هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۰:۵۳ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور ششم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی دوازدهم


سوژه: فراری!
زمانبندی: از دوشنبه 12 آذر ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 یک‌شنبه 18 آذر
تیم‌های شرکت‌کننده: پیامبران مرگ (میزبان) - هاری گراس (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: جاروی نیمبوس هزار - تمدید مهلت شرکت در مسابقه برای تیم پیامبران مرگ تا ساعت 11:59 دوشنبه 19 آذر ماه.
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها و فدراسیون.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۳ ۱۲:۲۲:۵۷



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۰:۳۹:۰۳ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور دوم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی سوم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم اوزما کاپا و پیامبران مرگ.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ پنج‌شنبه 17 آبان در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷:۴۸ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۴۲:۱۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 253
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


حقه تروآ

پست چهارم و آخر




دیوانه‌ساز با طمانینه از توی دهن مگاسوز بیرون اومد. مگاسوز ولی رنگش کم‌رنگ شد و خیلی آروم خوابید رو زمین.
دیوانه‌ساز به چهره‌های متعجب هم‌تیمی‌هاش نگاهی کرد و دلخوریش رو از اینکه اون‌ها جاش گذاشتن بیخیال شد.

- جستجوگر تیم اوزما کاپا هم خودش رو به مسابقه رسوند. ولی اون طرف دوتا از مهاجماشون دارن سعی می‌کنن که جلوی مهاجمای اسلیترین وایسن. معلومه که ایستادگی دربرابر بزرگ‌ترین جادوگرای قرن کار هر کسی نیست. اوه ولی مثل این که کار خانوم دارابی هست! اون چماق ماه کامل رو برداشته و باهاش می‌کوبه توی سر لرد!
- مرد چیه که بی‌دماغش چی باشه! که تازه برات دور برداره و بپیچونتت!

آلنیس که کمی عقب‌تر و نزدیک به دیوانه‌ساز وایساده بود، با دیدن این صحنه جلو رفت تا چماق رو از دست خانم دارابی بگیره. ولی دیر شده و جوزفین خطا گرفته بود.

- پنالتی برای پیامبران مرگ!
- ولی خطا که تو محوطه جریمه ما بود!
- رو حرف داور حرف نزن! پنالتی برای پیامبران مرگ!

اسکور داد زد و به لرد که حالا کله‌ش کمی باد کرده بود اشاره کرد تا جلو بره و آماده پنالتی بشه.

- لرد سیاه توپ رو پرتاب می‌کنه ولی تارزان خلاف جهت می‌پره! صبر کنین! تو لحظه آخر یه موز پرت می‌کنه سمت کوافل و از گل شدنش جلوگیری می‌کنه!

اوزما کاپایی‌ها به سمت تارزان رفتن و تشویقش کردن. اما این دفعه زود سر موقعیت‌هاشون برگشتن تا دوباره غافل‌گیر نشن.

- توپ دست آتناست. همونطوری تنهایی می‌ره جلو. کجول شاخ و برگش رو گسترش می‌ده تا جلوش رو بگیره ولی آتنا سپرش رو درمیاره و اون رو هل می‌ده عقب تا راهش رو باز کنه. ولی پیچک‌های کجول هات می‌پیچه دور کوافل و اونو از چنگ آتنا درمیاره! بلافاصله می‌ندازتش برای کاپیتان‌شون و همراه خانم دارابی با آرایش مثلثی به سمت دروازه حرکت می‌کنن.

آلنیس همونطور که جلو رفت از گوشه چشمش دیوانه‌ساز رو دید که از پشت سر دوریا داره بهش نزدیک‌تر می‌شه. آلن وایساد و از لای دندون و جوری که توجه دوریا بهش جلب نشه گفت:
- ماچش نکن!

ولی دیوانه‌ساز با قیافه مظلومی بهش نگاه کرد.

- نه معلومه که نمی‌شه! اه اسکور این دیوانه‌سازای آزکابانو چجوری تربیت کردی آخه؟ بیا جمع کن شاهکارتو، خسته‌م کرده!
- من الان اسکور نیستم و اسکورپیوس مالفویم. بعدم اونجوری اونجا واینسا وقت ما رم نگیر.

آلنیس کنارش رو نگاه کرد که هر پنج‌تا مهاجم، دست به کمر و منتظر کوافل بهش زل زدن. پس توپ رو پاس داد به خانم دارابی و خودش جلو رفت.
از اون طرف، ماه کامل که دید دیوانه‌ساز هنوز فکر ماچ کردن دوریا رو در سر داره، به سمتش رفت و با چماقش که از خانم دارابی پس گرفته بود، یه پس گردنی بهش زد. بعد یه زبون درازی کرد و سر موقعیتش کنار ریموس برگشت؛ که باعث شد گرگینه بیشتر وول بخوره و یه زوزه بلند سر بده.

- خانم دارابی باز به سمت دروازه پیامبران مرگ هجوم می‌بره. این بار لئوناردو با تفنگی که معلوم نیست کی اختراع کرده به جاروی اون شلیک می‌کنه. ریموس لوپین گرگینه طی یه حرکت قهرمانانه، یه بلاجر رو می‌فرسته جلوی مسیر گلوله تا دارابی صدمه نبینه. ولی شلیک گلوله باعث حواس‌پرتی اون می‌شه و سالازار فرصت پیدا می‌کنه که توپ رو ازش بقاپه. کامبک از سوی تیم پیامبران مرگ. آتنا و لرد از دو طرف به اسلیترین ملحق می‌شن. با تکنیک موشکی جلو می‌رن و توپ رو به تاق حلقه اوزما کاپا پرتاب می‌کنن.

تارزان پرید تا از حلقه آویزون بشه و مانع گل بشه، ولی حواسش نبود که اونا هنوز توی جهنمن و حلقه فلزی بین اون همه آتیش، داغ داغ می‌شه. بخاطر همین دستش ول می‌شه و همزمان با گل شدن کوافل، پرت می‌شه روی زمین خاری ورزشگاه. از اونجایی که هیچی تنش نبود (جز یه تیکه پارچه، باز هم برای حفظ فضای فمیلی-فرندلی ورزشگاه) خارها بدجور بدنش رو خراش دادن و کف دستاش هم شروع کرد تاول زدن.
جوزفین کادر درمانی اوزما کاپا رو فرستاد داخل زمین و آلنیس هم کنارشون رو زمین فرود اومد.
- ای لعنت به دل سیاه شیطون!

ابلیس دوباره از جایگاه وی‌آی‌پی بلند شد و مشتش رو توی هوا تکون داد.
- لعنت به دل سیاه خودت آدمیزاد!

آلنیس زبون درازی‌ای بهش کرد و بعد دستش رو گذاشت روی شونه تارزان.
- می‌تونی بازی کنی؟

تارزان با چشمای اشکی سر تکون داد. شاید تو جنگل بزرگ شده بود، ولی یه جنگلی مسئولیت‌پذیر بود!

- دمت گرم. حالا غصه نخور، موز بخور.

بعد به موزهایی که تارزان عین گلوله به کمرش بسته بود اشاره کرد؛ و اون هم یه دونه‌ش رو برداشت و خورد تا بغضشو هل بده پایین.
آلنیس سریع برگشت سمت اسکور.
- درخواست ویدیوچک دارم! رو دروازه‌بان‌‌مون خطا شده!
- خودم حواسم به همه چی بود. خطایی نشده. بازیکن خودتون پوششش نامناسب بوده. می‌دونستی اگه با همین پوشش می‌رفت بهشت چی کارش می‌کردن؟ منم نمی‌دونم. راهم ندادن تا حالا اونجا. می‌گفتن اختلاس کردی و مال مردمو خوردی. منم گفتم والا مال هیشکیو نخوردم. اصلا چرا باید خودمو برات توجیه کنم؟ برگرد سر موقعیتت.

آلنیس نفس عمیقی کشید و برگشت پیش تارزان تا درمانش تموم شد و رفت جلوی حلقه‌ها. به محض خارج شدن کادر درمانی از زمین، اسکور سوت زد و کوافل رو پرت کرد بالا. لرد روی هوا قاپیدش و به آتنا پاس داد.
همون لحظه ماه کامل یه بلاجر رو هدایت کرد سمت آتنا، ولی زودیاک زودتر رسید و با ضربه چماقش بلاجر رو پرت کرد سمت دیوانه‌ساز. دیوانه‌ساز سریع جاخالی داد و با دهن نداشته‌ش شروع کرد به خندیدن به زودیاک برای خطا رفتن ضربه‌ش؛ که بلاجر طی یه حرکت بومرنگ‌طور، برگشت و خورد پشت دیوانه‌ساز.

- مرلین وکیلی این دیگه خطا بود!
- اورموند کارت زرد لازمیا! اینقدر به من نگو چی خطائه چی نیست! اصلا من داورم یا تو؟!

همونطور که آلنیس و اسکور داشتن دعوا می‌کردن، دیوانه‌ساز اون طرف داشت از درد به خودش می‌پیچید. آناتومی دیوانه‌سازا طبیعتا مثل انسان‌ها یا هر موجود دیگه‌ای نیست، ولی دلیل نمی‌شه درد رو حس نکنن. اون یکم پیچ و تاب خورد و بعد با صدایی که سوهان روح بود، همه توجه‌ها رو به خودش جلب کرد. کلاه شنلش عقب رفت و از سوراخ روی کله‌ش هاله‌های خاکسری‌ کوچیک و بزرگی خارج شدن. ضربه بلاجر به مخزن روحش فشار آورده و مجبور به تخلیه شده بود.
روح‌های کوچیک و بزرگ هر کدوم یه سمت رفتن. بعضیا از استادیوم و حتی جهنم خارج شدن و چندتایی به سمت جایگاه تماشاچیا حرکت کردن. ولی اون وسط، بزرگ‌ترین روح داشت می‌رفت پایین، روی زمین خارپوشیده استادیوم، درست جایی که مگاسوز خوابیده بود. زیر نگاه‌های کنجکاو و حیرت‌زده همه، روح وارد بدن رنگ و رو رفته اسب شد و بخاطر همین، رنگ سرخ عنابیش دوباره به پوستش برگشت.
مگاسوز آروم بلند شد و شیهه‌ای کشید. جوری که انگار رم کرده باشه، دور ورزشگاه دوید و حتی چندتا از حلقه‌ها رو هم از جا درآورد. بازیکنای دو تیم تا جایی که تونستن از زمین فاصله گرفتن تا آتش خشم اسب گریبان‌گیرشون نشه. ولی مگاسوز حق داشت، هر کس روحت رو بخوره و بعد بالا بیاره باید از دستش عصبانی بشی. البته اون اسب بود و نمی‌دونست باید از دست یه نفر خاص خشمگین باشه و خون جلوی چشماش رو گرفته بود. چنگ انداختن به معده‌ش و گرفتن روحش دقیقا پشت سر هم واقعا اعصاب اسبیش رو خط خطی کرده بود.
مگاسوز سرش رو بالا آورد و موجودات جاروسواری رو دید که عین مگس‌های مزاحم بالای سرش بودن. و اون با مگس‌ها چی کار می‌کرد؟ می‌خوردشون، مثل هر چیز دیگه‌ای دم دستش می‌اومد. پس جهشی زد و دهنش رو اندازه تمساح باز کرد و هر چهارده نفر رو توی یه چشم به هم زدن بلعید.

- چه نمایش جالبی! بازی کوییدیچ به داخل شکم اسب جهنمی منتقل شد. اوه البته وضعیت اینجا واقعا قرمزه. نه اون قرمز که همه جای جهنم هست، قرمز ترسناک. هر چه سریع‌تر برای حفظ جون خودتون هم که شده از اینجا دور بشین. من الستور مونم و ممنون که پای گزارشم بودید. برین به درک!

تماشاگرای حاضر در ورزشگاه با بیشترین سرعت ممکن از در اصلی که چیزی ازش نمونده بود خارج شدن. دقایقی بعد، مگاسوز توی ورزشگاه خالی، دیگه آروم گرفته بود چون کسی هم نبود که حضورش رو اعصابش باشه.


دو هفته بعد

اعضای تیم هاری گراس، با احتیاط وارد استادیوم شدن. آکی در حالی که یه دستش روی کاتاناش بود، اطراف رو نگاه کرد.
- سلام؟ صابخونه؟ کسی نیست؟

چرا، کسی بود. یه اسب گنده قرمزرنگ وسط زمین ورزشگاه خوابیده و خروپف می‌کرد.

- این دیگه چه جهنمیه!

آکی نزدیک‌تر شد.
- بهش نمی‌آد خطرناک باشه. ولی چرا اینجاست؟

سیریوس از بالای شونه آکی به اسب نگاه کرد.
- آره. من که فکر می‌کنم یه هدیه خوش‌آمدگوییه. می‌بینی ورزشگاه چقدر ساکته و هیچکس نیست؟ احتمالا می‌‌خوان سورپرایزمون کنن.
- سورپرایز که خیلی خوبه!

آکی با هیجان گفت که باعث شد اسب تکون بخوره. مثل اینکه داشت بیدار می‌شد.

- ای بابا. هدیه‌مونو بیدار کردی که.

هدیه بلند شد و سایه‌ای روی تیم هاری گراس انداخت. چشم‌هاش رو باریک کرد و نفسش رو از بینیش داد بیرون.
قطعا که سورپرایز بود، ولی رفتارش اصلا مثل یه خوش‌آمدگویی نبود...


پایان


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷:۲۵ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 83
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


حقه تروآ

پست سوم




- عـــــا
- عـــــا
- عـــــا

تالاپ!

- الان... چی شد؟ چرا اینجا آنقدر تاریکه؟
- هیچی دیگه، داشتیم توی مری اسبه سُر می‌خوردیم، الان هم احتمالا رسیده باشیم به معده‌ش.

قلپ قلپ قلپ!

- ریموس از سنت خجالت بکش! چقدر بهت گفتم خوراک لوبیا کم بخو-
- آلنیس من جلوی روتم. صدا از سمت راستته.

شلپ!

شولوپ!

- کمک! بلقلقلقلقل!
-کجول آروم باش، آوردمت بیرون. ام... می‌گم که... ریموس این دست توئه من گرفته‌م؟
- نه...
- صبر کنید من کبریت تموم‌نشدنی همراهم آورده‌م.

فش!

- آخیش! روشن شد.

آلنیس، نگاهی به چیزی که از استرس توی دستش فشرده می‌شد انداخت. پای اسکلتی که از دیواره معده اسب جهنمی آویزون بود.

- یا حضرت ولف‌استار.

آلنیس دستش رو عقب کشید و استخون ران اسکلت، به وسط اسید سرخ‌رنگ معده‌ی اسب پرتاب شد.

- یا جیمز پاتر مرحوم اسیـــــد الان می‌سوزیـــم.
- آلن دراماکویین‌بازی رو بذار کنار و یک نگاه به خودت و اطرافت بنداز.

آلن گرگ خوبی بود. تصمیم گرفت به حرف سرپرستش، ریموس، گوش بده و محیط رو با نگاهش وارسی کنه. از بالای سر خودش شروع کرد. یک عدد تارزان جنگلی بی‌لباس، که خیلی اسپایدرمن‌طور با انگشت‌هاش از سقف آویزون بود و اطراف رو می‌پایید، یک عدد کجول درختی که توی دست راست آلن، بالاتر از سطح اسید جهنمی معلق بود، یک عدد صورت خش‌دار گرگینه‌ای که به کرم ضدآفتاب جهنم مجهز بود، و باقی ریموسی که به دستکش‌های مامان‌دوز کیک‌پزی و چکمه‌های گاوچرونی ضدخار مجهز شده بود. خود آلنیس هم چنین لباس‌هایی پوشیده بود. لباس آشپزهایی که توی رستوران‌های میان‌جاده‌ای تگزاس کار می‌کنن و هرلحظه امکان داره هفت‌تیرشون رو دربیارن و یک مگس سرگین‌پسند رو شکار کنن.

آلن به خاطر می‌آورد. زمین ورزشگاه طبقه هفتم جهنم، عاری از چمن و درعوض مملو از خار بود. علت وجود چکمه‌های گاوچرونی ریموس و آلنیس هم همین بود. یا حتی دستکش‌های مامان‌دوز کیک‌پزی. اون‌ها رو هم از رزالین کش رفته بودن. دستکش‌ها بارها از آزمایش‌های ریموس و آلنیس در مقابل گرما، سربلند بیرون اومده بودن. از شکوندن تخم‌مرغ توی روغن کاکائو گرفته تا گرفتن شعله‌افکن روی لایه رویی کرم‌بروله.

