جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: یکشنبه 2 دی 1403 00:02
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:42
از: دره گودریک
پست‌ها: 155
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

دور هفتم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی سیزدهم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید از بازیکنان دو تیم اوزما کاپا و پیامبران مرگ.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ پنج‌شنبه 6 دی در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: شنبه 1 دی 1403 23:13
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 17:23
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
مدیر داخلی دیوان جادوگران، مترجم
آفلاین
پیامبران مرگ در برابر اوزما کاپا



موضوع: تسخیر


پست سوم و آخر


همان روز، ادامه‌ی صحنه‌ي پنجم


صدای پچ پچ تماشاچیان و دیگر افراد حاضر در ورزشگاه سکوت ورزشگاه را به تلاطم می‌انداخت. آن‌ها دوریا را با دست به یکدیگر نشان می‌دادند و می‌دیدند که بدنش منقبض می‌شود و چشمانش احساس خود را از دست می‌دهد و کدر می‌شود. لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد و به نظر می‌رسد خستگی از بدنش رخت می‌بندد. سپس درست در لحظه‌ای که خورشید، ستاره‌ی گرمابخش زمین، در وسط تخت پادشاهی خود قرار گرفت و سایه‌های زمین در لاک سیاهی خود فرو رفته و اقتدارشان را از دست دادند، نوری سبزرنگ در چشمان دوریا درخشش یافت. دوریا نگاه از خورشید برگرفت و به اطرافش نگاه کرد و خندید. سالازار اسلیترین که از ابتدا به تغییر حالات دوریا شک کرده بود و با جارویش به دوریا نزدیک‌تر شده بود، نام او را با لحن سرد همیشگی صدا زد.
- دوریا.
- اوه مثل همیشه سرد و بی‌تفاوت حرف می‌زنی پیرمرد. شاید اگر یکم مهربون‌تر بودی امروز مجبور نمی‌شدم این کار رو بکنم!

سپس دوریا چوبدستی‌ش را بالا گرفت و فریاد کشید.
- آواداکداورا!

نه؛ طلسم به اسلیترین برخورد نکرد. او به سادگی طلسم را منحرف کرد و آن را به سمت زمین فرستاد. دوریا به سمت اسلیترین حمله‌ور شد و پشت سر هم طلسم‌های مختلفی را به سمت او روانه کرد. اما اسلیترین تمام آن‌ها را دفع می‌کرد. باقی اعضای تیم اسلیترین سوار بر جاروهایشان شده و به سمت آن‌ها آمدند و ولدمورت چوبدستی‌ش را به سمت دوریا نشانه رفت.
- آوادا…

صدای فریاد اسلیترین در ورزشگاه طنین انداخت.
- نه!

دوریا که حال انگار آتشی سبزرنگ در چشمانش شعله می‌کشید، خندید.
- دلسوزی الانت به دردم نمی‌خوره.

سپس به سمت تماشاچیانی برگشت که از شدت شوک در جای خود مستقر بودند.
- سکتوم سمپرا.

صدای فریادهای درد همراه با خون، درهم‌آمیخته شد. دوریا قهقهه زد.
- حقتونه! حق همتونه!

حال هر کس که می‌توانست فرار کند داشت با تمام سرعت می‌دوید. بعضی به زمین می‌خوردند و اگر همراهی دلسوز نداشتند، زیر دست و پا له می‌شدند. بعضی طلسم‌هایی را به سمت دوریا می‌فرستادند که او با یک حرکت چوبدستی همه را به سمت خودشان برمی‌گرداند و درنهایت همه‌ی تماشاچیان به سمت زمین کوییدیچ سقوط می‌کردند. در این بین اعضای کوییدیچ هیچ کدام فرار نکرده بودند. آلنیس به سمت دوریا پرواز کرد و درحالی‌که دوریا هنوز پشتش به زمین کوییدیچ بود و داشت تماشاچیان را نگاه می‌کرد، طلسمی را به سمتش روانه کرد. صدای فریاد «نه!» اسلیترین دوباره در فضا طنین انداخت و طلسم آلنیس را هم به سمت زمین منحرف کرد. دوریا به سمت آلنیس برگشت و با جارویش به سرعت به سمت او حمله کرد و قبل از اینکه کسی بتواند جلویش را بگیرد با یکی از دستانش گلوی آلنیس را گرفت و چوبدستی‌ش را که در دست دیگرش بود روی شقیقه‌اش گذاشت.
- حرکت اشتباهی بود اورموند.

لحن دوریا آرام و بی‌احساس بود. آلنیس کم کم داشت از شدت فشاری که به نای‌ش وارد می‌شد کبود می‌شد. ریموس که چندی قبل سوار بر جارویش خود را به نزدیک دوریا رسانده بود حالا خون جلوی چشمانش را گرفته بود و به سمت او حمله کرد اما دوریا با یک حرکت نرم، آلنیس را چرخاند و او را جلوی خود قرار داد. هنوز دستش روی گلوی آلنیس بود اما چوبدستی‌ش این بار ریموس را هدف گرفته بود.
- کروشیو!

آلنیس شروع به دست و پا زدن کرد. صدای فریاد ریموس در هوا پیچید.

- خونواده خیلی میتونه تاثیرگذار باشه.

دوریا به آرامی این را در گوش آلنیس زمزمه کرد و چشمان آلنیس از شدت وحشت گرد شد. سپس دوریا طلسمی را زیر لب تکرار کرد و ریموس که از شدت درد چوبدستی‌ش از دستش افتاده بود، نتوانست حتی جاخالی بدهد و طلسم به سرش برخورد کرد. با برخورد طلسم به سر ریموس، سرش منفجر شد و تکه‌های مغزش به فضا پاشید. صدای بلند قهقهه‌ی دوریا مثل زنگی ممتد در گوش آلنیس پیچید و اشک‌های آلنیس پشت سر هم به زمین می‌ریخت. دست دوریا از شدت خنده‌هایش، دور گلوی آلنیس شل شده بود و درست در همین لحظه آلنیس برگشت و چوبدستی‌ش را به سمت دوریا گرفت.
- آشغال عوضی!

اما در این لحظه طلسمی از پشت به آلنیس برخورد کرد و او درحالی‌که بیهوش شده بود به زمین افتاد. دوریا با چشمانی سبز رنگ به اطراف نگاه کرد و اسلیترین را دید که چوبدستی‌ش را بالا گرفته بود.
- اوه! حرکت اشتباهی بود پیرمرد. باید می‌ذاشتی منو بکشه.

سپس دوباره چوبدستی‌ش را به سمت اسلیترین گرفت و حملاتش را شروع کرد. واضح بود که نمی‌تواند اسلیترین را بکشد اما همچنان به حملات خود ادامه می‌داد. پس از حملات ممتد و درست زمانی‌ که همه فکر می‌کردند دوریا خسته شده باشد، جهت حملاتش عوض شد و شروع به حمله به باقی افراد حاضر در زمین کوییدیچ کرد. اولین قربانی او کجول هات بود. دوریا آتشی شبیه به یک نهنگ قاتل را به سمت او روانه کرد و هات بلافاصله آتش گرفت. برگ‌هایش می‌سوخت و تلاشش برای رهایی از آتش کارساز نبود. سدریک دیگوری تلاش کرد تا با چوبدستی‌ش آتش کجول را خاموش کند و همین حرکت او را قربانی بعدی دوریا کرد. دوریا طلسمی فلج‌کننده را به سمت سدریک فرستاد. سپس به سمت سدریک رفت و گفت:
- شنیدم از خوابیدن خوشت میاد. برای فراموش کردن خاطرات بدته؟

سپس لبخندی تمسخرآمیز زد.
- چرا بهت کمک نکنم؟

و گلوی سدریک را برید. خون به صورت دوریا پاشید و او بیشتر خندید.
اوضاع دیگر غیرقابل تحمل شده بود. ولدمورت به سمت اسلیترین رفت و با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت:
- برام مهم نیست چرا داری ازش محافظت می‌کنی اما بهتره جلوم رو نگیری!
- اون خودش نیست.

چشمان سرد سالازار هر روحی را می‌توانست سوراخ کند اما نه روح ولدمورت را؛ البته اگر روحی برایش باقی مانده بود. ولدمورت تکرار کرد:
- جلوم رو نگیر.

و چوبدستی‌ش را به سمت دوریا گرفت و طلسمی را به سمتش روانه کرد. اسلیترین این بار نتوانست طلسم را دفع کند و دوریا در تلاش برای جاخالی دادن از طلسم، تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد. جایی که بدن بی‌جان ریموس، آلنیس، سدریک، کجول و تعداد بی‌پایانی از هواداران درون گودال‌هایی از خون قرار داشت. باقی بازیکنان از این فرصت استفاده کردند و به سرعت از ورزشگاه خارج شدند. اما لردولدمورت و سالازار اسلیترین هر دو روی زمین و نزدیکی دوریا فرود آمدند. گلرت گریندلوالد هم که تاکنون از جایگاه بازیکن ذخیره شاهد ماجرا بود، به زمین آمد و در کنار دونفر دیگر ایستاد. دوریا به آرامی سعی کرد از جایش بلند شود. وقتی روی زمین نشست، درحالی‌که وزن بدنش روی دستانش بود، سرش را چندبار به شدت تکان داد. انگار می‌خواست چیزی را از سرش بیرون کند. این بار گریندلوالد بود که چوبدستی‌ش را به سمت دوریا گرفت. دوریا سرش را بالا آورد و با چشمانی که نور سبز آن کمتر شده و پر اشک بود، به سه ارباب تاریکی نگاه کرد. اما در چشمان گریندلوالد تردیدی دیده نمی‌شد.

- چوبدستی‌ت رو پایین بیار.

ولدمورت و گریندلوالد به اسلیترین نگاه کردند.

- کی اینقدر دل‌نازک شدی سالازار؟

اسلیترین با خشم به گریندلوالد نگاه کرد.
- نور سبز چشمانش را نمی‌بینی؟ تسخیر شده!
- چه اهمیتی داره؟

حالا اسلیترین در مقابل دو ارباب تاریکی دیگر قرار داشت.

- نمی‌خوام بهت حمله کنم اسلیترین.
- پس چوبدستی‌ت را پایین بیاور.

گریندلوالد لب‌هایش را بهم فشرد. اما در همین لحظه ولدمورت از تردید دو نفر دیگر استفاده کرد و طلسمی را به سمت دوریا که حال توانسته بود روی پاهایش بایستد، روانه کرد. اسلیترین که روبروی دوریا قرار داشت، خود را در مقابل طلسم قرار داد و افسون با برخورد به شانه‌ی او، زخمی عمیق را ایجاد کرد. تغییری در چهره‌ی اسلیترین ایجاد نشد. او تنها با لحنی سرد به ولدمورت گفت:
- انتظار افسون قوی‌تری را از تو داشتم.

سپس به سمت دوریا چرخید چوبدستی‌ش را بلند کرد و به سمت او نشانه رفت. دوریا که نور سبز چشمانش کم‌سوتر به نظر می‌رسید با صدایی لرزان گفت:
- لطفا…

و اسلیترین طلسمی را به سمت او فرستاد و برای لحظه‌ای دوریا احساس کرد نوری شدید کل فضا را گرفته است و سپس کم کم بیناییش به او برگشت. بدنش درد می‌کرد و صدایی جیغ‌مانندی در پس‌ذهنش بود که خاموش نمی‌شد. سرش را بلند کرد و به اطراف نگریست.
زمین کوییدیچ پوشیده از خون بود. تا جایی که چشم کار می‌کرد روی زمین بدن‌هایی بی‌جان افتاده و سکوت به گلوی ورزشگاه چنگ انداخته بود؛ نفس‌هایی در سینه حبس شده، قلب‌هایی پرتپش و بدن‌هایی لرزان.
قطره‌ی خونی از نوک انگشتانش به پایین سر خورد، قامت چوبدستی‌ش را پیمود و روی برگ سبز چمن افتاد. برگ از بار این گناه سر خم کرد و قطره‌ی سرخ به زمین رسید و و او انگار در این لحظه از خوابی عمیق بیدار شد. به اطرافش نگاه کرد؛ زمین، زمین زمردین کوییدیچ حال یاقوتی سرخ بود. نفسش در سینه حبس شد. دیوانه‌وار اطراف را نگاه کرد و کمی آن طرف‌تر سالازار اسلیترین را دید که با نگاهی نگران و محتاط، درحالی‌که خون از زخمی عمیق که در شانه‌ش ایجاد شده بود به پایین می‌چکید، او را می‌نگریست. وحشتش بیشتر و فریادش در گلویش خفه شد.

- دوریا؟

به دستانش نگاه کرد. خون در شیارهای آن جمع شده و ناخن‌هایش انگار با لاکی جیغ پوشیده شده بود. دنبال جای زخمی رو بدنش گشت اما به نظر سالم می‌رسید؛ خون متعلق به او نبود. دستانش شروع به لرزیدن کرد و روی زانوانش افتاد. چشمانش گرد شده بود و سرمایی عمیق به استخوانش نفوذ می‌کرد. نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده است. نه! می‌فهمید اما نمی‌خواست باور کند؛ نمی‌توانست… نه! امکان نداشت. او… نه… خودش را می‌شناخت او این کار را نمی‌کرد. بغض در گلویش شکست؛ بغض در قلبش شکست. هق‌هق گریه‌هایش بلند شد و نمی‌توانست آن را متوقف کند. دوباره به اسلیترین نگاه کرد و سپس لرد ولدمورت و گلرت گریندلوالد را دید که پشت سر او ایستاده بودند و با نگاه‌هایی سرد اما… ترحم‌آمیز او را می‌نگریستند. میان هق‌هق‌هایش تلاش کرد تا سخن بگوید:
- من…نمی… نمی‌دونم…

اسلیترین به دوریا نزدیک شد و جلوی او نشست. لحنش کمی گرما داشت.
- می‌دانم دخترم… بگو چه شده.
- اون… اون زن…

فلش بک، یک هفته قبل از مسابقه
وقتی دوریا چشمانش را باز کرد، به میله‌ای چوبی در وسط جایی که بیشتر شبیه کاهدانی بود بسته شده بود. قطرات خونی روی زمین می‌چکید و او گیج و منگ به دنبال منبع خون می‌گشت؛ کمی طول کشید تا متوجه شود بازویش می‌سوزد و خون از چهار بریدگی منحنی‌شکل روی دستش به پایین می‌چکد.

- طول کشید تا بیدار شی بلک. رئیس قبیله میگه وقتی یه روح سرسخت داشته باشی که تحت فرمان گرفتنش سخت باشه این اتفاق میافته.

دوریا به سمت صدا نگاه کرد. نمی‌توانست خوب ببیند. صاحب صدا در گوشه‌ي سمت راست و در تاریکی‌ها ایستاده بود و علاقه‌ای به نشان دادن خود نداشت اما صدایش به شدت آشنا به نظر می‌رسید. ذهن دوریا می‌چرخید و سعی می‌کرد خاطراتش را کنار بزند تا صاحب صدا را پیدا کند اما ذهن و بدنش بیش از حد خسته بودند. آهی کشید.
- چی می‌خوای؟

این بار صدای زنی پاسخ داد که از گوشه‌ی سمت چپ به روشنایی قدم گذاشت. سونیا مک‌فایر بود و عروسکی پارچه‌ای در دست داشت.
- اینو می‌بینی؟

و سپس با سوزنی که در دست داشت روی بازوی عروسک خطی کوچک انداخت. دوریا آهی از درد کشید و به بازویش نگاه کرد. پنجمین زخم منحنی شکل زیر باقی منحنی‌های روی دستش شکل گرفت و خون از آن جاری شد.

- این تویی.

مک‌فایر عروسک را روبرویش گرفت سپس آن را برگرداند و به چهره‌ی عروسک نگاه کرد.
- کریه‌المنظر.

دوریا خندید.
- من شاید خیلی چیزها باشم ولی کریه‌المنظر؟ فکر نکنم.

سونیا چشم‌غره‌ای به او رفت سپس آهی کشید.
- درست می‌گی. زشت نیستی اما ضعیفی. واسه همینم اینجایی.

دوریا دندان‌هایش را بهم فشرد.
- چی می‌خوای؟
- چیز زیادی نیست. فقط باید چند نفر رو بکشی.

دوریا دوباره لبخند زد.
- به نظر می‌رسه خودت خوب از پس این کار بربیای.

