هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲:۱۸ جمعه ۱۰ آذر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۱:۱۴
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 164
آفلاین
_جینی، الیشیا اونقدر که شمارو بردم خسته شدم!

تلما هلمز، روی کاناپه قرمز رنگ تالار گریفیندور نشسته بود. آلیشیا اسپینت و جینی ویزلی هم با چهره های درهم و متعجب روی کاناپه روبه‌روی تلما نشسته بودند و به او نگاه میکردند.
آلیشیا، خسته و ناراحت سرپا شد و روبه‌روی تلما ایستاد.
_تلما، چطوری همه بازی هارو میبری؟ کی با دو نفر همزمان شطرنج جادویی بازی میکنه و هردوتاش رو هم برنده میشه!
_اره تل، آلی راست میگه! نکنه تقلب میکنی؟

تلما که مشغول جمع و جور کردن مهره های شطرنج بود به آرامی سرش را بالا آورد.
_خودتون هم میدونین که شطرنج جادویی من خیلی خوبه! میخواستین بازی نکنین.

جینی و آلیشیا چپ چپ به تلما نگاه، و سالن را ترک کردند و تلما مشغول نوازش روباهش شد.
ان طرف استرجس پادمور، به جمله نیمه سوخته "مرلین، بعد از سفر به گذشته، سنگ زمان را در دریاچه گود..." در کتاب اشاره کرد و به سرکادوگان گفت:
_اگه سنگ زمان، توی دریاچه گودریگ گریفیندور باشه، دریاچه رو باید پیدا کنیم.

سرکادوگان و استرجس به هم نگاهی کردند. سرکادوگان، درحالی که انگشتانش را می فشرد، گفت:
_اما دریاچه کجاست؟
_نمیدونم، اما اگه دریاچه پیدا بشه، میتونیم به گذشته سفر کنیم!

هردو درحال فکر کردن بودند که با صدای تلما به خودشان آمدند.
_مرلین، بعد از سفر به گذشته، سنگ زمان را در دریاچه گودریگ گریفیندور واقع در دره گودریگ، پنهان کرد. همین! دریاچه توی دره گودریگه...
_چی؟ تو از کجا مطمئنی؟ اصلا از کجا حرف های مارو شنیدی؟

تلما درحالی که موهایش را به پشت گوشش هدایت میکرد گفت:
_اونقدر بلند حرف میزدید که متوجه حرف هاتون شدم! از این کتاب دوتا وجود داره، یکی توی هاگوارتزه و یکی، توی عمارت هلمز! اونجا کتاب سالمه، وقتی من خوندم جمله این بود.

استرجس با نگرانی نگاهی به دختر انداخت.
_جای دریاچه رو میدونی؟

تلما روی صندلی نشست و پاهایش را روی هم انداخت.
_جای دریاچه رو میدونم، ولی جای سنگ رو نه! توی کتاب از جای سنگ صحبتی نشده.

سرکادوگان شاد سرزنده بلند شد.
_خب، بهمون بگو کجاست.

چهره معصوم تلما در یک صدم ثانیه، تبدیل به صورتی جاه طلب و ترسناک شد.
_واقعا فکر کردید بهتون میگم که کجاست؟ کورخوندین! باید منم با خودتون ببرید.
_بچه، میدونی داری چی میگی؟
_کاملا! من بچه نیستم، ۱۴ سالمه.

چند دقیقه بعد...

_خیلی خب! باهامون میای.

تلما با لبخندی خبیث نگاهی به استرجس انداخت.
_بهترین انتخاب بود! آفرین.

سرکادوگان زیرلب به استرجس گفت:
_گاها میمونم این دختر چرا اومده گریفیندور!
_منم. منم...


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۹:۱۳ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
آرتور که کلا از دیروز بعد از رفتن تو درخت جنازه متحرک شده بود به زور از جاش بلند شد در حالی که دست راستش چپ میرفت و دست چپش راست میرفت ! (کلا آش رشته شده بود )
به زور خودشو به جلوی جمعیت رسوند و گفت :
_ همتونو یک تنه حریفم !
جیسون که کلا کتک زیادی از آرکو خورده بود همون که روی زمین دراز کشیده بود گفت :
_ تو نمیخواد خودتو نشان بدی ! نشان نداده وضعت اینه کتلت کدو!!!
تاتسویا یک نعره ی کوچکی کشید که دست و پای آرتور پیچید به هم شد ماروپیچ !
_ بلند شین وقت تمرینه ! شمشیرهای چوبیتون رو بردارید !