پس اگه لباس‌هاشون می‌تونست از پس آتیش جهنم و خارهای زمین کوییدیچ بربیاد، چرا از عهده اسید معده یه اسب برنیاد؟

ولی این فقط درمورد ریموس و آلنیس صدق می‌کرد. آلن سرش رو چرخوند تا بیشتر از شرایط اطرافش باخبر شه و بیشتر از قبل دختر خوب و حرف‌گوش‌کنی باشه.

کمی اون‌طرف‌تر، ماه کاملی که میون یه پارچه برزنتی پیچیده شده بود غوطه‌ور بود و دمنتور هم بالای سرش، توی هوا شنا می‌کرد و خودش رو به دیوار معده اسب می‌کوبید. آلن که از تکرار واژه «اسب» خسته شده بود، تصمیم گرفت برای اسبه یه اسم بذاره. ولی چون اون لحظه چیزهای مهم‌تری برای بررسی داشت، تصمیم گرفت به‌جای اسب، به اسب بگه اسبه.

معده اسبه، از اتاق آلنیس توی خونه شماره دوازده گریمولد هم بزرگتر بود. می‌تونست برای خودش از این گوشه به اون گوشه بره، بدون این‌که با میز تحریر یا تخت دیواریش برخورد کنه. یا حتی بدون این‌که ریموس بخواد از سر و صداش ایرادی بگیره. اما توی معده، تنها سختگیری ریموس نبود که می‌تونست موثر باشه. بلکه اونجا عاملی وجود داشت، حتی سختگیرتر، به اسم خانوم دارابی. اما بعید بود که صدای اعتراضات خانوم دارابی، به‌مدت بیشتر از دو دقیقه بخواد به گوش نرسه، و حدودا پنج دقیقه‌ای می‌شد که زندگی جهنمی‌شون رو اونجا سپری می‌کردن.

آلن، بیشتر دور و برش رو نگاه کرد. توی معده اسبه این‌طرف و اون‌طرف رفت و حتی سمعک گذاشت. اما خبری از صدای جیغ و فریاد نبود.

- می‌گم بچه‌ها، خانوم دارابی کو؟

آلنیس به ریموسی نگاه کرد که ازش ناامید شده و سر تکون می‌داد. ولی آلنیس دختر خوبی بود. هر روز خونه گریمولد رو جارو می‌کرد و اتاقش رو تمیز نگه می‌داشت. حتی مسئولیت خریدها رو هم به عهده گرفته بود. می‌دونست که حتی دخترهای خوب هم به جهنم می‌رن و این طبیعیه. ولی آلن فراموش کرده بود که اونجا جهنمه و توی جهنم، نه شامه گرگی کاربردی داره و نه اسپایدرسنس. جهنم ساخته شده تا بسوزونه. جهنم جاییه که چوب می‌ره توی آستین افراد. یا حتی گاهی، توی ملاج افراد...

- آخ!

گرگ‌دخت سفید خوب، چرخید و با خانوم دارابی‌ای مواجه شد که چماق‌به‌دست، لباس فضانوردی جاسا رو پوشیده بود و درحالی که اخم‌هاش رو در هم کشیده بود، سعی داشت تا رکورد امینم رو بشکنه. اما خبر نداشت لباس‌های فضانوردی از پنجره‌های دوجداره هافمن هم قوی‌ترن و صدا رو از خودشون عبور نمی‌دن. خانوم دارابی سعی داشت با چشم‌غره آلنیس رو ببلعه، ولی آلنیس لبخند می‌زد. چون این کاریه که دخترهای خوب انجام می‌دن. و اگه آلنیس دختر خوبی نمی‌بود، دیگه خبری از شکلات‌داغ‌های ریموس، موقعی که ابرها از همیشه عصبانی‌تر می‌شن نبود. یا از شکار عصرگاهی توت‌های وحشی، توی حیاط پشتی خونه شماره دوازده، بعد از این که ریموس گردگیری آشپزخونه رو به پایان رسونده. پس آلنیس لبخند زد. لبخندی سرشار از «یک دختر خوب بودن».

اما ریموس سکوت کرده بود و در آرامش، میون همه این جنجال‌ها، دخترخونده‌ش رو تماشا می‌کرد. دختر‌خونده‌ای که با دست‌های خودش بین روزهای گرم و سرد ازش مراقبت کرده و بزرگش کرده بود. همونی که با کمک سیریوس، پوشکش رو عوض کرده و توی شرایط نداری و بی‌پولی، براش کهنه بسته بود. حتی دوسه‌تایی از پینه‌های دست ریموس هم بابت همون کهنه‌شستن‌ها بود... ریموس به دخترخونده‌ش افتخار می‌کرد و خوشحال بود که قدر زحماتش دونسته می‌شه. می‌دونست که اگه یک روز نباشه، چراغ خونه گریمولد روشن نگه داشته می‌شه. می‌دونست میراثی که از خودش به جا می‌ذاره... ریموس با دیدن آلنیسی که دستش تا آرنج درون بینی‌ش ماجراجویی می‌کرد، تصمیم گرفت چندان به تعریف و تمجید ادامه نده و خودش تنهایی چراغ خونه گریمولد رو روشن نگه داره.

- اینا قبول... کجول چطور نمی‌ســوزه؟
- بابا اسپری ضدآتیش دیگه، فراموش کردی؟

آلنیس که سرش رو به چپ و راست تکون داد تا یک‌کم به حال خودش بیاد. تکون‌های مسیر تاثیرات مختلفی روش گذاشته بودن و موجب شده بودن موارد زیادی رو از خاطر ببره. مواردی که داشتن کم‌کم براش روشن می‌شدن. من‌جمله علت حضورشون در اونجا.

- ای وای مسابقه‌مون! حالا چطور به بازی برسیم؟
- وایسا یه لحظه... این صدای اسکورپیوس نیست؟

اعضای تیم اوزما کاپا، همه به سمت صدا رفتن و گوش‌شون رو به دیواره معده اسبه چسبوندن تا صدا رو بهتر بشنون.
- تیم اوزما کاپا هنوز حاضر نشده؟

- ای وای حالا چیکار کنیم؟

صدای جلز و ولز سرها رو به سمت خودش برگردوند. پارچه برزنتی ماه کامل، تقریبا توسط اسید حل شده بود و گوشه‌هاییش بیرون زده بود.

- ریموس تو نظری نداری؟ آم... ریموس؟
- پخعخعخعخع
- عه، ریموس؟ چرا سکته ناقص زدی؟
- خشعشعشعشع
- ریموس! ریــمــوس! عه... بذار ببینم... آره دیگه.

آلنیس پاها و دمش رو توی آب تکون داد و به سمت ماه کامل رفت. با نوک انگشت اشاره و شست، پارچه رو گرفت و کشید.
- حالا شد! خب، همگی پناه بگیرید.

مردمک چشم‌های ریموس فراخ شدن. ناخن‌هاش به حالت مثلثی تغییرشکل دادن و از منافذ جای‌جای پوستش مو دراومد. لباسِ همینجوری پاره و پینه‌خورده‌ش پاره‌تر شد و از دل یک محفل‌گردان و شکلات‌ساز مهربون، یک آقا گرگه‌ی مامان‌بزرگ شنل قرمزی خوار بیرون اومد.

گرگینه‌ی تازه بیدارشده، نگاهی به اطرافش انداخت و با اوزما کاپایی‌هایی مواجه شد که مثل بچه‌های کلاس اولی‌ای که می‌خوان توی عکس خوب بیفتن، لبخند زورکی می‌زدن. شام حاضر بود. ریموس خیز برداشت تا به سمت بقیه شکارهاش شیرجه بره، ولی اسیدهای جهنمی، چندان با تن و بدن گرگینه‌ها سازگار نیستن.

- عاعــــــو!

ریموس زوزه‌ای از سر درد سر داد. به دیواره معده اسبه چنگ انداخت و بالا رفت. اسبه که فکر می‌کرد فلفل‌ها نفخ‌آور بوده‌ن و ترش کرده، تکونی به خودش داد و گرگینه مظلوم رو پایین انداخت. اما ریموس سخت‌جون‌تر از این حرف‌ها بود. حتی توی حالت گرگینه‌ایش هم سخت‌جونی خودش رو حفظ می‌کرد. ریموس، مرد تنهای شب بود. کسی که به‌تنهایی یک خونه رو گرم نگه می‌داشت. شده به قیمت سوزوندن پرده‌های اتاق گادفری... ریموس تسلیم نشد. دوباره به دیواره معده اسبه چنگ انداخت و خودش رو بالا کشید. ولی اسبه چندان از این اتفاق راضی نبود. اسب جهنمی از درون می‌سوخت. هرچی هم نباشه، اوزما کاپاست که بر ما کاپاست. یادش اومد که شربت معده‌ای که براش تجویز شده رو مصرف نکرده. اما دیر شده بود. درحالی که به خودش می‌پیچید دوتا اوق زد. دهانه بالای معده‌ش باز شد و عضلات مری‌ش شروع کردن به تکون‌خوردن.

- عه نور می‌بینم... ریموس آخرش هم کار خودت رو کردی. آقاجون وایسا که دارم می‌آم.

معده اسبه تکونی به خودش داد و بازیکن‌ها رو به سمت دهن موجود هدایت کرد. همگی پرواز می‌کردن و توی مری بال‌بال می‌زدن. هرچی به دهن اسبه نزدیک‌تر می‌شدن، صدای اسکورپیوس براشون قابل فهم‌تر می‌شد.

- طبق قوانین اگه تا 10 دقیقه دیگه اعضای تیم اوزما کاپا داخل ورزشگاه حاضر نشن بازی به نفعِ-

اسبه یکم آروم گرفت. به خیال خودش، توی معده‌ش خالی بود. اما خبر نداشت که روح سیاه دمنتور، چندان هم خالی محسوب نمی‌شه.

دمنتور نگاهی به اطرافش انداخت. تنها شده بود. با تنهایی و سکوت اونقدرها هم مشکل نداشت. عادت داشت که وقتی وارد جایی می‌شه، همه از ترس سکوت کنن و منتظر بمونن تا دمنتور در آرامش روح اون‌ها رو بمکه. اما دمنتور، اون‌طوری که به‌نظر می‌رسید هم بی‌احساس نبود. هرچی هم که نباشه، کلی احساس و خاطره خوش توی عمرش مکیده و چشیده بود. می‌دونست احساسات چه مزه‌ای دارن. حتی کلی از اون‌ها رو درون دلش جا داده بود. ولی خب، چیکار می‌تونست بکنه؟ چاره‌ای نداشت. هرچی هم که بود، اون یک دمنتور بود. طبیعتش همین بود. باید از روح موجودات تغذیه می‌کرد تا به بقا ادامه بده. انتخاب دیگه‌ای نداشت. مثل انسان‌ها نبود که هروقت اراده کنه دست به هرکاری که می‌خواد بزنه. براش مقدر شده بود که ارواح رو بمکه و احساسات رو بدزده. گاهی همین براش انگیزه می‌شد تا کارش رو راحت‌تر انجام بده. گرفتن انتقام از انسان‌هایی که از همون روز اول این توانایی رو داشتن. می‌تونستن تصمیم بگیرن. می‌تونستن بخوان. اما شاید، انگیزه دمنتور اونقدرها هم بی‌رحمانه نبود. شاید صرفا می‌خواست با خوردن احساسات انسانی، بتونه بیشتر شبیه اون‌ها بشه. بتونه که بخواد. بتونه که بتونه.

ولی دمنتور، توی شکم یک اسب گیر کرده بود. یک اسب جهنمی، که بگی‌نگی اون هم حق دمنتور رو خورده بود. جهنم، حداقل اون‌طور که به‌نظر می‌رسید، برای دمنتور و هم‌نوعانش خلق شده بود. که روح‌ها رو بمکن، سوهان بکشن و موجب عذاب بشن. دمنتور احساساتی از خودش نداشت، اما می‌دونست انسان‌ها در چنین مواقعی چه رفتاری از خودشون نشون می‌دن. می‌دونست که اگه بخواد، می‌تونه حق خودش رو از یک جونیور بی‌مصرف که صرفا علف‌های فلفلی رو مصرف و وعده‌های پیشینش رو نشخوار می‌کنه بگیره.

اطرافش رو نگاه کرد. توی جسم یک موجود زنده بود. و تمامی موجودات زنده روح دارن... شروع کرد به مکیدن روح اسب. روحی که از آتیش هم سوزاننده‌تر بود، ولی دمنتور به این سادگی‌ها کنار نمی‌اومد. این بار تصمیمش نه از روی غریزه، و بلکه از روی غرض بود. اسب به خودش می‌پیچید. درحالی که جون از بدنش خارج می‌شد، دست‌وپا می‌زد و تقلا می‌کرد.

دمنتور، تا ذره‌ی آخر روح موجود جهنمی رو، مثل یک جاروبرقی، به درون دهان بی‌انتهای خودش کشید. حالا می‌تونست بیرون بره. می‌تونست آزاد باشه. و می‌تونست اراده کنه...


...you won't remember all my champagne problems

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵:۳۶ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۷:۲۸
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 501
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل اوزما کاپا
سوژه: حقه تروا
پست سوم و آخر


نوشته‌ی لرد ولدمورت، مطابق هماهنگی‌های صورت گرفته این پست توسط کاپیتان تیم ارسال می‌شود.


حالا در حالی که لوسیفر و سالازار مشغول پیدا کردن راهی برای برق‌رسانی به استادیوم بودند تا پرتال‌ها دوباره فعال بشوند، تنها بازیکنی که موفق شده بود وارد پرتال شود، ولدمورت بود. به محض ورود به پرتال، ولدمورت شروع به چرخیدن در فضای نقره‌ای و پیچیده پرتال کرد. ناگهان چراغ‌های پرتال کم‌کم خاموش شدند و با صدای پت‌پتی خفه‌ای از کار افتادند. لرد که حالا در فضای تاریک و بی‌صاحب پرتال می‌چرخید، آهی کشید و با اعتراض گفت:
- صد دفعه گفتیم با برق جهنم بیت کوین استخراج نکنین... بیا! الان توی این پرتال بی‌صاحب کی پاسخگوعه؟

ولدمورت چرخید و چرخید، کتاب "جنگ و جنگ" اثر تولستوری را کامل خواند، یک پاستای الفردوی "لرد پز" درست کرد، سه دوره کلاس "لگد با بروسلی" گذراند و همچنان به انتهای پرتال نرسیده بود. البته از آنجایی که مادرش مروپ از کودکی اتاقش را جدا کرده بود، به تنهایی و تاریکی عادت داشت؛ اما حوصله‌اش به شدت سر رفته بود.
ناگهان در بخشی از پرتال نوری کم‌رنگ مشاهده کرد و تصمیم گرفت به سمت آن برود. شاید به جهنم بازگشته بود و می‌توانست با لوسیفر در مورد لزوم داشتن موتور برق یک گفت‌وگوی جدی انجام دهد. جایی که نور دیده می‌شد، دیواره پرتال نازک‌تر به نظر می‌رسید، و لرد با حرکتی که بروسلی به او آموخته بود، بعد از گفتن "اوس" و "غودا"، لگدی به دیواره پرتال زد و خود را از آن بیرون انداخت.
بلافاصله بعد از خروج از پرتابل روی زمینی که با چمن فرش شده بود، فرود آمد. قبل از آنکه متوجه مکانش شود، سوتی شنید و کسی داد زد:
- اخطار برای تیم ژاپن! بازیکن بدون شماره نمیتونه در زمین باشه!

لرد چند لحظه متعجب در جایش ایستاد و پلک زد. نور این مکان جدید، شدید بود و از هر طرف صدای هیاهوی تماشاچیان به گوش می‌رسید. آرام‌آرام چشمانش به نور عادت کردند و توانست ببیند که پرتال او را در کجا رها کرده است: ورزشگاهی بزرگ، با سکوهای مملو از تماشاچیانی که با شور و هیجان به بازی نگاه می‌کردند. لرد به اطراف نگاه می‌کرد که ناگهان پسری با کلاه کپ به او نزدیک شد و گفت:
- من واکابایاشی‌ام! تو دوست کیوکویی؟ منو سوباسا خیلی قبل از بازی منتظرت بودیم! ولی همینم که اومدی خوبه! بذار الان برات لباس میگیرم!