مک‌فایر عروسک را به گوشه‌ای پرتاب کرد و با چند قدم بلند روبروی دوریا ایستاد. پره‌های بینی‌ش باز شده بود و نفسش به صورت دوریا می‌خورد. بوی آدامس توت‌فرنگی می‌داد.
- کشتن اون فسقلی‌های عوضی برای هر کسی راحته. اما دیدی که… حتی کشتن تو هم سخته!

سپس قدمی به عقب برداشت و دامنش را صاف کرد.
- البته می‌خواستیم زنده نگهت داریم.

دوریا این بار خندید.
- اینطور به نظر نمیاد.

مک‌فایر به سمت او برگشت تا چیزی بگوید اما فردی که در تاریکی‌ها بود او را متوقف کرد.
- کافیه.

دوریا دوباره به گوشه‌ی سمت راست نگاه کرد و چشمانش را تنگ کرد.
- و تو کدوم ترسویی هستی که حتی نمی‌خوای قیافه‌ت رو به یه اسیر نشون بدی؟

یک قدم، دو قدم و چهره‌ی او به روشنایی راه یافت. نفس در سینه‌ی دوریا حبس شد.
- سیریوس بلک؟… تو… تو با وزیر ماگل‌ها دست دوستی دادی؟

سیریوس با لحنی جدی پاسخ داد.
- اتحاد و نه دوستی. اونا کمک می‌کنن تا مزاحم‌ها رو از سر راه برداریم و بعد هر دو مسیر خودمون رو می‌ریم.
- فکر نمی‌کردم اینقدر احمق باشی!
- احمق؟ فکر کردی من احمقم؟ شما لعنتی‌ها هر کی برام ارزش داشت رو کشتین و به زودی بقیه رو هم می‌کشین!

دوریا سرش را کج کرد.
- ولی هنوز هم کسایی هستن که برات ارزش دارن.

صورت سیریوس از شدت خشم سرخ شد.
- جرئت می‌کنی منو تهدید کنی؟ فکر کردی در موقعیتی هستی که این کار رو بکنی؟
- تهدید نه. فقط یادآوری.

سیریوس دستی به موهایش کشید و رویش را برای لحظه‌ای برگرداند تا خودش را آرام کند. در همین حین سونیا مک‌فایر عروسکی را که پرت کرده بود از زمین برداشت و سوزن را در گردنش فرو کرد. دوریا جیغی از درد کشید.

- اوه چه جالب! فکر نمی‌کردم اینقدر درد داشته باشه! واسه‌ي زخم رنگین کمون اینقدر دردت نیومد.

دوریا در میان نفس‌های منقطعش گفت:
- زخم… رنگین… کمون؟

مک‌فایر بازوی کوچک عروسک پارچه‌ای را بالا گرفت.
- آره زخم رنگین کمون. تا الان چندتا خط رنگین کمون رو داری؟ بذار ببینم…

سپس بازوی عروسک را جلوی صورتش گرفت.
- یک، دو، سه، چهار، پنج… پنج تا… اینم از شیشمی…

اما درست وقتی که می‌خواست ششمین زخم را روی بازوی عروسک رسم کند، سیریوس آن را از دستش قاپید.
- هنوز باهاش کار دارم!

دوریا با چشمانی که هزاران سوال در آن‌ها دیده می‌شد به دونفر روبرویش نگاه می‌کرد. مک‌فایر دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و قدمی به عقب برداشت. سیریوس به دوریا نگاه کرد.
- می‌دونم شاید تو شخصا خیلی نقشی توی اتفاقاتی که افتاده و داره میافته نداشته باشی… منظورم مرگ دوستام و کساییه که بهشون اهمیت میدم… اما کسایی که بهشون خدمت می‌کنی…
- خدمت می‌کنم؟ نکنه عقلت رو از دست دادی! می‌فهمی داری چی کار می‌کنی؟ تو می‌خوای سالازار اسلیترین و لرد ولدمورت رو بکشی؟
- و گلرت گریندلولد.
- دیوونه شدی.

سیریوس سرش را تکان داد.
- این تنها راهه!
- مهم نیست تنها راهه یا نه! مهم اینه که نمی‌تونی این کار رو بکنی!
- من قرار نیست این کار رو بکنم.

و به دوریا لبخند زد. چشمان دوریا با درک موضوع از شدت وحشت نزدیک بود از حدقه بیرون بزند و زیر پایش بیافتد.
- من؟ امکان نداره! من نمی‌تونم…
- نه شاید نتونی ولی اونا بهت اطمینان دارن.
- چی؟
- عنصر غافلگیری… و حتی اگه نتونی بکشیشون تا جای ممکن زنده نگهت می‌دارن تا ما بتونیم بیایم و کار رو تموم کنیم. اما خب ترجیحمون اینه که بکشنت.

دوریا ناباورانه سرش را تکان می‌داد.

- طلسم رنگین کمون… چشم‌های سه نفری که همراهت بودن رو دیدی؟ نور قرمز، نارنجی و زرد… نوبت تو که بشه میشه سبز. شگفت‌انگیز نیست؟ به عنوان یک اسلیترینی و مرگخوار اصیل رنگ چشم‌هات هم سبز می‌شن.

سیریوس قدمی به دوریا نزدیکتر شد و دستش را بالا آورد؛ انگار می‌خواست چشمان دوریا را نوازش کند اما بعد پشیمان شد.
- و بعد از اینکه چشمات سبز بشه، کسی که بکشت نفر بعدی رنگین کمونه. چشم‌هاش آبی میشن و شروع می‌کنه به حمله به بقیه.

سیریوس گردنش را به عقب خم کرد و سقف را نگاه کرد.
- چقدر خوب میشه اگه ولدمورت بکشتت.

سپس دوباره به دوریا نگاه کرد.
- بعد از اینکه اون فرد به بقیه حمله کرد یا بقیه می‌کشنش یا اون بقیه رو. اگه بتونه بقیه رو بکشه بازی همونجا تموم میشه.
- بازی؟

سیریوس شانه‌اش را بالا انداخت.
- گرفتن زندگی بقیه برای شما مثل بازیه. چرا این یکی نباشه؟

سپس به عروسک در دستش نگاه کرد و دست دیگرش را به سمت سونیا دراز کرد. سونیا سوزن را کف دست سیریوس گذاشت.
- اما اگه بازیکن چشم آبی به دست یکی دیگه بمیره، کسی که کشتش چشماش نیلی میشه.

سپس سوزن را به بازوی عروسک نزدیک کرد و خط ششم رنگین کمان را رسم کرد. دردی که در دست دوریا پیچید از دفعات قبل بیشتر بود. انگار ذهنش هم داشت از او ناامید می‌شد و درد را چند برابر می‌کرد.

- راستی بهت گفتم با این عروسک میشه کنترلت رو هم به دست بگیریم؟ البته رئیس قبیله گفت شاید به خاطر «روح سرسختت» وسطش صحنه‌هایی از گفتگومون رو به یاد بیاری اما…
- مایایی‌ها… چرا بهت کمک می‌کنن؟

سیریوس طوری به دوریا نگاه کرد انگار سوال احمقانه‌ای می‌پرسد.
- هیچ کس از شر خوشش نمیاد.

دوریا خندید. خنده‌ای بلند و زنگ‌دار.
- اما تو اینجا واستادی با خونی که از کشتن چهار نفر دیگه روی دستاته و داری منو شکنجه می‌کنی؟
- شیطان لازم.
- شیطان لازم؟ منو به خنده ننداز سیریوس! تو همونی نیستی که گفتی همه‌ي آدم‌ها شر و خیر رو در وجودشون دارن؟ این بخش تاریک وجود توئه! بهش اعتراف کن!

سیریوس از شدت خشم عروسک را در دستانش فشرد. دوریا احساس کرد یکی از دنده‌هایش شکست و فریاد کشید. با فریاد دوریا، سیریوس فشار دستش را کاهش داد.
- حرف‌هات دیگه اهمیتی نداره. اما می‌خوام بهم گوش کنی پس دهنتو ببند.

دوریا به سیریوس خیره شد. نگاهی که به استخوان‌های سیریوس نفوذ می‌کرد و او را می‌سوزاند. نگاهی که فریاد می‌زد:«من تو رو می‌شناسم». سیریوس دندان‌هایش را بهم فشرد.
- دوست نداری بدونی سر اونی که چشماش نیلی شده چه بلایی میاد؟

دوریا شانه‌اش را بالا انداخت.
- همون اتفاقی که برای بقیه افتاد؟ و لابد نفر بعدی هم چشماش بنفش میشه.

سیریوس با رضایت سر تکان داد.
- حالا حدس بزن نفر آخر رنگین کمون چی میشه!

دوریا سر تکان داد. واقعا وقتی کسی نبود که کشته شود، چه اتفاقی برایش می‌افتاد؟ سپس به یاد تیم افتاد که خودش خودش را کشته بود. وحشت زده به سیریوس نگاه کرد.
- خودش…
- دقیقا! خودش خودشو می‌کشه! فقط یه تفاوت با اون دوستت داره! دوستت یه انتخاب داشت؛ خودش یا تو. ولی نفر آخر انتخابی نداره! حتی اگر سالازار اسلیترین کبیر باشه! برای همینه که بهترین ترتیب اینه که ولدمورت تو رو بکشه،‌ گریندلوالد ولدمورت رو و اسلیترین گریندلوالد رو. به نظرم اسلیترین با اون قدرت‌های باستانی مسخره‌ش راحتتر به دست خودش بمیره تا بقیه.

دوریا آب دهانش را قورت داد. مک‌فایر قدمی به سمت دوریا برداشت.
- فقط یادت باشه کوچولو… رفتار عجیب و غریبی نکنی که ما رو لو بده. ما تو رو شناختیم و دیگه تویی وجود نداره. از این به بعد کارهایی رو می‌کنی که ما می‌گیم!

سیریوس به دوریا نگاه کرد.
- وقتشه بری.

سپس هفتمین خط رنگین کمان را روی دست عروسک کشید و همه چیز برای دوریا تاریک شد.
پایان فلش بک

دوریا وحشت‌زده به اسلیترین که جلویش نشسته بود نگاه کرد. سالازار سرش را تکان داد.
- من متوجه طلسم شدم و آن را خنثی کردم. افسونی که به تو زدم برای همین بود.

در همین لحظه صدای دست زدن به هوا برخاست. همه به طرف صدا برگشتند. سونیا مک‌فایر با کت و دامن مشکی و سیریوس بلک با همان ظاهر آشفته‌ي همیشگی‌ش به سمت آن‌ها می‌آمدند. کسی که دست می‌زد مک‌فایر بود.
- واقعا فکر نمی‌کردم بفهمی این طلسم چیه و خنثی‌ش کنی! قبیله‌ی مایایی به ما قول دادن طلسم خیلی ناشناخته‌ایه.

اسلیترین قدمی به سمت مک‌فایر برداشت.
- تو دنیای ما را خوب نمی‌شناسی و افکار احمقانه‌ت از همانجا سرچشمه می‌گیرد.

صدای خنده‌ي زنگ‌دار مک‌فایر در ورزشگاه پیچید.
- شاید من نه… ولی سیریوس می‌شناسه!

چشمان سرد اسلیترین، ولدمورت و گریندلوالد روی سیریوس متمرکز شد. چوبدستی سیریوس در دستانش بود اما از جایش تکان نخورد. به بقیه هم نگاه نکرد. چشمانش زمین را می‌کاوید؛ بدن‌های بی‌جان صدها جادوگری را که در خون غلتیده بودند. سپس نگاهش به بدن‌های بی‌جانی افتاد که می‌شناخت؛ سدریک، آلنیس و ریموس. سپس با نفرت به اربابان تاریکی نگاه کرد.
- شما عوضی‌ها…
- ما نه.

اسلیترین با صدایی قاطع این را گفت و انگشت اشاره‌ش را به سمت مک‌فایر گرفت.
- او.

سیریوس خنده‌ای از تمسخر زد.
- امکان نداره. طلسم رنگین کمان کاری نمی‌کنه که دچار جنون کشتن بشی! فقط کسایی که از قبل مشخص شدن رو…

سالازار سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.
- شاید شکل اصلی این افسون این کار را نکند اما با تغییراتی این اتفاقی است که می‌افتد.
- چی؟

سیریوس با چشمانی حیرت‌زده به مک‌فایر نگاه کرد. مک‌فایر دستش را به نشانه‌ي مهم نبودن موضوع تکان داد.
- یکم کشتار که چیزی نیس…

سیریوس گلوی مک‌فایر را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
- تو چه غلطی کردی؟

پاهای مک‌فایر در هوا تکان می‌خورد.

- تو قسم خوردی که به کسی آسیبی نمی‌زنی…تو…
- بهت گفتم احمقی.

سیریوس، مک‌فایر را رها کرد و به سمت دوریا برگشت. چیزی که در چشمان دوریا بود آمیخته‌ای از ترحم و افسوس بود.

- من فقط… من فقط خواستم اونا دیگه کسیو نکشن.

سیریوس با استیصال این را گفت. دوریا سرش را با بغض تکان داد.
- نباید بهش اعتماد می‌کردی. تو همه رو نابود کردی.

سیریوس به سمت مک‌فایر که روی زمین افتاده بود و گلویش را می‌مالید برگشت و چوبدستی‌ش را روی سرش گذاشت. مک‌فایر با بیزاری به سیریوس نگاه کرد و با حرص گفت:
- می‌دونستم همه‌ی شما جادوگرا آدم‌های به دردنخور و عوضی…
- آواداکداورا.

نوری سبز از چوبدستی سیریوس خارج شد و بدن مک‌فایر مثل برگ خشکی به زمین افتاد. سالازار اسلیترین، لرد ولدمورت و گلرت گریندلوالد بی هیچ حرفی به سمت در خروجی ورزشگاه حرکت کردند. دوریا هم ضعیف و لنگان از جایش برخاست و به دنبالشان به راه افتاد. سیریوس سعی کرد جلویش را بگیرد.
- همین؟ داری می‌ری؟ نمی‌خوای منو بکشی؟ نمی‌خوای انتقام بگیری؟

دوریا با نگاهی نافذ به سیریوس نگاه کرد و سرش را تکان داد.
- تو با درد اینکه کسایی که می‌خواستی ازشون محافظت کنی رو کشتی زندگی می‌کنی و این برات کافیه.

سپس از سیریوس دور شد و او را در قتلگاهی تنها گذاشت، که خود آن را ایجاد کرده بود.
All sins are attempts to fill voids

پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: شنبه 1 دی 1403 23:03
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:42
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
پیامبران مرگ در برابر اوزما کاپا



موضوع: تسخیر


پست دوم



همان روز، صحنه‌ی پنجم



زمین کوییدیچ از هوادارن مملو بود. با رسیدن مسابقات کوییدیچ به مرحله‌ي حذفی، به نظر می‌رسید اشتیاق هوادارن به دیدن بازی بیشتر شده باشد. طرفداران هر دو تیم با پوشیدن لباس‌هایی که اسم بازیکن محبوبشان را داشت، به دست گرفتن پلاکاردهایی برای تشویق و صدالبته شعارهای مختلف تمام تلاششان را می‌کردند تا انرژی ورزشگاه را بالا نگه دارند. دوریا و اعضای تیمش در رختکن خود در حال آماده‌ شدن بودند. دوریا با اشتیاق دستانش را به هم کوبید.
- خب همگی دقت کنید! از دفعه‌ی قبلی که با اوزما بازی داشتیم، ترکیب تیمشون رو عوض کردن! مثل اینکه دیوانه‌سازشون می‌خواسته خیلی ابراز عشق کنه به همه و نزدیک بوده کاپیتان هندونه‌خورشون رو یه ماچ آبدار کنه.

آتنا و هیدیس خندیدند و بقیه لبخند کوچکی زدند. به نظر می‌رسید خدایان یونانی بیشتر طنزپسند باشند.

