هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۸:۴۵ جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴
#52

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لوری رو به دیپت می کنه و میگه:

اول که منو از مئاونت برداشتی....حالا هم که پادمور رو می خوای راه بدی....

بعدش رو به هلگا کرد و گفت:
از این به بعد شما رئیس موقت ژاندارمری می باشی و من هم مئاون اینجا

هلگا: واقعا.....پ من رفتم ژاندارمری
و خارج شد

دیپت: به چه حقی خودتو مئاون اینجا کردی...

لوری: تو دادگاه محاکمه ات می کنم ها....

دیپت: باشه...اشکالی نداره...تو همون مئاون باش..

لوری خواست چیزه بگه که یهو...................


ادامه دارد........................
==============================


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#51

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
پشت سر پروفسور شخصي وارد ميشه مايك لوري به پشت پروفسور نگاهي مي اندازه و بعد نگاهي به بقيه ميكنه
شخص مورد نظر:خب پس با پروفسور آرماندو ديپ هم آشنا شديد
مايك:آره كه چي شما كي باشي چرا بدون اجازه من وارد اينجا شديد
شخص:خب من فقط آمدم جو اينجا رو بررسي كنم ببينم ميتونم اينجا كار كنم يا نه؟؟؟؟
مايك كه انگار خشكش زده بود
گفت:ميگم خودتو معرفي كن !!!!!!
شخص:باشه باشه عجله نكن من استرجس پادمور گاراگاه وزارت خونه هستم
مايك:نه بابا شوخي نكن پس منم وزير سحر و جادو هستم
همه با صداي بلندي شروع به خنده ميكنن
استرجس:خب بخند تا يك دقيقه ديگه مشخص ميشه
مايك نگاهي به دور و اطراف انداخت و گفت مثلا چي ميشه؟!؟!
استرجس:خب ببين!!!!!!!!!!!!!
در با تمام شدت باز ميشه و سيروس بلك مياد تو و
ميگه:به به جناب استرجس!!!
مايك:
استرجس:سلام سيروس من اومدم ببينم ميتونم بيام تو دفتر و مشغول كار شم
سيروس نگاهي به مايك و بقيه انداخت و
گفت:البته شم..............
استرجس حرفش رو قطع كرد و
گفت:من به زور نميخوام بيام گفتم اگه بشه پس فكراتون رو بكنيد من رفتم
استرجس پس از گفتن اين حرف با سرعت از در بيرون رفت

-----------------------------
اين رو براي ورود زدم
اگه قبولم كنيد بهتر هم ميزنم
اگر هم قبول نكرديد ناراحت نميشم