ملانی که تازه صورتشو کرده بود تو دریاچه نفس بگیره صورتشو بیرون آورد گفت :
_ منم هستم !
تاتسویا نگاهی بهش انداخت و گفت :
_ شما دقیقا الان 12 ساعت 59 دقیقه 59 ثانیس که سرت تو آبه ! زنده ای ؟
ملانی یک نگاهی به آسمون انداخت و گفت:
_ اواااااااااا ..... ووی ووی وویــــــــــی ...
_خب راست میگه دیگه وقتی سرتو کردی تو آب ساعت 11 شب بود الان 11 صبحه !!!!
ملانی که دید اوضاع خرابه کلا شیرجه زد تو دریاچه !!!
ملت :
تاتسویا یک استیل خفن گرفت از اینا که دستشون رو میزارن پشت کمرشون و به جایی اشاره میکنن و به مکانی دور از دسترس اشاره کرد و به آرامی گفت :
_با دامبلدور هماهنگ شده بود یکی از شمشیرباز های حرفه ای هم به ما اضافه میشه و به مکانی دور از حال اشاره کرد !
آرتور که زیر چشماش بادمجون کاشته شده بود به زور باباقوری هارو باز کرد و گفت :
_الفاتحه ....
استرجس با اون استیل ها که میدونین چطوریه شبیه شیر پیری که از پا در اومده بود شبیه جنازه داشت از راه دور با یک عصا خودش را به ملت نزدیک میکرد !!! گرد و خاکی به پا خواسته بود !
آستر که مثلا داشت با کیسه بوکسش در طول شبانه روز گذشته تمرین میکرد گفت :
_این جنازه کیه ؟
استرجس بعد از اسلوموشن طولانی ای خودش را به ملت رساند خودشو تکاند و یک تن خاک داد به ملت که میل کنن ! سپس رو به تاتسویا کرد و گفت :
آرتور و آستریکس تمرینشون با من !
اصلا نیاز به اشاره نبود آرتور دو تا پا داشت چهار تا دیگه هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت که دید هر چی میدوئه فایده نداره ! (تجسم کنید داره میدوئه ولی درجا ) استر از پشت یقیرو گرفته بود ...
_کجا ؟؟؟؟
آرتور :
_کارت دارم
سپس رو به آستر کرد :
آستر :

تاتسویا یک فریاد دیگه زد و گفت :
_ ملت استر به جای دامبل به ما اضافه شده که تمرین کنیم ! پاشین .....


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
همیشه در داستان خونده شده بود که سفر به گذشته امکان پذیر نیست ولی اینجا دنیای جادویی بود و همه چیز امکان پذیر بود . البته هیچ کس تا به این لحظه سفر در گذشته را تجربه نکرده بود!
صحبت هایی مبنی بر اینکه امکان این سفر وجود داشت بود ولی عملی آن انجام نشده بود !

تالار گرم و صمیمی گریفیندور مثل همیشه بود ! تعطیلات تابستانی بود و بیشتر اعضا در خارج از هاگوارتز بودند .
استرجس به همراه سرکادوگان مشغول صحبت بر روی کاناپه ی جلوی شومینه بودند. چند تا از بچه های تازه وارد گریفیندور هم مشغول شطرنج بازی جادویی بودند و با خنده هایشان فضای تالار را پر کرده بودند !
استر نگاهی به شومینه خاموش تالار انداخت و گفت :
_ میگم تا حالا فکر کردی اگر به گذشته برگردی چی کار میکنی ؟
سرکادوگان خنده ای کوتاه کرد و گفت :
_ همه چی کار میکنن ؟ اصلا برای چی این سوالو کردی ؟ سفر به گذشته ؟ هــــــههههه ... شدنی نیستش که ولی اگر میشد چی میشد !!!
_ببین هیچی نشدنی نیست میگی نه ببین !
استرجس با سرعت از روی کاناپه پایین پرید و از حفره ی تالار به بیرون رفت !
سرکادوگان پوزخندی زد و با خودش گفت : اینم دیوونس !!! سفر به گذشته !!!