بعد بدون آنکه منتظر واکنش لرد باشد، به سمت مرد لباس زردی که انگار داور بود رفت و چند دقیقه بعد با لباسی که رویش عدد هشت داشت برگشت. لرد میخواست اعتراض کند که پسر قد بلند برنزه‌ایی به آنها پیوست، موهای بلند و سیاهی داشت و آستین های پیراهن آستین کوتاهش را بالا زده بود. قدش از لرد بلندتر بود و کلا استایل دعوایی داشت. لرد که از بچه ماگل‌های شاخ پندار و پیک می خوشش نمی‌آمد، تصمیم گرفت با ذکر یا مرلین چوبدستی را کشیده و ماگل بازودار را خلاص کند اما چوبدستی کشیده نشد چون اصلا آنجا نبود.
جوان پرموی آستین بالا زده با بی اعصابی خاصی گفت:
- من کاکرو‌ام! کنار من جلو میری و توپو میدیم به سوباسا تا شوت نهایی رو بزنه....بپوش لباسو دیگه! وقت نداریم! اه! اصلا خودم تنت میکنم!

چند لحظه بعد لرد شماره هشت کنار کاکرو روبروی توپ سفیدی ایستاده بود و داشت به تمام پرتال‌های عالم فحش میداد. صدای سوت بلند شد و در کمال تعجب، کاکرو توپ را با پا شوت کرد و به جلو حرکت کرد. لرد که اصلاً با این بازی عجیب آشنایی نداشت، هول شده و فقط توانست دنبال کاکرو بدود. ناگهان زمین بازی از حالت صاف به گرد تبدیل شد و دروازه حریف از دیدش ناپدید شد. ساعت‌ها از این دویدن گذشت و همه بازیکنان به‌جز لرد، به‌راحتی به دویدن و شوت‌های ممتد ادامه می‌دادند. هر وقت که لرد می‌پرسید این زمین گرد چه زمانی تمام می‌شود و چرا همه مدام می‌دوند، به او می‌گفتند که تا قسمت بعدی که جمعه پخش می‌شود باید همین‌طور ادامه دهند.
لرد نمیدانست چقدر تا جمعه مانده و چقدر می‌تواند در این حالت زنده بماند. حالا که چوبدستی نداشت فقط میتوانست امیدوار باشد که افراد تیم پیدایش کنند. البته حتما قبل از رفتن از آنجا، زمین را صاف میکرد که حداقل ملت ببینند به کجا میروند.

همان حال در طبقه هفتم جهنم

از آنجایی که برق رفته بود، نیاز به منبع نور جدید برای ادامه بازی ضروری به نظر می‌رسید. البته این مشکل به سرعت حل شد، چون به هر حال جهنم جای سوزاندن گناهکاران است و با سوزاندن همزمان ده گناهکار جزئی، ورزشگاه کمی روشن شد. نور پروژکتور اصلی نیز با سوزاندن یک مفسد اقتصادی که به خاطر چاقی، چربی زیادی برای سوختن داشت، تأمین شد.
با این وضعیت، آلنیس بلافاصله بازی را از سر گرفت. او توپ را گرفت و با حرکات چرخشی به سمت جلو حرکت کرد. سالازار که از عملی نشدن نقشه‌شان به شدت عصبی بود، یک جمجمه نیم‌سوخته را به سمت آلانیس پرتاب کرد و باعث شد توپ از دستش بیفتد. او با عصبانیت به سمت دوریا برگشت و فریاد زد:
- این لرد هم فقط بلده برامون زخم بذاره! بابا دو دقیقه هورکراکس نساز ببینیم داریم چه غلطی میکنیم! این اسنیچ رو بگیرین این بازی کوفتی رو تموم کنیم!

هیدیس در همان حال با ناز از کنار سالازار پرواز کرد و گفت:
- من که گفتم دنیای مردگانو من بهتر اداره میکنم! هی میگن لوسیفر! لوسیفر!... ببین کاراشو؟
- الان اعصاب ندارم ها! میدم زئوس بخوردت! بازی کنین ببینم!

هیدیس با ناراحتی جلو رفت و با حرص توپ آلنیس که در آتش افتاده بود را برداشت و جلو رفت. لگدی محکم به ماه زد، لوپین را دور زد و با تمام قدرت توپ را به سمت گلرت، که به عنوان یار تعویضی و به جای ولدمورت وارد بازی شده بود، انداخت. گلرت هم یک قیچی برگردان تماشایی زد، از کنار ایزابل عبور کرد و توپ را به سمت دروازه شوت کرد. ضربه آن‌قدر شدید بود که مستقیم وارد دروازه شد؛ هرچند تنها بازیکنان نزدیک به دروازه متوجه گل شدند چون میکروفن‌ها هنوز برقی نداشتند. هیدیس با افتخار و با حالتی لجوجانه به سمت سالازار برگشت و گفت:
- حال کردی؟

اما سالازار توجهی به هیدیس و دروازه حریف نداشت وبا دهن باز به دروازه خودی نگاه میکرد. هیدیس ادامه نگاه سالازار را گرفت و او هم به قیافه مات سالازار پیوست.
دروازه‌بان داوینچی، گناهکاری را به دروازه بسته و با لباس سفید مشغول آماده‌سازی گوشت برای کباب بود. بالای دروازه تابلویی با نوشته «دنده کباب دایی داوین» آویزان بود و یک صف طولانی از شیطانک‌ها برای گوشت کبابی در انتظار ایستاده بودند.
زودیاک هم با آن دو پیوست و گفت:
- یه جوری هم باحاله... هم حال بهم زنه!

بعد بشقابی از جیبش بیرون کشید و به صف پیوست.
سالازار داد زد:
- کجا میری تو؟
- هانیبال میگه گوشت آدم خیلی خوشمزه است! میرم امتحان کنم!
- بشین سرجات ببینم! هویی! داوین! داوینچی!.... میام اونجا و خودتو کباب میکنما! جمع کن بساطو! دروازه رو درست کن!.... این گویی رو بگیرین تا دیوانه نشدم!

دوریا که یواشکی در حال قورت دادن یک تکه گوشت کبابی بود، شروع به چرخیدن در زمین کرد اما دیدن اسنیچ در نور کم تقریباً غیرممکن بود. برای چند ثانیه برق آمد و بلافاصله دوباره قطع شد. البته پرتال‌ها روشن و باز شدند.
دوریا که تازه داشت دنبال اسنیچ میگشت، داد زد:
- آقا لوسیفر! یه دودیقه روشن کن! چشمامون نمیبینه! فقط پرتالها رو وصل کردی!

صدای لوسیفر در بازی طنین انداز شد:
- کامران برقکار رفته تعطیلات و فرشید ماهواره رو آوردم برای درست کردن سیم برقا! چی؟.... حله! آقا فرشید میگه یه ربع دیگه درست میشه و برق کانال‌های کارتی هم میگیریم!

دوریا آهی کشید و توجهش به ماه که داشت توپ به دست به سمت دروازه جلو میرفت جلب شد. سریعا دور زد و از پشت به ماه نزدیک شد و در یک حرکت طرفه العینی، زیر دست ماه زد و توپ را از او گرفت. اما ماه که گرد بود شروع به قل خوردن کرد و به سمت یکی از پرتال‌ها رفت. ماه که از چرخش حالت تهوع گرفته بود، نورانی شد و نور بالا آورد. در همین حین لوپین با قیافه پوکر به گرگینه تبدیل شد و از جارو پایین افتاد.
ماه مستقیم به سمت یکی از پرتال‌ها رفت و در آن محو شد. با خاموش شدن نور ماه، لوپین دوباره به شکل انسانی خود بازگشت، اما در یک حرکت چرخشی دوباره از پرتال روبرویی ظاهر شد و بار دیگر به درون پرتال افتاد. این چرخه‌ی چرخیدن و رفت‌وآمد ماه میان پرتال‌ها مدام تکرار می‌شد و هر بار لوپین را به گرگینه تبدیل می‌کرد و سپس او را به شکل عادی برمی‌گرداند.
- اقا یکی این ماهو....عاوووووو......بگیره.....عاووو!

لوپین که در بین حرفهایش تبدیل میشد و زوزه می‌کشید، با التماس از آلنیس خواست که که ماه را متوقف کند. آلنیس به سرعت به سمت ماه رفت اما قبل از اینکه به ماه برسد، یک پرتال دیگر، آلنیس را مانند تکه آناناس ته رانی هورت کشید و قورت داد.
لوپین وحشت زده گفت:
- یا مرلین!...عاوووو...کسی... عاووو...نبود؟ خانم دارابی؟ ایزابل؟ عاوووو؟

سالازار نگاهی انداخت و ایزابل را کنار دروازه اوزما کاپا دید که نگران در هوا پرسه می‌زد، اما هیچ اثری از خانم دارابی نبود.
- این دارابی کو؟ شماها دیدین بیفته تو پرتال؟

اما اعضای تیم جوابی ندادند و سالازار با کنجکاوی به زودیاک و هیدیس که کنار داوینچی ایستاده بودند، نگاه کرد. هرسه با استرس به سالازار نگاه کردند و سعی میکردند سریعتر چیزی که در دهانشان بود را بجوند.
سالازار با قیافه پوکر گفت:
- خانم دارابی رو کباب کردین؟
-....
- الان بازیکن تیم مقابل رو خوردین؟
-....

هیچ‌کدام نتوانستند پاسخی بدهند؛ خانم دارابی ظاهراً آن‌قدر سخت‌جون بود که قورت دادن او به این راحتی‌ها ممکن نبود. سالازار با بیخیالی شانه‌ایی بالا انداخت و با صدای بلند به سمت ایزابل گفت:
- الان بازیکنتون اسنک بازیکنهای ما شده! اولا که یاد بگیرین پیامبران مرگ شوخی نیست! بعدم اینکه نیستین درحد ما با این ماهتون و این بچه گرگی که اینجا داره جون میده! الان فرار میکنی یا بیام بالا سرت؟

نیازی به حرف دیگری نبود و ایزابل با سری افکنده به سمت پرتال‌ها رفت و تایتانیک طور خودش را در یکی از آنها انداخت.
- دوریا! الان با خیال راحت دنبال اسنیچ بگرد!

دوریا چندین دور روی زمین چرخید و در نور دیسکومانندی که ماه ایجاد کرده بود و زوزه های گاه و بیگاه لوپین به دنبال اسنیچ گشت. بالاخره توانست بالای سر دیوانه ساز که داشت با شورت مامان دوز کله پاچه میخورد، اسنیچ را پیدا کند. با چرخشی زیبا جلو آمد و در حالی که لبخندی با چاشنی بلک‌کشی به دیوانه‌ساز می‌زد، اسنیچ را گرفت. همان لحظه، برق ورزشگاه وصل شد و همه توانستند پایان بازی را با گرفتن اسنیچ ببینند.
سالازار که خسته به نظر می‌رسید، خطاب به اعضای تیمش گفت:
- خب دیگه بازی هم منصفانه بردیم! بیایین بریم خونه! تا بعدا بیام مارهامو با لوسیفر وا بکنم!

به هرحال سالازار، ارباب تاریکی بود و بازی که یک بازیکن خورده شده و دو بازیکن مفقود الاثر شده بود به نظرش منصفانه می‌آمد.
- حالا از کجا بریم؟

مزیکین جلو امد و گفت:
- آفرین! بهتون تبریک میگم! میتونین از آخرین پرتال برگردین خونه! این پاپی گرگ و این ماه قل خوردنده رو هم بذارین به عهده ما! حسابی کاری میکنیم بهشون خوش بگذره!

اعضای تیم که هم سیر بودند و هم خوشحال، به سمت پرتالی که مزیکین نشان داده بود رفتند و وارد آن شدند. اما به محض ورود، پرتال که برای ورود همزمان این تعداد آمادگی نداشت، دوباره برق را قطع کرد و آخرین چیزی که اعضای تیم از جهنم شنیدند، صدای لوسیفر بود که فریاد می‌زد: "آقا فرشید!"
البته پرتال اعضای تیم مانند لرد طولانی نبود. سوخت پرتال خیلی زود تمام شد و اعضای تیم را در یک غار انداخت. سالازار با جدیت به سمت هیدیس برگشت و گفت:
- با کائنات صحبت میکنم که جهنم و بدن به خودت! این لوسی واقعا ظرفیت نگهداری جهنمو نداره و همون زمین و وسوسه کردن آدما و پرسیدن اینکه «آرزوی قلبی‌ت چیه؟» به دردش میخوره!

هیدیس با ذوق فریاد خوشحالی کشید و دست‌هایش را به شدت به هم زد. صدای خوشحالی هیدیس در غار پیچید و پژواک آن ادامه یافت. ناگهان نعره‌ای بلند از دهانه غار به گوش رسید و دیواره‌های سنگی لرزیدند. همه با تعجب به دهانه غار خیره شدند و پس از لحظه‌ای سکوت، پوزه یک تی‌رکس از غار بیرون آمد و سر هیدیس را با یک گاز نصف کرد.
سالازار چوبدستیش را بیرون کشید و گفت:
- خب... مجبوریم با همون لوسی کنار بیاییم... بیایین پرتال رو وصل کنم برگردیم!

در همان لحظه داوینچی جلو آمد و گفت:
- میشه یه ساعت بمونیم اینجا؟
- برای چی؟
- هیدیس کبابی نزنیم؟
- داوین گشنه! این هم تیمیمونه!
- یعنی درست کنم نمیخوری؟

سالازار چوبدستیش را در جیبش گذاشت و گفت:
- برای من زیاد فلفل نزنیا!

همان لحظه در اسب چوبی بزرگ تروا

آلنیس و ایزابل که زره و شمشیر پوشیده بودند، در میان سربازان یونانی نشسته و منتظر رسیدن دستور حمله بودند. پرتال، آن‌ها را میان صدها یونانی بی‌اعصاب انداخته بود که بلافاصله چوبدستی‌هایشان را گرفته و زندانی‌شان کرده بودند. آن‌ها برای باز پس‌گیری چوبدستی‌ها و باز کردن پرتال برگشت، ناچار بودند با سربازان یونانی به تروآ حمله کنند.

آلنیس با صدای آهسته گفت:
- تروا میبرد یا یونان؟ خونده بودیما... خونده بودیم‌ها ولی یادم نمیاد!

ایزابل هیس هیس کنان گفت:
- فکر کنم گول اسبه رو میخورن و نمیفهمن کیکه!... یعنی امیدوارم!
- بلدی با شمشیر کار کنی؟
- نه!...ولی کاری نداره که! بزن تو چشمشون!

در همان لحظه فریاد حمله بلند شد و آلنیس و ایزابل جامه دریده و به سربازان تروایی حمله ور شدند.
آنکه چگونه جنگیدند و چگونه برگشتند مهم نبود؛ آنچه همه بعد از بازی درباره‌اش صحبت می‌کردند، وضعیت لرد بود. لرد، بعد از ۴۸ گل و ۳۱ بازی، در حالی که به طور کامل ژاپنی حرف می‌زد، به دنیای جادوگری بازگشت. سالازار مجبور شد برای اینکه جبهه تاریکی بی‌سرپرست نماند، چندین هفته زیرنویس آنلاین برای لرد دانلود کند. البته این وضعیت مزایایی هم داشت و باعث شد جبهه تاریکی چندین عضو ژاپنی و انیمه‌ایی بگیرد و در واقع مرزهای تاریکی را جابه جا کرده و بگستراند. در پایان، مهم این بود که بازی برده شده بود و سابقه‌ای تاریک و بی‌رحم برای تیم پیامبران مرگ به جا گذاشته بود. حالا آن‌ها واقعاً "پیامبران مرگ" بودند.


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴:۰۵ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۷:۲۸
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 501
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل اوزما کاپا
سوژه: حقه تروا
پست دوم


خاسگ

-چی؟ چی؟ اسمشو نبر اومده بوده داخل خاسگ؟
-اسمشو بگو بابا! لرد ولدمورت! نترس!
-الان این مهم نیست! داره میگه اومده داخل خاسگ!

ایزابل و خانم دارابی سر هم داد می‌کشیدند و ریموس و آلنیس سرشان از سمت این یکی به سمت آن یکی می‌چرخید.
-گاو گیجه گرفتم! نمیشه واستین کنار هم داد بزنین؟
-گاوگیجه چیه بچه سوسول؟ گوگیجه!

