پیامبران مرگ در برابر اوزما کاپا
موضوع: تسخیر
پست سوم و آخر
همان روز، ادامهی صحنهي پنجم
صدای پچ پچ تماشاچیان و دیگر افراد حاضر در ورزشگاه سکوت ورزشگاه را به تلاطم میانداخت. آنها دوریا را با دست به یکدیگر نشان میدادند و میدیدند که بدنش منقبض میشود و چشمانش احساس خود را از دست میدهد و کدر میشود. لبخندی بر لبانش نقش میبندد و به نظر میرسد خستگی از بدنش رخت میبندد. سپس درست در لحظهای که خورشید، ستارهی گرمابخش زمین، در وسط تخت پادشاهی خود قرار گرفت و سایههای زمین در لاک سیاهی خود فرو رفته و اقتدارشان را از دست دادند، نوری سبزرنگ در چشمان دوریا درخشش یافت. دوریا نگاه از خورشید برگرفت و به اطرافش نگاه کرد و خندید. سالازار اسلیترین که از ابتدا به تغییر حالات دوریا شک کرده بود و با جارویش به دوریا نزدیکتر شده بود، نام او را با لحن سرد همیشگی صدا زد.
- دوریا.
- اوه مثل همیشه سرد و بیتفاوت حرف میزنی پیرمرد. شاید اگر یکم مهربونتر بودی امروز مجبور نمیشدم این کار رو بکنم!
سپس دوریا چوبدستیش را بالا گرفت و فریاد کشید.
- آواداکداورا!
نه؛ طلسم به اسلیترین برخورد نکرد. او به سادگی طلسم را منحرف کرد و آن را به سمت زمین فرستاد. دوریا به سمت اسلیترین حملهور شد و پشت سر هم طلسمهای مختلفی را به سمت او روانه کرد. اما اسلیترین تمام آنها را دفع میکرد. باقی اعضای تیم اسلیترین سوار بر جاروهایشان شده و به سمت آنها آمدند و ولدمورت چوبدستیش را به سمت دوریا نشانه رفت.
- آوادا…
صدای فریاد اسلیترین در ورزشگاه طنین انداخت.
- نه!
دوریا که حال انگار آتشی سبزرنگ در چشمانش شعله میکشید، خندید.
- دلسوزی الانت به دردم نمیخوره.
سپس به سمت تماشاچیانی برگشت که از شدت شوک در جای خود مستقر بودند.
- سکتوم سمپرا.
صدای فریادهای درد همراه با خون، درهمآمیخته شد. دوریا قهقهه زد.
- حقتونه! حق همتونه!
حال هر کس که میتوانست فرار کند داشت با تمام سرعت میدوید. بعضی به زمین میخوردند و اگر همراهی دلسوز نداشتند، زیر دست و پا له میشدند. بعضی طلسمهایی را به سمت دوریا میفرستادند که او با یک حرکت چوبدستی همه را به سمت خودشان برمیگرداند و درنهایت همهی تماشاچیان به سمت زمین کوییدیچ سقوط میکردند. در این بین اعضای کوییدیچ هیچ کدام فرار نکرده بودند. آلنیس به سمت دوریا پرواز کرد و درحالیکه دوریا هنوز پشتش به زمین کوییدیچ بود و داشت تماشاچیان را نگاه میکرد، طلسمی را به سمتش روانه کرد. صدای فریاد «نه!» اسلیترین دوباره در فضا طنین انداخت و طلسم آلنیس را هم به سمت زمین منحرف کرد. دوریا به سمت آلنیس برگشت و با جارویش به سرعت به سمت او حمله کرد و قبل از اینکه کسی بتواند جلویش را بگیرد با یکی از دستانش گلوی آلنیس را گرفت و چوبدستیش را که در دست دیگرش بود روی شقیقهاش گذاشت.
- حرکت اشتباهی بود اورموند.
لحن دوریا آرام و بیاحساس بود. آلنیس کم کم داشت از شدت فشاری که به نایش وارد میشد کبود میشد. ریموس که چندی قبل سوار بر جارویش خود را به نزدیک دوریا رسانده بود حالا خون جلوی چشمانش را گرفته بود و به سمت او حمله کرد اما دوریا با یک حرکت نرم، آلنیس را چرخاند و او را جلوی خود قرار داد. هنوز دستش روی گلوی آلنیس بود اما چوبدستیش این بار ریموس را هدف گرفته بود.
