در حالی که نجینی شکمش را با خوشحالی می مالید، مرگخواران غمگین و افسرده در گوشه ای نشستند.
یکی سرگرم بازی با بند کفشش شد...یکی از سر بی حوصلگی تارهای موی بلاتریکس را می کند و بلا حتی عکس العملی نشان نمی داد...
و یکی کیفش را باز کرد...هری پاتر را از داخل آن بیرون آورده و با استفاده از آن، سرگرم کشیدن خطوط نامفهوم روی زمین شد.
مرگخواران برای چند ثانیه به این صحنه غیر عادی نگاه کردند...
-دورا؟...داری چیکار می کنی؟
دورا ویلیامز سرش را بلند کرد و با نگاه خیره مرگخواران مواجه شد.
-مگه چیه؟ همتون دارین کارای بی معنی می کنین خب.
-بابا اون هری پاتره! تو کیف تو چیکار می کنه؟
دورا نگاه بی ذوق و شوقی به هری انداخت.
-بی هوشه. دستگیرش کرده بودم. برای ارباب. ولی نبودن دیگه. منم گذاشتم تو کیفم. به درد دیگه ای نمی خورد. همش هم آه و ناله می کرد که من بچه یتیمم و آی زخمم!
بلاتریکس ذوق زده از جا بلند شد.
-همینه...استفادش همینه...می تونیم به عنوان رد یاب ازش استفاده کنیم و ارباب رو پیدا کنیم!
مرگخواران از جا بلند شدند. هری پاتر را روشن کردند و مانند یک فلز یاب به طرف زمین گرفتند و شروع به حرکت کردند...
طولی نکشید که هری شروع به بوق زدن کرد.
-همین جا هستن...ارباب توی همین اتاق زندانی شدن...
بلاتریکس بعد از گفتن این جمله با عجله و بی احتیاطی ای که از او بعید بود، پرید و در اتاق را باز کرد.
اتاق خالی بود...
بجز میز بزرگی که وسط اتاق بود و سینی چای ای که روی آن به چشم می خورد، هیچ شخص یا شیء دیگری در اتاق حضور نداشت.
-نه...نیستن...رد یاب اشتباه عمل کرد. این لعنتی چرا هنوز داره بوق می زنه؟
دورا شانه هایش را بالا انداخت.
-نمی دونم. شایدم ارباب همین اطراف باشن. تو اتاق قبلی...یا بعدی! به نظر من بیایین یه چایی بخوریم و خستگی در کنیم. بعدش ادامه می دیم.
بلاتریکس با پروژه نوشیدن چای شدیدا مخالفت کرد...ولی مرگخواران شکمو و خسته اهمیتی به این مخالفت ندادند و حتی اخطار های بلا مبنی بر امکان مسموم بودن چای ها و تله بودن سینی چای، تاثیری بر آن ها نگذاشت.
-یه قند بنداز این ور... دستت درد نکنه.
تاتسویا با نوک شمشیرش در قندان را باز کرد و بدون نگاه کردن، شمشیرش را داخل آن فرو برد.
-آخ!...فکر کنیم ما سوراخ شدیم...زخم شمشیر خوردیم. خنجری از پشت خوردیم.
تاتسویا به طرف قندان رفت و به داخل آن نگاه کرد.
-ارباب سان؟ شما اینجا هستین؟
کوچیک شدین؟
-نه...بس که در سطح وزارتخونه تردد کردیم ما رو گرفتن و این تو زندانی کردن. بیاییم بیرون بزرگ می شیم. تو بودی به ما شمشیر زدی؟ تو مامور اعدام مایی؟ خائنی بیش نیستی؟
تاتسویا به لرد کمک کرد که از قندان خارج شده و به ابعاد واقعی اش برگردد.
-نه ارباب. ما اومدیم شما رو نجات بدیم. شمشیر هم که به شما نخورده. فقط جیب رداتونو کمی پاره کرده. اونم بلا بعدا می دوزه!
لرد نجات یافته بود!
-خوبه...باید بریم این آرسینوس ملعون رو پیدا کنیم و به سزای اعمالش برسونیم. ما در این مدت خسته شدیم. مایل نیستیم راه بریم. پس سوار این وسیله نقلیه ای که برامون آوردین می شیم.
اشاره لرد مشخصا به هری پاتر بود!