آلنیس برای ریموس پشت چشمی نازک کرد.
-خب حالا کی گفته لرد ولدمورت اومده داخل؟
-اسمشو نبر!

آلنیس بی‌توجه به خانم دارابی دوباره تکرار کرد.
-گفتی کی گفته لرد ولدمورت اومده داخل؟
-نگهبان!
-عه!
-انبه!

ایزابل به ریموس که خیلی سریع از خانم دارابی تاثیر پذیرفته بود، چشم‌غره رفت و چوبدستیش را بیرون کشید. ریموس درحالی‌که نیشخند می‌زد دستانش را به نشانۀ تسلیم بالا گرفت.

-خب چی گفت دقیقا؟
-گفته یکی اومده گفته اگه جونشو دوست داره در رو باز کنه!
-معلوم نیست ولدمورت باشه بابا! هر کی اومد تهدید کرد یعنی ولدمورته؟

خانم دارابی درحالی‌که دست به سینه ایستاده بود و لب‌هایش را بهم می‌فشرد، به آن‌ها زل زد.
-چرا باور نمی‌کنین؟ عقل از سرتون پریده؟
-خب ادلۀ محکم نداری!
-نگهبان میگه دماغ نداشته!
-اوه!

همه بهم نگاه کردند و سرشان را به نشانۀ تأیید تکان دادند. ادلۀ کافی و وافی پیدا شده بود.

-خب حالا اومده سُک سُک کرده رفته؟

یک دفعه ریموس نفسش را به حالتی جیغ مانند داخل کشید.
-نکنه اونی که پات رو طلسم کرد بوده؟
-مسخره می‌کنی؟
-چرا باید مسخره کنم؟
-چرا داد می‌کشی؟
-تو اول داد کشیدی!

ایزابل یکهو به سمت آلنیس رفت و او را از پا بلند کرد جوری که آلنیس چپه شد. درست مثل موقعی که می‌خواهید جسمی را که در گلوی بچۀ دوساله‌ای پریده خارج کنید و او را از پا بلند می‌کنید و محکم به پشتش می‌کوبید (نکتۀ آموزشی این داستان: چگونگی نجات دادن کودکان از خفگی وقتی چیزی در گلویشان گیر می‌کند. امضا: فرشتۀ شانۀ راست دوریا.). با این تفاوت که ایزابل به پشت آلنیس نزد و فقط با دقت پایش را بررسی کرد.

-هی! چیکار می‌کنی؟ منو بذار زمین!
-دو دقه واستا ببینم این چیه!

سپس ایزابل یکهو آلنیس را ول کرد و آلنیس با مخ به زمین افتاد.

-مگه در گرگ خونۀ باباته اینطوری می‌کوبیش؟

ایزابل درحالی‌که دستان لرزانش را جلوی دهانش گرفته بود به پای آلنیس اشاره کرد.
-اون… اون…!
-مگه روح دیدی؟
-اون دقیقا شبیه زخم هریه!
-عه!
-انبه!

همه به خانم دارابی و وقت‌نشناسیش برای شوخی لعنت فرستادند اما خانم دارابی شوخی نمی‌کرد. او واقعا هر بار هر کس می‌گفت عه! باید می‌گفت انبه! تا یاد بگیرند از این اصوات عجیب و غریب از خود درنیاورند. ریموس هم از او یاد گرفته بود.

-پس یعنی واقعاً ولدمورت اومده اینجا؟
-اسمشو نبر!
-بابا تو تازه اومدی بین جادوگرها نمی‌دونی دیگه خیلی وقته بهش نمی‌گیم اسمشو نبر! بی‌خیال دیگه! مرسی اه!
-واقعاً ولدمورت اومده بوده! و می‌خواسته تو رو بکشه! اما نیروی عشق مانعش شده!
-عشق؟ کدوم عشق؟

ریموس که داشت با دقت زخم آلنیس را بررسی می‌کرد، دید که ناگهان زیر زخم سه حرف ظاهر شد. با دیدن آن سه حرف یکدفعه قهقهۀ خنده‌ای سر داد.

-چته؟ چرا می‌خندی؟ من داشتم می‌مردم‌ها!
-نوشته پتو!
-هان؟
-مثل اینکه عشقت به پتو باعث شده تا نمیری! تبریک میگم بهت!

دیگران با تعجب به کلمه‌ي پتو که زیر زخم صاعقه‌مانند ظاهر شده بود خیره شدند.

تالار اسرار

-حالا من بگم باید حسابشونو بذاریم کف دستشون! باید همینجوری پاشی بری خاسگ بکشیش؟
-بهترین راه همین بود!
-کدوم بهترین راه؟ کدووووم؟ ها؟ ها؟ این همه زحمت بکش ایده بده که بریم با لوسیفر معامله کنیم! پیشنهاد بده کولر بذارن که حضرات گرامی یه وقت یه تار موی نداشته‌شون کم نشه! ای بشکنه این دست که نمک نداره!
-دخترم آرامش خود را حفظ کن!
-کدوم آرامش؟ آرامشو به باد دادین رفت! باید برم یکی نوشو بخرم!
-شاید هنوز نمرده باشد!
-اگه نمرده این چرا هنوز اینجاست؟ دفعۀ پیش که خطا زد که خورد وسط کله‌ی خودش!
-درست است که کاپیتان هستی اما ما هنوز ارباب توئیم و «این» را به درخت نزدیک می‌گویند!

دوریا که پشت چشمی نازک کرد و با عصبانیت روی صندلی نشست. در همین لحظه گلرت با همان طمأنینۀ همیشگی وارد شد.
-نمرده.
-بله؟
-آلنیس اورموند نمرده.

دوریا با چشمانی براق، روی صندلی صاف شد.
-پس چی شده؟
-مثل اینکه علامتی صاعقه‌مانند روی پایش ظاهر شده.
-خب پس…
-و همینطور کلمۀ پتو زیر آن ظاهر گشته.
-بله؟

سالازار اسلیترین با چشمانی متعجب به گلرت خیره شد. دوریا کمی خود را به سمت ارباب تاریکی‌ها خم کرد و به آرامی پرسید:
-ارباب در چه حد چپو نگاه کردین راست رو زدین که عشق پتو هم تونسته طلسمتون رو باطل کنه؟

اگر لرد ولدمورت کبیر به اندازۀ گذشته انرژی داشت، قطعاً کروشیوی آبداری را نثار دوریا می‌کرد اما به دلیل عشق پتو، که احتمالا طرح ببر داشت، نمی‌توانست خیلی تکان بخورد. دوریا که از این شکست اربابش خوشحال بود، چون بالاخره قرار بود به حرفش گوش کند، لی لی کنان به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-من میرم یه لیوان آبلیمو عسل براتون بیارم تا قبل بازی جونتون برگرده. عصارۀ گوشت رو هم می‌ذارم روی بار.

طبقۀ هفتم جهنم

هر دو تیم با خوشحالی وارد زمین بازی جهنم شدند که به کولرهای گازی آخرین مدل مجهز شده بود. اوزما کاپا خوشحال بودند از اینکه بالاخره می‌تواند پیامبران مرگ را گیر بیاندازد و پیامبران مرگ خوشحال بودند از اینکه با استفاده از استراتژی حقۀ تروآ می‌توانند حق اوزما کاپا را کف دستش بگذارند.
لوسیفر به عنوان گزارشگر و مَزیکین به عنوان داور در بازی حضور داشتند. وقتی مَزیکین سوت آغاز را به صدا درآورد، صدای لوسیفر در کل طبقه‌ی هفتم پیچید.
-آلنیس توپ رو به سمت ایزابل پرتاب می‌کنه، زودیاک بلاجری رو به سمت آلنیس می‌فرسته که با دفاع به موقع ریموس مواجه میشه! با سرعت به سمت دروازه حرکت می‌کنه و داوینچی… بله به نظر می‌رسه که داوینچی داره نقاشی می‌کشه و توپ درست از بغل گوشش رد میشه و توی دروازه!

اعضای پیامبران مرگ مات و مبهوت به داوینچی خیره شدند. دوریا از جستجوی اسنیچ دست برداشت و به سمت داوینچی شتاب گرفت و با یک تیک آف زیبا کنارش توقف کرد.
-داری چی کار می‌کنی تو؟ چرا دفاع نمی‌کنی؟

داوینچی نگاه عجیبی به دوریا انداخت و درحالیکه با دستش حائلی برای دهانش ایجاد می‌کرد، دم گوش دوریا گفت:
-مگه بازی تشریفاتی نیست و قرار نیست اینا بمونن همینجا و ما بریم؟

دوریا پس کلگی محکمی به داوینچی زد.
-هر چی هم که باشه بازم باید بهترین نتیجه رو بگیریم! دلیل نمیشه مثل مجسمه بشینی جلوی دروازه!

مَزیکین که داشت از وقفه‌ی افتاده عصبانی می‌شد به دوریا نزدیک شد.
-من هنوزم وسایل شکنجه‌م رو دارم! راه بیافتین وگرنه همتون رو تیکه تیکه می‌کنم!

دوریا ببخشیدی زیر لب گفت و از داوینچی دور شد.

-خب به نظر می‌رسه که یه بحث کوچیک بین داوینچی و کاپیتان بلک درگرفته بود؛ بحث که چه عرض کنم بیشتر کاپیتان بلک داشت داد می‌کشید. خب و بازی از سر گرفته میشه.

با به صدا درآمدن سوت بازی بازیکن‌ها دوباره به حرکت در آمدند.
-اوه چقدر جذاب! سالی به نظر عصبانی میاد! توپ رو از دست آلی می‌قاپه و با سرعت به سمت دروازه می‌ره! اوه چه حقۀ کثیفی! ماه نورش رو زیاد کرد تا سالی نتونه ببینه اما سالی همچنان پیش میره و توی دروازه! چه بازی زیبایی!

با زیاد شدن نور ماه، عضلات گرگی ریموس هم بیرون زد و نزدیک بود تعادلش را روی جارو از دست بدهد.
-هی چته تو! چرا بدون هماهنگی نورت رو زیاد می‌کنی!

ماه که از شدت استرس، جوش‌های غرور جوانی بیشتری روی صورتش زده بود، درحالیکه دست‌پاچه شده بود، گفت:
-ترسیدم! یه جوری داشت میومد سمتم انگار ارث باباشو خوردم!
و بلافاصله نورش را کم کرد و ریموس با حالتی گیج عضلاتش وا رفت و دوباره به حالت تقریباً انسانی خود برگشت.

-اوه! یه بحث دیگه! چقدر این دو گروه جذابن!

سالازار اسلیترین به سمت لوسیفر چشم غره‌ای رفت و با سر به او اشاره کرد. زمان باز شدن پرتال‌ها بود. لوسیفر هم لبخندی بزرگ زد و سرش را تکان داد.
-داریم لذت می‌بریم سالی! بذار یکم دیگه هم بازی کنیم.

آلنیس که سالازار و لوسیفر را زیر نظر داشت، چشمانش را تنگ کرد. بالاخره داشت یک چیزی به نظرش اشتباه می‌آمد.

-هی اونور رو نگاه کنین! به نظر می‌رسه کاپیتان بلک اسنیچ طلایی رو دیده!

با بیان این حرف، دیوانه‌ساز یکدفعه از ناکجا ظاهر شد و هوای طبقه‌ی هفتم جهنم کمی سردتر شد. اما فقط کمی، به هرحال جهنم، جهنم است و با وجود تمام آدم‌هایی که زیر پای اعضای تیم داشتند از شدت شکنجه مانند گوزن‌های وحشی جیغ می‌کشیدند، پیدا کردن شادی و این حرف‌ها برایش سخت بود و انرژی‌ش کم. دیوانه‌ساز هم به سمت اسنیچ حرکت کرد که ناگهان دوریا چرخید و جلوی دیوانه‌ساز ایستاد. دیوانه‌ساز هم از شدت تعجب ایستاد و به دوریا خیره شد.

-چرا اینقدر لاغر شدی؟

هیچ‌کس تا به حال از دیوانه‌ساز قصۀ ما نپرسیده بود که چرا اینقدر لاغر شده است.

-توی تیم اوزما کاپا بهت غذا نمیدن؟

دیوانه‌ساز که احساساتی شده بود، سرش را سریع و چندبار به نشانۀ نفی تکان داد.

-الهی حیوونی. لباستم کهنه شده که… .

همه با تعجب سر جایشان ایستاده بودند و به مکالمه‌ی احساساتی دوریا و دیوانه‌ساز گوش می‌دادند. لوسیفر قهقهه‌ای سر داد.
-به نظر می‌رسه پیامبران مرگ بیشتر از یک حقه در جیبشون دارن!

دوریا بدون توجه به خنده‌های لوسیفری لبخند همدردانه‌ای به دیوانه‌ساز زد و با انگشت به قسمتی کنار زمین اشاره کرد.
-اونجا رو می‌بینی عزیزم؟ برات لباس و غذا گذاشتم. برو بردار.

دیوانه‌ساز هم خوشحال و خندان به سمت کنار زمین رفت. آلنیس خشمگین و درحالیکه به اندازه‌ي یک بلاجر خسته قرمز شده بود شروع به فریاد کشیدن کرد:
-کجا می‌ری؟ برگرد برو اسنیچ رو…

صدای لوسیفر در سالن پیچید.
-خب دیگه بحثاتون و حرفاتون تکراری شده…

سپس صدایش را نازک کرد و شکلک درآورد.
-چی کار می‌کنی؟ کجا می‌ری؟ بِلا بِلا بِلا…

لبخندی روی لب اعضای تیم پیامبران مرگ نشست و اوزما کاپا با چشمانی گیج به آن‌ها خیره شدند.

-پیامبران مرگ گل گلاب! لطفاً برین به جاهایی که مشخص شده. مَزیکین! سوت پایان بازی رو بزن که اینارو بفرستیم برن!

با شنیده شدن صدای سوت پایان بازی، پرتال‌هایی زیبا به رنگ نقره‌ای و با طرح اسلیمی، چرا که لوسیفر این اواخر به این سبک علاقه پیدا کرده بود، گشوده شد و اعضای تیم پیامبران مرگ به سمت آن‌ها حرکت کردند. و درست در لحظه‌ای که لرد ولدمورت وارد آن شد، برق‌ها رفت؛ بله، برق‌ها رفت! خب، در جهنم به دلیل آتش‌های زیادی که اینجا و آنجا برپاست، مشکلی از بابت نور وجود نداشت اما مشکل اصلی چیز دیگری بود؛ پرتال‌ها شروع به چشمک زدن کردند و یک آن خاموش و یک آن روشن بودند. دوریا که پشت سر لرد ولدمورت بود، با چشمک زدن پرتال حس کرد دچار گلیچ شده است و مثل دخترک مومشکی رالف خرابکار، خودش هم دارد چشمک می‌زند. پست سر او، آتنا روی جارویش با سرعت در حال حرکت بود و با خاموش و روشن شدن پرتال، یکهو تعادل را از دست داد و محکم به دوریا خورد. دوریای چشمک‌زن، به آنی از روی جارویش به پایین افتاد و در حالیکه هزاران انسان در حال سوختن را زیر پای خود می‌دید، چشمانش را بست و در حالی که آهنگ آرمان گرشاسبی در پس زمینه در حال پخش بود، سعی کرد حداقل در این لحظات آخر، سیس باکلاسی را به خود بگیرد که ناگهان زودیاک او را بین هوا و جهنم گرفت و آهنگ به آهنگ سریع و خشن تغییر کرد. دوریا با چشمانی اشک‌آلود به زودیاک خیره شد.

-حتی فکرشم نکن که یه کلمه‌ی محبت‌آمیز به زبون بیاری وگرنه ولت می‌کنم با مخ بری قاطی باقالی سوخته‌ها!
-خرابش کردی!
-چی؟
-داشتم یه صحنه‌ي احساسی رو رقم می‌زدم!

خب مثل اینکه دوریا واقعا گلیچ داشت و کلا شخصیتش عوض شده بود. زودیاک مثل اینکه موجودی فضایی را در دست دارد، دوریا را عملا روی جارویش انداخت و از او دور شد. کمی آن طر‌ف‌تر، ناآگاه از اتفاقات این‌ طرف، صدای فریادی به گوش رسید.

-بهم نگو که پرتال‌ها به برق وصلن!