- بعد از این اتفاق گرگینه‌شون، که همون ریموس ژینوس خودمونه، دیگه خیلی قاطی می‌کنه از اینکه چنین اتفاقی برای توله‌ی تحت سرپرستی‌ش میافته… چون می‌دونین دیگه ممکنه توله رو ازش بگیرن اگه نتونه ازش خوب مراقبت کنه…

این بار هیچ‌کس نخندید. جوک بی‌مزه‌ای بود. دوریا گلویش را صاف کرد.
- به هرحال، الان جستجوگرشون شهریاره، همین‌قدر اطلاعات بهمون دادن ولی حدسم بر اینه که از شهریار منظورشون یه شاعر و ادیب گرانقدر زبان فارسی باشه. کارش در شعر گفتن خوبه اما در جستجوگری… خب مطمئن نیستم، دروازه‌بان هم که شده سدریک دیگوری، همیشه خوابه مثل اینکه و حتی هیچ هدیه‌ای جز پتو رو قبول نمی‌کنه، پس جای نگرانی نداره. در نهایت هم کجولشون به جای ریموس شده مدافع و مدافع دیگه‌شون دمنتوره. همون دیوانه‌سازه ولی فکر کنم زبون ما رو نمی‌فهمه که بهش میگن دمنتور نه دیوانه‌ساز و ریموس رفته شده ذخیره. به نظر می‌رسه توله‌ی تحت سرپرستی‌ش زورش به ریموس چربیده باشه و اصرار کرده باشه که یه دمنتور می‌تونه براشون بهتر باشه.

دوریا لبخندی زد و مکثی کرد.
- قابل درک هم هست. فکر می‌کنن به هیچ‌وجه نمی‌تونن ما رو ببرن مگه یه دمنتور بیارن روبرومو…

دوریا ناگهان احساس کرد سرش سبک شده است. تصاویری به سرعت از جلوی چشمانش گذشت؛ یک عروسک کوچک پارچه‌ای که به بدنش سوزن فرو می‌کنند، زمینی پر از کاه، زنی با کت و دامن مشکی و…

- دوریا؟

دوریا که چشمانش بسته شده، با یکی از دستانش سرش را گرفته و وزنش را روی جاروی انداخته بود تا نیافتد، ناگهان به خودش آمد. سرش را بلند کرد و به لرد ولدمورت نگاه کرد که روبرویش ایستاده بود و با نگاه سرد همیشگی‌ش او را می‌نگریست. دوریا دستی به صورتش کشید و لبخند زد.
- خوبم ارباب. از نگرانی‌تون ممنونم. تمام دیشب داشتم اعضای حریف رو بررسی می‌کردم احتمالا برای اون یه لحظه این طوری شدم.

سپس برای اینکه به بقیه اطمینان خاطر بدهد به تک‌تک‌شان نگاه کرد و لبخند زد. همه تقریبا بی‌تفاوت به نظر‌ می‌رسیدند بجز سالازار اسلیترین که همچنان به دوریا خیره شده بود و چیزی بجز سرما و بی‌تفاوتی همیشگی در چشمانش دیده می‌شد… چیزی مثل شک. دوریا لحظه‌ای به او نگاه کرد سپس گویی گناهی مرتکب شده باشد، نگاهش را برگرداند و به حرف‌هایش ادامه داد.
- اورموند هنوز در پست مهاجم حضور داره اما دو نفر دیگه‌ی مهاجم‌ها جیمی نوترون و هیتلر هستن.

با شنیدن نام هیتلر، زودیاک خرناسی از روی تمسخر کشید. دوریا با ابروهایی بالا انداخته او را نگاه کرد. زودیاک با چشمانی قرمز از خشم گفت:
- مرتیکه فکر کرده خیلی شاخه! شیش میلیون نفر رو کشته فکر کرده تاج طلا برده! خودت که نکشتیشون آخه! مهم اینه خودت تو کار باشی. خودت خلاقیت به خرج بدی! اگه خودت می‌تونستی صدای جیغ‌هاشون رو بشنوی و بوی سوختنشون رو حس کنی اون حساب بود…

به نظر می‌رسید دور دوریا را ابرهایی سفید می‌گیرند. صدای جیغی گوشخراش در گوشش می‌پیچید و بویی مشامش را پر می‌کرد که از آن تنفر داشت. ناگهان احساس کرد بازویش می‌سوزد اما تا خواست آستینش را بالا بدهد تا بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است، دوباره صدای زودیاک گوش‌هایش را پر کرد.
- سی و هفت نفر رو با دستای خودم کشتم و بهش افتخار…
- کافیه. باید روی کوییدیچ تمرکز کنیم.

دوریا با لحنی قاطع و چشمانی سخت این را گفت. زودیاک بلافاصله ساکت شد.

- استراتژی‌ها همونیه که قبلا توضیحش رو دادم. نیازی ندیدم تا برنامه رو عوض کنیم. در نیم ساعت ابتدایی بازی هیدیس و زودیاک تمرکزشون رو می‌ذارن روی روانه کردن بلاجرها به سمت جیمی نوترون. ارباب به عنوان یار اصلی سعی می‌کنن کوافل رو به دست بیارن و گل بزنن و جد بزرگوار و آتنا نقش حمایت‌کننده رو می‌گیرن. من هم سعی می‌کنم نذارم شهریار اسنیچ رو بگیره. پس از پایان نیم‌ساعت، مدافعین اورموند رو مورد حمله‌های پی‌درپی قرار بدن و جد بزرگوار به عنوان مهاجم اصلی کوافل رو بدست بیارن. من هم اسنیچ رو می‌گیرم.
- هنوز به ما نگفتی چطور باید نیم ساعت رو تشخیص بدیم؟ از روی ساعت؟

دلشوره‌ای در درون دوریا شروع به جوشش کرد. به آتنا نگاه کرد و سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.
- نه… قبلا هم گفتم وقتی خورشید رسید وسط آسمون و جسمی که روی زمین ایستاده سایه‌ای نداشت، اون موقع باید این تغییر انجام بشه. میگم نیم ساعت چون از شروع بازی تا اون موقع نیم ساعته.

اسلیترین قدمی به جلو برداشت و به دوریا نزدیک‌تر شد.
- علت اصرارت برای این موضوع چیست؟

دوریا احساس خطر می‌کرد. نمی‌فهمید چرا. خیلی عجیب بود که حضور سالازار اسلیترین به او چنین حالت عجیبی را القا کند اما فقط می‌دانست باید این کار را انجام بدهد. پس سعی کرد دلیل بیاورد.
- وقتی خورشید در وسط آسمون باشه، از نظر مدار سیاره و ستاره‌ای، درست مقابل وقتیه که اورموند و لوپین در اوج قدرت و تمرکز خودشون که زمان کامل بودن ماهه قرار دارن.

سپس برای تلطیف فضا، خندید.
- البته اگر بشه گفت اوج قدرت و تمرکزشون تفاوت زیادی داره.

اسلیترین چشم‌هایش را کمی تنگ کرد. دوریا دوباره لبخندی زد و با تمام اراده‌ش خود را از قورت دادن آب دهانش منع کرد.

در همین لحظه صدای گزارشگر در فضای استادیوم پیچید.
- و از اعضای هر دو تیم می‌خوایم که وارد زمین بشن!

صدای تشویق هواداران به اوج رسید و اعضای هر دو تیم وارد زمین شدند. کاپیتان‌ها خود را به وسط زمین، جایی که جوزفین مونتگومری ایستاده بود رساند و با هم دست دادند. دوریا دست آلنیس را کمی بیشتر فشار داد و آلنیس سعی کرد هیچ اثری از درد را در چهره‌اش نمایان نکند. دوریا لبخند زد.
- اورموند تا حالا به این فکر کردی که خونواده می‌تونه چقدر روت اثرگذار باشه؟

سپس انگار بخواهد آلنیس رو در آغوش بکشد، کمی به او نزدیکتر شد تا داور نتواند صدایش را بشنود.
- مثلا دیدن مرگ یک سرپرست قانونی که گوشتش اونقدر له شده باشه که شبیه هندونه به نظر برسه، به نظرت می‌تونه از علاقه‌ت به میوه‌ي موردعلاقه‌ت کم کنه؟

سپس به چشمان آلنیس نگاه کرد، لبخندی زد و یک قدم به عقب برداشت. وحشتی غیرقابل انکار در چشمان آلنیس جا باز کرد و لبخند دوریا بیشتر شد. در این لحظه جوزفین با دست به دو داور دیگر، نیکلاس فلامل و اسکورپیوس مالفوی، که در دو سوی ورزشگاه روی جاروهایشان قرار داشتند، علامت داد و سپس در سوت خود دمید و کوافل را به هوا پرت کرد. دوریا لحظه‌ای بیشتر به آلنیس که سر جایش خشک شده بود نگاه کرد و سپس سوار جارویش شد و شهریار را زیر نظر گرفت.

- اوه عجب پاسی! آتنا کوافل رو به سمت ولدمورت پرت می‌کنه. هات تلاش می‌کنه بلاجر رو به سمت اونا بفرسته اما هیدیس سریع‌تر وارد عمل میشه و بلاجر رو به سمت جیمی نوترون هدایت می‌کنه! وااای! شاید باورتون نشه اما بلاجر به موهای بستنی‌قیفی‌شکل نوترون برخورد می‌کنه اما موهاش بدون اینکه حالتش ذره‌ای بهم بریزه به سر جای خودشون برمی‌گرده! فوق‌العاده است! به نظرتون از چه ژل مویی استفاده می‌کنه؟ اوه… ببخشید… برگردیم به کوییدیچ! وای خدای من!

در این لحظه، هیدیس بلاجر را به سمت آلنیس که همچنان کمی حواس‌پرت به نظر می‌رسید روانه کرد و بلاجر با برخورد به سیخ‌های جارویش باعث شد کمی تعادلش را از دست بدهد.

- به نظر می‌رسه مدافعین دست از تلاش برای حمله به نوترون برداشته باشن و حالا سعی می‌کنن اورموند رو مورد هدف قرار بدن!

دوریا با شنیدن این توصیفات گزارشگر، دست از تعقیب شهریار برداشت و به سمت هیدیس پرواز کرد.
- عقلت رو از دست دادی؟
- نزدیک بود کوافل رو از لرد بگیره!
- برام مهم نیست! بچسب به استراتژی لعنتی!

هیدیس شگفت‌زده به دوریا که فریاد می‌کشید نگاه کرد.
- تو چت شده؟

دوریا در جواب به او چشم‌غره رفت.

- به نظر می‌رسه کاپیتان پیامبران مرگ خیلی از دست هیدیس ناراحته! کاش می‌شد صداشون رو بشنویم ولی با شناختی که من از این تیم دارم احتمالا داره برای این داد می‌کشه که هیدیس بلاجر رو نفرستاده به سمت سر اورموند تا سرش بشه شبیه هندونه شکسته! اورموند حتما از این موضوع خوشش میاد چون هندونه خیلی دوست داره! عجیب نیست که یک گرگ چطوری اینقدر از ذات خودش فاصله گرفته؟

گزارشگر سپس گلویش را صاف کرد.
- بله شوخی خیلی به جایی نبود… صرفا برام سوال شده بود… بگذریم! کاپیتان بلک برمی‌گرده به سر جای خودش. البته امروز رفتارش کمی عجیب شده! قبلا همیشه روش‌های خودش رو داشت و کاملا مستقل دنبال اسنیچ می‌گشت اما امروز رفتارش به نظر عجیب می‌رسه انگار خودش نیست! نکنه فقط می‌خواد شهریار رو تعقیب کنه! شاید فکر می‌کنه شهریار جستجوگر بهتریه و می‌تونه زودتر اسنیچ رو پیدا کنه پس انتخابی نداره جز اینکه تعقیبش کنه!

دوریا با خودش خندید. بهتر از او؟ امکان نداشت! اما ناگهان سخنان قبلی گزارشگر در سرش پژواک یافت:«انتخابی نداره جز اینکه…»«انگار خودش نیست…» و دوباره تصاویری نامربوط در ذهن دوریا شروع به چرخش کرد و صدایی در سرش طنین انداخت «نفر آخر انتخابی نداره!» «ما تو رو شناختیم و دیگه تویی وجود نداره.» دوریا سرش را تکان داد و روی تعقیب شهریار تمرکز کرد.

در همین لحظه، زودیاک به شکلی غیرمنتظره با جارویش به سمت دمنتور تیم حریف حمله کرد. دمنتور که انتظار چنین حرکتی را نداشت، در یک مانور ناگهانی به سمت دیگر زمین تغییر جهت داد، اما بلاجر از سوی دیگر با قدرت به شانه‌اش برخورد کرد و صدای گزارشگر فضای استادیوم را پر کرد:
- باورکردنی نیست! به نظر می‌رسه زودیاک فقط به دنبال تخریب روحیه‌ تیم حریفه!

در همین زمان، آتنا که توانسته بود کوافل را دوباره به دست بیاورد، به سمت دروازه‌ دشمن هجوم برد. مدافع تیم حریف، شهریار، تلاش کرد جلوی او را بگیرد، اما آتنا با حرکتی سریع جاروی خود را چرخاند و از بالای سر شهریار عبور کرد. گزارشگر با هیجان فریاد زد:
- چه شوتی! و... بله! گل! آتنا موفق شد!

اما شادی زیاد دوام نیاورد، چرا که اورموند، مدافع تیم مقابل، بلاجر را با سرعتی بی‌رحمانه به سمت زودیاک فرستاد. زودیاک با مهارتی مثال‌زدنی جاخالی داد و بلاجر به دیواره‌ی استادیوم برخورد کرد، اما صدای خنده‌ی او به وضوح شنیده شد:
- فکر کردی می‌تونی منو بزنی؟ برای دفعه‌ی بعد بیشتر تمرین کن!

در یک لحظه‌ی مهیج دیگر، ولدمورت کوافل را به دست آورد و با چابکی فوق‌العاده‌ای از دو مدافع تیم حریف عبور کرد. اما درست قبل از اینکه شوتش را به سمت دروازه‌ی دشمن بزند، دیوانه‌ساز با حرکت خطرناکی به سمت او هجوم آورد و باعث شد کوافل از دستش بیفتد. گزارشگر با هیجان گفت:
- عجب تقابلی! حتی لرد تاریکی هم با این دیوانه‌ساز به چالش کشیده شده!

در اوج این درگیری‌ها، دوریا که همچنان شهریار را زیر نظر داشت، متوجه شد که او به سمت گوشه‌ای از زمین حرکت می‌کند. به سرعت او را دنبال کرد، اما ناگهان احساس کرد ذهنش سنگین شده و تصاویری مبهم در ذهنش شروع به چرخش کردند. صدای گزارشگر در فضای ورزشگاه پیچید:
- به نظر می‌رسه کاپیتان پیامبران مرگ امروز خودش نیست! عجیب نیست که هنوز اثری از اسنیچ ندیدیم؟

دوریا که همچنان در تلاش بود تمرکز خود را حفظ کند، با خود اندیشید: «این فقط یک بازیه. تمرکز کن.» اما پیش از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، چشمانش به نور طلایی اسنیچ افتاد که در نزدیکی شهریار درخشش می‌کرد.

ناگهان چشمانش برق زد. اسنیچ! دوریا با تمام قدرت جارویش را به سمت آن شتاب داد. شهریار هم اسنیچ را دیده بود و با سرعتی باور نکردنی حرکت می‌کرد. فاصله‌ی دو جستجوگر لحظه به لحظه کمتر می‌شد و صدای گزارشگر در فضا طنین انداخت:
- بله، این یک دوئل واقعی برای گرفتن اسنیچه! دوریا بلک و شهریار، هر دو در رقابتی نزدیک!

تماشاگران روی پای خود ایستاده بودند و فریادهایشان فضای ورزشگاه را پر کرده بود. شهریار دستش را دراز کرد تا اسنیچ را بگیرد، اما دوریا با حرکتی تاکتیکی جارو را چرخاند و با یک مانور بی‌نقص شهریار را مجبور کرد تا مسیرش را تغییر دهد. گزارشگر با هیجان فریاد زد:
- باورکردنی نیست! دوریا حرکت بی‌نقصی انجام داد!

در همین لحظه، آلنیس دوباره کوافل را در اختیار گرفت و به سمت دروازه‌ی حریف حرکت کرد. دو مدافع حریف به سرعت به سمت او هجوم آوردند، اما آلنیس با استفاده از حرکات چرخشی، به راحتی از سد آن‌ها عبور کرد. درست وقتی‌که به دروازه نزدیک می‌شد، بلاجر از سوی هیدیس به سمتش پرتاب شد و با ضربه‌ای دقیق، مانع شوت آلنیس شد. گزارشگر با شگفتی اعلام کرد:
- همکاری بی‌نقص هیدیس و زودیاک! انگار پیامبران مرگ امروز از هیچ چیز کوتاه نمی‌آیند!