ساعتی گذشته بود و سرکادوگان که از صدای خنده ی بچه های تازه وارد خسته شده بود روی کاناپه مشغول چرت زدن بود که با صدای استر از کاناپه به پایین پرت شد !!!!
_ پاشو دیدی بهت گفتم حقیقت داره !
_ تو مگه دیوانه ای ؟ خواب بودما !!!
_ پاشو جمع کن خودتو ببین این کتابو !!!
سرکادوگان با دیدن کتاب در دستان استر ناخودآگاه از جایش پرید و آرام اشاره کرد :
میگم دیوانه ای میگی نه!!! این کتاب کتاب خاطرات ممنوعه مرلین هستش ! از کجا ...
_ از قسمت ممنوعه کتابخانه !!!!
سرکادوگان سریع خودش را جمع و جور کرد و بین بچه های تازه وارد و کتاب نشست که نگاه آنها به کتاب نیفتد ! سپس اشاره به کتاب کرد و گفت :
_ خب مثلا چی چی رو میخوای نشون بدی به من ! بعد هم اینا نباید کتابو ببینن برامون دردسر میشه !
استر از کنار شونه سرکادوگان نگاهی به بچه های تازه وارد کرد و سری به نشانه منفی تکون داد و کتاب رو باز کرد و با انگشت اشاره اش به بندی از کتاب اشاره کرد !
سرکادوگان سرش را جلو کشید و نگاهی به صفحه پاره و سوخته کتاب انداخت که با خط ناخوانا نوشته شده بود
{ مرلین بعد از سفر به گذشته سنگ زمان را در دریاچه گود.......}
باقی نوشته سوخته و صفحه پاره شده بود .... سرکادوگان با چشمانی باز به استر زل زد و آرام زمزمه کرد : سنگ زمان!!! دریاچه گود...
استرجس لبخندی بر روی لبش نشست و گفت : آره دریاچه گودریک گریفیندور !

ادامه دارد .....

============================
پ.ن 1:
در ادامه استرجس و سرکادوگان به همراه چند تن از اعضای شجاع گریفیندور که دوست دارن به گذشته سفر کنن راهی دریاچه گودریک در دره گودریک میشن . اونها بعد از حوادث سخت سنگ رو به دست میارن و به گذشته سفر میکنند جایی که سوژه کلا طنز میشه و هزاران مشکل خنده دار براشون به وجود میاد !!!
============================
پ.ن 2 :
سوژه تا قبل از سفر به گذشته جدی هستش


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۹:۳۸ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
خلاصه: طی دوئل فنریر و ارشد اسلیترین (رحم المرلین من قرأ الفاتحه)، شمشیر گودریک گریفیندور تو دستای فنر ظاهر میشه. بعد از رفتن شمشیر تو چشم آستریکس و پرت شدنش به اینور و اونور، به خاطر نابلدی اعضای گریف، تاتسویا تصمیم میگیره که به اعضا آموزش بده که چجوری از شمشیر استفاده کنن. بالاخره اعضای گریف با شمشیر های چوبی که سرکادوگان و تاتسویا براشون آماده کردن، تمرین خودشون رو در کنار دریاچه شروع میکنن. وسط درگیری تمرین خون آشام و گرگ نمای گریفی، دامبلدور پیداش میشه و درخواست تاتسویا برای نشون دادن هنر شمشیر زنیش رو قبول میکنه...

چند ساعتی بعد

-نفر بعدی کیست فرزندانم؟

آرتور جلو اومد. نگاهی به جمعیت شتک شده توسط دامبلدور کرد که روی زمین میخزیدن تا به گوشه ای برن. گویا دامبلدور خیلی جدی گرفته بود و به قصد کشت، تمام گریفیا رو زده بود. آب دهنش رو قورت داد و شمشیرش رو دو دستی محکم گرفت و جلو رفت.
-آرتور! فرزند روشنایی. تو نفر بعدی...