سالازار به سمت لوسیفر رفت و لوسیفر که دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفته بود سعی کرد توضیح بدهد.
-خب پس فکر کردی به چی وصلن؟ ما که اینجا فرشته‌های مهربون نداریم برامون پرتال بسازن! باید از تکنولوژی استفاده کنیم!
-پس چرا برق‌ها رفته؟
-خب راستش بودجه هم نداریم! تورم زیاده و اینا، ساکنین جهنم هم مصرف برقشون بالاست برای همین گاهی از این مشکلا پیش میاد. یکم صبر کنین وصل میشه!
-یعنی چی یکم صبر کنین وصل…

لوسیفر دستش را روی شانه‌ي سالازار گذاشت و با چشمان شهلایش مستقیم به چشمان او نگاه کرد.
-بهم بگو سالی، چیه که از همه بیشتر توی زندگیت می‌خوای؟ آرزوی قلبی‌ت چیه؟
-اینکه تو رو خفه کنم که یه بازی عادی رو نمی‌تونی درست هندل کنی.

لوسیفر که یکهو جا خورده بود، قدمی به عقب برگشت.
-یادم رفته بود این فن روی تو اثر نداره.

در همین لحظه، دیوانه‌ساز با لباسی نو و درحالی‌که چشمانش شبیه دو قلب گنده شده بود به سالازار و لوسیفر نگاه کرد.
-نه نه نه!

ایزابل هم در حالی‌که به طرز مشکوکی به آن‌ها نگاه می‌کرد، نیشخندی زد.
-ولی جادوی لوسیفر فقط روی کسی که عاشقشه اثر نداره! :simle:

دوریا که گلیچش داشت کمتر می‌شد اما هنوز اثراتی از آن دیده می‌شد، با خشونت به آن‌ها نزدیک شد.
-مسخره‌شو درنیارین! جادوی لوسیفر روی هیچ جادوگری اثر نداره! حداقل زنگ بزن رالف بیاد پرتال‌ها رو خراب کنه!

وقتی همه در سکوت به او خیره شدند، دوریا سرش را چند بار محکم تکان داد تا مغزش تکان بخورد.
-زنگ بزن یکی بیاد این پرتال‌ها رو درست کنه! خجالت نمی‌کشی یه جهنم رو نمی‌تونی مثل آدم اداره کنی؟

خب مثل اینکه گلیچ دوریا از بین رفته بود. تا خواست دهانش را باز کند و بیشتر فریاد بکشد، صدای سوت در فضا پیچید. مَزیکین در حالیکه خنجرهایش را درمی‌آورد به همه چشم غره رفت.
-تا وقتی برقا وصل شه، بازی رو ادامه می‌دیم!


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳:۰۷ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۲:۳۴
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
پیامبران مرگ درمقابل اوزما کاپا
سوژه: حقه تروا
پست اول



تالار اسرار:

تالار اسرار، با دیوارهای سنگی نمور و رگه‌هایی از رطوبت که از سقف پایین می‌چکید، همچنان به همان تاریکی و ابهام سال‌ها قبل باقی مانده بود. صدای خفیف و همهمه‌وار مارهای حکاکی شده روی دیوارها، حس وهم و ترس را در فضا می‌پراکند. یک مار عظیم‌الجثه سنگی در مرکز تالار، مثل یک نگهبان خاموش، بر هر حرکت و صدایی نظارت می‌کرد. چراغ‌های سبز رنگ که تنها نور این مکان بودند، سایه‌های عجیب و غریب روی صورت سالازار اسلیترین، لرد ولدمورت، و دوریا بلک ایجاد می‌کردند. اینجا جایی بود که نقشه‌های بزرگ و تاریک چیده می‌شدند. اما امروز، این سه نفر برای چیزی به‌ظاهر عادی‌تر دور هم جمع شده بودند: مسابقۀ دوم تیم پیامبران مرگ در مقابل تیم اوزما کاپا.

سالازار اسلیترین، که انگار در دلش همیشه برای این‌گونه مکان‌های تاریک و خوف‌انگیز خانه‌ای داشت، به آرامی جرعه‌ای از لیوان نقره‌ای‌اش نوشید و به ولدمورت و دوریا نگاهی انداخت. دستانش به آرامی در هوا لغزیدند و روی میز بزرگ سنگی که میان آن‌ها قرار داشت، چند نقشه و طرح کوییدیچ پهن کرد. با صدای آرامی گفت:
- خوب... برای بازی بعدی چه نقشه‌ای داریم؟

جلسۀ تیم پیامبران مرگ طبق معمول با لرد ولدمورت شروع شد که به جای تمرکز روی تاکتیک‌های بازی، برنامه‌ریزی برای کُشت و کشتار تیم حریف را در اولویت قرار داد. دوریا که بارها به او تذکر داده بود که حداقل یک‌سوم از نقشه‌ها باید مطابق قوانین فدراسیون کوییدیچ باشد، از حرف‌های لرد ولدمورت خشمگین شد، اما به نظر می‌رسید که این تذکراتش اصلاً تاثیری نداشت و لرد همچنان تمام برنامه‌اش را حول و حوش قتل و جنایت می‌چرخاند.
-بازی؟ شأن ما به بازی با همچین افرادی می‌خورد؟ ما فقط آمده ایم یَک مُشت مشنگ‌زاده و نیمه‌جادوگر رِه از زندگی پست‌شون راحت کنیم. ایزابل مک‌دوگال، آلنیس اورموند، ریموس لوپین... فرقی نمی‌کنه؛ هَمَه باید نابود بشن!

یکی از مارهای حکاکی‌شده روی دیوارها هیس‌هیس‌کنان فریاد زد:
- تکبیر!

و تا لحظاتی صدای هیس‌هیس کل تالار را فراگرفت.

پس از آنکه لرد ولدمورت نقشه‌اش را با چنین بی‌پروایی شرح داد، سالازار با نیشخندی سرش را تکان داد و در ادامه گفت:
- خب، چند راه داریم. یا برگردیم به گذشته و مامان باباهاشون رو بکشیم که اصلاً به دنیا نیان که بخوان وحشت مواجهه با ما رو تجربه کنن... یا همین حالا خودشون رو قبل بازی بکشیم که وقت کمتری هم تلف شده باشه... یا اصلاً بریم آینده و صبر کنیم تا طبیعی بمیرن و بعد تو مراسم خاکسپاری، جلوی همۀ خانواده‌های اصیل‌زاده بی‌آبروشون کنیم.

متأسفانه تا اینجای کار، صحنه‌هایی تکراری از تمامی جلسات تیم پیامبران مرگ توصیف شد و اگر شما هم مثل کاپیتان بلک منتظر اتفاق جدیدی هستید، بدجوری کور خواندید. دوریا هم به عنوان نفر سوم، با عصبانیت نقش کاپیتانی خودش را جدی گرفته و برای لحظاتی یادش رفت که با ارباب ولدمورت و جد بزرگوارش طرف است و با صدای بلندی گفت:
- بسه! هر بار جلسه میذاریم شما این طرح‌های غیرکوییدیچی رو مطرح می‌کنین... خب اگر می‌خواین بکشین و شکنجه کنین برین انجمن دیاگون، برین هاگزمید، برین محفل ققنوس حتی... چرا اومدین کوییدیچ؟ اینجا باید کوییدیچ بازی کنیم آقایون!

سالازار و لرد ولدمورت همزمان به سمت دوریا چرخیدند. با اینکه دوریا چنین جملاتی را بارها به آنها گفته بود، باز هم باورشان نمی‌شد که جرأت کرده سرشان داد بزند. هر دو با خشم از سر جای خود بلند شدند و سایه‌های تاریکی از هر گوشۀ تالار اسرار به سمت دوریا حمله کردند. اما دوریا از جایش تکان نمی‌خورد و دست به سینه آنجا می‌ایستد، چرا که همانطور که بالاتر ذکر شد، این اتفاقات صدها بار در تمامی جلسات تیم اتفاق افتاده بود و در نتیجه دوریا فقط آهی کشید و گفت:
- گفتن بهم با مردها هم تیمی نشوها... تستسترون پر کرده تالار اسرار رو!

سالازار و لرد ولدمورت متوجه شدند که دوریا فقط به فکر تیم کوییدیچ گروه اسلیترین است و شاید بد نباشد برای لحظاتی هم که شده از درجۀ خونخواری روح‌های تکه‌تکه‌شان کم کنند و چند تا طرح کوییدیچی بریزند. سالازار که به نظر می‌رسید نقشۀ خوبی به ذهنش رسیده باشد با هیجان گفت:
- خُب، می‌تونیم این کارها رو توی زمین انجام بدیم. مثلاً جاروی ایزابل رو جوری طلسم می‌کنیم که تا سوارش می‌شه منفجر بشه... یا ترمز جاروی ریموس رو می‌بُریم تا وقتی سرعتی می‌ره نتونه وایسه و با سر بخوره تو دیوار و تبدیل بشه به تاپالۀ اژدها برای کود دادن به باغچۀ جلوی مدرسه.

ولدمورت با نیشخندی اضافه کرد:
- یا حضرت ما می‌توانیم دیوانه‌ساز تیمشان را تسخیر کنیم و یکی یک بوسۀ عاشقانه بر لب هم‌تیمی‌هایش بکاریم.

دوریا با چهره‌ای که حالا از عصبانیت قرمز شده بود، دستش را به هوا بلند کرد و فریاد زد:
- این الان چه فرقی کرد با تاکتیک قبلی‌تون؟

سالازار با چهره‌ای کاملاً جدی پرسید:
- ولی گفتی می‌خوای بازی رو طبق قوانین ببریم... ما هم طبق قوانین بازی می‌کنیم. وقتی توی بازی هستیم، هر بلایی که سرشون بیاریم، توی مسابقه حساب می‌شه!

قبل از اینکه دوریا بتواند چیزی بگوید، در تالار اسرار ناگهان باز شد. صدای جیرجیر در سنگی باعث شد هر سه نفر سرشان را به سمت در بچرخانند. گِلرت گریندل‌والد با حالت خاص خودش وارد تالار شد. نیشخندی بر لب داشت و یک نسخه از پیام امروز را در هوا تکان می‌داد.
- بیایین شیرینی بدین که واستون بهونۀ کشت و کشتار آوردم! اوزما کاپا با پیام امروز مصاحبه کرده چه مصاحبه‌ای!

دوریا بلک که عملاً به واژۀ کشت و کشتار حساسیت پیدا کرده بود و چیزی نمانده بود کهیر بزند، پشت چشم نازک کرد و منتظر شد ببیند چه خبر شده است. گِلرت همینطور که به چشمان امیدوار سالازار و لرد ولدمورت نگاه می‌کرد، به میز بزرگ تالار نزدیک شد و آخرین نسخۀ پیام امروز را جلوی آنها قرار داد.

نقل قول:
در مصاحبه‌ای با پیام امروز، اعضای تیم اوزما کاپا به‌ویژه کاپیتان آلنیس اورموند به‌طور طنزآمیزی از تیم پیامبران مرگ انتقاد کرده و به آن‌ها پیشنهاد دادند که بهتر است اسمشان را از پیامبران مرگ به هلوکیتی های صولتی تغییر دهند. آن‌ها اشاره کردند که برخلاف ادعاهای بزرگ و ترسناک پیامبران مرگ، در مسابقات اخیر هیچ‌کدام از اعضای تیم حریف نمرده و حتی ضربه‌ای جدی ندیده‌اند. کاپیتان اورموند با خنده گفت: "آخر چه پیامبرانی از مرگ هستید که در بازی‌های قبلی حتی یک نفر رو نکشتید؟! هیچ‌کس از بازیکنان تیم مردمان خورشید حتی یک خراش هم برنداشته، این همه حرف و تهدید به کشتن، ولی خبری از اون خشونت وعده‌داده‌شده نبود. شاید وقتشه که تیم پیامبران مرگ به این فکر کنه که دیگه کسی ازشون نمی‌ترسه!"

دیگر اعضای تیم اوزما کاپا، به‌ویژه ریموس لوپین و ایزابل مک‌دوگال، نیز با اعتمادبه‌نفس تمام اعلام کردند که تیم پیامبران مرگ بیشتر از هرچیز فقط اهل حرف زدن و نمایش دادن است و از تهدیداتشان چیزی جز سخنان پوچ در نیامده. "اونا شاید از تاریکی حرف بزنن، ولی عملشون چیزی جز سایه‌های ضعیف نیست. می‌تونم به شما قول بدم که در مسابقۀ بعدی هم، هیچ‌کس نمی‌میره و این‌بار به راحتی شکست میخورن!"



به محض دیدن مصاحبۀ تیم اوزما کاپا در پیام امروز، چیزی در ذهن دوریا تلنگر خورد. گویا تاریکی و خشم خاندان بلک که قرن‌ها در ژن او حضور داشت، آرام‌آرام بیدار شد. چشم‌هایش برقی خاص پیدا کردند و لبخند شیطانی‌اش بر لبش ظاهر شد. با این حال، نیمه‌ی دیگر ذهنش، آن نیمه‌ی عاقل و با‌منطق، بیکار ننشسته بود و سعی داشت او را به سمت آرامش و بازی جوانمردانه هدایت کند.
این مبارزۀ درونی خیلی زود به صحنه‌ای خنده‌دار تبدیل شد؛ نیمۀ خوب ذهنش به شکلی مبالغه‌آمیز به زمین و زمان چنگ انداخته بود و با فریادهای اعتراض‌آمیز، جلوی حملات سمت تاریک مغزش مقاومت می‌کرد. سمت خوب به زبان آمد و داد زد: «آخه کشت و کشتار؟ کوییدیچه دیگه، چه نیازی به این همه خشونت؟» و همان لحظه، سمت تاریک با حالتی تمسخرآمیز یکی از ابزارهای فکری‌اش، مثل میخ ذهنی یا پتک استدلال، را برداشت و با غرور به سمت خوب ذهنی حمله‌ور شد.
طرف خوب با همان ابزار ضعیف و بامزه‌ای که داشت، مثلاً یک نوارچسب ایده‌آل‌گرایی، به سمت تاریک برگشت و گفت: «آرامش... با آرامش کار پیش میره!» اما تاریکی با یک نفس عمیق، نوارچسب را به راحتی پاره کرد و ادامه داد: «آرامش مال مسابقه‌ی عروسک‌بازیه! اینجا کوییدیچه!»
این بگومگوهای درونی مدتی ادامه پیدا کرد، و هر بار که سمت خوب تلاش می‌کرد دست بالاتر را بگیرد، سمت تاریک با ابزارهایی مثل تیر تخریب‌پذیری و آتش خشم خانوادگی به آن حمله می‌کرد و باعث می‌شد که سمت خوب با صدایی ناله‌وار به گوشه‌ای از ذهنش فرار کند. در نهایت، سمت خوب با پرچمی سفید، تسلیم شد و به گوشه‌ای خزید و فقط زیرلب گفت: «حالا ببینم چه می‌کنی!». بالاخره مغز دوریا آرام گرفت و توانست اولین کلمات بعد از خواندن مصاحبه را به زبان بیاورد:
- اونا به ما می‌خندن؟ فکر می‌کنن پیامبران مرگ فقط اهل حرف زدنن؟ وقتش رسیده که بهشون معنای واقعی شکنجه رو نشون بدیم!

سپس، رو به لرد ولدمورت و سالازار ادامه داد:
- بیشترین میزان شکنجه‌ای که میتونیم انجام بدیم از طریق معامله با لوسیفر هست. باید بازی رو به جهنم ببریم؛ و نه هر جای جهنم، می‌بریمشون به طبقه‌ي هفتم جهنم.

سالازار، که همیشه علاقه‌مند به برنامه‌های تاریک بود، با نیشخندی پرسید:
- و چطور قراره این کارو انجام بدیم؟

دوریا توضیح داد:
- شما با لوسیفر داداشی هستین، جد بزرگوار. هزار سال در جهنم رفیق گرمابه و گلستانش بودید. باید ترتیبی بدین که مسابقه توی طبقه‌ی هفتم جهنم برگزار بشه. البته، اول کولر گازی ها رو روشن می‌کنیم تا خودمون هم بتونیم اونجا دووم بیاریم. وقتی بازی شروع شد و یه کمی ازش گذشت، یه راه فرار برای اعضای پیامبران مرگ درست کنن جوری که فقط خودمون فرار کنیم، ولی تیم اوزما کاپا همونجا بمونه… تا ابد...