اما این پایان کار نبود. دیوانه‌ساز تیم حریف که به نظر می‌رسید از وضعیت بازی خشمگین شده بود، به سمت ولدمورت حمله کرد. ولدمورت که حال کوافل را در اختیار داشت، بدون ذره‌ای ترس به سمت دروازه‌ی دشمن حرکت کرد و در لحظه‌ی مناسب، با یک شوت قدرتمند کوافل را به داخل حلقه فرستاد. گزارشگر با صدای بلند گفت:
- گل! گل برای پیامبران مرگ! این ولدمورته، دوستان! هیچ چیز نمی‌تونه جلوی اون رو بگیره!

در همین حال، دوریا که هنوز در تعقیب اسنیچ بود، متوجه شد شهریار دوباره در حال نزدیک شدن به اوست. اما این بار، به جای رقابت مستقیم، دوریا به طور ناگهانی سرعتش را کاهش داد و اجازه داد شهریار از او جلو بزند. وقتی شهریار در نزدیکی اسنیچ بود و دستش را دراز کرده بود، دوریا با حرکتی غیرمنتظره به سمت پایین شیرجه زد و اسنیچ را از زاویه‌ای که کسی انتظارش را نداشت به دست آورد. صدای گزارشگر و تشویق بی‌امان تماشاچیان، ورزشگاه را به لرزه درآورد:
- بله، اسنیچ در دستان دوریاست! پیروزی برای پیامبران مرگ! چه بازی هیجان‌انگیزی!

هم‌تیمی‌های دوریا به سمت او پرواز کردند و او را در آغوش گرفتند. اما در میان این شادی، چشمان دوریا باز هم سنگین شدند و برای لحظه‌ای کوتاه، احساس کرد دوباره آن صداهای آشنا در گوشش طنین می‌اندازد: «ما تو رو شناختیم... دیگه تویی وجود نداره.»

لرزش خفیفی در دست دوریا پدید آمد، اما او سریع خودش را جمع‌وجور کرد. صدای شادی تماشاگران، هم‌تیمی‌هایش که او را تشویق می‌کردند، و حتی فریادهای شکست‌خورده‌ی تیم حریف، برای لحظه‌ای حواسش را پرت کرد. لبخندی زد و اسنیچ را بالا گرفت تا این پیروزی را به همه نشان دهد. اما در درونش، احساس ناامنی عمیقی ریشه دوانده بود.

زودیاک با خنده‌ای بلند نزدیکش شد و گفت:
- هیچ‌وقت شک نداشتم! اسلیترینی‌ها همیشه برنده‌اند.

دوریا سری تکان داد و خنده‌ای مصنوعی کرد. آتنا هم با چهره‌ای سرشار از شادی گفت:
- بی‌نظیر بودی، دوریا! اون حرکت آخر... من هنوزم نمی‌فهمم چطوری اینقدر سریع تصمیم گرفتی.

دوریا که سعی داشت ظاهر خود را حفظ کند، با لحنی شوخ‌طبع گفت:
- خب، شاید ما فقط اهل نقشه‌های زیرکانه نیستیم. گاهی هم باید یکم غریزی عمل کرد.

اما در همان لحظه که همه غرق در شادی بودند، نگاه نافذ و سنگین سالازار اسلیترین به او یادآوری کرد که چیزی در این میان درست نیست. اسلیترین از فاصله‌ای نزدیک با چشمانی سرد و نافذ، دوریا را می‌نگریست. انگار در حال تلاش بود تا چیزی را در او بخواند. دوریا برای لحظه‌ای نمی‌توانست نگاهش را تحمل کند، اما به خود آمد و با غروری که احساس می‌کرد از بین رفته، به سالازار نگاه کرد.

صدای گزارشگر همچنان در ورزشگاه می‌پیچید و تماشاگران با هیجان پیروزی تیم پیامبران مرگ را جشن می‌گرفتند، اما دوریا می‌دانست که این فقط آغاز ماجراست. چیزی درونش به او هشدار می‌داد که این پیروزی، مانند برگ سبکی در باد، به زودی از دست خواهد رفت. او به آرامی نفس عمیقی کشید و خود را برای آنچه در پیش بود آماده کرد.

لحظه‌ای کوتاه به تماشای تیمش ایستاد که در شادی و هیجان غرق شده بودند، اما در قلبش چیزی سنگین‌تر از هر طلسمی که تاکنون تجربه کرده بود، حس می‌کرد. صدای شادی هواداران، خنده‌های زودیاک و آتنا، حتی تشویق‌های ولدمورت و سالازار، همه برای دوریا گنگ و مبهم شده بودند. گویا از دنیای پیرامون جدا شده بود و تنها به صدایی که در ذهنش پژواک می‌کرد گوش می‌داد: «ما تو رو شناختیم... دیگه تویی وجود نداره.»

چند قدم به عقب برداشت، گویی بخواهد از میدان شادی دور شود. اما نگاه سالازار که هنوز سنگین و پرابهام بود، اجازه نمی‌داد. او هر حرکت دوریا را زیر نظر داشت. انگار می‌دانست چیزی درون او تغییر کرده، اما نمی‌توانست هنوز به‌طور کامل آن را درک کند. دوریا سعی کرد خودش را بی‌تفاوت نشان دهد، اما لرزش خفیفی که در دستش پدیدار شده بود، راز احساسات درونی‌اش را برملا می‌کرد.

آتنا که متوجه دوریا شد، به سمت او آمد و گفت:
- دوریا، همه منتظر عکس یادگاری هستن. باید بریم وسط زمین!

دوریا به سختی لبخند زد و گفت:
- تو برو، الان میام.

آتنا برای لحظه‌ای به او خیره شد، اما چیزی نگفت و به سمت دیگر تیم حرکت کرد. دوریا نگاهی به اسنیچ در دستانش انداخت؛ جسم کوچکی که این همه هیاهو به خاطر آن بود. اما برای او، این پیروزی چیزی بیش از یک جام یا یک لحظه افتخار نبود. این فقط نقابی بود که باید به چهره می‌زد تا حقیقت پشت آن پنهان بماند.

پیش از آنکه به سمت تیم برود، نگاه کوتاهی به سالازار انداخت. او هنوز همان‌جا ایستاده بود، با چشمانی که گویی مستقیماً به قلب دوریا نفوذ می‌کردند. در آن لحظه، دوریا فهمید که بازی واقعی تازه شروع شده است و این بار، میدان بازی او نیست؛ بلکه ذهن و روح اوست.

با جمع کردن افکارش، دوریا به سمت تیمش رفت. هر قدمی که برمی‌داشت، تلاش می‌کرد لبخندی مصنوعی بر لب نگه دارد، اما لرزش خفیف دست‌هایش به او خیانت می‌کرد. تیم پیامبران مرگ در مرکز زمین جمع شده بودند، همه در حال خندیدن و صحبت کردن درباره بازی بودند. آتنا با دیدن او فریاد زد:
- بالاخره اومدی! حالا بیایید برای عکس یادگاری آماده بشیم!

دوریا بدون کلامی، اسنیچ را در جیبش گذاشت و کنار ولدمورت ایستاد. سالازار کمی عقب‌تر از آن‌ها، به‌دقت همه را زیر نظر داشت. دوریا به نگاه خیره‌ و ثابت او بی‌اعتنا بود، اما می‌توانست وزن آن را حس کند؛ انگار چیزی سنگین بر روی شانه‌هایش قرار گرفته بود.

گزارشگر که از شدت هیجان صدایش گرفته بود، اعلام کرد:
- تیم پیامبران مرگ، قهرمان بازی امروز، آماده عکس یادگاری می‌شه! چه بازی هیجان‌انگیزی بود، دوستان! این تیم ثابت کرد که با رهبری دوریا بلک و حمایت سه ارباب تاریکی، چیزی غیرممکن نیست!

صدای تشویق هواداران دوباره اوج گرفت. تماشاچیان با پلاکاردهایی که نام بازیکنان و تیمشان روی آن حک شده بود، به تیم افتخار می‌کردند. اما در ذهن دوریا، صدای خفه و ناخوشایندی که بارها و بارها شنیده بود، پژواک می‌کرد:
«ما تو رو شناختیم... دیگه تویی وجود نداره.»

وقتی نور جادوگر عکاس فلاش زد و عکسی جادویی از تیم گرفته شد، تنها برای لحظه‌ای آرامشی دروغین بر زمین کوییدیچ حاکم شد. اما دوریا می‌دانست که این لحظه، مانند سرابی زودگذر است. او برای چیزی که در پیش بود آماده نبود، اما در برابر چشمان نافذ و سنگین سالازار، می‌دانست باید آماده شود. چون حقیقت این بود که بازی تازه شروع شده بود و این بار، پیروزی به این سادگی به دست نمی‌آمد.

ناگهان صدای جیغ هزاران نفر در ذهن دوریا طنین انداخت، گویی تمام ورزشگاه در یک لحظه در ذهنش فریاد می‌کشید. او که دچار سردرگمی شده بود، سریعاً سوار جارویش شد. نگاه‌های متعجب و نگران هم‌تیمی‌هایش را نادیده گرفت و بدون هیچ هدف مشخصی، مستقیم به سمت سکوهای تماشاچیان پرواز کرد.

تماشاگران با دیدن حرکت عجیب و خطرناک دوریا، به وحشت افتادند و صدای همهمه‌ی نگران‌کننده‌ای در ورزشگاه پیچید. دوریا با حرکتی ناگهانی جارو را کج کرد تا از برخورد جلوگیری کند، اما این تغییر جهت سریع باعث شد تعادلش را از دست بدهد. جارویش لرزید و او به سختی توانست خودش را روی آن نگه دارد.

در نهایت، موفق شد کنترل جارو را دوباره به دست گیرد و با ترمزی تند، در هوا متوقف شد. نفس‌نفس می‌زد؛ انگار تمام اکسیژن ورزشگاه از بین رفته بود. با یک دست سرش را گرفت و پیشانی داغش را فشار داد. صدایش به سختی از گلویش خارج شد، اما در سکوت عجیب ورزشگاه شنیده شد:
- من چم شده؟

چشمانش را بست و تلاش کرد افکارش را منظم کند، اما صدای آن فریادهای درونی همچنان در سرش پژواک داشت. انگار چیزی در او در حال فروپاشی بود و خودش نمی‌دانست چرا.

صدای گزارشگر دوباره در گوشش طنین انداخت.
- اوضاع کاپیتان بلک خوب به نظر نمی‌رسه. تمام بازیکنان متوقف شدن و دارن بهش نگاه می‌کنن…

دوریا سرش را برگرداند و چشمان هزاران نفر را دید که به او خیره شده بودند. در آن میان چشمان قهوه‌ای رنگ زنی دلش را آشوب کرد. با دیدن آن چشمان ناخودآگاه سرش را به سمت آسمان بلند کرد و دنبال خورشید گشت. خورشید تا دقیقه‌ای دیگر به وسط آسمان می‌رسید. دوریا با اینکه چشمانش می‌سوخت و اشک از آن جاری شده بود، نمی‌توانست از خورشید چشم برگیرد. سپس به تدریج احساس می‌کرد ذهنش تهی می‌شود و چیزی در آن باقی نمی‌ماند. به نظر می‌رسید زمان آن رسیده است تا دوریا خود را رها کند و اجازه دهد کسی دیگر کنترل اوضاع را به دست بگیرد.
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: شنبه 1 دی 1403 22:56
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 00:48
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 180
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
پیامبران مرگ در برابر اوزما کاپا



موضوع: تسخیر


پست اول


خون.
جیغ.
مرگ.

زمین کوییدیچ پوشیده از خون بود. تا جایی که چشم کار می‌کرد روی زمین بدن‌های بی‌جان افتاده بود. سکوت به گلوی ورزشگاه چنگ انداخته بود؛ نفس‌ها در سینه حبس شده، قلب‌ها پرتپش و تنها لرزان بود.
قطره‌ی خونی از نوک انگشتانش به پایین سر خورد، قامت چوبدستی‌ش را پیمود و روی برگ سبز چمن افتاد. برگ از بار این گناه سر خم کرد و قطره‌ی سرخ به زمین رسید و او انگار در این لحظه از خوابی عمیق بیدار شد. به اطرافش نگاه کرد؛ زمین، زمین زمردین کوییدیچ حال یاقوتی سرخ بود. نفسش در سینه حبس شد. دیوانه‌وار اطراف را نگاه کرد و کمی آن طرف‌تر سالازار اسلیترین را دید که با نگاهی نگران و محتاط، درحالی‌که خون از زخمی عمیق که در شانه‌ش ایجاد شده بود به پایین می‌چکید، او را می‌نگریست. وحشتش بیشتر شد و فریادش در گلو خفه شد.

- دوریا؟

به دستانش نگاه کرد. خون در شیارهای آن جمع شده و ناخن‌هایش انگار با لاکی جیغ پوشیده شده بود. دنبال جای زخمی رو بدنش گشت اما به نظر سالم می‌رسید؛ خون متعلق به او نبود. دستانش شروع به لرزیدن کرد و روی زانوانش افتاد. چشمانش گرد شده بود و سرمایی عمیق به استخوانش نفوذ می‌کرد. نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده است. نه! می‌فهمید اما نمی‌خواست باور کند؛ نمی‌توانست… نه! امکان نداشت. او… نه… خودش را می‌شناخت او این کار را نمی‌کرد.

دوهفته قبل از مسابقه
صحنه‌ی اول


- این اطلاعات ارزش زیادی داره. این ماموریت باید به خوبی انجام بشه.

دوریا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- تمام تلاشم رو…

سالازار سرش را تکان داد.
- تمام تلاشت نه! باید این ماموریت با موفقیت به پایان برسد.

دوریا لحظه‌ای با تردید به چشمان نافذ اسلیترین خیره شد. سپس آب دهانش را قورت داد و سرش را دوباره تکان داد.
- بسیار خب. این عملیات با موفقیت به پایان می‌رسه.

اسلیترین چشمانش را تنگ کرد، سپس رو برگرداند و توجهش را به کتابخانه‌ای داد که پشت سرش قرار داشت. دوریا که همچنان سرجایش ایستاده بود این حرکت را به این معنی دانست که باید اتاق را ترک کند و با قلبی که از شدت اضطراب به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید، اتاق را ترک کرد.

صحنه‌ی دوم


- ارباب اگر ممکنه با جد بزرگوار صحبت کنین تا…
- تصمیمی که نهایی شده، عوض نمی‌شه.
- اما ارباب…

لرد ولدمورت با چشمان سردش به دوریا نگاه کرد. رقص آتش شومینه در مردمک‌های عمودی چشمانش، آنها را مهلک‌تر نشان می‌داد. اما دوریا قصد عقب‌نشینی نداشت؛ باید تلاشش را می‌کرد. پس با لحنی محتاط ادامه داد.
- متوجه اهمیت این ماموریت هستم و به هیچ‌وجه قصد شونه خالی کردن ازش رو ندارم. فقط فرصت و تعداد بیشتری از افراد رو لازم دارم تا بتونم به بهترین نحو…

ولدمورت یکی از دستان سفید و کشیده‌اش را به نشانه‌ی سکوت بالا گرفت.
- همیشه برای رسیدن به قله‌های بلند باید خطر سقوط رو به جون بخری…

دوریا لحظه‌ای به ولدمورت خیره شد. سپس سرش را به نشانه‌ی احترام پایین انداخت.
- قطعا همینطوره.

سپس روی پاشنه‌ي پایش چرخید و از اتاق خارج شد.

صحنه‌ی سوم


دوریا مقابل چهار جادوگر دیگر در اتاق جلسات ایستاده بود و از روی نقشه‌ای که روی میز پهن شده بود، مسیرهای مختلف را با انگشت اشاره‌ش نشان می‌داد و توضیحات لازم را به آن‌ها ارائه می‌کرد.
- و وقتی از کنار رودخانه به سمت درختان سکویا حرکت…
- برای عقب انداختن نقشه صحبت کردین؟

دوریا لحظه‌ای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه به آه بود. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی ماهرانه به اعضای تیمش نگاه کرد.
- طبق صحبت‌های به انجام رسیده، نیازی مبنی بر عقب انداختن نقشه نداریم. می‌تونیم…
- خودت می‌دونی که نمی‌تونیم!