- کروشیو!
آلنیس شروع به دست و پا زدن کرد. صدای فریاد ریموس در هوا پیچید.
- خونواده خیلی میتونه تاثیرگذار باشه.
دوریا به آرامی این را در گوش آلنیس زمزمه کرد و چشمان آلنیس از شدت وحشت گرد شد. سپس دوریا طلسمی را زیر لب تکرار کرد و ریموس که از شدت درد چوبدستیش از دستش افتاده بود، نتوانست حتی جاخالی بدهد و طلسم به سرش برخورد کرد. با برخورد طلسم به سر ریموس، سرش منفجر شد و تکههای مغزش به فضا پاشید. صدای بلند قهقههی دوریا مثل زنگی ممتد در گوش آلنیس پیچید و اشکهای آلنیس پشت سر هم به زمین میریخت. دست دوریا از شدت خندههایش، دور گلوی آلنیس شل شده بود و درست در همین لحظه آلنیس برگشت و چوبدستیش را به سمت دوریا گرفت.
- آشغال عوضی!
اما در این لحظه طلسمی از پشت به آلنیس برخورد کرد و او درحالیکه بیهوش شده بود به زمین افتاد. دوریا با چشمانی سبز رنگ به اطراف نگاه کرد و اسلیترین را دید که چوبدستیش را بالا گرفته بود.
- اوه! حرکت اشتباهی بود پیرمرد. باید میذاشتی منو بکشه.
سپس دوباره چوبدستیش را به سمت اسلیترین گرفت و حملاتش را شروع کرد. واضح بود که نمیتواند اسلیترین را بکشد اما همچنان به حملات خود ادامه میداد. پس از حملات ممتد و درست زمانی که همه فکر میکردند دوریا خسته شده باشد، جهت حملاتش عوض شد و شروع به حمله به باقی افراد حاضر در زمین کوییدیچ کرد. اولین قربانی او کجول هات بود. دوریا آتشی شبیه به یک نهنگ قاتل را به سمت او روانه کرد و هات بلافاصله آتش گرفت. برگهایش میسوخت و تلاشش برای رهایی از آتش کارساز نبود. سدریک دیگوری تلاش کرد تا با چوبدستیش آتش کجول را خاموش کند و همین حرکت او را قربانی بعدی دوریا کرد. دوریا طلسمی فلجکننده را به سمت سدریک فرستاد. سپس به سمت سدریک رفت و گفت:
- شنیدم از خوابیدن خوشت میاد. برای فراموش کردن خاطرات بدته؟
سپس لبخندی تمسخرآمیز زد.
- چرا بهت کمک نکنم؟
و گلوی سدریک را برید. خون به صورت دوریا پاشید و او بیشتر خندید.
اوضاع دیگر غیرقابل تحمل شده بود. ولدمورت به سمت اسلیترین رفت و با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت:
- برام مهم نیست چرا داری ازش محافظت میکنی اما بهتره جلوم رو نگیری!
- اون خودش نیست.
چشمان سرد سالازار هر روحی را میتوانست سوراخ کند اما نه روح ولدمورت را؛ البته اگر روحی برایش باقی مانده بود. ولدمورت تکرار کرد:
- جلوم رو نگیر.
و چوبدستیش را به سمت دوریا گرفت و طلسمی را به سمتش روانه کرد. اسلیترین این بار نتوانست طلسم را دفع کند و دوریا در تلاش برای جاخالی دادن از طلسم، تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد. جایی که بدن بیجان ریموس، آلنیس، سدریک، کجول و تعداد بیپایانی از هواداران درون گودالهایی از خون قرار داشت. باقی بازیکنان از این فرصت استفاده کردند و به سرعت از ورزشگاه خارج شدند. اما لردولدمورت و سالازار اسلیترین هر دو روی زمین و نزدیکی دوریا فرود آمدند. گلرت گریندلوالد هم که تاکنون از جایگاه بازیکن ذخیره شاهد ماجرا بود، به زمین آمد و در کنار دونفر دیگر ایستاد. دوریا به آرامی سعی کرد از جایش بلند شود. وقتی روی زمین نشست، درحالیکه وزن بدنش روی دستانش بود، سرش را چندبار به شدت تکان داد. انگار میخواست چیزی را از سرش بیرون کند. این بار گریندلوالد بود که چوبدستیش را به سمت دوریا گرفت. دوریا سرش را بالا آورد و با چشمانی که نور سبز آن کمتر شده و پر اشک بود، به سه ارباب تاریکی نگاه کرد. اما در چشمان گریندلوالد تردیدی دیده نمیشد.