سالازار با چهره‌ای جدی به دوریا نگاه کرد. او هرچند از این برنامه هیجان‌زده بود، ولی می‌دانست که با لوسیفر معامله کردن به این سادگی‌ها نخواهد بود. خاطراتی از به‌اصطلاح رفاقت‌ها‌ و داداشی بازیهای قبلی‌اش با لوسیفر در جهنم برایش زنده شد، خاطراتی که همیشه سعی می‌کرد به یاد نیاورد. اما حالا مجبور بود برای برگرداندن عزت و احترام تیمش دوباره با او روبرو شود. با نگاهی سرد کتابی قدیمی و پر از طلسم‌های شیطانی را از قفسه بیرون آورد و با آرامشی مرموز گفت:
- بسیار خوب. من میرم لوسیفرو ببینم. ولی انتظار نداشته نباش که راحت بشه از این ماجرا بیرون اومد. دورم رو خلوت کنید.

دوریا، لرد و گلرت هیجان‌زده تالار را ترک کردند. صدای لرد ولدمورت از بیرون شنیده می‌شد که می‌گفت می‌خواهد همان لحظه برود آلنیس را بکشد و صدای دوریا که حالا دیگر به جیغ بنفش تبدیل شده بود و می‌گفت ارباب یک چند روز دندان به جگر بگیر تا بازی را انجام بدهیم بعد هر کسی را خواستی بکش!

سالازار، که حالا در اتاق تنها شده بود، هیس‌هیس‌کنان به آرامی طلسم‌ها را خواند. نورهای سرخ و تاریکی با حالتی لرزان و رقصان از کتاب بیرون زد و اتاق با فضایی شیطانی پر شد. در میان زمزمه‌هایی که از جهنم به گوش می‌رسید، او در نهایت توانست محل ملاقاتش با لوسیفر در برزخ را مشخص کند.



برزخ:

برزخ، جایی میان تاریکی مطلق و نوری که زجر می‌داد با سایه‌هایی که در میان هیچ و همه شناور بودند، جایی بود که سالازار اسلیترین اکنون در آن بالا و پایین می‌رفت. سکوتی سنگین و وهم‌آور فضا را پر کرده بود، گویی زمان در اینجا معنایی نداشت. سالازار، به تنهایی، با گام‌های سنگین و محکم قدم می‌زد، در حالی که می‌دانست لوسیفر به زودی ظاهر خواهد شد. برزخ همان جایی بود که او و لوسیفر مدت‌ها پیش، در دوران تاریک‌ترین همکاری‌هایشان، بارها یکدیگر را ملاقات و تفریحات سالم کرده بودند. اما حالا، این دیدار طعمی تلخ و حتی ناخوشایند برای سالازار داشت. چند لحظه بعد، صدایی از میان تاریکی به گوش رسید، صدایی خندان و تمسخرآمیز که آوای خودشیفتگی مطلق را به همراه داشت. صدای لوسیفر بود.
- آه، سالازار، داداشی قدیمی! چطور است که تو را اینجا می‌بینم؟! از دیدنت لذت می‌برم، به‌خصوص وقتی که خودت را دوباره در دام نقشه‌های پیچیده‌ات می‌اندازی. این بار چه؟ می‌خواهی چند روانی دیگر را برایم بیاوری تا کتلت کنم؟ یا... شاید دوباره دلت برای کسی سوخته و برشته شده است؟

سالازار با اخم و چشمانی که برق می‌زد، به سمت منبع صدا چرخید. لوسیفر، با خنده‌ای شرورانه، از میان سایه‌ها پدیدار شد. او درست مثل گذشته به نظر می‌رسید؛ نیرومند و وحشتناک، با لبخندی که همیشه بوی تمسخر می‌داد.
- خب، خب، خب... هنوز یادت نرفته که چطور وقتی داشتیم اون مخلوقات حقیر ماگلی رو توی جهنم کباب می‌کردیم… تو کمی… چطور بگم؟ مهربون و ناناس شدی؟

سالازار به‌ندرت حرف های دیگران را به خودش می گرفت اما این بار فرق داشت. او هیچ‌وقت به "مهربانی" شهرت نداشت، اما یک‌بار، آن هم فقط یک‌بار، زمانی که چند ماگل را در جهنم شکنجه می‌دادند، شدت درد و عذابشان آن‌قدر زیاد شد که حتی خودش هم چند لحظه احساس ترحم کرده بود. لوسیفر، آن لحظۀ کوتاه را به یاد داشت و حالا، برایش فرصتی شده بود که سالازار را مسخره کند.
- یادت می‌آید؟ اون موقع که اینقدر بهشون سخت گرفتیم که حتی تو هم دست از سرشون برداشتی؟ باید بگم که هنوز اون نگاه نگران و دل‌سوزت برام مثل ال ای دی 60 اینچ ال جی شفاف و روشنه! دل‌سوزی؟! هاهاها! از کی تا حالا سالازار اسلیترین دلش برای کسی می‌سوزه؟

سالازار سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند، اما حس می‌کرد که انگار آتش درونش شعله‌ور می‌شود.
- اون لحظه هیچ ربطی به دلسوزی نداشت، فقط از بی‌کفایتی‌شون خسته شده بودم. شکنجه‌هایی که تحمل می‌کردن دیگه برام جذابیتی نداشت. اونا ضعیف‌تر از اونی بودن که تصور می‌کردم.

لوسیفر خندید و گفت:
- آه، البته! همیشه همون حرف‌ها. ولی حالا چی؟ این بار واسه چی اومدی اینجا؟ برای یادآوری خاطرات؟ یا شاید بخوای دوباره چندتا از این اسباب‌بازی‌های بی‌روح رو برام بیاری تا یه‌خورده حال کنیم؟

سالازار، که می‌دانست نمی‌تواند وقت بیشتری را در این مزاحمت‌ها تلف کند، مستقیم به هدفش پرداخت.
- ببینم لوسیفر، تا حالا فیلم تروی رو دیدی؟
- مشخصه که دیدم، هیچ موجودی فرصت دیدن بدن لخت برد پیت رو از دست نمی‌ده، سالازار، خودت که اینو بهتر می‌دونی!
- بدن لخت برد پیت به کنار، مشابه حقه تروا، نقشه‌ای ریختم که یک سری روح اکثراً پاک رو مستقیم بیارم جهنم تحویلت بدم تا هر عشق و حالی می‌خوای بکنی. صفایی که صفای بر حق باشه!
- نمی‌فهمم چطوری بدون دیدن برد پیت و این حقه‌ای که میگی میشه صفای برحق کرد.
- لوسی!
- فقط کارآگاه می‌تونه منو لوسی صدا کنه!
- ببین حقه‌ی تروآ هر ترفندیه که باعث بشه بتونی دشمنت رو بکشونی به استحکامات یا یه محل حفاظت شده! دیگه اون معنای قبلی رو نداره!

لوسیفر که معمولاً از معامله‌هایی که به هر دو طرف سود می‌رساند استقبال می‌کرد با رضایت سرش را تکان داد. البته اگرچه که همیشه دوست داشت بیشتر سود به خودش برسد، ولی در نهایت به خاطر خاطرات شیرینی که با سالازار داشت، حاضر شد ادامه نقشه را گوش کند. سالازار ادامه داد:
- یه مسابقه داریم، و من می‌خوام بازی تو طبقه‌ی هفتم جهنم برگزار بشه. اونجا می‌تونی اعضای تیم حریف رو به عنوان اسباب‌بازی‌ جدیدت برای ابد داشته باشی.

چهره‌ی لوسیفر با شنیدن این حرف کمی تغییر کرد. سالازار همیشه خوب می‌دانست که چه چیزی در اقصی‌نقاط لوسیفر عروسی به پا می‌کند؛ هیچ‌چیز بهتر از قربانی‌های تازه برای شکنجه در جهنم نبود. لوسیفر چند ثانیه به دوردست‌های برزخ خیره شد تا مغز آتشینش آخرین آپدیت از دنیای زندگان را دریافت کند و بعد دوباره ویندوزش بالا آمد و گفت:
- خب، خب، خب! این دیگه پیشنهادیه که نمی‌شه رد کرد. می‌دونی که من از چنین معامله‌هایی استقبال می‌کنم. اما باید یه چیز دیگه رو هم بدونی، سالازار… اگه دوباره دلت برای اینا بسوزه و وسط مسابقه نظرت عوض بشه، قول می‌دم این بار منم دست از سرشون بر ندارم.

سالازار با جدیت گفت:
- این بار دلم برای هیچ‌کس نمی‌سوزه. اینا دشمنن، و تو می‌تونی حتی به جای کتلت، ازشون املت و آبدوغ‌خیار هم درست کنی!

لوسیفر با خنده‌ای بلند و ترسناک پاسخ داد:
- قبوله! مسابقه رو تو طبقۀ هفتم جهنم برگزار می‌کنیم.

سالازار با لبخند محوی گفت:
- و راه فرار تیم ما؟
- بعد از اینکه بازی شروع شد، خودم پورتال‌هایی باز می‌کنم تا خودت و تیمت بتونید فلنگ رو ببندید. بقیه... خب، خودت دقیقاً می‌دونی که چه اتفاقی براشون می‌افته.



دفتر ستاد کل حمایت از خون آشام‌ها، سانتورها و گرگینه‌ها (خاسگ):

دفتر کار شب‌هنگام کاملاً تاریک و بی‌صدا بود، به‌جز یک اتاق کوچک در انتهای راهرو که هنوز چراغش روشن بود. ولدمورت که به‌تنهایی از میان سایه‌ها عبور می‌کرد، به سمت آن اتاق حرکت کرد. اطرافش خالی و سرد بود؛ بقیه کارکنان مدتی بود که ساختمان را ترک کرده بودند. اما آلنیس، مصمم و سرسخت، هنوز در آنجا بود و کارهای عقب‌مانده‌اش را انجام می‌داد. لرد ولدمورت که حرف‌های کاپیتان را از یک سوراخ بینی نداشته گرفته و از آن سوراخ بیرون انداخته بود، بدون هیچ تردیدی، مانند سایه‌ای در سکوت به سمت اتاق نزدیک شد.

در لحظه‌ای که به در اتاق رسید، بدون اینکه صدایی از خودش تولید کند، به آرامی وارد شد. فضای اتاق در روشنایی کم‌نور لامپ میز کار آلنیس وهم انگیز شده بود و او کاملاً غرق در کارش بود و حتی حضور لرد را احساس نکرد. لرد سیاه هیچ سخنی بر زبان نیاورد. برای حماسی شدن فضا موزیک سریال جومونگ را در ذهنش پلی کرد و بعد بدون هیچ هشداری، چوب‌دستی‌اش را بالا آورد و با لحنی آرام و مخوف، کلمه‌ای را که به مرگ ختم می‌شد، زمزمه کرد: "آواداکداورا."

نور سبز جادوی تاریک فضا را پر کرد و بلافاصله جسم آلنیس به زمین افتاد. همه‌چیز آن‌طور که ولدمورت می‌خواست به پایان رسیده بود. احساس خشنودی عمیقی در او جریان داشت؛ بالاخره به‌جای بازی با توپ‌ها و قوانین احمقانۀ کوییدیچ، به کاری که در آن واقعاً مهارت داشت، یعنی کشتن، بازگشته بود. به هرحال ترک عادت موجب مرض است و ولدمورت به خشونت عادت داشت.

اما بلافاصله پس از اجرای طلسم، ولدمورت احساس ضعف شدیدی کرد و قندش افتاد. انگار بخشی از نیرویش به سرعت از دست رفته بود.چون در آن شرایط آب قند در دسترس نبود، او بدون معطلی از آنجا ناپدید شد و به سرعت دور شد و این در حالی بود که مطمئن بود مأموریتش را به‌خوبی انجام داده است.

اما آنچه او نمی‌دانست، این بود که آلنیس تنها نبود. ریموس لوپین در گوشه‌ای از اتاق، زیر یک پتوی گرم و نرم که به زور از آلنیس کش رفته بود، پنهان شده بود و داشت با خیال راحت کتاب می‌خواند، چرا که اصلاً فکر نمی‌کرد در این ساعت از شب کسی، آن هم ارباب تاریکی، بخواهد سر به سرشان بگذارد. و چیزی که بیشتر از همه فراموش کرده بود، این بود که نیروی عشق همیشه در بدترین زمان ممکن وارد ماجرا می‌شود.

وقتی طلسم مرگبار "آواداکداورا" به سمت آلنیس رفت، نیروی عشق بین آلنیس و پتو مثل یک دیوار نامرئی وارد عمل شد؛ ولی نه به سبک شگفت‌انگیز و حماسی کتاب‌های داستان هری پاتر. در واقع، انرژی عشق آن‌قدر ضعیف بود که طلسم تقریباً به هدف خورد اما کمی سُر خورد، طوری که فقط پای آلنیس را نشانه رفت و یک زخم کوچک باقی گذاشت. این اتفاق باعث شد که آلنیس ناگهان از جا بپرد و با تعجب به پایش نگاه کند. ریموس که هنوز زیر پتو بود، با چشمان گرد شده از گوشۀ پتو بیرون آمد و گفت:
- چرا فقط پاهات رو نشونه گرفت؟

این دومین بار در تاریخ بود که طلسم مرگ ولدمورت نتوانست به طور کامل کار خودش را بکند. بهتر است بگوییم سومین بار… البته، این بار به‌جای اینکه کسی مثل هری پاتر زنده بماند و داستانی اسطوره‌ای شکل بگیرد، فقط یک زخم جزئی روی پای آلنیس به جا ماند؛ و او در حالی که با چهره‌ای گیج به ریموس نگاه می‌کرد، گفت:
- هر دزد یا قاتلی بود فکر کنم علاقۀ زیادی به پاهای زیبای گرگ‌نمای من داشت و نتونست تحمل کنه سریع رفت. گفتم بهت پاهام خوشگله باید یه "جادوگر فنز" باز کنم گالیون بیشتر در بیاریم.



دفتر هری پاتر - رئیس فدراسیون کوییدیچ:

هری پاتر زحمتکش پشت میزش نشسته بود، تنهایی و بدون هیچ کمکی هفته به هفته پست‌های کوییدیچ رو آماده می‌کرد. در حالی که همزمان باید برنامه‌ریزی‌های لازم رو هم انجام می‌داد و بین کاپیتان‌ها و درخواست‌های بی‌پایانشون هماهنگی ایجاد می‌کرد. از طرفی، هواداران رو هم مدیریت می‌کرد تا مبادا شور و شوقشون باعث بشه همدیگر رو تیکه پاره کنند و این موجب آسیب دیدن بقیه یا حتی بازیکن‌ها بشه. همه‌ی اینا در کنار خلاقیتی بود که برای انتخاب سوژه‌های جذاب مثل «حقه تروا» لازم داشت. این کارها این‌قدر بهش فشار آورده بود که هری لحظه‌ای فکر کرد کاش ولدمورت حداقل ۱۰ تا جان‌پیچ دیگه داشت، چون پیدا کردن و از بین بردن اون‌ها خیلی راحت‌تر از مدیریت کل فدراسیون کوییدیچ، و اون هم به‌تنهایی به نظر می‌رسید.

هری همین‌طور که در اعماق افکارش غرق بود و از شرایط خسته‌کننده خودش گلایه داشت و آرزو میکرد کاش مرخصی زایمان داشته باشد که ناگهان در اتاقش باز شد و کسی که تنها امید بهبودی روحیه‌اش بود، وارد شد.
- چو؟
- سلام هری عزیزم!

بله، درست شنیدید؛ چو چانگ، دانش‌آموز بامزه ریونکلاو که مدت‌ها کراش هری بود، حالا جلوی او ایستاده بود. هری چشمانش را مدام می‌مالید تا باورش بشه که چو واقعاً برگشته. او لباس صورتی‌ای پوشیده بود که تکه‌های زیادی ازش به نظر می‌رسید توسط گرگینه‌ها پاره شده. اما هری حق داشت که باور نکنه؛ چون این واقعاً چو چانگ نبود و لوسیفر بود که برای فریب هری، خودش رو به شکل چو درآورده بود.
- هری عزیزم، یادت هست توی اتاق ضروریات وقتی همه رفتن بین ما چی گذشت؟
- من؟ تو؟ اتاق ضروریات؟ من جینی دارم … یعنی من ویزلی‌ام … یعنی من زن و بچه دارم.
- به نظرم وقتش هست که ماجراجویی اتاق ضروریاتمون رو ادامه بدیم.