آرتور مجال نداد حرف دامبلدور تموم بشه و فریاد زنان، در حالی که چشماش رو بسته بود و شمشیر رو توی هوا میچرخوند، به سمت دامبلدور دوید. دامبلدور جا خالی داد و سپس تمام قدرت جادوگری و ماورایی و به یاد جوونیاش رو توی پاش جمع کرد و چنان ضربه ای ناروتو وار زیر آرتور زد که با کمر درون تنه درختی بزرگ در نزدیکی دریاچه فرو رفت.
-نسلم!
-نگران نباش آرتور. تو قوی تر از این حرفایی.

دامبلدور نگاهش رو چرخوند. شخصی در پشت گرد و غباری که آرتور درست کرده بود ایستاده بود.
-اون آخرین سربازم بود.
-کدوم سرباز فرزندم؟ فیلم زیاد دیدی؟
-حالا وقتش رسیده که نبرد واقعی رو نشونت بدم.
-تاتسو؟ تویی فرزندم؟!
-جیبون اُ شیندا تو یوبه

درحالی که تاتسویا، این جمله رو فریاد زنان میگفت، کاتانا به دست، به سمت دامبلدور حمله کرد و نبردی بینشون شکل گرفت. در طرف دیگر، دامبلدور، شمشیر گودریک رو در دست داشت و با پرش ها و جاخالی دادن های خود، سعی داشت حریف خودش رو خسته کنه. ولی تاتسویا میتونست تا صبح خروس خون دو سه هفته دیگه هم همینجوری حمله کنه و به جیکا تابیش هم نباشه.

فردای آن روز

تاتسویا و دامبلدور، همچنان در حال نبرد بودن. بالاخره با تلاش های بسیار دو طرف، زخم های سطحی ای روی بدن یکدیگر ایجاد کرده بودن. دامبلدور که سعی داشت تاتسویا رو خسته کنه، نفس زنان روی یکی از زانوهاش نشسته بود و توک شمشیر بر زمین، دست دیگرش را روی زانوی دیگرش گذاشته بود (ازون استایل خفنا ). نفسی تازه کرد و ناگهان، جوری که انگار نه انگار، چندین ساعت پیش، تعدادی جادوگر گریفی رو به خاک سیاه نشونده بود، خیلی گوگولی و ناناز، در ردای خاکستری خودش ظاهر شد:
-فکر میکنم کافی باشه تاتسویا. گویا قدرت نبرد و شمشیر زنی هر دوی ما در یک سطحه. افتخار میکنم که دانش آموزی در سطح خودم دارم. امیدوارم درآینده باز هم شاهد چنین نبردی، ولی با شرایطی بهتر برای تو باشیم.
-ممنونم پروفسور. امیدوارم تا نبر بعدی، حسابی خودتون رو آماده کنید. زخم های سطحی، زخم هایی نیستن که کاتانا بهشون عادت داشته باشه.

دامبلدور با تمام گریفیای لش و درب و داغون و نابود بای بای کرد و دریاچه رو ترک کرد. تاتسویا نگاهی به جمع انداخت.
-وقتشه که به ادامه تمرینمون بپردازیم.
-میشه استراحت کنیم؟
یک روز کامل استراحت کردید. به نفعتونه بلند شید تا کاتانا تشنه نشده.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۰۳ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 296
آفلاین
اکثر ملت متفرق شدن البته بجز ملتی که در وصف کار تاتسویا اعضای بدنشون پرپر شده بود... فنریر و ارتور که درحال جمع کردن تار های مو و دم خود بودند اونطرف تر نیز آستریکس غر غر کنان سعی داشت چشمشو توی هدقش تنظیم کنه.

بعد از جمع کردن ریختو پاش ها بقیه ملت هم به جمع گریفیا توی تالار اضافه شدند.

تالار خصوصی گریفیندور.


هرکی یه سوراخیو برای پیدا کردن ماسماسکی میگشت. ارتور که جعبه ای از لوازم ماگلی بیرون کشیده بود و برای خودش و بچه هاش دنبال شمشیرو چاقو یا قمه دست دوم بود. آستریکس که برای روز مبادا صلاح های سرد همراهش داشت و لازم به گشتنش نبود و یه گوشه تالار جام خونشو سر میکشید. بقیه ملتم درحال گشتن...