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۴ آذر ۱۳۸۴
#50

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
ببخشید به پست های قبلی ربطی نداره و ببخشید که خیلی بده ولی باید میزدمش و چون توی وقت کم نوشتمش قبول دارم که پر از اشتباهه
=====================================
هوا تاریک بود. ماه در زیر ابرهای فشره پنهان بود و مه همه جا را فرا گرفته بود. شون...بیل...و سه نفر دیگر از مامورین وزارت خانه در میان بوته ها کمین کرده بودند. تا چند دقیقه دیگر مرگ خواران در مکانی کمی جلوتر از آنان همدیگر را ملاقات میکردند. و شون و بقیه منتظر آنها بودند. موهای شون آشفته بود...چشمانش از بیخوابی سرخ بود و چشمانش درخشندگی همیشگی را نداشت. به جای نوری که همیشه از چشمانش ساتع میشد سردی و سنگینی ترسناکی بر نگاهش طنین انداخته بود. عرق کرده بود....صورتش خیس بود...ولی نگاهش نافذ بود. چشم از جلویش برنمیداشت.
آنها دو ساعت بود که کمین کرده بودند ولی شون حتی یک لحظه نه از جایش تکان خورده بود و نه حرفی زده بود.
یکی از ماموران در گوش بیل گفت:شون چش شده؟ امروز چرا اینجوریه؟
بیل:نمیدونم...چند روزی بود به هم ریخته بود ولی امروز حالش حسابی خرابه. اصلاض قرار نبود بیاد ولی یهو اومد و اصرار کرد که توی عملیات شرکت کنه.
صدای از چند متری آنها به گوش رسید. شون و بقیه گوش هایشان را تیز کردند.
اول دو مرگ خوار و بعد یکی دیگر در کنار تخته سنگی در جلوی آنها ظاهر شدند. بیل میخواست فرمان حمله را بدهد ولی در همان موقع.....
...هنوز نه........
این صدای شون بود. ماموران از شنیدن صدای شون به وحشت افتادند. سردی صدای شون رو تا به حال احساس نکرده بودند. صدای شون همانند تیغی تیز مغزشان را شکافت.
بیل در حالی که هنوز در شک بود گفت:اخه چرا شون؟.....اونا که الان اینجان....میتونیم حمله...
شون برای لحظه ای صورتش را برگرداند و به بیل نگاه کرد. بیل اصلاً از چیزی که در چشمان شون دید خوشحال نشد. هوا سرد بود اما سردی نگاه شون هر جنبنده ای را منجمد میکرد.
شون:امشب زمانشه....امشب همه چی معلوم میشه.....امشب همه میفهمن.....امشب کار را تموم میکنم.
انگار شون بیل و بقیه را نمیدید.مخاطب سخنش هیچ کدام از انها نبود. یکی از ماموران به شدت ترسیده بود. فضای موجود در کنار سه مرگ خوار به قدر کافی ترسناک بود. چه رسد به اینکه در کنار آدمی نیمه دیوانه باشی که حتی معلوم نیست با چه کسی سخن میگوید.
بیل سعی کرد به چشمان شون نگاه نکند و گفت:دیگه وقتشه باید بریم....نباید وقت رو تلف کرد.
شون لبخند سرد و تلخی زد و گفت:آره وقتشه.....امشب وقتشه...راه بیوفتید....آرام محاصرشون میکنیم.
این رو گفت و از جاش برخواست.بقیه هم به دنبال او راه افتادند. در آن ساعت مه غلیظ شده بود و تنها میشد ده متر جلو تر از خود را دید. این به انان کمک میکرد که بدون انکه مرگ خواران متوجه آنان بشوند آرام انها را محاصره کنند.
مرگ خواران جلو انها بودند. میشد انها را که دور هم حلقه زده بودند در میان مه دید. همه ماموران به شون نگاه کردند.
شون آرام دست چپش را بالا برد و :اکسپیلارموس.....
سه چوب دستی به هوا رفت و در نقطه نامریی فرود آمد.قبل از اینکه مرگ خواران حرکتی بکنندطناب های نامریی از چوب دستی ماموران به هوا رفته و انان را به هم بست.
همه تمام شده بود...آنان مرگ خواران را گرفته بودند.بیل فریاد زد:عالیه...همه رو گرفتی...گرفتیمشون.
یکی از مرگ خوارها که گیج شده بود در میان مه به اطراف نگاه کرد تا شون را در روبروی خود دید.
شون هنوز چوب دستی اش را در جلویش گرفته بود.مرگ خوار فریاد زد:لعنتی ها....حساب همتون رو میرسیم....محاله بتونین ما رو دستگیر کنین....الان همه مرگ خوارها میریزن اینجا...همتون میمیرید احمق ها.
یکی از مرگ خوارها که احساس ترس کرده بود به صدای لرزان به شون گفت:بهتره زودتر این ها رو ببریم. نباید زیاد اینجا بمونیم.
همه حرف او را تایید کردند ولی شون نگاهی به بقیه کرد و با صدای بلندی گفت:نه...
همه جا ساکت شد. بیل در حالی که سعی داشت آرام حرف بزند گفت:شون اصلاً صحیح نیست که....
شون صندلی را با جادو درست کرد و روی آن نشست.همه به او نگاه میکردند. شون با صدایی بلند تر از همیشه گفت:هیچ کس هیچ جا نمیره.....من اینجا کار دارم.....باید یه چیزهایی روشن بشه.....امشب وقتشه
شون از روی صندلی بلند میشه.تمام بدنش در آتش خشم میسوزه....از نوک چوب جادوش جرقه های سبز به اطراف پراکنده میشه.
شون به طرف مرگ خواران برگشت. میشد گرمایی را که از شون متساعد میشد احساس کرد. شون رداش رو درآورد.کراوتش را کند و پیراهن ابی رنگ وزارت خانه را دراورد.تی شرت مشکی رنگی به تن داشت و به صورت عجیبی از تمام بدنش بخار سفید رنگی بلند میشد.
بیل با ترس گفت:شون...چی شده...
شون به طرف بیل برگشت.بیل در لحظه ای کوتاه شعله های اتش را در چشمان شون دید.
شون در حالی که از خشم نفس نفس میزد فریاد زد:امشب رها میشم.....آمشب آزاد میشم.....امشب به اربابم میپیوندم.
سکوت و رخوتی که از کلمات شون خارج شده بود فضا را فرا گرفت. مرگ خوارها با چشمانی تیز به شون مینگریستند و ساکت شده بودند.
یکی از ماموران گفت:تو...چی....
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.....بیل فقط چوب دستی شون را دید که بلند شد و لحظه ای بعد فریاد"آواداکداوارا" تا مغز استخوانش را سوزاند و نوری سبز و بعد....هیچ چیز.
بیل باور نمیکرد.جسد سه مامور بیچاره در کنار هم روی زمین افتاده بود و باد ردای آنها را تکان میداد.
شون آنها را کشت...
قبل از اینکه بیل حرکتی بکند احساس کرد که زیر پایش خالی شده و با صورت به روی چمن خیس و مرطوب افتاده. خنده مستانه و وحشیانه شون فضا را پر کرد.
در میان خنده هایش فریاد زد:آزاد شدم.....ارباب این سه قربانی جدید را به عنوان هدیه از خدمتگزارت بپذیر.
بیل باور نمیکرد...شون....مامور وزارت خانه.....استاد هاگوارتز.....مرگ خوار بود.
بیل به پشت برگردادنده شد.شون و مرگخواران را دید که بالای سرش ایستاده بودند. هنوز باور نمیکرد. صورت شون وحشیانه و ترسناک بود.
شون خم شد تا به نزدیکی صورت بیل رسید. گفت:تو رو زنده میذارم....برو به همه بگو امشب چی شد....برو به همه بگو شون پن به پیش اربابش برگشت.....شون به ندای اربابش پاسخ مثبت داد.....شونی که تو میشناختی مرده....یادت باشه دفعه بعد که من رو ببینی زنده نمیمونی پس خوب به صورتم نگاه کن.
بیل فریاد زد:احمق...تو یه احمقی...پیدات میکنم..میکشمت.....تو خیلی احمقی شون پن
شون وحشیانه خندید و گفت:برو به سفیدها بگو زمان نابودیشون نزدیکه....از اخرین روزهای زندگیتون لذت ببر.
با تمام شدن حرف شون او و مرگ خواران ناپدید شدندن و بیل را با ناباوریی،ذهنی آشفته و خشمی وصف ناپذیر تنها گذاشتند.


تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۴ آذر ۱۳۸۴
#49

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
(ببخشید من نمیدونستم کساییکه عضو نیستن هم میتونن پست بزنن یا نه...فقط چون وارد ماجرا شده بودم ادامه دادم...اگه پست زدن مجاز نیست پاکش کنین.)
یهو در باز میشه و لارا لسترنج با متانت و وقار تمام وارد میشه....
و طبیعیه که با ورود اون همه دست و پاشونو جمع میکنن....
شون :به به..خانوم مرگخوار...بفرمایین خیلی خوش اومدین...چایی؟قهوه؟
لارا: برو کنار ببینم....چشم درونم میگه کسی داشت پیشگویی رو میگفت...
سیبل:مگه تو هم چشم درون داری؟بابا اون آقاهه که من ازش خریدم گفت این آخریشه....
لارا:حالا جواب منو بدین..کسی یشگویی رو گفت یا نه؟
شون :اجازه....اجازه...من بگم؟(مدل هرماینی گرینجر)
سیبل:بیشین بینیم بابا...اصلا تو مرگخوار اینجا چیکار میکنی؟اومدی وسط کارآگاها؟
لارا:آخ دست رو دلم نذار...لرد که قهر کرده داره میره..میگه کنکور ماگلی داره...گفتم شاید پیشگویی رو براش پیدا کنم ما رو ترک نکنه...
سیبل:آخی...آخی...چه رومانتیک...دلم کباب شد...صبر کن خودم برات همشو میگم....
همه کارآگاههای موجود:
شون: کنکور؟
سیبل:خوب حالا که اینا منو دوره کردنو نمیذارن پیشگویی رو بگم..البته یادم هم نیست ..پس لااقل بیا یه پیش گویی الکی براش دست و پا کنیم...شاید راضی شد نره...
و در اون لحظه مرگخوار و کاراگاهها سرگرم جفت و جور کردن یه پیشگویی زیبا برای لرد میشن....


تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ جمعه ۴ آذر ۱۳۸۴
#48

سيبل تريلاني


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۴۸ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
از از برج شمالي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
در باز میشه و سایه ی وحشتناکی از یک زن روی زمین می افته....صورت لاغر زن بین موهای وزوزی و پرپشت و بلندش گم شده...عینک ته استکانی بزرگشم چشای درشتشو درشت تر کرده...شون و پیوزی به حالت دفاعی چوب دستی هاشونو جلوشون میگیرن....شون با صدای وحشت زده و سردی که به صدای لرد تاریکی شباهت داره میگه: سیاهی کیستی؟
صدای دورگه و ترسناکی میگه:کسی از راه میرسه که قدرتمنده و می تونه لرد سیاه رو شکست بده... از کسانی زاده می شه که سه بار در برابرش ایستادگی کرده ن و وقتی هفتمین ماه می میره به دنیا می یاد... و لرد سیاه با نشونی اونو حریف خودش معرفی می کنه، اما او قدرتی داره که لرد سیاه ازش بی بهره ست...
بعد در حالیکه به شون و پیوزی نزدیک میشه ادامه میده: و یکی از اونا باید به دست دیگری کشته بشه چون یکی شون باید بمیره تا دیگری زنده بمونه... کسی که می تونه لرد سیاه رو شکست بده وقتی ماه هفتم بمیره زاده می شه...
پیوزی:خوب که چی؟...به ما چه؟
شون:هووووووم...این جملات به نظر من آشنا میان....فکر کنم قبلا شنیدم...ببینم....این همون پیشگویی ای نیست که لرد داشت براش له له میزد؟
زن یهو جلو میاد میپره رو شون و یقه اش رو میگیره و ادامه میده:و روزی لرد تاریکی این پیشگویی را خواهد شنید و آنروز روز نابودی شون پن خواهد بود....
شون: ...به من چه...چرا من؟..این زنه کیه...داره چرت و پرت میگه....خانم از رو من بلند شو...یقه ام رو ول کن...هی پیوزی...این چراغا رو روشن کن ببینم این کیه
پیوزی مثل کورا دنبال کلید چراغ میگرده....دقایقی بعد
پیوزی: ....کدوم چراغ؟ ...مگه ما برق داریم؟
شون: ....لوموس
زن تا نور به چشمش میرسه بلند میشه و عقب عقب میره...
شون:سیبل...تویی؟
سیبل:....من....من اینجا چکار میکنم؟
شون: ....ما باید از تو بپرسیم...خوب نیست خانما این وقت شب تنها...
سیبل میپره وسط حرف شون
سیبل:اووووووووووووووووووووووووو....ووووووو....یووووووو....
شون:چی شده؟
سیبل:یکی داره میاد اینجا...چشم درونم دراه سعی میکنه صورتشو شناسایی کنه...هوووم...آره....موهای بلند مشکی...صورتی کشیده و پر خشانت....اندامی زیبا...
شون: ....میشه بگی تندتر بیاد؟
سیبل:چشم درونم داره سعی میکنه باهاش ارتباط بی سیم بر قرار کنه...
شون:
سیبل:داره میاد....نزدیک شده.....نزدیک تر..پشت دره
یهو در باز میشه و لارا لسترنج با متانت و وقار تمام وارد میشه....



Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ جمعه ۴ آذر ۱۳۸۴
#47

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
میشه بحثتون رو تموم کنید...

مایک لوری جلو درب ایستاده بود و این حرف را زد.

پیوسی: چی شد پس چرا نرفتی؟؟؟

لوری: تو من رو سر کار گذاشتی....هیش کی نبود..

پیوسی: آخ یادم رفته بود...همه رفتن مسافرت...بهشون مرخصی دادم...

لوری: تو تو این وضعیت جنگ بهشون مرخصی دادی..

شون: به هر حال اونا هم حقی دارن...

لوری: ببین شون چه حق دارن چه ندارن...باید تو این مواقع اضطاری حاضر باشند..

سپس لوری برگشت و در را به هم کوفت و خارج شد..

پیوسی خواست چیزی در باره ی مایک بگه که یهو..........


ادامه دارد................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


بدون نام
شون تا داشت از دفتر خارج میشد ادریان اومد
بیل و شون برین تو محفل به مرگ خواران یعنی چیزه به محفلی ها کمک کنید
شون:چونه مادرت ادریان
ادریان:بابا برو کمک کن
بیل که داشت میرفت شون رو هم صدا کرد
شون:تو خدت چیکار میکنی
ادریان:من میرم بخوابم فردا بازیه میلان و رئال هست
فرد:ای که گفتی یعنی چه؟
ادریان:بازی بلغارستان و ایرلند منظورم بود
شون:پس چرا میگی میله و ریال
ادریان:همینجوری



Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴
#45

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
شون آرام درون دفتر خودش روی هزاران پرونده قدیمی و خاک گرفته خم شده و داره دنبال چیزی میگرده.
کاغذ پوستی کهنه ای کنار دستشه و با قلم پرش چیزهایی رو از روی پرونده ها یاداشت میکنه.ساعت از 3 نصفه شب گذشته و شون توی دفتر تنهاست. باید تا فردا صبح پرونده را پیدا کند. مطمئن بود اون پرونده رو قبلاً جایی دیده بود. همینجا توی دفتر.
شون برای چند لحظه سرش رو از روی پرونده ها برمیداره و به پشتی صندلیش تکیه میده. دفترش شلوغ و به هم ریختس. خفاش بزرگش در کنار در ورودی دفتر روی سه پایه بلندی آویزان و چرت میزنه. قاب های عکسش را روی هم گذاشته و پرونده ها فضای اتاق را پر کرده اند.
همه جا آرام است. صدایی نیست. شون میخواست به کارش ادامه بدهد که ناگهان........
از روی در شیشه ای اتاقش سایه ای را دید که در راهرو تکان خورد. اشتباه نمیکرد. کسی آن بیرون توی راهروی دفتر راه میرفت. شون با عجله شمع ها را خاموش کرد و چوب جادویش را از جیبش درآورد و و آن را بالا گرفت.
از پشت میزش بلند شد و و آرام به کنار در رفت.خفاش کوچکش از خواب بیدار شده بود و با پشمان سرخش آرام و با احتیاط به او نگاه میکرد.او هم متوجه خطر شده بود.
شون نمیدانست چه کسی بیرون در ایستاده.یک خلافکار معمولی یا یک مرگ خوار. با یاد آوردن نام مرگ خوار قلبش تند تر زد.
چرا که نه.....شاید او بود....شاید واقعاً خودش بود.
شاید در این زمان در شب به دنبال او امده بود......اگر او بود.....
میتوانست صدای ضربان قلبش را بشنود.سایه در راهرو مسیرش را عوض کرد و از جلوی دفتر شون گذشت.
نه...امکان نداشت او باشد....اگر او بود حتماض به دفر شون میامد....نامش را روی دفتر نوشته بود.....پس او نبوده.....
با این فکر چوب دستیش را محکم در دستش فشرد. کسی که بیرون بود....هر کس که بود تنها بود....نه صدایی و نه سایه دیگری...میتوانست او را غافل گیر کند.عرق سردی از پیشانیش چکید و دیدگانش را تار کرد.با آستین ردایش صورتش را پاک کرد و ارام دستگیره در را گرفت و با فشار کوچکی ان را چرخاند.
درآرام باز شد. راهرو خالی بود. کمی انطرف تر...ته راهرو شعاع نور کوچکی از لای دفتر بیل راهرو را روشن میکرد. مهاجم هر که بود در آن زمان در دفتر بیل بود.
شون تا آنجا که میتوانست سعی کرد آرام راه برود.به دفتر بیل نزدیک شد...میتوانست صدای مهاجم را در دفتر بیل بشنود. انگار داشت دفتر را جستجو میکرد.
شون نفس عمیقی کشید...چوب جادویش را در دستانش فشرد و.....
همونجا که هستی وایسا...از جات تکون نخور...اگه حرکت کنی جونت پای خودته...
و صدای دیگری هم زمان:
چوبت رو بنداز..خودت رو تسلیم کن....
چند لحظه سکوت برقرار شد.
شون به دیوار تکیه داد و گفت:بیل...تو که من رو کشتی...اینجا چی کار میکنی؟
بیل جعبه ای رو که از دستش افتاده بود از روی میز برمیداره و میگه:هی شون....معلومه داری چیکار میکنی؟...من اومده بودم چندتا وسیله رو که جا گذاشته بودم ببرم خونه.....تو خودت این وقت شب اینجا چی کار میکنی؟
شون چوبش را در جیب ردایش گذاشت و گفت:خوب....من...راستش یه مقدار کار داشتم....خوب میدونی......من سرم خیلی شلوغه....باید به کارهای دفتر رسیدگی کنم.
این رو میگه و بعد با عجله اضافه میکنه:خوب فکر کنم امشب زیادی کار کردم.....بهتره دیگه برم خونه.
بیل:باشه...منم دیگه داشتم میرفتم.
شون از بیل خداحافظی میکنه و سریع از دفتر میره بیرون.
بیل با تعجب رفتن شون رو نگاه میکنه و با از خودش میپرسه شون چرا اینقدر عجیب شده بود.
شون شنلش را دور خودش میپیچد و از دفتر خارج میشه....پرونده ها هنوز روی میزش پخش بودند...


تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴
#44

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
شون رفت و:

پیوسی در دفترش نشسته بود و در حال بررسی یک پرونده بود که:


مایک لوری وارد میشه.

پیوسی: اوه..سلام آقای لوری...صفا آوردی...

مایک: سلام قربان...حوصله صحبت کردن ندارم...نیرو بدین لطفا..

پیوسی: منظورت چیه...؟!

مایک: یعنی اینکه افرادتو در اختیار من قرار بده...

پیوسی: چرا باید این کار رو بکنم؟؟؟؟؟

مایک: می خوام طی یک عملیات بریزم تو مغازه ی هوکی و پدرشو در بیارم.....

پیوسی: مجوزت کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

مایک: بفرمائید ...اینم مجوز از دالاهوف گرفتم.....

پیوسی: باشه برو بچز رو جمع کن و برو...

لوری رفت که یهو.........

ادامه دارد.........
======================


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


بدون نام
خارج از رول
سیریوس عزیز من چهارشنبه شب تصادف کردم و هر دو دستم شکسته ولی با این حال به زور کارمو انجام میدم
-------------------------------
خب پس از درگیری سیریوس با ادریان (درگیری لفظی)سیریوس میره و ادریان لیست رو برو روی شیشه اش میزنه
لیست کاراگاهان:
شون پن : مئاون
مایک لوری:مدیر ژاندارمری هاگزمید
هلگا:گروه بازرسی و گرفتن مجرمین
بیل:گروه بازرسی
مایکل کرنر:گروه بازرسی
اتوبگمن:گروه گرفتن مجرمین
خب کاراگاهان عزیز به هرکسی در جایی مشکوک شدین به من خبر بدید تا من اگر دیدم راست میگید به طور استکبارانه حکم بازرسی و دستگیری رو بهتون بدم
ادریان میره تو دفتره خودش و به شون میگه بیاد تو
ادریان:میخوام اینجا رو اباد کنیا
-----------------------
فعلا ادامه بدید








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.