هری با دستپاچگی از جاش بلند شد و برخورد محکمی با میز کارش داشت که باعث شد لیوان قهوه‌اش روی تمام کاغذها و برنامه‌ریزی‌های مهمش بریزه. اما در اون لحظه، مسائل کوییدیچ کم‌اهمیت‌تر از خواسته چو چانگ (لوسیفر) به نظر می‌رسید. با لکنت گفت:
- الان … الان ادامه بدیم؟
- نه اینجا که مزه نمیده … میدونی همیشه دوست داشتم کجا رو باهات ببینم؟ طبقه هفتم جهنم.
- طبقه هفتم جهنم؟ خونه ما نبود؟
- آره عزیزم، جهنم خیلی رمانتیکه. ولی خب تور دور جهنم هم گرونه.
- خب … من یه ذره پول تو بانک …
- فهمیدم چیکار کنیم، یکی از مسابقات کوییدیچ رو بذار تو استادیوم طبقه هفتم جهنم، اون‌وقت ما هم به همون بهونه اونجا همدیگه رو می‌بینیم.

هری بعد از لحظاتی تردید و نگاهی به اطراف اتاق، در نهایت تصمیم گرفت مسابقه بین تیم‌های پیامبران مرگ و اوزما کاپا رو در مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم برگزار کند. بهرحال زن و بچه باعث نشده بود که کراش دان هری از فعالیت بیوفتد.
به سرعت نامه‌ای به کاپیتان هر دو تیم نوشت و تصمیم ناگهانی و مکان عجیب بازی را بهشون اطلاع داد. حالا، همه منتظر بودند ببینند که در جهنم چه استقبالی از این دو تیم خواهد شد.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۷ ۲۳:۲۳:۰۳



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸:۱۴ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۴۲:۱۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 253
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


حقه تروآ

پست دوم




اسب گنده قرمزرنگی، بعد از کمی چریدن توی دشت‌های آتشین جهنم برگشت سمت آخورش تا غذا بخوره. سرش رو کرد توی یونجه‌های فلفلی موردعلاقه‌ش و نصف ظرف رو یکجا بلعید. همونطور که غذا از گلوش پایین می‌رفت، یکم احساس سوزش کرد؛ ولی اون یه اسب بود و نمی‌‌تونست به سوزش گلوش اهمیت بده. جدا از اینکه اسمش روش بود، فلفلی، و همیشه یکم سر معده‌ش رو می‌سوزوند.
بعد از اینکه یه دل سیر یونجه فلفلی و سیب سمی و هویج گندیده خورد، تصمیم گرفت برگرده و بازم بچره. یورتمه‌کنان رفت و با هر قدم، از زیر سم‌هاش آتیش می‌زد بیرون. همه عاشق خوی وحشی و یال زردرنگش بودن که مدل تیفوسی کوتاه شده بود. قدم‌های آتشینش که دیگه دل هر موجود جهنمی‌ای رو با خودش می‌برد. پوست سرخ عنابی‌ش هم میون اون همه رنگ قرمز توی جهنم جلوه خاصی داشت.
وقتی به برکه مواد مذاب رسید، چندتا اژدها براش عشوه اومدن. یکم جلوتر رفت تا از لاوا بنوشه و سیراب بشه، ولی یکی از اژدهاها نزدیکش شد و خواست با عشوه اژدهایی اغفالش کنه. جهنم بود به هر حال، پر فسق و فجور. ولی اسب هم هرچقدر جهنمی بود، دلش نمی‌خواست توسط یه اژدها اغفال بشه، پس با سریع‌ترین حالت ممکن از برکه دور شد و رفت. اژدها که دید اسب داره ازش فرار می‌کنه، بال‌هاش رو باز کرد و دنبالش پرواز کرد.
اسب، همونطور که می‌دوید هر از گاهی برمی‌گشت و پشت سرش رو نگاه می‌کرد تا ببینه اژدها هنوز دنبالشه یا نه، و وقتی می‌فهمید که بعله، سرعتش رو بیشتر می‌کرد. ولی فایده چندانی نداشت؛ به هر حال یه اسب بخار بیشتر نبود. بخش جونورای قوی و خشن حالا بیشتر شبیه حیوونای سریع و خشن شده بود.
اونا بالاخره به محله انسان‌نشین جهنم رسیدن. تعقیب و گریز بین ساختمونای عجیب و غریب و خیابونای پیچ‌درپیچ جهنم کار آسونی نبود؛ ولی اسب همچنان با فاصله محسوسی داشت فرار می‌کرد. وقتی یه پیچ رو پیچید، یه در گنده (که از خودش هم گنده‌تر بود) روبه‌روی خودش دید که دوتا نگهبان هم دو طرفش بودن.
نگهبان‌ها که دیدن یه اسب غول‌پیکر جهنمی داره بهشون نزدیک می‌شه، نیزه‌هاشون رو ضربدری جلوی در گرفتن و یکی‌شون فریاد زد:
- هی نرّه خر! ورود جک و جونورا به استادیوم ممنوعه، مگه اینکه نامه از فدراسیون داشته باشی که عضو تیمی!

قطعا اسب زبون آدمیزاد حالیش نبود. جز چند کلمه‌ی: «بشین، بخواب، غلت بزن، دست بده.» که اونا رو هم در اثر هم‌نشینی با سگ‌های جهنمی یاد گرفته بود. البته که حتی اگه حرف نگهبان رو می‌فهمید، سرعتش بیش از حد مجاز بود و به راحتی نمی‌تونست ترمز کنه. این شد که همینجور که سم‌هاش داشتن زمین رو می‌ساییدن تا اصطکاک نگهش داره، از روی نگهبانا رد شد و در استادیوم رو شکوند و بالاخره وسط زمین خارپوشیده متوقف شد.
ولی اژدها بزرگ‌تر از اونی بود که بتونه از قاب در رد بشه، و خنگ‌تر از اون که بدونه از بالای می‌تونه پرواز کنه و از بالای استادیوم بره داخل. پس غرش نارضایت‌مندانه‌ای کرد و دور زد تا برگرده پیش دوستای اژدهاییش. اسب حالا وسط ورزشگاه نشسته بود و نمی‌دونست بیرون امن هست که بره یا نه. ولی توجهش به خارهای کف ورزشگاه جلب شد. قطعا که هیچکس انتظار نداشت ورزشگاه طبقه هفتم جهنم با چمنای سرسبز و تازه کوتاه شده میزبان بازی‌‎‌ها باشه. و البته اسب هم یه اسب معمولی نبود و جهنمی بود، پس طبیعتا بوته‌های خار رو به چمن و علوفه معمولی ترجیح می‌داد. این شد که شروع کرد به خوردن و چریدن.
چند دقیقه بعد، صدای ویژ چندتا جارو از اطراف شنیده شد و اعضای تیم پیامبران مرگ، برای گرم کردن قبل از مسابقه (که البته تو جهنم معنایی نداشت) و مرور تاکتیک‌ها وارد ورزشگاه شدن. ولی طولی نکشید که موجود عظیم‌الجثه وسط زمین رو دیدن و متوقف شدن.
- اینو کی راه داده داخل؟! مگه نگفتم امروز بازی داریم حواستون باشه هرکسی نیاد تو!

دوریا در حالی که با پوتین‌های ضد خار روی زمین فرود اومد، گفت. اونم به سمت در بزرگی که از جا کنده شده بود و نگهبانایی که روی زمین کتلت شده بودن و باید با کفگیر اون وری‌شون می‌کردن تا یه روشون نسوزه.
پشت سر دوریا هم باقی اعضای تیم فرود اومدن.

- این مگاسوزه. داداش پگاسوس. منتها پگاسوس همیشه محبوب‌تر بود، بخاطر همین مگاسوز حسودی کرد و مثل آدم بده‌ی همه فیلما از راه به در شد و افتاد جهنم. ولی اینکه الان اینجا چی کار می‌کنه رو فقط خود زئوس می‌دونه.

آتنا هوش ریونکلاوی ایزدیش رو به رخ بقیه کشید و براشون توضیح داد، که باعث شد سوالای بیشتری برای اعضای تیم پیامبران مرگ پیش بیاد.
- حالا چرا مگاسوز؟ یه جوری نیست؟
- چون سُم آتیشی داره مصرف سوختش بالاست. ده به توان 6 برابر سوخت بیشتری می‌دن بهش.
- ولی چرا الان وسط زمین مسابقه ماست؟ اونم درست یه ساعت قبل مسابقه؟
- احترامت واجبه لرد، ولی ما هم هم زمان با خودت رسیدیم اینجا و اندازه خودت می‌دونیم.

به نظر جواب آتنا برای لرد ولدمورت قانع‎‌کننده بود، چون به فکر فرو رفت.

- ممکنه یه پیشکشی باشه؟

سرها به سمت هیدس چرخید.

- هر چی باشه ما خداییم! معمولا این فانی‌ها... منظورم با شما نیست فانی‌های جادویی قدرتمندم. فانی‌های ضعیف و معمولی رو می‌گم. اونا معمولا زیاد برای ما قربانی و هدیه و پیشکشی می‌آرن.

آتنا به نشونه تایید سر تکون داد.

- من فکر می‌کنم این هم یه هدیه از طرف تیم حریف‌مونه. اسمشون چی بود؟ اسکل کله؟
- اوزما کاپا.
- هر چی. احتمالا اونا از ابهت ما ترسیدن و خواستن اینجوری بهمون رشوه بدن که بهشون آسون بگیریم.


سالازار که شنل سبزرنگش احتمالا با یه طلسم به اهتزاز دراومده بود، جاروش رو توی دستش چرخوند و لبخند اسلیترینی‌ای زد.
- من که می‌گم این هدیه رو همین جا نگه داریم تا وقتی داور و تماشاگرا و خبرنگارا اومدن، قضیه رو بفهمن و نقشه کوچولوشون رو نقش بر آب کنیم. اینجوری از نظر روانی هم در هم می‌شکنن و روحیه‌شون هم خراب می‌شه. هر چی رقیب کمتر، بهتر.

پیامبران مرگ به فکر فرو رفتن. نقشه بسیار ناجوانمردانه‌ای بود، و طبیعتا این کمترین چیزی بود که توی طبقه هفتم جهنم می‌شد پیدا کرد. پس از نظر سایرین، مسئله‌ای نداشت که همچین چیزی رو عملی کنن.
اون هفت نفر جاروهاشون رو برداشتن؛ البته جز لئوناردو که اصرار داشت سوار ماشین پرنده دست‌سازش بشه. همه بی توجه به اسب غول‌پیکر وسط زمین، ارتفاع گرفتن تا استراتژی بازی‌شون رو مرور کنن.
حدودا نیم ساعت به بازی مونده بود که مردم جهنمی، کم کم وارد استادیوم شدن و صندلی‌ها رو پر کردن. صدای پچ پچ کل استادیوم رو فرا گرفته بود. مگاسوز چیزی نبود که به راحتی بشه نادیده‌ش گرفت. عده‌ای احتمال دادن تیم پیامبران می‌خواد یه اسب قربونی کنه تا چشم نخوره، چند نفری هم معتقد بودن این موجود، چیرلیدر جدید تیمه. در نهایت چیزی که توی ذهن همه می‌گذشت، این بود که مگاسوز وسط زمین مسابقه چیکار می‌کنه.
یکم دیگه هم گذشت ولی کسی ندید تیم اوزما کاپا وارد استادیوم بشه. بازی باید دقایقی دیگه شروع می‌شد. اسکورپیوس که لباس ضدآتیش مخصوص جهنمش رو پوشیده بود، با جارو پرواز کرد وسط زمین.
- تیم اوزما کاپا هنوز حاضر نشده؟

ملت به هم دیگه نگاه کردن و شونه بالا انداختن.

- طبق قوانین اگه تا 10 دقیقه دیگه اعضای تیم اوزما کاپا داخل ورزشگاه حاضر نشن بازی به نفعِ-

حرف اسکور با خرخر مگاسوز ناقص موند.
اسب بیچاره انگاری که علوفه‌ش بهش نساخته باشه، داشت تو خودش می‌پیچید.
وزیر سحر و جادو هم که باشی، وقتی یه اسب گنده آتشین وسط زمین مسابقه تو خودش بپیچه هیچکس کوچک‌ترین اهمیتی به تو نمی‌ده؛ چه برسه به اینکه صرفا داور مسابقه کوییدیچ باشی.
بعد از چندتا خر غلت زدن و صداهای سوزدار، مگاسوز به خس خس افتاد و یهو اعضای تیم اوزما کاپا عین توپ که در شده باشه، از دهن اسب شوت شدن بیرون.
ورود خیره‌کننده و عجیبی بود، و البته به موقع. اعضای تیم که ظاهرا نگران دیر رسیدن‌شون بودن، به محض پرت شدن، روی هوا سوار جاروهاشون شدن و آلنیس کوافل رو که از دست اسکور رها شده بود قاپید.
تیم اوزما کاپا اونقدری هول کرده بودن که نذاشتن چند ثانیه از حضورشون بگذره و همون لحظه آلنیس کوافل رو پرت کرد سمت حلقه دروازه حریف. اولین گل به ثمر رسید درحالی که تماشاچیا هنوز از صدای مگاسوز ترسیده بودن و پیامبران مرگ هم توی شوک ورود اوزما کاپا. حتی الستور که به صورت افتخاری گزارش این بازی رو قبول کرده بود هم فرصت نکرد میکروفونش رو روشن کنه.
اوزما کاپایی‌ها بعد از گل خودشون هم هاج و واج به بقیه نگاه کردن چون جو ورزشگاه جوری بود که انگار بازی به صورت رسمی آغاز نشده بود، ولی وقتی جوزفین از گوشه زمین سوت زد و گل رو اعلام کرد، هوادارای اندک اوزما کاپا که یه گوشه جایگاه نشسته بودن، جیغ زدن و تابلوهای حمایت‌شون رو تکون دادن.

- مثل اینکه تیم مهمان خیلی عجله داره که حتی فرصت نداد من پشت میکروفونم بشینم. خب خب خب، سلام رفقای آتیشی من. الستور مونم و صدای منو از رادیو 666 می‌شنوین! الان شاهد بازی دو تیم پیامبران مرگ و اوزما کاپا تو طبقه هفتم جهنم هستیم! بازی هنوز شروع نشده، کاپیتان تیم اوزما کاپا یه گل زده و تیمش رو ده – هیچ جلو انداخته.

پیامبران مرگ با صدای الستور بالاخره به خودشون اومدن. آتنا روی جاروش خیز برداشت و دندون قروچه‌ای کرد.
- You dare to use my own spells against me, Evermonde?! من خودم مغز متفکر پروژه تروآ بودم! فکر کردی کی هستی که از من و فامیلام کپی می‌کنی؟!
- ما که اصلا برای این برنامه‌ریزی نکرده بودیم، ولی به هر حال هر اثر بی‌ارزشی یه کپی شاهکار داره دیگه.

آلنیس نه تنها باید یاد می‌گرفت که بعد یه گل شاخ نشه، بلکه نباید با یه ایزد در می‌افتاد!
آتنا از اینکه تیم مقابل توسط حقه خودش گول‌شون زده بودن شاکی بود، ولی از نفرین کردنشون صرف نظر کرد و به جاش به سمت کوافل روی زمین شیرجه زد و اون رو برداشت.

- مثل این که تیم اسلیترینی‌ها تصمیم گرفتن بازی کنن. آتنا، مهاجم فرازمینی این تیم رو می‌بینیم که کوافل رو به لرد ولدمورت پاس می‌ده. لرد از نجینی کمک می‌گیره تا مهاجم‌های حریف رو گیج کنه و بتونه ازشون رد بشه.

خانم دارابی از اینکه توسط یه مرد کچل بی‌دماغ و مار خونگی‌ش پیچونده شده خشمگین شد و فریاد زد، ولی کلاهش دوجداره بود و صداش فقط تو سر خودش پیچید.
سالازار هم از فرصت استفاده کرد و از بغل اونا رد شد. لرد که اون رو نزدیک دروازه اوزما کاپا دید، بهش پاس داد و سالازار همون پاس رو مستقیم به سمت حلقه سمت چپ پرتاب کرد که...

- تارزان همونطور که از جاروش آویزونه یه موز سمت کوافل پرت می‌کنه تا از مسیرش منحرف بشه! البته اگه بشه اسم اون رو جارو گذاشت... فکر می‌کنم فقط یه شاخه درخته که سر راه‌شون کنده‌ن و آوردن. شاید بهتر باشه بعد این گزارش یه پادکست درباره انواع جاروها بدم بیرون.