بلاخره طرفای غروب بود که ملت ماسماسک بدست و هرکی با پوشش مورد علاقه خود رو به تاتسویا اعلام امادگی کردند.
_ خب هنرجو ها و ای سربازان گم نام اقا گودریک گریفیندور ؛ همراه من به سمت کنار دریاچه بیاید تا بلکه رستگارتون کردم.
_ ارتش طوفان سرخ گریففف همگی به پیششش.

کنار دریاچه

تاتسویا به همراه سر کادوگان روبروی ملتی که صف کشیده بودند ایستاده بودند و با جدیت نگاهی به سر تا پای انها مینداختند.
_ فنریر! بیا جلو.

فنریر که یه تبر و شمشیر بدست و با یه لباس و کلاهخود وایکینگ مانند جلو اومد. خزی که روی زرهش انداخته بود اونو بیش تر از قبل پر ابهت تر و خفن تر نشون میداد.

از طرف دیگه سر کادوگان دنبال یه مبارز مناسب برای فنریر بود تا هم ملت مبارزه خفنی ببینن هم خودش با تاتسویا بتونه پفیلا و پفکاشو تموم کنه.
_ آستریکس!

ملت تعجب کنان به همدیگه نگاه کردند. مبارز ه یه خون اشام و گرگینه اصولا با اصول نبود و ممکن بود در طول مبارزه کار به جاهای باریک هم کشیده بشه هرچی نباشه دشمنان خونی همدیگن.

آستریکس با یه لباس سیاه شبیه به نینجا جلو میاد. دستاش فاقد شمشیر و قمه بود ولی رو مچ دستاش یه جفت هیدل بلید قابل رویت بود.
فنریر و آستریکس که حالا روبرو همدیگه بودن و چشم از هم برنمیداشتند و هر لحضه بیشتر خونشون به جوش میومد با به حرف اومدن تاتسویا هواسشون بهش پرت شد.
_ خب مبارزین شجاع دل گریفیندور ؛ انتظار که ندارین شمادوتا گوگول مگولی رو به جون هم بندازم و اخر سر یه مشت گوشت چرخ کرده از زمین جمع کنم؟! پس فعلا اون چیزاتون قلاف کنید چون که با اینا تمرین میکنید.

تاتسویا به دوتا شمشیر چوبی اشاره کرد که جلوی پاش افتاده بودند.
_ اینا چین دا؟!
_چی میخوای باشه! شمشیر چوبین دیگه زود باشین برشون دارین ببینم وقت طلاس.

هردو شمشیر های چوبی رو برداشتند و منتظر اشاره تاتسویا موندن. تاتسویا هم لفتش نداد.
_هاجیمه ماشو! شروع کنید!

فنریر فرصت نداد جمله تاتسویا تموم بشه و حمله کرد و آستریکس هم تونست به موقع دفاع کنه. مبارزه با شدت ادامه داشت و در این میان شمشیر ها در جاهای تنگی از جمله گوش ، بینی و ناف فرو میرفتند. مبارزه میان این دو بسی طول کشیده بود و شمشیر های هردو در آستانه شکستن بودند ولی هیچ کدوم قصد تسلیم شدن نداشتند.

_فرزندان؟! گروه دامول بازی میکنید بدون ما؟!

همه ملت از جمله آستریکس و فنریر با تعجب به منبع صدا که دهن پشت ریش دامبلدور بود خیره شدند.
_ اوه پروفسور! ما داشتیم به ملتمون نحوه استفاده از شمشیر گودریک بزرگ رو آموزش میدادیم.
_ بله تاتسویا جان. دیدیم و بسی لذت بردیم چرا که خاطره هایمان زنده شده بود. یادش بخیر یه زمانی بنده یکی از افسرای گروه دامول بودم.
_ پروفسور شاید بهتر باشه بهمون یه افتخاری بدینو یکم از هنر هاتونو بهمون نشون بدین.
_ اوه فرزندم. درسته دیگه این چیزا از ما گذشته و بسی پیر شدیم ولی حالا که با این کار رستگار میشین قبول میکنیم.

