می‌کنه!

اوزما کاپایی‌ها به سمت تارزان رفتن و تشویقش کردن. اما این دفعه زود سر موقعیت‌هاشون برگشتن تا دوباره غافل‌گیر نشن.

- توپ دست آتناست. همونطوری تنهایی می‌ره جلو. کجول شاخ و برگش رو گسترش می‌ده تا جلوش رو بگیره ولی آتنا سپرش رو درمیاره و اون رو هل می‌ده عقب تا راهش رو باز کنه. ولی پیچک‌های کجول هات می‌پیچه دور کوافل و اونو از چنگ آتنا درمیاره! بلافاصله می‌ندازتش برای کاپیتان‌شون و همراه خانم دارابی با آرایش مثلثی به سمت دروازه حرکت می‌کنن.

آلنیس همونطور که جلو رفت از گوشه چشمش دیوانه‌ساز رو دید که از پشت سر دوریا داره بهش نزدیک‌تر می‌شه. آلن وایساد و از لای دندون و جوری که توجه دوریا بهش جلب نشه گفت:
- ماچش نکن!

ولی دیوانه‌ساز با قیافه مظلومی بهش نگاه کرد.

- نه معلومه که نمی‌شه! اه اسکور این دیوانه‌سازای آزکابانو چجوری تربیت کردی آخه؟ بیا جمع کن شاهکارتو، خسته‌م کرده!
- من الان اسکور نیستم و اسکورپیوس مالفویم. بعدم اونجوری اونجا واینسا وقت ما رم نگیر.

آلنیس کنارش رو نگاه کرد که هر پنج‌تا مهاجم، دست به کمر و منتظر کوافل بهش زل زدن. پس توپ رو پاس داد به خانم دارابی و خودش جلو رفت.
از اون طرف، ماه کامل که دید دیوانه‌ساز هنوز فکر ماچ کردن دوریا رو در سر داره، به سمتش رفت و با چماقش که از خانم دارابی پس گرفته بود، یه پس گردنی بهش زد. بعد یه زبون درازی کرد و سر موقعیتش کنار ریموس برگشت؛ که باعث شد گرگینه بیشتر وول بخوره و یه زوزه بلند سر بده.

- خانم دارابی باز به سمت دروازه پیامبران مرگ هجوم می‌بره. این بار لئوناردو با تفنگی که معلوم نیست کی اختراع کرده به جاروی اون شلیک می‌کنه. ریموس لوپین گرگینه طی یه حرکت قهرمانانه، یه بلاجر رو می‌فرسته جلوی مسیر گلوله تا دارابی صدمه نبینه. ولی شلیک گلوله باعث حواس‌پرتی اون می‌شه و سالازار فرصت پیدا می‌کنه که توپ رو ازش بقاپه. کامبک از سوی تیم پیامبران مرگ. آتنا و لرد از دو طرف به اسلیترین ملحق می‌شن. با تکنیک موشکی جلو می‌رن و توپ رو به تاق حلقه اوزما کاپا پرتاب می‌کنن.

تارزان پرید تا از حلقه آویزون بشه و مانع گل بشه، ولی حواسش نبود که اونا هنوز توی جهنمن و حلقه فلزی بین اون همه آتیش، داغ داغ می‌شه. بخاطر همین دستش ول می‌شه و همزمان با گل شدن کوافل، پرت می‌شه روی زمین خاری ورزشگاه. از اونجایی که هیچی تنش نبود (جز یه تیکه پارچه، باز هم برای حفظ فضای فمیلی-فرندلی ورزشگاه) خارها بدجور بدنش رو خراش دادن و کف دستاش هم شروع کرد تاول زدن.
جوزفین کادر درمانی اوزما کاپا رو فرستاد داخل زمین و آلنیس هم کنارشون رو زمین فرود اومد.
- ای لعنت به دل سیاه شیطون!

ابلیس دوباره از جایگاه وی‌آی‌پی بلند شد و مشتش رو توی هوا تکون داد.
- لعنت به دل سیاه خودت آدمیزاد!

آلنیس زبون درازی‌ای بهش کرد و بعد دستش رو گذاشت روی شونه تارزان.
- می‌تونی بازی کنی؟

تارزان با چشمای اشکی سر تکون داد. شاید تو جنگل بزرگ شده بود، ولی یه جنگلی مسئولیت‌پذیر بود!

- دمت گرم. حالا غصه نخور، موز بخور.

بعد به موزهایی که تارزان عین گلوله به کمرش بسته بود اشاره کرد؛ و اون هم یه دونه‌ش رو برداشت و خورد تا بغضشو هل بده پایین.
آلنیس سریع برگشت سمت اسکور.
- درخواست ویدیوچک دارم! رو دروازه‌بان‌‌مون خطا شده!
- خودم حواسم به همه چی بود. خطایی نشده. بازیکن خودتون پوششش نامناسب بوده. می‌دونستی اگه با همین پوشش می‌رفت بهشت چی کارش می‌کردن؟ منم نمی‌دونم. راهم ندادن تا حالا اونجا. می‌گفتن اختلاس کردی و مال مردمو خوردی. منم گفتم والا مال هیشکیو نخوردم. اصلا چرا باید خودمو برات توجیه کنم؟ برگرد سر موقعیتت.