- چوبدستیت رو پایین بیار.
ولدمورت و گریندلوالد به اسلیترین نگاه کردند.
- کی اینقدر دلنازک شدی سالازار؟
اسلیترین با خشم به گریندلوالد نگاه کرد.
- نور سبز چشمانش را نمیبینی؟ تسخیر شده!
- چه اهمیتی داره؟
حالا اسلیترین در مقابل دو ارباب تاریکی دیگر قرار داشت.
- نمیخوام بهت حمله کنم اسلیترین.
- پس چوبدستیت را پایین بیاور.
گریندلوالد لبهایش را بهم فشرد. اما در همین لحظه ولدمورت از تردید دو نفر دیگر استفاده کرد و طلسمی را به سمت دوریا که حال توانسته بود روی پاهایش بایستد، روانه کرد. اسلیترین که روبروی دوریا قرار داشت، خود را در مقابل طلسم قرار داد و افسون با برخورد به شانهی او، زخمی عمیق را ایجاد کرد. تغییری در چهرهی اسلیترین ایجاد نشد. او تنها با لحنی سرد به ولدمورت گفت:
- انتظار افسون قویتری را از تو داشتم.
سپس به سمت دوریا چرخید چوبدستیش را بلند کرد و به سمت او نشانه رفت. دوریا که نور سبز چشمانش کمسوتر به نظر میرسید با صدایی لرزان گفت:
- لطفا…
و اسلیترین طلسمی را به سمت او فرستاد و برای لحظهای دوریا احساس کرد نوری شدید کل فضا را گرفته است و سپس کم کم بیناییش به او برگشت. بدنش درد میکرد و صدایی جیغمانندی در پسذهنش بود که خاموش نمیشد. سرش را بلند کرد و به اطراف نگریست.
زمین کوییدیچ پوشیده از خون بود. تا جایی که چشم کار میکرد روی زمین بدنهایی بیجان افتاده و سکوت به گلوی ورزشگاه چنگ انداخته بود؛ نفسهایی در سینه حبس شده، قلبهایی پرتپش و بدنهایی لرزان.
قطرهی خونی از نوک انگشتانش به پایین سر خورد، قامت چوبدستیش را پیمود و روی برگ سبز چمن افتاد. برگ از بار این گناه سر خم کرد و قطرهی سرخ به زمین رسید و و او انگار در این لحظه از خوابی عمیق بیدار شد. به اطرافش نگاه کرد؛ زمین، زمین زمردین کوییدیچ حال یاقوتی سرخ بود. نفسش در سینه حبس شد. دیوانهوار اطراف را نگاه کرد و کمی آن طرفتر سالازار اسلیترین را دید که با نگاهی نگران و محتاط، درحالیکه خون از زخمی عمیق که در شانهش ایجاد شده بود به پایین میچکید، او را مینگریست. وحشتش بیشتر و فریادش در گلویش خفه شد.
- دوریا؟
به دستانش نگاه کرد. خون در شیارهای آن جمع شده و ناخنهایش انگار با لاکی جیغ پوشیده شده بود. دنبال جای زخمی رو بدنش گشت اما به نظر سالم میرسید؛ خون متعلق به او نبود. دستانش شروع به لرزیدن کرد و روی زانوانش افتاد. چشمانش گرد شده بود و سرمایی عمیق به استخوانش نفوذ میکرد. نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است. نه! میفهمید اما نمیخواست باور کند؛ نمیتوانست… نه! امکان نداشت. او… نه… خودش را میشناخت او این کار را نمیکرد. بغض در گلویش شکست؛ بغض در قلبش شکست. هقهق گریههایش بلند شد و نمیتوانست آن را متوقف کند. دوباره به اسلیترین نگاه کرد و سپس لرد ولدمورت و گلرت گریندلوالد را دید که پشت سر او ایستاده بودند و با نگاههایی سرد اما… ترحمآمیز او را مینگریستند. میان هقهقهایش تلاش کرد تا سخن بگوید:
- من…نمی… نمیدونم…
اسلیترین به دوریا نزدیک شد و جلوی او نشست. لحنش کمی گرما داشت.