پروفسور دامبلدور با یه حرکت ماتریکس مانند شلنشو به ناکجااباد پرت میکنه و با یه زره چرمی و پیپ به دهن جلوی ملت ظاهر میشه. یکم کشو قوصی به خودش میده و با چندبار پشتک و افتاب بالانس زدن و باز کردن پاهای خود به شکل صدو هشتاد درجه و صیصدو شصت درجه بدنشو گرم کرده و امادگیشو به ملت اعلام میکنه.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 393
آفلاین
ملت گریف که بی حوصلگی و بیکاری باعث شده بود از هرچیزی استقبال کنن دوئل حیثیتی و بین گروهی رو ول میکنن و دور تاتسویای مرموز و خونسرد که چهارزانو نشسته بود و شمشیرو تو دستش گرفته بود میشینن.
-هردو لبه ش تیزه؟
-دم اش درازتر نمیشه؟ اونجوری سلاح دوربرد میشه.
-ماگلا هم ازینا دارن، من دیدم.
-ماگل تویی و ازینا هفت جد و آبادت منحوس، شمشیر حرمت دارد.
-من شنیدم گودریک دوتا از انگشتاتو بخاطر تیزیش از دست داده!

-دشمناش... ملچ...بیشتر اژ دشت دادن... .
فنریر که بلاخره کله ی اسلیترینی بدبخت رو مثل مار بوآ به دهن گرفته بود و سعی می کرد قورتش بده جمله آخر رو اضافه کرد.

در این بین تاتسویا با لبخند ملیحی سکوت کرده بود.

باز هم سکوت کرده بود.

-داره چیکار میکنه؟
-شاید خوابش برده.

در طی یک چشم به هم زدن تاتسویا سامورایی طور با شمشیر به هوا پرید و با چیره دستی مگسی رو در هوا نصف کرد. بعضی چیزهای دم دستی مثل ردای هرمیون و سیبیل آرتور و دم فنریر هم در ادامه ی حرکت شمشیر نصف شدند.
-سامورایی از اشتیاق تون خوشحاله. قبل از بدست گرفتن شمشیر، باید شرایط بدست گرفتنش رو داشته باشید. تا وقتی که همتون لباس و سلاح مناسبی که بشه به شکل شمشیر نگه داشت رو پیدا کنید من انتظارتون رو می کشم. یک شب و بعد آموزش رو شروع میکنم.

کم کم همه از شوک حمله و حرف های دختر ژاپنی درآمدند و به دنبال سلاح و لباس متفرق شدند.


بپیچم؟


پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 205
آفلاین
پست پایانی و سوژه ی جدید!

- چی چی چیو برید سمت خوابگاها!؟
-مگه جام نمی خواستید شماها!؟
- رفتن تو خوابگاهای مشترک فقط اوضاعو خراب تر میکنه، مارو نزدیک جام که نمی کنه دور ترم میکنه! جمع کنید بریم!

پایان!

سوژه ی جدید

ملت گریفی دور میز دوئل جمع شدن تا شاهد دوئل بین فنر گریفیندوری و یکی از ارشدهای اسلیترینی باشن.
- بزن شل و پلش کن فنر.
- نوش جان!

تو یه طرف ارشد اسلیترینی با کلی ژست و افاده چوب دستیشو دست گرفته بود و بود و طرف دیگه فنر کاملا ریلکس و اماده ی خوردن کله ی ارشد اسلایترینی بود.
دوئل شروع شد و ارشد اسلایترینی شروع به فرستادن طلسم های مختلف کرد و فنر هنوز ریلکس تلاش به جاخالی دادن و نزدیک تر شدن به کله ی ارشد اسلایترینی بود. و درست وقتی که فنر دهنش رو به اندازه ی خوردن کله ی ارشد اسلایترینی باز کرده بود، شمشیری از ناکجا اباد به دست فنریر افتاد.

فنر نگاهی به شمشیر توی دستش انداخت. شمشیر گریفیندور؟

فنر حتی نمی تونست شمشیرو با تعادل تو دستش نگه داره به همین واسطه نصف موهای ژل زده ی ارشد اسلایترینی رو ریخته بود.
فنر از روی میز دوئل پایین پرید.
- فکر کنم این شمشیر گودریک خدا بیامرزه!
- بده من!

اشلی شمشیرو از دست فنر کشید. ولی زور کافی برای بلند کردن شمشیر نداشتو و شمشیر شوت شد و درست از کنار بازوی الکتو گذشت.
- شمشیرو بدین دست کار درستش.

الکتو شمشیرو بلند کرد ولی نتونست شمشیرو درست کنترل کنه و شمشیر فرو رفت تو چش استریکس.
تاتسویا بهت زده به نابلدان شمشیر نگاه کرد.
- معلومه هیچکدومتون بلد نیستین با شمشیر کار کنین، ولی عیب نداره خودم یادتون میدم!



تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: سفر علمی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 205
آفلاین
- ای وای کرام! چغدر خوشحالم از دیدنت.
- اینجا چی کار می کنی؟
-من!؟هیچی اومدم یه دوری بزنم.
- راستی منو ببخش من واقعا متاسفم!
- اشکال نداره، عیب نداره.

هرمیون بدون دلیل فقط ویکتور رو می بخشید و دنبال راهی برای جیم فنگ از دستش بود.
- هه، هه هوا چغدر گرمه من برم پیش گریفیا! بای بای!
- وایسا! کجا!؟

ویکتور دیر کرده بود هرمیون لابه لای گریفیا بود و متوجه جر و بحث گریفیات با مدیر مدرسه شد:
- یعنی چی خوابگاه مختلت نداریم!؟ مردم عروسیشونم مختلت می گیرن چه برسه به خوابگاه!؟
- همینیه که هست در بازه خواستید برید; اگرم موندگارید بریم سمت خوابگاه.

گریفیها برای جام هرکاری می کردند حتی تحمل خوابگاه مختلت.

- بریم سمت خوابگاه!


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 552
آفلاین
پست پایانی:

رون با نگرانی منتظر نشست.

- خر... پف... خر...
- خوابت برد؟
- ها؟ نه... چیزی نیست... چشمام رو داشتم استراحت میدادم!
- خب ادوارد، چی میخواستی بهم بگی؟
- آها... خواستم بگم که... بیا بریم!
- بریم؟ کجا بریم؟
- وایسا...

ادوارد از جای خود بلند شد، قلنج کمرش را شکست، سپس با کمک قیچی هایش که در طول گذشت زمان کند شده بودند و زنگ زده، یک عدد آگهی را از جیب خود خارج کرد و به رون داد.
رون، آگهی را از دست ادوارد گرفت، سپس عینک ته استکانی ای بر چشم خود زد و شروع کرد به خواندن.

چند ثانیه تفکر کرد...

- هووم... خیلی خوبه... خیلی عالیه! پاشو بریم!

دو گریفیندوری پیر، با کمک عصاهایشان، و در حالی که استخوان هایشان تلق تولوق صدا میداد، گام برداشتند و رفتند...

ساعتی بعد:

ادوارد و رون رو به روی یک دیگر نشسته بودند و شطرنج جادویی بازی میکردند.
شطرنجی که مهره هایش مثل خودشان خسته بود.
رون با لبخندی گفت:
- این خانه سالمندان زیادم بد نیستا... خیلی ایده خفنی بود!
- تنها خانه سالمندانی هستش که ازدواج جادوگرا و ساحره های بالای هشتاد سال هنوز توش مجازه. انتظار داری بد باشه؟ تازه پیتزا هم دارن.
- من همیشه بهت اعتماد کامل داشتم، ادوارد.

پایان سوژه



پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۰:۱۴ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
همینطور ادوارد و آرتور و آستریکس و آرسینوس در حال حرکت به سمت مکان نامعلومی بودند که یکدفعه چشمشان به سالازار و هرماینی افتاد. از آنجایی که معلوم بود رونی در کار نبود و سالازار هم سعی در زدن مخ هرماینی ای را داشت که انگار از وضع موجود رنج میبرد.