نفر دوم تقریبا این جمله را فریاد زد. دوریا که همچنان آرام مانده بود، با لحنی اطمینان‌بخش و لبخندی همدردانه ادامه داد:
- می‌تونیم از پسش بربیام. می‌فهمم که نگران این موضوع هستین که نتونیم… اما برنامه‌ریزی‌ها به خوبی به انجام رسیده و شما هم بهترین جادوگران گروهمون هستین.

سپس تک به تک اعضا را مورد خطاب قرار داد:
- جیمی می‌دونم دوست داری وقتی بچه‌ت به دنیا میاد اینجا باشی، سیلیا تو هم مشتاق برگشتن برای عروسی خواهرتی و تیم و جک هم که مثل همیشه می‌خوان به مسابقات کوییدیچ برسن. خودمم البته باید به مسابقات برسم… هنوز هم باورم نمیشه که دارم با لردولدمورت، سالازار اسلیترین و گلرت گریندلوالد توی یک تیم بازی می‌کنم!

سپس به آرامی خندید.
- بهتون قول می‌دم ماموریت رو به خوبی انجام می‌دیم و برمی‌گردیم سر زندگیمون.

چهره‌ی همه به نظر آرام‌تر و اطمینان‌یافته‌تر می‌رسید.

- هنوزم هر وقت سه تا از بزرگترین و تاریک‌ترین جادوگرهای تاریخ رو روی جارو می‌بینم که می‌خوان کوافل رو از این و اون بقاپن، خنده‌م می‌گیره.

و همه با هم خندیدند؛ اما برای آخرین بار.

یک هفته قبل از مسابقه
صحنه‌ي چهارم


درختان انبوه تقریبا جلوی کوچکترین پرتوی خورشید را می‌گرفتند و پنج جادوگر را مجبور می‌کرد تا با چوبدستی‌هایی روشن شده از میان شاخ و برگ‌ها عبور کنند تا مبادا پایشان به ریشه‌ای بیرون زده از خاک گیر کند یا اشتباهی دم ماری زهرآگین را لگد کنند. حال هر پنج نفرشان اینجا بودند؛ درست وسط جایی که نمی‌خواستند باشند.
اما مگر می‌شد از زیر ماموریتی شانه خالی کرد که شخص اسلیترین آن را به تو محول کرده است و لرد ولدمورت هم به شدت با آن موافق بوده؟

ماموریت آن‌ها در کلام بیش از حد ساده بود: سونیا مک‌فایر را پیدا کنید و او را بکشید.
سونیا مک‌فایر نخست‌وزیر منتخب ملت ماگل انگلستان بود که از همان ابتدای به قدرت رسیدنش از همراهی با جامعه‌ی جادوگری سر باز زده و حتی قاتل‌هایی را اجیر کرده بود تا نه وزیر سحر و جادو را بلکه قدرت‌های پنهان دنیای جادوگری را به قتل برساند؛ به عبارت دیگر سالازار اسلیترین، لرد ولدمورت، گلرت گریند‌لوالد و حتی آلبوس دامبلدور. پر واضح است که همه‌ي مزدوران این زن با شکستی مفتضحانه روبرو شدند و تنها یکی از آن‌ها جان سالم به در برد. احتمالا تعجب نخواهید کرد وقتی بفهمید آلبوس دامبلدور تک‌تیراندازی را که در میدان گریمولد برایش کمین کرده بود را نه‌تنها نکشت، بلکه به او بیسکوییت شکلاتی هم تعارف کرده و گفته بود شاید در کار خود خبره باشد، اما نمی‌تواند به همین راحتی او را از پای درآورد. سه نفر دیگر، چنین سرنوشت رئوفانه‌ای نداشتند و حتی جسد کاملی از آنها باقی نمانده بود که به خانواده هایشان تحویل داده شود. هرسه با قبرهای نسبتا خالی که تنها با اعضای باقی مانده بدنشان پر شده بود دفن شدند.
حال خشم اربابان تاریکی نه برای سوقصد به جانشان بلکه بیشتر به خاطر ضعف شدید دولت ماگلی و زمان از دست رفته برای تصاحب قدرت بود که شعله می‌کشید. آن‌ها با خود می‌گفتند اگر این بهترین نقشه‌ای است که دولت ماگلی می‌تواند برای کشتن آن‌ها بکشد، پس تردید برای حمله و تصاحب حکومت ماگلی جایز نبوده و باید در اسرع وقت اقدامات لازم انجام پذیرد. اما به نظر می‌رسید سونیا مک‌فایر، آن‌قدرها هم که به نظر می‌رسد احمق نیست که تنها قصدش عصبانی کردن دنیای جادوگری باشد. او می‌خواست با این روش نیروهای تاریک جادویی را از سایه‌ها بیرون بکشد، ماگل‌ها را با وحشت جادو روبرو کند و هسته‌ی مردم را وا دارد تا هر جادوگری که می‌بینند را از سر راه بردارند. درست مثل به آتش کشیدن جادوگران که در قرنهای قبلی انجام می‌شد اما این بار به روش مدرن. او تا حدی هم موفق به این کار شد اما با شدت یافتن حملات ماگل ها به جادوگران، و حتی غیرجادوگران، زبانه‌های خشم اسلیترین و ولدمورت بیش از پیش شعله‌ور شد و آن‌ها تصمیم گرفتند تا سونیا مک‌فایر را به قتل برسانند و ریشه‌ی مشکل را بسوزانند. قطعا قرار نبود چنین موجود پستی افتخار به قتل رسیدن به دست بزرگترین جادوگران تاریخ را داشته باشد پس دوریا بلک به همراه چهار نفر دیگر از جادوگران به راه افتاده بود تا مخفی‌گاه مک‌فایر را پیدا کرده و او را خلاص کند.
اما مشکل وقتی خود را نمایان کرد که مشخص شد مک‌فایر به قبیله‌ای مایایی در دل جنگل‌های آمازون پناه برده است. جایی که بعضی می‌گفتند خاستگاه جادوی کهن است و چنان نیروهای باستانی قدرتمندی در آن‌جا وجود دارد که می‌تواند خون هر موجود زنده‌ای را که با آن تماس دارد در رگ‌هایش بخشکاند. اینکه چرا و چگونه چنین قبیله‌ی جادویی قدرتمندی به ماگلی خونخوار که کمر به نابودی جادوگران بسته است، پناه داده بودند خود سوالی بود که به نظر می‌رسید هیچ‌کس نمی‌تواند پاسخ آن را بفهمد.

دوریا و همراهانش با چهره‌هایی خسته و تیره از خاک و آفتاب، همچنان در دل جنگل‌های آمازون پیش می‌رفتند و مطابق نقشه‌ای که دوریا در دست داشت، دیگر چیزی نمانده بود تا به محل استقرار قبیله برسند.

- فکر می‌کنی چقدر دیگه مونده تا برسیم؟
- نزدیکیم. همه سعی کنین درست پشت سر من راه بیاین و پاتون رو جایی بذارین که من می‌ذارم؛ معلوم نیست چه تله‌هایی این اطراف کار گذاشته شده باشه.

چهار همراه دوریا از او اطاعت کردند و درست پشت سرش حرکت کردند. چند دقیقه‌ی دیگر گذشت و آن‌ها همچنان در حال راهپیمایی میان درختان انبوه بودند که شعله‌ی آتشی نظر دوریا را به خود جلب کرد. او ناگهان ایستاد، دستش را به نشانه‌ی توقف بالا برد و با هیجانی آمیخته به ترس زیر لب گفت:
- فکر کنم دیگه رسیدیم…

در همین لحظه صدای خش خش پایی شنیده شد. دوریا با سرعت درحالی‌که چوبدستی‌ش را بالا گرفته بود به سمت صدا برگشت. آخرین نفر صف پشت سرش، تیم بود. از خط خارج شده بود و به حاشیه می‌رفت.
- تیم! تیم! برگرد سر جات.

اما تیم پاسخی به او نداد. این رفتارش عجیب بود و دوریا که احساس خطر می‌کرد خودش را به جای قبلی تیم رساند و به سه نفر دیگر اشاره کرد پشت سرش بمانند. تیم همچنان به حرکت خود ادامه می‌داد و قلب دوریا در قفسه‌ي سینه‌ش مثل پتکی که به قصد شکستن کوبیده می‌شود، می‌کوبید. تیم، تنها وقتی به نزدیکی درختی تنومند رسید رو برگرداند و به دوریا نگاه کرد. در چشمانش نوری قرمز می‌درخشید. یکی از دستانش را بالا آورد و به سمت دوریا اشاره کرد. سپس چاقویی جیبی را از جیب جلوی سینه‌اش درآورد و آن را در گردن خود فرو برده و درش آورد.
- نه!

صدای جیغ و فریاد همراهانش در هوا پیچید و دوریا با جهشی به سمت تیم رفت تا جلوی خون‌ریزیش را بگیرد. اما نیرویی نامرئی مانع نجات تیم می‌شد. می‌توانست حرکت کند، می‌توانست تیم را در آغوش بگیرد، اما هر بار دست به چوبدستی‌ش می‌زد، چوبدستی از دستش می‌افتاد؛ نه… چوبدستی از او می‌گریخت. دوریا دستانش را روی زخم گردن تیم گذاشت و فشار داد. نور زندگی از چشمان تسم رفته بود و حال جز وحشتی خالص چیزی در آن‌ها دیده نمی‌شد. سعی کرد تکان بخورد. سعی کرد چیزی بگوید:
- یه… صدا…

دوریا درحالی‌که همچنان گردنش را فشار می‌داد با صدایی که تلاش می‌کرد آرامش‌بخش باشد گفت:
- چیزی نیست، چیزی نیست. همه چی درست میشه. خوب می‌شی.

سپس سرش را بلند کرد و به سیلیا، جیمی و جک که وحشت‌زده آنجا ایستاده بودند نگاه کرد. چوبدستی همه‌ی آن‌ها هم از دستانشان افتاده بود و نتوانسته بودند آن را بردارند. بغض در گلوی دوریا شکست و اشک‌هایش جاری شد. صدایی قل‌قل مانند از گلوی تیم خارج می‌شد و با یک دست چنان محکم دست دوریا را چسبیده بود که انگار اگر آن را رها نکند، شانس دوباره‌ای برای زندگی پیدا نخواهد کرد. اما با خروج خون از بدنش، جانش هم با آن خارج می‌شد و نیروی دستش سریع‌تر از آنکه کسی بتواند کاری کند، کم شد. درست وقتی‌که دستش، به خاک خیس جنگل افتاد، چشمانش هم بسته شد و او به خوابی عمیق و ابدی فرو رفت.

سکوتی ژرف در فضا طنین انداخت. سکوتی غیرعادی و مرگبار. انگار حتی می‌توانستند صدای نفس‌های دیگری را بشنوند و صدای گردش خون در رگ‌هایشان می‌خواست دیوانه‌‌شان کند. دوریا سرش را بالا آورد و به سه نفر دیگر خیره شد. از جا برخاست و با دستانی که هنوز از آن خون می‌چکید، چوبدستی‌ش را برداشت؛ حالا دیگر چوبدستی از او فرار نمی‌کرد. سه نفر دیگر هم به تقلید از او این کار را کردند. نفس عمیقی کشید و به سمت آتشی که دیده بود به راه افتاد اما صدای پای دیگران را نشنید. تنها صدایی که شنید اعتراض بود.
- چطور می‌تونی اینقدر راحت بلند شی و دوباره بری به سمت اون قبیله‌ي لعنتی؟

دوریا با چشمانی خسته اما آگاه به جیمی نگاه کرد.

- توی لعنتی گفتی همه چی بررسی شده و این بهترین راهه! ما هنوز حتی اعضای این قبیله رو ندیدیم و تیم مرده! می‌فهمی؟… تیم مرده! من… من… من یه بچه توی خونه دارم! من اینجا نمی‌میرم!

و بدون اینکه حتی منتظر جواب دوریا باشد، قدمی به عقب برداشت. دوریا بلافاصله فریاد کشید.
- همونجا وایستا!

جیمی سر جایش ایستاد اما دیگر دیر شده بود.

- می‌دونم عصبانی هستی اما نمی‌تونیم به عقب…

جیمی چرخید و به دوریا نگاه کرد. نفس در گلوی دوریا تبدیل به جیغ شد. در چشمان جیمی نوری نارنجی می‌درخشید و رگ‌های دور چشمانش به سیاهی گراییده بود. لب‌هایش کبود بود و چوبدستی را در دستش چنان سفت گرفته بود که بند انگشتانش سفید شده بود. چوبدستی را بالا آورد و سیلیا را که در جایش خشک شده بود، هدف گرفت. دوریا و جک سعی کردند تا حرکت کنند اما ناگهان دیدند ریشه‌های درختان از زمین بیرون آمده و خود را چنان زیرکانه دور پاهایشان پیچیده‌اند که آن‌ها حتی نفهمیده بودند این اتفاق چه زمانی افتاده است. سعی کردند از همانجا طلسم‌هایی را به سمت جیمی بفرستند اما این بار هم دیواری نامرئی مانع از رسیدن طلسم‌ها به او می‌شد. از چوبدستی جیمی شعله‌های سوزان آتش بیرون جهید و پیکره‌ی سیلیا را در بر گرفت. صدای جیغ‌های دخترک در هوا می‌پیچید و می‌شد پوستش را دید که می‌سوخت و آب می‌شد. جیغ‌های ممتد سیلیا هنوز در هوا می‌پیچید و بوی سوختگی هوا را پر می‌کرد. دود چشم‌ها را می‌سوزاند و اشک‌ها دوایی برای سوزش قلب نبود. وقتی استخوا‌ن‌های سیلیا روی تلی از خاکستر پوست و گوشت و مویش افتاد، نور نارنجی از چشمان جیمی رخت بربست.
- یه صدا… یه صدا بهم گفت… یه صدا بهم گفت یا اونو بکشم یا خودم می‌میرم.

دوریا با چشمانی مبهوت به جیمی خیره شد. حقیقتی که تیم سعی کرده بود به او بگوید، حالا به‌وضوح مقابلش قرار داشت: تیم خودش را کشته بود، چرا که انتخابی نداشت جز کشتن خودش یا دوریا. اشک‌هایی که هنوز روی گونه‌هایش خشک نشده بودند، بار دیگر جاری شدند و همچون جویباری بی‌هدف روی چهره‌ی دوده‌گرفته‌اش سر خوردند، ردی از غم و اندوهی عمیق بر جا گذاشتند.

- تو… تو… سیلیا رو کشتی تا خودت رو نجات بدی؟

جک درحالی‌که از شدت خشم می‌لرزید و دستانش مشت شده بود این را از میان دندان‌هایی بهم فشرده گفت. جیمی سعی کرد توضیح بدهد.
- من… من یه بچه توی خونه دارم… من…

اما جک که با تلاش های بسیار از شر ریشه‌هایی درختانی که به دور پایش پیچیده بودند، رها شده بود، به سمت جیمی حمله کرد.

- نه! نه! نه!

دوریا فریاد می‌کشید. چیزی نمانده بود گلویش پاره شود و پاهایش از شدت تقلا زخم‌هایی عمیق برداشته بود اما فایده‌ای نداشت. جک از چوبدستی‌ش نه به عنوان وسیله‌ای جادویی بلکه به عنوان سلاح استفاده می‌کرد. یک ضربه به داخل چشم چپ جیمی، فریاد، یک ضربه به چشم راست، خون، یک ضربه به سیب گلو و سکوت.
جک برخاست و به سمت دوریا نگاه کرد. چشمانش با نوری زرد می‌درخشید. چوبدستی‌ش را بالا آورد و به سمت دوریا نشانه رفت. دوریا که انگار می‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد لبخند کوچکی زد و سرش را تکان داد. دیگر تقلا نمی‌کرد. اما درست وقتی لب‌های جک از هم گشوده شد تا طلسم را بر زبانش روانه سازد، به جای خروج صدا از آن، خونی غلیظ شروع به بیرون ریختن کرد و او درحالی‌که با تمام وجود عق می‌زد، تمام خون و احشا داخلی‌ش را بالا آورد و پس لحظاتی که بیش از حد طولانی به نظر می‌رسید، جلوی چشمان دوریا از هوش رفته و نفسش قطع شد.

- نمایش جالبی نبود؟

دوریا که وحشت زده بود، به پشت سرش نگاه کرد و زنی را در کت و دامنی مشکی دید که دست به سینه و با چشمانی مغرور او را می‌نگریست. دوریا با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفت:
- سونیا… مک‌فایر؟
- خودمم… می‌فهمم که شاید گیج شده باشی عزیزم… اما تا الان که همه چی به خواست من پیش رفته… بذار ببینم وقتی نور سبز توی چشمای تو شروع به درخشش کنه، کدوم یکی از اون ارباب‌هایی که فکر میکنی قدرتمندن… می‌تونن جلو دارت باشن!