- میدانم دخترم… بگو چه شده.
- اون… اون زن…
فلش بک، یک هفته قبل از مسابقهوقتی دوریا چشمانش را باز کرد، به میلهای چوبی در وسط جایی که بیشتر شبیه کاهدانی بود بسته شده بود. قطرات خونی روی زمین میچکید و او گیج و منگ به دنبال منبع خون میگشت؛ کمی طول کشید تا متوجه شود بازویش میسوزد و خون از چهار بریدگی منحنیشکل روی دستش به پایین میچکد.
- طول کشید تا بیدار شی بلک. رئیس قبیله میگه وقتی یه روح سرسخت داشته باشی که تحت فرمان گرفتنش سخت باشه این اتفاق میافته.
دوریا به سمت صدا نگاه کرد. نمیتوانست خوب ببیند. صاحب صدا در گوشهي سمت راست و در تاریکیها ایستاده بود و علاقهای به نشان دادن خود نداشت اما صدایش به شدت آشنا به نظر میرسید. ذهن دوریا میچرخید و سعی میکرد خاطراتش را کنار بزند تا صاحب صدا را پیدا کند اما ذهن و بدنش بیش از حد خسته بودند. آهی کشید.
- چی میخوای؟
این بار صدای زنی پاسخ داد که از گوشهی سمت چپ به روشنایی قدم گذاشت. سونیا مکفایر بود و عروسکی پارچهای در دست داشت.
- اینو میبینی؟
و سپس با سوزنی که در دست داشت روی بازوی عروسک خطی کوچک انداخت. دوریا آهی از درد کشید و به بازویش نگاه کرد. پنجمین زخم منحنی شکل زیر باقی منحنیهای روی دستش شکل گرفت و خون از آن جاری شد.
- این تویی.
مکفایر عروسک را روبرویش گرفت سپس آن را برگرداند و به چهرهی عروسک نگاه کرد.
- کریهالمنظر.
دوریا خندید.
- من شاید خیلی چیزها باشم ولی کریهالمنظر؟ فکر نکنم.
سونیا چشمغرهای به او رفت سپس آهی کشید.
- درست میگی. زشت نیستی اما ضعیفی. واسه همینم اینجایی.
دوریا دندانهایش را بهم فشرد.
- چی میخوای؟
- چیز زیادی نیست. فقط باید چند نفر رو بکشی.
دوریا دوباره لبخند زد.
- به نظر میرسه خودت خوب از پس این کار بربیای.
مکفایر عروسک را به گوشهای پرتاب کرد و با چند قدم بلند روبروی دوریا ایستاد. پرههای بینیش باز شده بود و نفسش به صورت دوریا میخورد. بوی آدامس توتفرنگی میداد.
- کشتن اون فسقلیهای عوضی برای هر کسی راحته. اما دیدی که… حتی کشتن تو هم سخته!
سپس قدمی به عقب برداشت و دامنش را صاف کرد.
- البته میخواستیم زنده نگهت داریم.
دوریا این بار خندید.
- اینطور به نظر نمیاد.
مکفایر به سمت او برگشت تا چیزی بگوید اما فردی که در تاریکیها بود او را متوقف کرد.
- کافیه.
دوریا دوباره به گوشهی سمت راست نگاه کرد و چشمانش را تنگ کرد.
- و تو کدوم ترسویی هستی که حتی نمیخوای قیافهت رو به یه اسیر نشون بدی؟
یک قدم، دو قدم و چهرهی او به روشنایی راه یافت. نفس در سینهی دوریا حبس شد.
- سیریوس بلک؟… تو… تو با وزیر ماگلها دست دوستی دادی؟
سیریوس با لحنی جدی پاسخ داد.
- اتحاد و نه دوستی. اونا کمک میکنن تا مزاحمها رو از سر راه برداریم و بعد هر دو مسیر خودمون رو میریم.
- فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی!
- احمق؟ فکر کردی من احمقم؟ شما لعنتیها هر کی برام ارزش داشت رو کشتین و به زودی بقیه رو هم میکشین!
دوریا سرش را کج کرد.
- ولی هنوز هم کسایی هستن که برات ارزش دارن.
صورت سیریوس از شدت خشم سرخ شد.
- جرئت میکنی منو تهدید کنی؟ فکر کردی در موقعیتی هستی که این کار رو بکنی؟
- تهدید نه. فقط یادآوری.
سیریوس دستی به موهایش کشید و رویش را برای لحظهای برگرداند تا خودش را آرام کند. در همین حین سونیا مکفایر عروسکی را که پرت کرده بود از زمین برداشت و سوزن را در گردنش فرو کرد. دوریا جیغی از درد کشید.
- اوه چه جالب! فکر نمیکردم اینقدر درد داشته باشه! واسهي زخم رنگین کمون اینقدر دردت نیومد.
دوریا در میان نفسهای منقطعش گفت:
- زخم… رنگین… کمون؟
مکفایر بازوی کوچک عروسک پارچهای را بالا گرفت.
- آره زخم رنگین کمون. تا الان چندتا خط رنگین کمون رو داری؟ بذار ببینم…
سپس بازوی عروسک را جلوی صورتش گرفت.
- یک، دو، سه، چهار، پنج… پنج تا… اینم از شیشمی…
اما درست وقتی که میخواست ششمین زخم را روی بازوی عروسک رسم کند، سیریوس آن را از دستش قاپید.
- هنوز باهاش کار دارم!
دوریا با چشمانی که هزاران سوال در آنها دیده میشد به دونفر روبرویش نگاه میکرد. مکفایر دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد و قدمی به عقب برداشت. سیریوس به دوریا نگاه کرد.
- میدونم شاید تو شخصا خیلی نقشی توی اتفاقاتی که افتاده و داره میافته نداشته باشی… منظورم مرگ دوستام و کساییه که بهشون اهمیت میدم… اما کسایی که بهشون خدمت میکنی…
- خدمت میکنم؟ نکنه عقلت رو از دست دادی! میفهمی داری چی کار میکنی؟ تو میخوای سالازار اسلیترین و لرد ولدمورت رو بکشی؟
- و گلرت گریندلولد.
- دیوونه شدی.
سیریوس سرش را تکان داد.
- این تنها راهه!
- مهم نیست تنها راهه یا نه! مهم اینه که نمیتونی این کار رو بکنی!
- من قرار نیست این کار رو بکنم.
و به دوریا لبخند زد. چشمان دوریا با درک موضوع از شدت وحشت نزدیک بود از حدقه بیرون بزند و زیر پایش بیافتد.
- من؟ امکان نداره! من نمیتونم…
- نه شاید نتونی ولی اونا بهت اطمینان دارن.
- چی؟
- عنصر غافلگیری… و حتی اگه نتونی بکشیشون تا جای ممکن زنده نگهت میدارن تا ما بتونیم بیایم و کار رو تموم کنیم. اما خب ترجیحمون اینه که بکشنت.
دوریا ناباورانه سرش را تکان میداد.
- طلسم رنگین کمون… چشمهای سه نفری که همراهت بودن رو دیدی؟ نور قرمز، نارنجی و زرد… نوبت تو که بشه میشه سبز. شگفتانگیز نیست؟ به عنوان یک اسلیترینی و مرگخوار اصیل رنگ چشمهات هم سبز میشن.
سیریوس قدمی به دوریا نزدیکتر شد و دستش را بالا آورد؛ انگار میخواست چشمان دوریا را نوازش کند اما بعد پشیمان شد.
- و بعد از اینکه چشمات سبز بشه، کسی که بکشت نفر بعدی رنگین کمونه. چشمهاش آبی میشن و شروع میکنه به حمله به بقیه.
سیریوس گردنش را به عقب خم کرد و سقف را نگاه کرد.
- چقدر خوب میشه اگه ولدمورت بکشتت.
سپس دوباره به دوریا نگاه کرد.
- بعد از اینکه اون فرد به بقیه حمله کرد یا بقیه میکشنش یا اون بقیه رو. اگه بتونه بقیه رو بکشه بازی همونجا تموم میشه.
