سوسك و زنش سوسم در كاخ سلطنتي
سوسك: نه اين طوري نميشه! من يعني حاج آقا شيخ سوسك العظما... نه نميشه...
سوسم: چي نميشه؟
سوسك: اينكه من از يك صدا بترسم! شايد روح نبوده! نه! من بايد بفهمه توي ديگ سوراخ چه خبره!
سوسم: واي! تو چه همسر شجاع و فداكاري هستي! برو خدا پشت و پناهت!
پس سوسك راهي ديگ سوراخ ميشه!
سوسك پشت در مي ايسته و آروم حرف مرلين رو گوش مي كنه...
- كينگ... خودت خوب مي دوني كه اين بايد اين سوسك رو سر به نيست كنيم...
- سر به نيست براي چي؟
- براي اينكه ممكنه هر لحظه برگرده!
- خوب برگرده... مگه چي ميشه؟
- اه تو چقدر احمقي!
- مرسي!
- تو ديگه وزير نيستي و قدرت نداره... اگر سوسك برگرده...
سوسك كه يواش يواش داشت كنجكاوي اش گل ميكرد سرش رو به در نزديك مي كنه... ولي...
در باز ميشه و سوسك ميفته داخل!
مرلين: خودشه! بگيرش كينگ!
و كينگ و مرلين سه ساعت تلاش بي وقفه مي كنن براي گرفت سوسك! از آخر كينگ ميگه:
- اه! بابا اين سوسكه گيزر...
و تازه دو زاريش ميفته كه مرلين اون طرفا نيست...
كينگزلي: مرلين؟ باز كجا در رفتي؟ احمق! حتما باز رفته تخليه گاه!
سوسك: نه كينگزلي! خودت هم خوب مي دوني كه اون يك خائنه! اون تو رو دست به سر كرد و خودش از دست من فرار كرد! و حالا من تو رو مي گيرم و تحويل قانون ميدم!
كينگزلي: باورم نميشه مرلين اين كار رو بكنه... به هر حال... بچه ها... بياين سوسك رو ببرين!
چند نفر وارد ميشن...
سوسك: سياه سوله هاي مكتب حسيني؟
كينگزلي:
سوسك: كينگزلي من رو مجبور نكن ضربتي بزنم! برات بد تموم ميشه!
كينگزلي: بچه ها به حرفهاش توجه نكنين! بگيرينش!
و سوسك... مجبور ميشه ضربتي بزنه! يك بوي بد متصاعد ميشه! همه در شرف خفگي قرار مي گيرن! و سوسك سريع فرار مي كنه...