آرتور که در تمام این ماجرا نقش استراتیگوسی و فرماندهی را بر عهده داشت، آرام به بقیه گفت:
- خب بچه ها، نقشه عوض شد. اول هرماینی رو پس میگیریم، بعد رون رو پیدا میکنیم، بعد گودزیلا ها و بعد برمیگردیم.
-
-
-

آنها آرام آرام ولی پر سر و صدا جلوی هرماینی و سالازار آمدند و خواستار پس دادن هرماینی شدند ولی انگار سالازار هیچ تمایلی به از دست دادن هرماینی نداشت.

- شما ها دیگه دارین منو عصبانی میکنین. با پای خودتون میرین یا اینکه یکاری میکنم آرزوی مردن کنین.
- هرماینی هیچ دوستت نداره اسلیترین. اون به یجای دیگه تعلق داره. اگه هنوز هم نمیخوای اونو ول کنی، باید با روش دیگه ای وارد عمل شیم.
- آرتور راست میگه.
- آرتور راست میگه.
-

سالازار دست هرماینی رو ول کرد، کتش رو در آورد، چوبدستیش رو بیرون آورد و گفت:
- هر طور میلتونه... آوداکداورا! آودا کداورا! آوداکداورا!
- نه

نوزده سال بعد - کافه غمدیدگان هاگزمید

-
نه پیامی نه امید گذر نامه بری
کیست کز گمشده ی من برساند خبری
چون تو رفتی همه جا خلوت خاموشان شد
نیست در کوچه ی ما زمزمه ی رهگذری
مرغ شب در سفر یاد تو چاووش من است
بهتر از اشک روان هم نبود همسفری
راه ما دور و دلم با غم تو نزدیک است
وین دل غمزده جز ناله ندارد هنری
نه شگفت است اگر مرغ دلم ناله کند
نیست از سینه ی تنگم قفس تنگ تری
باغبان گرید تا غنچه بخندد در باغ
پدر از پای فتد تا که ببالد پسری
برف پیری بر سرم گر نگری طعنه مزن
زیر خاکستر من خفته دل شعله وری
درد باید که سخن زنده بماند جاوید
ورنه از شاعر بی درد نماند اثری...

رون ویزلی نوزده سالی میشد که هر روز این شعر رو برای خودش زمزمه میکرد. نوزده سال بود که در حسرت دیدن هرماینی بود. نوزده سالی میشد که با دنیای خارج کمتر ارتباط داشت. نوزده سال گذشته بود و خبری از پدرش، هرماینی، آستریکس، ادوارد، آرسینوس و بقیه دوستای گریفی نوزده سال قبلش نداشت. نوزده سال بود که کافه غمدیدگان، محل زندگیش بود و اشعار خودش و بقیه، خواب و خوراکش.

کمی بیشتر از کمی آنطرفتر

مردی که سنش نزدیک چهل سال میخورد بسیار هراسان بود. دوان دوان در حالیکه عکسی بدست داشت در کوچه پس کوچه های هاگزمید میدوید و دنبال شخصی که در عکس حضور داشت بود. بالاخره پس از مدت ها تلاش کسی پاسخ سوالش را یافت.

- آره میشناسمش. کافه غمدیدگان پاتوقشه. یا بهتره بگم خونشه.

کافه غمدیدگان

با کمی گشتن او را پیدا کرد. رون بسیار پیر تر از سنش شده بود. ادوارد دست قیچی با قدم هایی آرام به او نزدیک شد و قیچی هایش را روی شان هایش گذاشت.

رون برگشت ولی برایش غیر قابل باور بود. بعد از نوزده سال بالاخره یکی را پیدا کرده بود؟

- اددددوووواررررد!؟ آنبلیوبل.
- رون ... خیلی تغییر کردی.
- پدرم کجاست؟ هرماینی کجاست؟ بقیه کجان؟ یعنی واقعا برگشتین؟
- خیلی متاسفم رون. پدرت و آستریکس و آرسینوس بدست سالازار کشته شدن. من هم نوزده سال طول کشید تا تونستم فرار کنم. باید یه چیزی بهت بگم.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲۷ ۹:۱۲:۵۷
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲۷ ۹:۱۵:۱۹
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲۷ ۹:۱۸:۴۰



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.