- بازی؟
سیریوس شانهاش را بالا انداخت.
- گرفتن زندگی بقیه برای شما مثل بازیه. چرا این یکی نباشه؟
سپس به عروسک در دستش نگاه کرد و دست دیگرش را به سمت سونیا دراز کرد. سونیا سوزن را کف دست سیریوس گذاشت.
- اما اگه بازیکن چشم آبی به دست یکی دیگه بمیره، کسی که کشتش چشماش نیلی میشه.
سپس سوزن را به بازوی عروسک نزدیک کرد و خط ششم رنگین کمان را رسم کرد. دردی که در دست دوریا پیچید از دفعات قبل بیشتر بود. انگار ذهنش هم داشت از او ناامید میشد و درد را چند برابر میکرد.
- راستی بهت گفتم با این عروسک میشه کنترلت رو هم به دست بگیریم؟ البته رئیس قبیله گفت شاید به خاطر «روح سرسختت» وسطش صحنههایی از گفتگومون رو به یاد بیاری اما…
- مایاییها… چرا بهت کمک میکنن؟
سیریوس طوری به دوریا نگاه کرد انگار سوال احمقانهای میپرسد.
- هیچ کس از شر خوشش نمیاد.
دوریا خندید. خندهای بلند و زنگدار.
- اما تو اینجا واستادی با خونی که از کشتن چهار نفر دیگه روی دستاته و داری منو شکنجه میکنی؟
- شیطان لازم.
- شیطان لازم؟ منو به خنده ننداز سیریوس! تو همونی نیستی که گفتی همهي آدمها شر و خیر رو در وجودشون دارن؟ این بخش تاریک وجود توئه! بهش اعتراف کن!
سیریوس از شدت خشم عروسک را در دستانش فشرد. دوریا احساس کرد یکی از دندههایش شکست و فریاد کشید. با فریاد دوریا، سیریوس فشار دستش را کاهش داد.
- حرفهات دیگه اهمیتی نداره. اما میخوام بهم گوش کنی پس دهنتو ببند.
دوریا به سیریوس خیره شد. نگاهی که به استخوانهای سیریوس نفوذ میکرد و او را میسوزاند. نگاهی که فریاد میزد:«من تو رو میشناسم». سیریوس دندانهایش را بهم فشرد.
- دوست نداری بدونی سر اونی که چشماش نیلی شده چه بلایی میاد؟
دوریا شانهاش را بالا انداخت.
- همون اتفاقی که برای بقیه افتاد؟ و لابد نفر بعدی هم چشماش بنفش میشه.
سیریوس با رضایت سر تکان داد.
- حالا حدس بزن نفر آخر رنگین کمون چی میشه!
دوریا سر تکان داد. واقعا وقتی کسی نبود که کشته شود، چه اتفاقی برایش میافتاد؟ سپس به یاد تیم افتاد که خودش خودش را کشته بود. وحشت زده به سیریوس نگاه کرد.
- خودش…
- دقیقا! خودش خودشو میکشه! فقط یه تفاوت با اون دوستت داره! دوستت یه انتخاب داشت؛ خودش یا تو. ولی نفر آخر انتخابی نداره! حتی اگر سالازار اسلیترین کبیر باشه! برای همینه که بهترین ترتیب اینه که ولدمورت تو رو بکشه، گریندلوالد ولدمورت رو و اسلیترین گریندلوالد رو. به نظرم اسلیترین با اون قدرتهای باستانی مسخرهش راحتتر به دست خودش بمیره تا بقیه.
دوریا آب دهانش را قورت داد. مکفایر قدمی به سمت دوریا برداشت.
- فقط یادت باشه کوچولو… رفتار عجیب و غریبی نکنی که ما رو لو بده. ما تو رو شناختیم و دیگه تویی وجود نداره. از این به بعد کارهایی رو میکنی که ما میگیم!
سیریوس به دوریا نگاه کرد.
- وقتشه بری.
سپس هفتمین خط رنگین کمان را روی دست عروسک کشید و همه چیز برای دوریا تاریک شد.
پایان فلش بکدوریا وحشتزده به اسلیترین که جلویش نشسته بود نگاه کرد. سالازار سرش را تکان داد.