دوریا نمی‌فهمید. دیگر هیچ چیز را نمی‌فهمید. همه چیز ناگهان از هم پاشیده بود. همه چیز… .

سونیا خنده‌ی کوچکی کرد.
- میدونی قدرت واقعی مال قوی ترین، باهوش ترین یا حتی افرادی با امکانات بیشتر نیست… مال کسایی که برای رسیدن بهش هر کاری میکنن!... به نقشه من خوش اومدی دوریا!
- نه… نه… نه…

و سپس همه چیز برای دوریا تاریک شد.
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: شنبه 1 دی 1403 22:38
تاریخ عضویت: 1403/06/30
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:28
از: جنگل های قوزقوز آباد
پست‌ها: 28
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


تسخیر

پست سوم




تیم اوزما کاپا، با قیافه‌های آش و لاش، روی میز‌های ساندویچی عمو دایی لم داده بودند و کبودی هایشان را به یکدیگر نشان می‌دادند.

- هه! من یه کبودی بزرگم روی کمرم دارم.   
- عه؟ من یه کبودی اندازه توپ فوتبال روی زانوم دارم.   
- خود زانوت اندازه توپ فوتبال نیست. چجوری کبودی روش اندازه توپ فوتباله؟   
- به هر حال!   

کجول، که پایش شکسته بود، با کمک تیرآهنی که در راه پیدا کرده بودند، از جایش بلند شد تا سفارششان را به عمو دایی بدهد.
- عمو، لطفا هفت تا از اون ساندویچای مخصوصت برامون بیار.   

عمو دایی، مثل کسانی که قرار است مواد بفروشند، سرش را تکان مرموزی داد و به آن پشت مشت‌های مغازه رفت. قبل از اینکه کاملا از دیدرس کجول خارج شود، به سمت درخت‌سان برگشت.
- پولاتو آماده کن! حوصله ندارم سر تخفیف با کسی بحث کنم!

سپس دوباره از دیدرس خارج شد.

- آلنیس!
- چیه؟
- پول داری؟ پولای من کافی نیست.   

گرگ سفید، که به حالت انسانی‌اش درآمده بود، به دو دست شکسته‌اش نگاهی انداخت.
- تو جیب پشتیمو ببین. شاید بود.   
- فقط گالیون همراهت داری. اه! حالا چجوری پول ساندویچارو بدیم؟   
- ببخشید حواسم نبود باید برای شکمای شما پول ماگلی همراهم بردارم.   

هر دو، نگاه غضبناکی به یکدیگر کردند و به دلیل خستگی و کوفتگی بیش از حد، بیخیال دعوا شدند.

- هی بچه‌ها! کسی پول نقد همراهشه؟   

هیچکس چیزی نگفت.
- لعنت بهتون!

البته، انتظاری هم از یک دمنتور و آلمانی مغرور و یک شاعر، با کسی که از آینده آمده، نمی‌توان داشت. 

- باید بعدش بالافاصله فرار کنیم.   

آلنیس پوزخندی زد.
- حتما! تو رو هم که پات شکسته دنبالمون روی زمین می‌کشیم.   
- ولی جدی، نزدیک بود تو این بازی بمیریم حتی.   
- عجب بازی شد آخرش!


فلش بک، وضع تیم اوزما کاپا آخرای بازی:

در باشگاه، بلوایی به پا بود و هر کس، به نحوی، در فلاکت به سر می‌برد.
گیاهان آمازون تا توی دماغ بازماندگان نیز فرو رفته بودند و فقط‌ نوک کوه مانده بود که فتح نکرده باشند.

_ اسنیچ رو می‌بینیم، که بعد از کوفتن سر شهریار و دوریا به هم، سعی داره با قورت دادن شهریار، چون زیاد باهاش حال نمی‌کنه، یکباری که هری‌ پاتر اونو را قورت داده بود رو تلافی کنه. چه می‌کنه این بازیکن!
دو میلیون امتیاز واسه تیم اسنیچ!

اوضاع انقدر ماه در سوسک بود، که کسی دیگر به حرف‌های چوب دستی گوش نمی‌کرد.
در میان هوا، نمایی از مهاجمان فلک‌زده را می‌شد دید که فریاد کنان مثل توپ به سدریک بر‌خورد می‌کردند و گاهی میان راه در هم می‌گوریدند. اگر توپ‌ها می‌توانستند بخندند، الان در حال لوله شدن از شدت خنده بودند. وسط زمین و هوا، سه مهاجم اوزما کاپا، چیز‌هایی بلغور می‌کردند که اکثرشان قابل فهم نبودند.

_ من... غل... ط... کرد...م. منو... ب...ه... لو...نم... برگرد... دونین... مرلی... ن... نجات... م... بده.    

هیتلر نیز چیز‌هایی به آلمانی بلغور می‌کرد که به علت چسبیدن یک تکه چمن لجباز به دهنش، کسی قادر به فهمیدن همان‌ دو سه کلمه‌اش هم نبود.
جیمی نیز از شدت تکان تکان خوردن، بیهوش شده بود و رو به موت بود.

_ اوه! مثل اینکه یکی از آدمای تیم کوافل، گمونم همونی که از آینده بود، صورتش سبز شده،‌ توصیه می‌کنم سریع تر برای دور انداختنش اقدام‌ کنین، ممکنه خراب‌کاری کنه.‌

جیمی را که دور سرش ماه و ستاره می‌چرخید، به گوشه‌ای پرت‌کردند.
سدریک که نقشش را به عنوان دروازه تمام و کمال ایفا کرده بود، حال پس از خوردن ضربه های متعدد به سر و کله‌اش، فراموش کرده بود چه کسی است و آنجا چه غلطی می‌کند.
- کسی می‌دونه من کیم و چرا انقدر خوابم‌ میاد؟   

همه فرار کرده بودند و فقط عده‌ای احمق که بنظرشان این نمایش جالبی می‌آمد، گوشه‌ای قایم شده بودند و داشتند به بدبختی بازیکنان می‌خندیدند.
اگر هم کمی دقت می‌کردید، کجول پرنده‌ای را می‌دیدید که مانند قرقی در حال فرار کردن از دست دو بلاجری بود که هر دو می‌خواستند از کجول به عنوان چماقشان استفاده کنند.
جنس کجول بسیار برای چماق بودن‌ مناسب بود و از دمنتور که سریع زهوارش در می‌رفت، بهتر عمل می‌کرد.
دمنتور گوشه‌ای افتاده بود و اجزایش از هم گسسته بودند، می‌بایست کسی او را سر هم‌ کند.
چیزی که مشترکا در ذهن همه‌ی بازیکنان اوزما کاپا می‌گشت، این بود که کاش عین هیتلر لباس‌های‌ وارونه پوشیده بودند و گیر این ورزشگاه تسخیر شده، نمی‌افتادند.


پایان فلش بک:


_ ولی هیتلر راست می‌گفت. 

همه به سمت آلنیس برگشتند. 
_ باید لباسای برعکس می‌پوشیدیم. به شخصه الان واقعا تحمل یه نحسی دیگه رو ندارم. میرم لباسامو‌ وارونه بپوشم.   

هیتلر، پوزخندی زد.
_ شما کم عقلا اگه اندازه یه تف عقل تو کله‌تون بود، مسخره‌م نمی‌کردین و باهام همراهی می‌کردین. ولی عوضش باعث شدین تون پیرمرد شرور ورزشگاه‌مونو تسخیر کنه!

آلنیس با بغض، از جایش بلند شد و همه نیز پشت سرش، از جایشان بلند شدند.
پس از چند دقیقه، آنها به اوزما کاپایی‌هایی تبدیل شده بودند که نه تنها آش و لاش بودند، بلکه همانند افراد دارای مشکل ذهنی لباس‌های وارونه پوشیده بودند.

_ خدا شفاتون بده. پول ساندویچارو بهتون می‌بخشم بدبختای فلک زده.   

دیگر نیازی به فرار از ساندویچی نبود.
#تبعیض_قائل_نشویم_برای_برگ_ها
#برگ_ها_هم_می‌توانند_حیوان_باشند
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: شنبه 1 دی 1403 22:32
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


تسخیر

پست دوم




بازیکنان هر دو تیم سخت در تلاش بودند. هر یک نهایت توانشان را گذاشته و سعی بر برنده شدن در این مسابقه‌ی حیاتی و صعود به فینال داشتند.
قطرات عرق بر پیشانیشان نیز یک به یک به پایین می‌غلتیدند و هر یک می‌خواستند نفر اولی باشند که روی زمین سقوط می‌کند.

- کوافل میره و میاد، بلاجرا خودشونو می‌کوبونن به هر صورتی که جلوشون سبز میشه و اسنیچ طلایی هم وظیفه‌شو به بهترین نحو انجام داده، چون تا الان که هیچ خبری ازش نیست! اوه پناه بر مرلین، سالازار کبیر داره چی کار می‌کنه؟

سالازار اسلیترین درحالی که از شاخه‌ی درختی آویزان بود، سعی می‌کرد با گیاه درازی که حدود دو متر طول داشت، سر صحبت را باز کند.
- هی، پیس پیس... ببین، من زبونتونو بلدم. شما مگه چه فرقی با مارها دارین؟ هیچی! پس دیگه خجالتتو بذار کنار و باهام راحت باش.

شاخه‌ی طویل درخت واکنشی نشان نداد.

- خوب گوش بده چی میگم... فسسسس فس سس فــــــس... فهمیدی؟ پس حالا دیگه باهام همکاری می‌کنی؟

همچنان هیچ اثری از گوش دادن در گیاه دیده نمیشد، اما سالازار هم جادوگری نبود که به این راحتی‌ها تسلیم شود.

- یکم اون طرف‌تر جیمی و آتنا رو داریم که سر کوافل یه ذره باهم به مشکل خوردن...آخ، یواش! اشکالی نداره بچه‌ها، آروم باشین...

اما نه جیمی و نه آتنا کوچک‌ترین اهمیتی به صحبت‌های گزارشگر نمی‌دادند. جیمی مستقیم در چشمان آتنا زل زد و عینکش را صاف کرد.
- فکر کردی از من باهوش‌تری؟ کور خوندی!

دسته مویی از روی سر جیمی توسط آتنا کشیده شد.
- معلومه که باهوش‌ترم! چی پیش خودت فکر کردی، که می‌تونی یه ایزدبانوی علم و دانشو شکست بدی؟
- حالا معلوم میشه!
- آره، معلومش کن ببینم!

سپس کوافل را رها کردند. جیمی از جیب کتش تعدادی بِشِر در ابعاد مختلف بیرون کشید و در همان حالی که خصمانه به آتنا نگاه می‌کرد، آنها را مقابلشان روی هوا چید و مشغول آماده‌سازی مقدمات آزمایشش شد.

در این میان، لرد ولدمورت بود که فرصت را غنیمت شمرد و کوافل را قاپید. با سرعتی بی‌نهایت همانطور که در ذهنش کوافل را بجای کله‌ی هری پاتر تصور می‌کرد، به سمت دروازه‌ی اوزما کاپا پرواز کرد.

- و حالا شاهد یه حمله‌ی تند و تیز از سمت پیامبرای مرگ هستیم...باید دید چه کسی تو این رقابت پیروز میشه: اسمشو نبر یا سدریک دیگوری که شایعه شده حتی با چشمای بسته هم می‌تونه ببینه...

نیازی به صبر کردن برای دیدن نتیجه نبود. کوافلی که محکم در وسط صورت سدریک کوبیده شد و سپس به درون حلقه‌ی سمت راست رفت، خیلی زود نتیجه‌ را مشخص کرد.

- خب ظاهرا که نمی‌تونه ببینه... هزار بار گفتم اینقدر شایعه‌پراکنی نکنید، گناهه، گوش ندادید‌. اینم نتیجه‌ش... بگذریم. وسط زمین درگیری مهیجی داریم بین هیدیز و دمنتور که... خب، مثل اینکه اشتباه می‌کردم؛ به نظر میاد یه رفاقت دوست داشتنی این وسط شکل گرفته و این دو بازیکن نوشکفته خیلی خوب با همدیگه کنار میا...

کوافلی که چرخ‌زنان روی هوا معلق مانده بود، اجازه‌ی کامل کردن جمله را به گزارشگر نداد.

- این دیگه چیه... تاحالا ندیده بودیم کوافل بعد از گل شدن خودش بلند شه و دور افتخار بزنه! نکنه یکی از نسخه‌های جدید...

این، بار دومی بود که کوافل مانع کامل کردن جمله‌ی گزارشگر میشد؛ اما این بار با حمله‌ای مستقیم درست به طرف جایگاهی که او مشغول گزارش بود!

ضربه‌ای بی‌نقص و ناگهانی، درست به کنار شقیقه، گزارشگر را به کام خواب عمیقی فرو برد. در این لحظه بود که اتفاقات عجیب، یک به یک پشت سر هم شروع شدند.
چوبدستی‌ گزارشگر با جهشی جانانه خود را پشت سکو رساند و جمعیتِ فرو رفته در سکوت بر اثر شوک را از نظر گذراند.

- اهِم... خب. درود به همه‌ی شما آدمیزادهای گرامی. خیلی خوشحالیم که همه‌تون اینجا جمع شدین تا شاهد یه بازی جهنمی دیگه باشین. مطمئن باشین از الان به بعد همه چی خیلی قشنگ‌تر و لطیف‌تر میشه و این خاطره تا ابد تو ذهنتون باقی می‌مونه. اوووووووو!

جیغ گوشخراشی که چوبدستی در پایان حرف‌هایش کشید، همچون ناقوس مرگ عمل کرد. در کسری از ثانیه، تمام صندلی‌ها به ناگاه جهیدند و تماشاگران بخت‌برگشته را به هوا پرتاب کردند.

- همینه! اینه قدرت انتقام!

صندلی رنگ و رو رفته‌ای این جمله را فریاد زد و سپس نزدیک‌ترین جادوگر را گرفت، روی زمین نگه داشت و بلافاصله بر پشتش نشست. صندلی‌های دیگر نیز که این ایده به نظرشان جالب می‌آمد، همین کار را تکرار کردند و طولی نکشید که جایگاه تماشاچیان پر شد از صندلی‌هایی سوار بر جادوگران و ساحره‌هایی ‌که برخلاف تلاش‌هایشان، نمی‌توانستند خود را نجات دهند.

- بله دوستان عزیز، حالا شما شاهد یه مسابقه‌ی کوییدیچ بهتر و جذاب‌تر هستین. تازه کجاشو دیدین! از اینجا به بعدشو خوب نگاه کنین!

کسی نمی‌توانست منکر ذوق بینهایت در صدای چوبدستیِ گزارشگر شود. گویی تمام عمرش منتظر این لحظه بوده است.
- حالا وارد زمین مسابقه میشیم...بیاین ببینیم کدوم تیم برنده‌ از اینجا بیرون میره!

همه چیز به هم ریخته بود. حالا بازیکنان به این طرف و آن طرف پرواز می‌کردند و توپ‌ها به دنبالشان می‌رفتند.
درست در لحظه‌ای که کجول خود را کنار درخت عظیمی پنهان کرد و نفسی از سر آسودگی کشید، بلاجری آرام و بی‌صدا نزدیکش شد و طی حرکتی انتحاری، خود را در اختیار چماق کجول قرار داد و با فریادی سرخوش و ضربه‌ی چماق، به طرف شاخه‌های ظریف کجول پرتاب شد و تعدادی از آنان را شکست.
بلاجرها مدافعان را هدف قرار می‌دادند.

حلقه‌های دروازه با حرکت سنگینی پایه‌های خود را از درون زمین بیرون کشیده بودند و به کندی در زمین حرکت می‌کردند. دوتا از حلقه‌ها موفق شدند داوینچی را گیر بیندازند. با حرکتی حساب شده، دست و پایش را همچون سفره باز کردند و کوافل که معلوم نبود این همه نیرو را از کجا آورده، آلنیس اورموند را با نهایت قدرت به وسط شکم داوینچی کوباند.

- بلههههه، یه گل تمیز برای تیم کوافل! پونزده امتیاز برای این گل بی‌نظیر!
- ببخشید جناب، اشتباه حساب کردین. ده امتیازه نه پونزده.