کجول به سمت جایگاه گزارشگر فریاد زد:
- نه‌خیر، از درختا شاخه نکندن! غلط کردن همچین کاری کنن! مگه من خشک شدم که هر ننه قمری بیاد و یه شاخه بکنه ببره؟!

رگ، یا شاخه غیرت کجول بیرون زده بود و کوافلی که از سمت دروازه‌شون به سمتش اومد رو ندید. همین باعث شد سالازار دوباره صاحب توپ بشه و برگرده سمت دروازه.

- اسلیترین کم نمیاره و دوباره کوافل رو پرتاب می‌کنه. برخلاف دفعه قبل، این دفعه موزی نیست که دروازه اوزما کاپا رو نجات بده و بعله! ده – ده مساوی می‌کنن بازی رو.

خانم دارابی به تارزان که داشت موز می‌خورد و پوستش رو برای مگاسوز که پایین پاشون نشسته بود می‌انداخت، چشم غره‌ای رفت و برگشت سمت بقیه هم‌تیمی‌هاش که چیزی با فاصله چند سانتی از صورتش رد شد.

- بغلو بپا.

هیدس یه بلاجر رو به سمتش فرستاده بود که مرلین به خانم دارابی رحم کرد و از بیخ گوشش گذشت. قبل از اینکه فرصت کنه برگرده و سمتش هوار بکشه، کجول کوافل رو برداشت و بازی رو از سر گرفت.

- کجول که مثل هوای اینجا هاته توپ رو بین شاخه‌هاش پاس‌کاری می‌کنه و بعد پاس می‌ده به آلنیس اورموند. آلنیس برمی‌گردونه به کجول و حالا یه پاس‌کاری تمیز با خانم دارابی. اوه زودیاک یه بلاجر دیگه رو می‌فرسته سمت مهاجمای اوزما کاپا! و نه، حمله توسط ماه کامل دفع می‌شه. الان یه دونه به چاله‌ چوله‌هاش اضافه شد. برگردیم به بازی. یه پرتاب قوی به سمت دروازه پیامبران مرگ توسط کجول. لئوناردو با کمک تابلوی مونا لیزا کوافل رو دور می‌کنه. اوه اوه، مونا چه پوزخندی هم می‌زنه به تیم مقابل! توپ می‌افته دست لرد. پاس می‌ده به... اونجا رو نگاه کنید! مثل اینکه کاپیتان بلک اسنیچ رو دیده! الان حتی منم می‌‌تونم برق طلاییش رو ببینم. آیا بازی همونطور که غیرمنتظره شروع شد، غیرمنتظره تموم می‌شه؟

دوریا با سرعت داشت به سمت اسنیچ پرواز می‌کرد و دستش رو دراز کرده بود تا بگیرتش. ولی تو یه لحظه اسنیچ لای شعله‌های آتیش گم شد و دوریا ترمز گرفت.
آلنیس بی‌توجه به آتنا که داشت به سمت دروازه‌شون می‌رفت، چرخید و عربده کشید:
- دیوانه‌ساز حسابی پس تو کارت چیه تو این تیم؟! جستجوگری مثلا! باید بری دنبال اون اسنیچ کوفتی و قبل دوریا بگیریش! شیطونه می‌گه برت گردونم همون آزکابان، ملت رو ماچ کنی!
- نه والا من هیچی نگفتم.

ابلیس از جایگاه وی‌آی‌پی به جمله آخر آلنیس اعتراض کرد، ولی اون اهمیتی نداد. در عوض سعی کرد جستجوگر تیم‌شون رو پیدا کنه؛ ولی همه شنل‌پوش‌های داخل استادیوم قرمزرنگ بودن و نه سیاه.
- بچه‌ها؟ دیوانه‌ساز کو؟ کسی اصلا از وقتی از شکم اسبه دراومدیم دیدتش؟

ریموس گرگینه که هنوز اندازه یه جو ( و نه جوزفین) عقل انسان توی کله‌ش بود، شونه بالا انداخت.

- اصلا مطمئنی همراهمون اومد بیرون؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰:۵۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳

اسلیترین

کجول هات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶:۳۱ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۳۰ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از جنگل های قوزقوز آباد
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 17
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


حقه تروآ

پست اول



- بفرمایید سوار شید!

ریموس، به ماشینی ماگُلی و رنگ‌ و رو رفته تکیه داد و در را برای تیم خوابالود گیج‌و‌منگش باز کرد.

- ماشینت اینه؟

فلش بک
شب گذشته:


- گورومپ!
- صدای چی بود؟

کجول، هراسان از سر جایش بلند شد و کله اش به سقف خانه آلنیس گیر کرد. دستی به سرش کشید و یکی از فلفل‌های سبز شده روی سرش را به طرف آلنیس پرت کرد.
- می‌مُردی سقف خونت رو بلند تر درست می‌کردی؟

گرگ سفید، خرامان به طرف آشپزخانه رفت تا ببیند صدا از چیست. گرچه وسط راه تنه‌ای محکم به درخت سان بدبخت زد و او را به گوشه ای پرت کرد.
- مشکل چیه؟ تو زیادی درازی!

کجول، فلفل دیگری را کند و به طرف ریموس پرتاب کرد که خروپفش تا آن سر کوچه شنیده می‌شد.

- یا مرلین!

ریموس، از صندلی پایین پرت شد و با خوردن سرش به دیوار دوباره از هوش رفت.

- هی بچه ها! یه دقیقه بیاین!

کجول، برگو را روی شانه اش گذاشت و به حالت قوز درآمد تا بتواند مسافت هال تا آشپزخانه را طی کند.
- چی شده؟
- برای مسابقه فردا جغد فرستادن.

جغدی که برای آنها فرستاده بودند، جغد احمقی بود که از لوله ی تنور روی سقف، وارد خانه شده بود و تقریبا به همه چیز گند زده بود. آلنیس، به حالت انسانی درآمد و با نوک انگشت، جغد از حال رفته را بلند کرد. نامه را از پایش باز کرد و پرنده‌ی وارفته را از پنجره بیرون انداخت.
- جغد بی مصرف!

کجول، شانه هایش را بالا انداخت و مشغول ور رفتن با موهای سپید و بلند آلنیس شد.

- راستی، ریموس کو؟
- چمی‌دونم، یه گوشه افتاده. فکر کنم مرده. شایدم نه؟

آلنیس خندید ولی کجول نخندید. لبخندش ماسید و شتابان رفت تا ببیند ریموس زنده است یا نه.
ریموس، شل و وا رفته کف زمین افتاده بود و چشم هایش نیمه باز بود. کجول شوخی نداشت. درخت‌سان ها بسیار جدی هستند.
پس از چندی، با ریختن چند سطل آب به سر و صورت و خوراندن انواع دارو های مربوط و نامربوط به گرگینه از هوش رفته، بالاخره به هوش آمد.

- چی شده؟ من کجام؟

کجول، خیلی جدی ریموس را از یقه‌اش بلند کرد و روی مبل نشاند.
- بالاخره زنده شدی! پاشو ببینیم چیکار باید بکنیم. نامه فرستادن که فردا باید بریم جهنم برای مسابقه.
- هان؟ خب؟

ریموس، هنوز در باقالی ها بود.

- نوشته با تلپورت نمی‌تونید بیاید. باید با یه وسیله نقلیه بیاین.

آلنیس، اشک هایش را پاک کرد و بعد از اینکه مدتی طولانی ریموس را بغل کرده بود، سراپا ایستاد تا ایده بدهد.
- درسته دیروقته، ولی باید تا فردا یه چیزی جور کنیم. جارو هامون تحمل اینهمه مسافت رو ندارن. شاید باید...
- اینکه دیگه فکر کردن نمی‌خواد.

از باقالی ها درآمده بود. با خوشحالی دست هایش را باز کرد و دو هم تیمی‌اش را بغل کرد.
- اولش پشیمون بودم، ولی حالا که از اینکه خریدمش خیلی راضیم. به بقیه خبر بدین فردا صبح دم‌ در خونه من باشن.

آلنیس و کجول، به یکدیگر نگاهی انداختند.

- فقط... فردا به یکم زور نیاز داریم.

پایان فلش بک

- هفتامون باید تو این ابوقراضه جا شیم؟
- چند تامون میتونن تو صندوق عقب جا شن.
- این ماشین حتی پروازم نمیکنه! اصلا بلدی چجوری باهاش رانندگی کنی؟ گواهینامه داری؟

گرگ سفید، با چشم هایی پر از استرس در حال خودخوری بود. چرا حرف های ریموس را دیشب باور کرده بود؟ باید همان دیشب می‌رفت و چیزی از جایی جور می‌کرد. قیافه ی ریموس، به علامت سوال شبیه شد.
- گواهینامه چیه؟

آلنیس تا دم غش کردن رفت.
- احمق تر از شما دوتا منم که حرفتونو گوش میدم.

خانم دارابی، سیلی محکمی به ریموس زد.
- بدون گواهینامه می‌خوای رانندگی کنی؟
- اینکه غصه نداره. من رانندگی می‌کنم. یه گواهینامه ام دارم. البته توقیفی!

خانم دارابی این را نشنید.
کجول، که هنوز قوز دیشب بر پشتش مانده بود، سعی کرد با زور خودش را در صندلی راننده جا کند. آلنیس آهی کشید و کمکش کرد تا سوار شود.
گرچه در نهایت و با کلی زور زدن در ماشین جا شد، ولی دو پایش از پنجره بیرون ماند.
- ببین! من فرمونو می گیرم. تو گازو نگه دار، ریموس کلاجو.

آلنیس آب دهانش را قورت داد.
- کودوم گازه کودوم کلاج؟

بعد از اینکه با حجم عظیمی از داد و بیداد، کجول نشانشان داد گاز چیست و کلاج چیست و چگونه کار میکنند، هر سه، سوار شدند تا راه بیوفتند. گرچه، پایشان در حال گره خوردن به همدیگر بود.
استعداد زیادی می خواست که سه نفر با هم ماشین برانند. ولی مشکلی نبود! آنها تیم اوزما کاپا بودند. بسیار هماهنگ... و احمق!
بعد از اینکه مسافتی طولانی را با سرعت
لاکپشت وار طی کردند، به این نتیجه رسیدند که مسافت طولانی طی نکرده اند، بلکه تنها از آنجا تا سر کوچه رفته اند. همه اش هم تقصیر آلنیس بود که می‌ترسید با فشار دادن بیش از حد گاز، در دیوار فرو بروند.
پس، در حرکتی انتحاری، آجری را روی پدال گاز گذاشتند و صاف توی دیوار رفتند.

- لعنت به ایده‌هات ریموس!

پس از رایزنی های فراوان، کجول به این نتیجه رسید که برگ ها باید حق رانندگی نیز داشته باشند. پس برگو را کنار پدال گاز گذاشت تا گاز بدهد.
هر سه، به این نتیجه رسیدند که برگو بسیار بهتر از آلنیس گاز می‌دهد و آلنیس تنها باری اضافه است. ( گرگ سفید مدتی با آن دو قهر کرد.)

- راستی... ما چیزیو جا نذاشتیم؟

به یکدیگر نگاهی انداختند. چگونه توانسته بودند چهار عضو دیگر را جا بگذارند؟

- یه موضوع دیگه‌ای که هست اینه که... کی تو صندوق عقب میره؟

هر دو به آلنیس خیره شدند.

- چرا به من نگاه می‌کنین؟ مگه دیوانه سازه نباید بره تو صندوق عقب؟

خانم دارابی، تارزان و آلنیس روی صندلی عقب نشستند، ماه کامل را روی سقف بستند و دیوانه ساز را در صندوق عقب جا کردند. ( با زور و کتک‌کاری و تهدید.)
تا به خود جهنم برسند، آلنیس هفت بار غش کرد، ریموس دو بار سکته کرد، (ولی بسیار متعهد بود و لِنگش را همچنان بر روی کلاج نگه می‌داشت.) همشان کتک سیری از خانم دارابی خوردند، تارزان ماشین را با جنگل اشتباه گرفته بود و چند بار با مسدود کردن دید کجول، نزدیک بود بروند تو جدول، و ماشین چهار در و شیشه‌ی جلویش را از دست داد؛ جدا از خسارات وارده بر بدنه‌ی ماشین.

- ماشینم!

همگی پیاده شدند و ریموس گریان را تنها گذاشتند تا با درد خود گریه کند.

- هویت‌هاتون رو تک به تک بگید.

گرگ سفید، نفس عمیقی کشید و درخت سان پوکرفیس را که داشت برگو را برای اینکه ریموس را گاز گرفته تشویق می‌کرد، کنار زد.
- من که یه گرگم. این نردبون یه درخت‌سانه، اونی که اونجا داره زار میزنه هم یه گرگینس. اینی که شبیه بوزینه‌هاست و لباس درست درمون نداره هم از جنگل فرار کرده، این یکی هم...

ابروی نگهبان دم در جهنم بالا پرید.
- اسم‌هاتون رو خواستم... ولی اشکال نداره فهمیدم کجا باید بفرستمتون. شما همتون از جنگل اومدید پس...

قبل از اینکه آلنیس بتواند چیزی راجب مسابقه کوییدیچ بگوید، یا خانم دارابی بتواند اعتراض کند، نگهبان آنها را با جادویی قوی هل داد درون یک دروازه.

- ریموس جا موند!

گرگینه‌ی گریان، از هوا روی آنها پرت شد.

- جا نموند.

ریموس و آلنیس سراپا ایستادند و به سمت نگهبان دیگری که رو‌به‌روی سه در ایستاده بود رفتند. کجول آن سمت، در حال کمک کردن به برگویی بود که زیر ریموس له شده بود.

- سلام، ام... از کودوم در باید بریم تو؟

نگهبان نگاهی به قیافه‌های آنها کرد و به در سوم اشاره کرد. بالای در نوشته بود: ضعیف و کوچک.

صدای دادی از پشت سر به گوش رسید.

- تبعیض؟ خجالت نمی کشید؟
- وای نه! ریموس یه کاری کن. آتیشش اگه روشن بشه دیگه نمی...

گرگ سفید خودش به گوشه‌ای پرت کرد و ریموس برای حفظ جانش در گوشه‌ای از دیوار همان اطراف مخفی شد.
درخت‌سان، با فلفل‌هایی که روی سرش در حال رشد کردن بود، به سمت نگهبان هجوم برد.
- درسته ما کوچیکیم! ولی ضعیف نیستیم! چجوری میتونید همچین تبعیضی قائل بشید؟ ما چه فرقی با اونهایی که داخل در بزرگ و خشنن داریم؟ ما چیمون از اونها کمتره؟ چطور میتونید انقدر ظاهر‌بین باشین؟ شما...

نگهبان با اعصابی خط‌خطی و قبل از اینکه کجول بتواند حرف دیگری بزند، آنها را پرت کرد داخل دری که نوشته بود: بزرگ و خشن.

برگو، همچنان در حال له شدن زیر آنها بود.
جایی که نگهبان آنها را فرستاده بود، انگار مزرعه ی غول ها بود. آنجا علف‌هایی داشت که حتی از قد کجول هم بلند‌تر بودند.

- راستی بچه‌ها، من قبل از اینکه اون نگهبان اولیه مارو وارد دروازه کنه انگار یه اسم بالای دروازه دیدم.

صدای یورتمه‌ی ترسناکی به آنها نزدیک می‌شد که داشت گوششان را کر می‌کرد.

- انگار نوشته بود حیوانات جهنمی...

اسب عظیم‌الجثه‌ای، آنها را که میان علف‌ها بودند، قورت داد.


ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۷ ۲۲:۴۴:۱۵


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹:۰۶ سه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور دوم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی سوم


سوژه: حقه تروا!
زمانبندی: از سه‌شنبه 1 آبان ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 دوشنبه 7 آبان ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: اوزما کاپا (مهمان) - پیامبران مرگ (میزبان)
جاروی تیم مهمان: جاروی شهاب 290 - سوژه دو تیم در این مسابقه حتما باید طنز باشد.
جاروی تیم میزبان: پاک جاروی 7 - مصدومیت آلنیس اورموند از تیم اوزما کاپا.
جایگاه هواداران: اختلاف‌گاه تیم‌ها (تک‌پستی) و ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری (ادامه دار).









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.