- من متوجه طلسم شدم و آن را خنثی کردم. افسونی که به تو زدم برای همین بود.
در همین لحظه صدای دست زدن به هوا برخاست. همه به طرف صدا برگشتند. سونیا مکفایر با کت و دامن مشکی و سیریوس بلک با همان ظاهر آشفتهي همیشگیش به سمت آنها میآمدند. کسی که دست میزد مکفایر بود.
- واقعا فکر نمیکردم بفهمی این طلسم چیه و خنثیش کنی! قبیلهی مایایی به ما قول دادن طلسم خیلی ناشناختهایه.
اسلیترین قدمی به سمت مکفایر برداشت.
- تو دنیای ما را خوب نمیشناسی و افکار احمقانهت از همانجا سرچشمه میگیرد.
صدای خندهي زنگدار مکفایر در ورزشگاه پیچید.
- شاید من نه… ولی سیریوس میشناسه!
چشمان سرد اسلیترین، ولدمورت و گریندلوالد روی سیریوس متمرکز شد. چوبدستی سیریوس در دستانش بود اما از جایش تکان نخورد. به بقیه هم نگاه نکرد. چشمانش زمین را میکاوید؛ بدنهای بیجان صدها جادوگری را که در خون غلتیده بودند. سپس نگاهش به بدنهای بیجانی افتاد که میشناخت؛ سدریک، آلنیس و ریموس. سپس با نفرت به اربابان تاریکی نگاه کرد.
- شما عوضیها…
- ما نه.
اسلیترین با صدایی قاطع این را گفت و انگشت اشارهش را به سمت مکفایر گرفت.
- او.
سیریوس خندهای از تمسخر زد.
- امکان نداره. طلسم رنگین کمان کاری نمیکنه که دچار جنون کشتن بشی! فقط کسایی که از قبل مشخص شدن رو…
سالازار سرش را به نشانهی نفی تکان داد.
- شاید شکل اصلی این افسون این کار را نکند اما با تغییراتی این اتفاقی است که میافتد.
- چی؟
سیریوس با چشمانی حیرتزده به مکفایر نگاه کرد. مکفایر دستش را به نشانهي مهم نبودن موضوع تکان داد.
- یکم کشتار که چیزی نیس…
سیریوس گلوی مکفایر را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
- تو چه غلطی کردی؟
پاهای مکفایر در هوا تکان میخورد.
- تو قسم خوردی که به کسی آسیبی نمیزنی…تو…
- بهت گفتم احمقی.
سیریوس، مکفایر را رها کرد و به سمت دوریا برگشت. چیزی که در چشمان دوریا بود آمیختهای از ترحم و افسوس بود.
- من فقط… من فقط خواستم اونا دیگه کسیو نکشن.
سیریوس با استیصال این را گفت. دوریا سرش را با بغض تکان داد.
- نباید بهش اعتماد میکردی. تو همه رو نابود کردی.
سیریوس به سمت مکفایر که روی زمین افتاده بود و گلویش را میمالید برگشت و چوبدستیش را روی سرش گذاشت. مکفایر با بیزاری به سیریوس نگاه کرد و با حرص گفت:
- میدونستم همهی شما جادوگرا آدمهای به دردنخور و عوضی…
- آواداکداورا.
نوری سبز از چوبدستی سیریوس خارج شد و بدن مکفایر مثل برگ خشکی به زمین افتاد. سالازار اسلیترین، لرد ولدمورت و گلرت گریندلوالد بی هیچ حرفی به سمت در خروجی ورزشگاه حرکت کردند. دوریا هم ضعیف و لنگان از جایش برخاست و به دنبالشان به راه افتاد. سیریوس سعی کرد جلویش را بگیرد.
- همین؟ داری میری؟ نمیخوای منو بکشی؟ نمیخوای انتقام بگیری؟
دوریا با نگاهی نافذ به سیریوس نگاه کرد و سرش را تکان داد.
- تو با درد اینکه کسایی که میخواستی ازشون محافظت کنی رو کشتی زندگی میکنی و این برات کافیه.
سپس از سیریوس دور شد و او را در قتلگاهی تنها گذاشت، که خود آن را ایجاد کرده بود.
All sins are attempts to fill voids