به نظر نمی‌رسید چوبدستی ذره‌ای اهمیت برای قوانین کوییدیچ قائل باشد. آنها حالا قوانین خودشان را داشتند.

- و حالا شاهد یه دفاع جانانه با همکاری چماق‌ها و بلاجرها هستیم. باید دید زودیاک تو این کتک‌کاری مقاوم‌تره یا هیدیز!

بلاجرها که یک عمر از طرف مدافعان مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند، حالا سخت مشغول انتقام بودند. ظاهرا بلاجرها موجوداتی کینه‌توز به حساب می‌آمدند.

- کوافل بارها و بارها خودشو به شکم سدریک و داوینچیِ سفره شده می‌کوبونه. مثل اینکه از این بازی خوشش میاد! ببینین چقدر قشنگ می‌خنده... دوازده امتیاز برای تیم کوافل! بیست و یک امتیاز، دو امتیاز، هفت امتیاز و هفتادوپنج صدم!

ظاهرا هیچ قاعده و قانونی برای شمارش امتیازات وجود نداشت.

در همین هنگام، جامعه‌ی گیاهی آمازون که گویی تازه متوجه اوضاع شده بودند، کم‌کم از جایشان برخاستند و با حرکاتی کند و سنگین، شروع به حرکت کردند. هر بازیکنی که سر راهشان سبز میشد، ناگزیر بود ادامه‌ی زندگی‌اش را در لابه‌لای شاخه‌های آنان سپری کند.
چمن زیر پای بازیکنان، خود را روی زمین لوله کرد و با فریادهایی درمورد اعتصاب و پایمال شدن حقوق چمن‌ها، از گوشه‌ی زمین بیرون رفت.

- و حالا، نمایش اصلی شروع میشه!

درست ثانیه‌ای پس از اعلام چوبدستی، تمام جاروها به سرعت چرخیدند و بر پشت بازیکنان دو تیم قرار گرفتند. حالا تماشاچیانِ صندلی‌شده، شاهد جاروهایی سوار بر بازیکنان موردعلاقه‌شان بودند.

- اسنیچ داره با چشمای تیزبین و به خون نشسته‌ش دنبال دوریا و شهریار می‌گرده. مرلین به داد اون جستجوگری برسه که گیر میفته!

آلنیس در همان حالی که با جاروی پیکان نقره‌ای‌اش درگیر بود، چیزی خطاب به دیگر بازیکنان فریاد زد.
- هی بچه‌ها! تسلیم نشین! اینا فقط یه مشت چوب و فلزن! آخخخ...

مشت محکمی که از طرف درخت کنارش در دهانش فرود آمد، مفهوم یک مشت چوب را تا ابد برایش تغییر داد.

بازیکنان جیغ‌کشان و فریادزنان به هر طرف می‌دویدند. آنان که موفق شده بودند به هر طریقی خود را از زیر افسار جاروهایشان رها کنند، حالا به دنبال سوراخی برای پنهان شدن می‌گشتند.

- هی، پاتو رو من نذار! نوک کفشت بهم بخوره روزگارتو سیاه می‌کنم!

سدریک با وحشت به خاک روی زمین خیره شد.
- پس چی کار کنم؟ همه جا هستی خب.
- من نمی‌دونم، اگه تا یک ثانیه‌ی دیگه از روم کنار نری، قسم می‌خورم بلایی به سرت بیارم که...

سدریک می‌خواست که از روی خاک کنار برود، اما خمیازه‌ی گسترده‌ای که درست در همان لحظه به سراغش آمد، تمام خاک‌های اطرافش را به درون حلقش کشید و قورت داد.

- کوافل قوی و بااستعدادمون موفق میشه یه ضربه‌ی بی‌نظیر دیگه توی سر داوینچی بزنه...اون یکی دروازه‌ی دائم الخواب رو از دست دادن، اما این یکی که هنوز هست! سی‌وسه امتیاز برای کوافل!

چیزی در هوا درخشید. لحظه‌ای بعد، اسنیچ طلایی درحالی که دوریا را از یک گوش و شهریار را از گوش دیگر گرفته بود، از پشت ابرها بیرون آمد. یک دور اطراف زمین را با افتخار از نظر گذراند و بعد، با ضربه‌ای محکم سرِ دو جستجوگر بی‌نوا را به یکدگیر کوباند و جرقه‌هایی طلایی و درخشان اطرافشان را گرفت.

- بلهههههه! اینم از امتیاز نهایی، دویست‌وشصت‌وپنج امتیاز طلایی، برای اسنیییییچ قهرماااان!

با فریاد چوبدستی گزارشگر، تمام ورزشگاه از شادی به هوا برخاستند. به معنای واقعی کلمه، تمام ورزشگاه و تجهیزاتش هلهله و پایکوبی را آغاز کردند.

و در میان جشن پیروزیشان، بازیکنان اوزما کاپا و پیامبران مرگ، یک به یک، له و لورده خود را از گوشه‌ای بیرون می‌کشیدند و با هدف هر جایی غیر از آنجا، با نهایت توانشان می‌خزیدند و فرار می‌کردند.
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: شنبه 1 دی 1403 22:00
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:59
از: دست این آدما!
پست‌ها: 347
ارشد ریونکلاو، قاضی آزکابان
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


تسخیر

پست اول




فضای رختکن اوزما کاپا، دقیقا مثل خودشون عجیب بود. ریسه‌های سبز و زرد از بالای در تا روی کمدا کشیده شده بودن. بادکنکایی با لوگوی اوزما (که توی غرفه هواداری به فروش نرسیده بودن) وسط هوا تاب می‌خوردن. یه سمت، درخت کریسمس بزرگی قرار داشت که معلوم بود هر کس هر چیزی که دم دستش بوده بهش وصل کرده؛ توپ، پوکه گلوله، جوراب‌های لنگه به لنگه و چندتا پر بوقلمون تنها بخشی از چیزایی بودن که روی درخت به چشم می‌خورد. سمت دیگه رختکن ولی هنوز تزئینات هالووینی و کدوحلوایی‌هایی که با طلسم سالم مونده بودن، بین اون همه رنگ سبز خودنمایی می‌کردن. حتی وسط زمین ته مونده هندونه‌هایی رو که شهریار به مناسبت یلدا آورده بود، می‌شد دید.

میون همه این شلوغی‌ها، هر کس یه سمتی و رو به دیوار داشت لباسای کوییدیچش رو می‌پوشید که برای بازی آماده بشه. آلنیس که لباسای خودش رو پوشیده بود، داشت با کمک دمنتور، زانوبند و کلاه سدریک رو همونطور که خروپف می‌کرد، بهش می‌پوشوند. همون لحظه، صدای خنده کجول از پشت سرشون اومد.
- این دیگه چه وضعشه!
- مگه بار اولته با سدریک هم‌تیمی... اوه!

آلن که فکر می‌کرد مخاطب حرف کجول سدریکه، سعی داشت ازش دفاع کنه تا قبل از اینکه سرش رو برگردونه و متوجه اصل داستان بشه.
- پناه بر مرلین. این واقعا چه وضعشه؟!

قطعا سدریکی که آب دهنش روی لباسش ریخته، خیلی نرمال‌تر از هیتلریه که سبیل‌هاش رو از ته زده و ریش گذاشته! تازه، تعجب اون دوتا و باقی اعضای تیم، قبل از این بود که متوجه لباس‌های عجیب و غریبش بشن.

- گفتم عجله کنین، ولی نه اینقدر! بدو تا وقت داریم به سر و وضعت برس.

ولی هیتلر ندویید.
- سر و وضع من درسته.

به لطف دستگاهی که جیمی طراحی و به اون وصل کرده بود، دیگه نیازی به جوجل ترنسلیت نداشتن و در لحظه، صحبت‌های هیتلر براشون ترجمه می‌شد.
آلنیس دست به سینه وایساد و سر تا پای اون رو برانداز کرد.
- می‌خوای خودت و خودمون رو سوژه کنی؟ به اندازه کافی مسخره‌مون می‌کنن مرد حسابی! بعدم، تو خیر سرت دیکتاتوری هستی برای خودت. ابهتی داری این کارا چیه!

کجول و جیمی بیشتر از این نتونستن جلوی خودشون رو بگیرن و باز زدن زیر خنده. شلواری که به عنوان آستین پوشیده شده بود و سر هیتلر هم از وسطش دراومده بود، به تنهایی باعث خنده می‌شد؛ چه برسه به اینکه همچون آدمی جای سبیل‌های همیشگیش ریش بلند بذاره و به جای شلوار هم، یه تی‌شرت هواداری اوزما کاپا رو مثل دامن پوشیده باشه. دیگه لازم نبود حتی به پوتین‌های لنگه به لنگه‌ش توجه بشه، چون همون موارد دیگه کافی بود تا کجول و جیمی از شدت خنده روی زمین دراز بکشن و حتی شهریار و دمنتور هم نخودی بخندن.
هیتلر به وضوح از رفتار اونا ناراحت شده بود و از چهره‌ش معلوم بود که با کسی شوخی نداره.
- چطور جرأت می‌کنین به رسوم آباء اجدادی ما توهین کنین؟
- منظورت چیه؟
- توی کتابا اومده که بیست و پنجم دسامبر، یه موجود شرور پیر از دودکش خونه‌ها وارد می‌شه و اتفاقات شومی برای افراد خونه رقم می‌زنه. برای مقابله باهاش باید همه چیو برعکس پوشید تا دور بشه. ما هم از وقتی که من یادم می‌آد توی خونواده این رسم رو اجرا می‌کردیم.

آلنیس که کل اون مدت زور زده بود نخنده، دیگه نتونست خودش رو نگه داره.
- بیست و پنج دسامبر؟ موجود شرور پیر؟ بابا نوئل رو می‌گی؟

با خنده آلن، بقیه هم بیشتر قهقهه زدن. حتی سدریک هم از خواب پریده بود و می‌خندید.
هیتلر که صورتش از عصبانیت یا خجالت و یا جفتش، قرمز شده بود، اعتراض کرد.
- ولی من جدی‌ام! این چیزا شوخی‌بردار نیست!

به نظر نمی‌اومد کسی به حرفش اهمیت داده باشه، تا اینکه دمنتور سیخونکی به آلنیس زد. آلن به ساعتش نگاه کرد و با هینی که کشید، بقیه هم ساکت شدن.
- وای دیر شد! وقت نمی‌شه لباساتو درست کنیم. فقط سعی کن زیاد تو چشم نباشی.

جاروش رو برداشت و به سمت در خروجی رختکن راه افتاد. بقیه هم توی یه صف پشت سرش حرکت کردن.

ورزشگاه آمازون، برخلاف خیلی جاها که برفی و بارونی بود و از سرماش، ملت با کلی لباس گرم و پتو و بخاری سیار رفت و آمد می‌کردن که وسط راه یخ نزنن، هوای معتدلی داشت و حتی خورشید هم کنار چندتا ابر پنبه‌ای توی آسمون قابل دیدن بود. این رو از پوشش مردم هم می‌شد تشخیص داد که اکثرا با تی‌شرت و شلوارک گل‌گلی روی شاخه درختا نشسته بودن.
با ورود تیم به ورزشگاه، طوطی‌های رنگارنگ از لای شاخه‌ها مثل آتیش‌بازی به هوا رفتن و صدای تشویق تماشاچی‌ها بلند شد؛ البته قبل از اینکه هیتلر رو ببینن و صدای خنده و هو کردن هم قاطی تشویق‌ها بشه. تیم اوزما کاپا فقط به تشویقا توجه کردن و برای هوادارا و میمون‌هایی که روی درختا نشسته بودن، دست تکون دادن و تعظیم کردن و رو به روی بازیکنای پیامبران مرگ ایستادن. تیم حریف با دیدن هیتلر و پوشش مضحکش، پوزخند تمسخرآمیزی زدن و وقتی آلنیس دستش رو دراز کرد تا با دوریا دست بده، دوریا چشماشو تو حدقه چرخوند.
- معلوم نیست زمین بازیه یا سیرک!

آلن دستش رو پس کشید و از خجالت آب شد. خیلی سوسکی به سمت هیتلر برگشت و چشم غره‌ای بهش رفت.
با صدای داور که بین دو تیم قرار گرفت، همه سوار جاروشون شدن و پرواز کردن. هر کس توی موقعیت خودش قرار گرفت و داور سراغ جعبه توپ‌ها رفت. اول از همه اسنیچ رو آزاد کرد که ثانیه‌ای بعد، لای برگ درختا گم شد. بعد هم بند دوتا بلاجر رو باز کرد. شهریار و جیمی که نسبتا نزدیک هم وایساده بودن مجبور شدن جاخالی بدن تا همین اول کار، توسط بلاجر ناکار نشن. در نهایت، داور کوافل رو توی هوا پرتاب کرد و سوت آغاز بازی رو زد.
آتنا قبل از اینکه کسی فرصت کنه حرکت کنه، کوافل رو قاپید و با همون پوزخندش، به سمت دروازه اوزما کاپا حرکت کرد. آلنیس، جیمی و هیتلر رو از دوطرفش فرستاد که نتونه به کسی پاس بده و خودش هم پشت سرش حرکت کرد.

صدای وصل شدن میکروفون توی بلندگوهای ورزشگاه پیچید.
- سلام عرض می‌کنم خدمت تمام دوست‌داران کوییدیچ. بابت تاخیر در شروع گزارش عذر می‌خوام؛ به مشکلات فنی خورده بودیم و میکروفون کار نمی‌کرد. با بازی حساس دو تیم پیامبران مرگ و اوزما کاپا در خدمت‌تون هستیم. هنوز چند دقیقه از شروع مسابقه نگذشته و تیم پیامبران یه موقعیت خوب داره برای به ثمر رسوندن گل. آتنا به سرعت جلو می‌ره و مهاجمای اوزما هم دنبالش. مثل این که نمی‌خواد به کسی پاس بده. دقیقا جلوی حلقه سمت چپی قرار داره. دیگوری طبق معمول جلوی حلقه وسط خوابه و حلقه‌های کناری بی‌دفاع هستن. آتنا دورخیز می‌کنه برای یه پرتاب قوی و هیتلر با اون ظاهر عجیب و جدیدش جلوش قرار می‌گیره. ظاهرا این نوع پوشش یه حرکت دفاعی بوده، چون آتنا خنده‌ش می‌گیره و کوافل رو پایین می‌آره.

هیتلر که انتظار خنده رو نداشت، خودش هم چند لحظه مکث و اخم کرد. ولی در نهایت از فرصت استفاده کرد و کوافل رو از دستای آتنا بیرون کشید و به جیمی پاس داد. آلنیس مشتش رو توی هوا تکون داد و هیتلر رو تحسین کرد. همون لحظه، زودیاک یکی از بلاجرها رو هدایت کرد به سمت جیمی، که خوشبختانه شاخه کجول مانعش شد و مهاجم‌شون رو نجات داد.

یکی از هوادارای اوزما که لباس عجیب برگی‌ای هم به تن داشت، در پاسخ به حرکت کجول جیغی زد و بنر "کجول تو خیلی هاتی!" رو توی هوا تکون داد. کجول وقتی هوادار مذکور رو دید، براش دست تکون داد و اون دوباره جیغ زد. نه بخاطر کجول، بلکه بخاطر صندلی‌ای که فنرش در رفت و نزدیک بود از درخت پرتش کنه پایین. هوادار این دفعه هویی کرد و الفاظ رکیکی رو به کار برد.
- !$@# با این ورزشگاه تجهیز کردن‌تون!

آلنیس که داشت کنار جیمی پرواز می‌کرد، یه لحظه به سمت صدا برگشت و اخم‌هاش تو هم رفت. مگه ورزشگاه‌شون چه‌ش بود؟ تازه همین اخیرا براش صندلی‌های جدید گرفته بودن. همینطور داشت تو دلش به اون یارو جواب می‌داد، که با برخورد جیمی بهش، برگشت به دنیای واقعی.
- بگیر توپو!

- کوافل توی دستای اورموند قرار می‌گیره در حالی که زیاد با دروازه حریف فاصله نداره. ترمز به موقعش، اون رو از بلاجری که مدافع پیامبران مرگ یعنی هیدس به سمتش فرستاده نجات می‌ده. دوباره راه می‌افته و داوینچی رو دور می‌زنه و کوافل رو از حلقه وسط دروازه رد می‌کنه. چه می‌کنه این بازیکن!