آلنیس نفس عمیقی کشید و برگشت پیش تارزان تا درمانش تموم شد و رفت جلوی حلقه‌ها. به محض خارج شدن کادر درمانی از زمین، اسکور سوت زد و کوافل رو پرت کرد بالا. لرد روی هوا قاپیدش و به آتنا پاس داد.
همون لحظه ماه کامل یه بلاجر رو هدایت کرد سمت آتنا، ولی زودیاک زودتر رسید و با ضربه چماقش بلاجر رو پرت کرد سمت دیوانه‌ساز. دیوانه‌ساز سریع جاخالی داد و با دهن نداشته‌ش شروع کرد به خندیدن به زودیاک برای خطا رفتن ضربه‌ش؛ که بلاجر طی یه حرکت بومرنگ‌طور، برگشت و خورد پشت دیوانه‌ساز.

- مرلین وکیلی این دیگه خطا بود!
- اورموند کارت زرد لازمیا! اینقدر به من نگو چی خطائه چی نیست! اصلا من داورم یا تو؟!

همونطور که آلنیس و اسکور داشتن دعوا می‌کردن، دیوانه‌ساز اون طرف داشت از درد به خودش می‌پیچید. آناتومی دیوانه‌سازا طبیعتا مثل انسان‌ها یا هر موجود دیگه‌ای نیست، ولی دلیل نمی‌شه درد رو حس نکنن. اون یکم پیچ و تاب خورد و بعد با صدایی که سوهان روح بود، همه توجه‌ها رو به خودش جلب کرد. کلاه شنلش عقب رفت و از سوراخ روی کله‌ش هاله‌های خاکسری‌ کوچیک و بزرگی خارج شدن. ضربه بلاجر به مخزن روحش فشار آورده و مجبور به تخلیه شده بود.
روح‌های کوچیک و بزرگ هر کدوم یه سمت رفتن. بعضیا از استادیوم و حتی جهنم خارج شدن و چندتایی به سمت جایگاه تماشاچیا حرکت کردن. ولی اون وسط، بزرگ‌ترین روح داشت می‌رفت پایین، روی زمین خارپوشیده استادیوم، درست جایی که مگاسوز خوابیده بود. زیر نگاه‌های کنجکاو و حیرت‌زده همه، روح وارد بدن رنگ و رو رفته اسب شد و بخاطر همین، رنگ سرخ عنابیش دوباره به پوستش برگشت.
مگاسوز آروم بلند شد و شیهه‌ای کشید. جوری که انگار رم کرده باشه، دور ورزشگاه دوید و حتی چندتا از حلقه‌ها رو هم از جا درآورد. بازیکنای دو تیم تا جایی که تونستن از زمین فاصله گرفتن تا آتش خشم اسب گریبان‌گیرشون نشه. ولی مگاسوز حق داشت، هر کس روحت رو بخوره و بعد بالا بیاره باید از دستش عصبانی بشی. البته اون اسب بود و نمی‌دونست باید از دست یه نفر خاص خشمگین باشه و خون جلوی چشماش رو گرفته بود. چنگ انداختن به معده‌ش و گرفتن روحش دقیقا پشت سر هم واقعا اعصاب اسبیش رو خط خطی کرده بود.
مگاسوز سرش رو بالا آورد و موجودات جاروسواری رو دید که عین مگس‌های مزاحم بالای سرش بودن. و اون با مگس‌ها چی کار می‌کرد؟ می‌خوردشون، مثل هر چیز دیگه‌ای دم دستش می‌اومد. پس جهشی زد و دهنش رو اندازه تمساح باز کرد و هر چهارده نفر رو توی یه چشم به هم زدن بلعید.

- چه نمایش جالبی! بازی کوییدیچ به داخل شکم اسب جهنمی منتقل شد. اوه البته وضعیت اینجا واقعا قرمزه. نه اون قرمز که همه جای جهنم هست، قرمز ترسناک. هر چه سریع‌تر برای حفظ جون خودتون هم که شده از اینجا دور بشین. من الستور مونم و ممنون که پای گزارشم بودید. برین به درک!

تماشاگرای حاضر در ورزشگاه با بیشترین سرعت ممکن از در اصلی که چیزی ازش نمونده بود خارج شدن. دقایقی بعد، مگاسوز توی ورزشگاه خالی، دیگه آروم گرفته بود چون کسی هم نبود که حضورش رو اعصابش باشه.


دو هفته بعد

اعضای تیم هاری گراس، با احتیاط وارد استادیوم شدن. آکی در حالی که یه دستش روی کاتاناش بود، اطراف رو نگاه کرد.
- سلام؟ صابخونه؟ کسی نیست؟

چرا، کسی بود. یه اسب گنده قرمزرنگ وسط زمین ورزشگاه خوابیده و خروپف می‌کرد.

- این دیگه چه جهنمیه!

آکی نزدیک‌تر شد.
- بهش نمی‌آد خطرناک باشه. ولی چرا اینجاست؟

سیریوس از بالای شونه آکی به اسب نگاه کرد.
- آره. من که فکر می‌کنم یه هدیه خوش‌آمدگوییه. می‌بینی ورزشگاه چقدر ساکته و هیچکس نیست؟ احتمالا می‌‌خوان سورپرایزمون کنن.
- سورپرایز که خیلی خوبه!

آکی با هیجان گفت که باعث شد اسب تکون بخوره. مثل اینکه داشت بیدار می‌شد.

- ای بابا. هدیه‌مونو بیدار کردی که.

هدیه بلند شد و سایه‌ای روی تیم هاری گراس انداخت. چشم‌هاش رو باریک کرد و نفسش رو از بینیش داد بیرون.
قطعا که سورپرایز بود، ولی رفتارش اصلا مثل یه خوش‌آمدگویی نبود...


پایان


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.