آلنیس دست‌هاش رو توی هوا به سمت هوادارای تیمش تکون داد، ولی همون موقع سوت داور شادی‌شون رو سرکوب کرد.

- مثل این که گل رو قبول نکردن. داور داره به زمین اشاره می‌کنه. شما چیزی می‌بینین؟ اوه همکاران اطلاع دادن که بخاطر مشکلات زمین چمن، بازی باید قبل گل اوزما کاپا متوقف می‌شده و بنابراین گل حساب نیست!

همونطور که همزمان داور به بازیکنا و گزارشگر به تماشاگرا داشتن توضیح می‌دادن، آلنیس و باقی اعضای تیم به سمت داور رفتن.
- ما که اصلا روی چمن بازی نمی‌کنیم که برامون مهم باشه!
- اون چمنا تزئینیه همه‌‌ش!

ولی گوش داور بدهکار نبود. سوت می‌زد و سر تکون می‌داد.
کجول آلنیس رو عقب کشید قبل از اینکه از داور اخطار بگیره.
- ولش کن. معلومه داورو خریدن!

- بازی تا اطلاع ثانوی متوقف می‌شه تا به وضعیت چمن رسیدگی بشه. مثل اینکه کاپیتان اوزما بالاخره زیر بار رفت که کیفیت زمین چمن‌شون پایینه.

چند نفر از گوشه زمین با کیف و لوازم وارد شدن و یه تیکه از چمن که گوشه‌ش ور اومده بود رو بررسی کردن. چسب و خاک و چمن اضافه و سایر موارد مورد نیاز رو استفاده کردن و در نهایت با ظرافت تمام، اون قطعه از چمن رو سر جاش برگردوندن. همین که بلند شدن تا از زمین خارج بشن، همون تیکه دوباره بالا پرید و جدا شد. یکی‌شون باز چمن رو سر جاش گذاشت ولی به محض عقب کشیدن دستش، چمن دوباره از جاش دراومد.
بازیکنان پیامبران مرگ کلافه شده بودن و زیر سایه یه درخت وایسادن.
- وقت با ارزش ما رو به چمن خودشون گرفتن. تو همین مدت می‌تونستیم هفت‌تا مشنگ سر به نیست کنیم.
- همون بازی قبلی باید همه‌شون رو تو جهنم حبس می‌کردم راحت می‌شدیم.

داور که دید اون تیکه چمن بازیش گرفته و هیچ جوره سر جاش برنمی‌گرده، بالاخره راضی شد که بیخیالش بشن و به بازی ادامه بدن. پس اون افراد رو از زمین بیرون کرد و سوت زد تا بازی از سر گرفته بشه.

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: یکشنبه 25 آذر 1403 01:04
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:42
از: دره گودریک
پست‌ها: 155
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

دور هفتم (نیمه‌نهایی) مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی سیزدهم


سوژه: تسخیر!
زمانبندی: از یک‌شنبه 25 آذر ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 شنبه 1 دی ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: اوزما کاپا (میزبان) - پیامبران مرگ (مهمان)
جاروی تیم مهمان: جاروی پیکان نقره‌ای - خنثی کردن قابلیت جاروی رقیب.
جاروی تیم میزبان: -
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها و فدراسیون.
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: دوشنبه 28 آبان 1403 00:10
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:42
از: دره گودریک
پست‌ها: 155
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

دور چهارم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی هفتم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید از بازیکنان دو تیم اوزما کاپا و مردمان خورشید.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ چهارشنبه 7 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: یکشنبه 27 آبان 1403 23:55
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs مردمان خورشید

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


بدل

پست سوم و آخر




- آخ...چقدر اینجا سرده.

سرش را به سختی بلند کرد. گردنش خشک شده بود. سرما را در تک تک استخوان‌های دست و پایش احساس می‌کرد و صدای ناله‌های عصب‌های بیچاره را که تلاش می‌کردند حرکت کنند، می‌شنید.

- مگه چقدر اینجا بودم که اینجوری شدم آخه...دو دیقه چرت کوتاه که این حرفا رو نداره...

از دستشویی بیرون آمد و سعی کرد طبق معمول پیش از آن که در دروازه به خواب برود، خطاب به هم‌تیمی‌هایش جملاتی انگیزشی بگوید و برای مسابقه‌ی پیش رو آماده‌شان کند.
اما با دیدن سالن خالی مقابلش، جمله‌ها خشکیدند و دهانش باز ماند.

- هی، کجایین بچه‌ها؟ الان بازی شروع میشه‌ها...

جوابی نیامد.

- حالا درسته بهتون گفتم زود میام بیرون و یکم اون تو خوابم برد، ولی باور کنین سریع خودمو بیدار کردم! بیاین بریم تو زمین بعدا جبران می‌کنم براتون.

باز هم چیزی نبود. سوسک کوچکی که تا آن لحظه به سدریک زل زده و منتظر نتیجه بود، با پوزخندی بر گوشه‌ی لب شاخک‌هایش را تکان داد و رفت.

با کلافگی چرخید و خواست دوباره صدایشان کند که چشمش به ساعت بزرگ روی دیوار مقابلش خورد.
- یا مرلین! این دیگه چه وضعیتیه!

دقیقا یک ساعت و چهل دقیقه از شروع مسابقه گذشته بود. با عجله و بیشترین سرعتی که می‌توان با یک پتو در دست و بالشی زیر بغل طی کرد، به سمت زمین مسابقه شتافت. که البته با سرعتی که داشت، سوسک که دوباره سرش را از لای در خانه‌اش بیرون آورده و متوجه ماجرا شده بود، زودتر از او به مقصد رسید. هر چه باشد، بالش و پتویی در دست نداشت که مدام به زیر پایش گیر کنند و هر دو قدم یک بار به زمین پرت شود!

- رسیدم...رسیدم! ببخشید بچه‌ها، الان دیگه دروازه‌تون خالی نیســـ...

با دیدن صحنه‌ی مقابلش، برای دومین بار در طول روز شوک بزرگی به او وارد و برای لحظه‌ای مغزش کاملا بیدار شد.

- من...تاجایی که یادم میاد من که بیدار شده بودم...نکنه هنوز خوابم؟

چشمانش را محکم بست و دوباره باز کرد. تاثیری نداشت. همچنان صدها سدریک مقابلش پرواز می‌کردند. عده‌ای با چوب و چماقی در دست به دنبال بازیکنان می‌چرخیدند و سدریکان دیگر سعی داشتند حملات تیم اوزما کاپا و مردمان خورشید را دفع کنند.
زمین مسابقه به میدان جنگ بدل شده بود.

- اینجا...چه خبره...

تیری که از نوک شاخه‌ی عقبی کجول پرتاب شد و درست از بیخ گوشش گذشت، نشانه‌ای بود تا بفهمد برای توی شوک بودن در مکان درستی قرار ندارد. اصولا اگر می‌خواهید با دهانی نیمه باز و چشمانی خمار، همچون تکه چوبی صاف و ثابت در نقطه‌ای بایستید و بدون تلاش برای حرکت در بهت و حیرت بمانید، وسط یک میدان جنگ انتخاب خوبی نخواهد بود.

بنابراین به هر زحمتی که بود، خود را به سرپناهی رساند و سعی کرد بفهمد اوضاع از چه قرار است.

بنظر می‌رسید مسابقه متوقف شده و دیگر کسی اهمیتی به اسنیچی که درست در وسط زمین مقابل چشم همه بالا و پایین می‌رفت و درحالی که به پهنای جثه‌اش اشک می‌ریخت، سعی داشت با جیغ و فریاد دوباره تمام توجه‌ها را به سوی خود جلب کند، نمی‌داد‌. کوافل‌ها بی‌وقفه خود را درون دروازه‌ها می‌انداختند و دوباره به سوی دروازه‌ی بعدی می‌رفتند. بلاجرها نیز با نهایت توانشان خود را به چماق‌های مدافعان می‌کوباندند و در هوا پرت می‌شدند.
ظاهرا توپ‌های کوییدیچ دچار بحران کمبود توجه شده بودند.

اما مشکلات عاطفی و روانی توپ‌های کوییدیچ در برابر اتفاقاتی که در میان زمین می‌افتاد، هیچ بود.
بازیکنان هر دو تیم با یکدیگر متحد شده و سعی در غلبه کردن بر سپاه سدریک‌ دیگوری‌های متعدد داشتند.

دیدن این حجم از خودش برایش دشوار بود. همه جا پر شده بود از سدریک. تا چشم کار می‌کرد موهای قهوه‌ای و چهره‌ای خوش تراش و اندامی ورزیده در سرتاسر زمین دیده میشد؛ سدریک‌ها روی درختان آویزان بودند و تاب می‌خوردند، روی جاروهایشان پرواز می‌کردند و از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند.
اما چیزی که بیشتر از همه آزارش می‌داد، چشمان کاملا باز تمام سدریک‌ها بود. بنظر نمی‌رسید هیچکدامشان ذره‌ای تمایل به خواب داشته باشند و این، موضوعی غیرقابل تحمل بود.

- دیگه بسه. هر اتفاقی که افتاده باید تموم بشه. این سدریکا باید برن خونه‌شون!

با عزمی راسخ و نیرویی بی‌نهایت، از پناهگاهش بیرون زد و مشتش را بالا گرفت.
- هی! بسه دیگه. با شمام! همین الان این بساطو تمومش می‌کنیـــ...

ضربه‌‌ی محکمی که به سرش خورد، اجازه‌ی کامل کردن جمله‌ی حماسی‌اش را نداد.
- بمیر سدریک ملعون! بمیر و نابود شو!

با هر زحمتی که بود، خودش را از روی زمین بلند کرد و به سمت آلنیس چرخید.
- آلن، منم! سدریک! چی کار داری می‌کنی بابا نزن...آخ!

اینکه آلنیس بعنوان یک مهاجم چماق مدافعان را از کجا گیر آورده و باری دیگر بر فرق سر سدریک کوبیده بود، اصلا اهمیتی نداشت.

- آره جون خودت، منم باور کردم! همه‌تون لنگه‌ی همین!

ضربه‌ی دیگر در دو سانتی‌متری صورتش بود که خودش را به طرفی دیگر پرت کرد.

- وای مرلینو شکر. ریموس! چقدر خوشحالم که دیدمت!

اما پس از دیدن دندان‌های نیش تیز آماده‌ی ریموس، از گفته‌اش پشیمان شد.
- خیلی خب بابا، دارم میرم...اونجوری نگام نکن...

و پیش از آن که ریموس به سویش حمله‌ور شده و گازی از گردنش بگیرد، دوان دوان به طرف دیگر زمین رفت. حرکت روی چمن‌های بلند ورزشگاه کاری سخت و طاقت‌فرسا بود.
تصمیم گرفت به طرف تیم مقابل برود و شانسش را آنجا امتحان کند.

- هی، زاخاریاس، زاخار! منو یادته؟ هافلی دوست‌داشتنی...یه مدت نبودم، ولی الان برگشتم! چقدر خوشحالم از دیدنت!

زاخاریاس بدون اینکه تفاوتی در نگاهش ایجاد شود، با نعره‌ای از ته حلق، با اسلحه‌ای که سدریک در عمرش ندیده بود، به سویش پرواز کرد.
قطعا اگر ثانیه‌ای دیرتر فرار کرده بود، سرش را از دست می‌داد.

- بابا چرا هیچکس به حرف من گوش نمیده! یه لحظه وایسین خب!

سدریک‌ها یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتادند و سپاه اوزما کاپا و مردمان خورشید به پیروزی نزدیک می‌شدند؛ اما تنها تا زمانی که سدریکِ دیگری از ناکجاآباد ظاهر میشد!

به هر زحمتی که بود، خودش را از گوشه و کنارها به دمنتور رساند.
- پیس پیس...دمنتور، چطوری؟ یادته یه بار اومدی سر وقت خاطراتم؟

دمنتور غرشی کرد و خیز برداشت تا بر روی سدریک آوار شود.

- یه لحظه وایسا، بابا من سدریک واقعی‌ام! به مرلین واقعی‌ام! یه دیقه گوش کن بهم...

دمنتور به طرز خطرناکی نزدیک شده بود.

- ...ببین، یادت نمیاد؟ بیا کمکت کنم یادت بیاد. تو رو مرلین یه لحظه صبر کن!

دمنتور حفره‌ی گشادش را باز کرد، زمان از حرکت ایستاد. به سمت جلو رفت و سدریک پایان زیبایی‌های زندگی‌اش را به دست هم‌تیمی‌اش پذیرفت و تسلیم سرنوشت شد.

ثانیه‌ها می‌گذشت و در پی آن، دقایق سپری می‌شدند. سدریک همچنان منتظر بود. تا آنجا که لای پلک چپش را اندکی گشود و با تعجب، با دمنتوری روبه‌رو شد که در یک سانتی‌متری صورتش منتظر ایستاده بود و کاری نمی‌کرد.

- عه...واقعا صبر کردی. مرلین خیرت بده! یادته یه بار که اومدی خاطراتمو بگیری، کل قانون دمنتورا رو نقض کردی و خودت برای اولین بار تو زندگیت خنده‌ت گرفت؟ یادته خندیدی چون بهترین خاطره‌ی زندگیم این بود که روز اول مدرسه خواب موندم و تعطیلاتم یه روز بیشتر طول کشید؟ یادته؟

دمنتور همچنان خیره نگاه می‌کرد.

- دیدی من سدریک واقعی‌ام؟ منو نباید بکشید!

دمنتور همچنان چیزی نگفت. فقط طی یک حرکت ناگهانی سدریک را زیر بغل زد و مستقیم پیش آلنیس و کجول برد.

- سلام آلنیس. چطوری کجول؟ ببینین، من به دمنتور توضیح دادم، باور کنین واقعی‌ام! به مرلین اینا همه الکی‌ان، واقعیه منم...اشتباهی تو دستشویی خوابم بر...

خروپفی که در ادامه‌ی جمله‌اش به هوا بلند شد، مهر تاییدی بر تمام گفته‌هایش بود. دیگر نیازی نبود مدرک بیشتری جهت ثابت کردن ادعایش رو کند.

- سدریک اصلیو پیدا کردیم بچه‌ها! کارو تموم کنین!

فریاد آلنیس مصادف شد با انفجار بمب اتمی که هیتلر تمام زندگی‌ منتظر لحظه‌ای برای استفاده کردنش بود. طلسم محافظی بر روی بازیکنان دو تیم و تماشاگران، آنان را از انفجار در امان نگه داشت و ثانیه‌ای بعد، چیزی جز پودری سیاه و خاکستری از جمع سدریک‌های بدلی دیده نمی‌شد.

*****


یک هفته بعد - اتاق جیمی نوترون

جیمی عینکی دو برابر صورتش را به چشم زده و با دقت بر روی جسم پاره پاره‌ای خم شده و سخت مشغول کار بود.

ساعت‌ها گذشت. خورشید در پهنه‌ی آسمان غروب کرد و ستارگان یک به یک بیرون آمدند. ماه بالا آمد و خورشید همانطور که چشمش به جیمی بود، با ناراحتی از اینکه نمی‌تواند سرانجام کار را ببیند، آهی کشید و با بی میلی جایش را با ماه عوض کرد. پچ‌پچ سیاره‌ها و ستاره‌های کوچک در آسمان می‌پیچید. هرکدام حدسی درمورد کار جیمی داشتند و با بی‌صبری منتظر پایان کار بودند.

در نهایت، با جابه‌جا کردن قطعه‌ی کوچکی در ناحیه‌ای که باید قلب در آن قرار می‌داشت، کمرش را صاف کرد.
- اینم از این. ببینم چه کار می‌کنیا! با بدبختی تو رو از اون انفجار نجات دادم تا تحقیقاتمو به نتیجه برسونم...

سپس دکمه‌ی کوچک قرمز رنگی را که پشت گردن جسم قرار داشت، فشرد. سدریک رباتی با سروصدا بلند شد و روبه‌روی جیمی قرار گرفت.
- س-لام. من سد-ریک هس-تم. دیگو-ری.

فریاد شادی جیمی در اتاق پیچید، از در عبور کرد، در میان راهرو‌ها چرخید و رفت تا به اتاق سدریک رسید. در میان خروپف‌های بی‌وقفه‌ی او گم شد و هرگز به گوش کسی نرسید.
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1403/8/27 23:59:34
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده