دورتر از بقيه ى شرکت کننده ها، در يکى از پرت ترين قسمت هاى آزکابان، دخترى ايستاده بود که آن پرت ترين قسمت را هم مى شناخت. او جاى جاى آن مکان را مى شناخت درواقع. معلوم نبود اين خوب است يا بد ولى او آنقدر آزکابان را مى شناخت که مى دانست در
بند موجودات خطرناک است.
آريانا ماهيتابه اى در دست داشت. از دار دنيا، بعد از اکسپليارموسش، ماهيتابه ى تفلونش بود و او. نگاهى به راهروى خلوت آزکابانى انداخت که پيش تر با غرور در آن راه مى رفت. هيچ کس نبود.
سکوت!
*
- اوه خواهر کوچولى من!
ولدمورت نگاه کجکى اى به دامبلدور که نزديک بود از پشت مانيتور آريانا را بغل کند انداخت.
- اون يار سياه ماست دامبل!
*
آريانا خوشحال بود كه سكوت است. اما مگر نشنيده بود آرامش قبل از طوفان را؟
ناگهان صداى خش خشى از پشت ديوار شنيده شد. قلب آريانا براى لحظه اى ايستاد! ماهيتابه را محکم تر فشار داد.
آدم مى تواند در مسابقه ى دوى پانصد متر نفر اول شده باشد. بهترين دونده ى مدرسه، بازيکن درجه يک کوييديچ و هر نشان اعلايى مربوط به دويدن. ولى وقتى موقعيت خطرناکى پيش بيايد تمام اندام هاى مربوط به دويدنش قفل کند و تنها کارى که مى تواند انجام دهد جيغ کشيدن باشد. صداى خش خش بيشتر شده بود. آريانا خم شد. نفسش را داخل داد و با تمااام وجود جيغ کشيد.
- مااااا هممممهه مى ميييريييم!
ماااا مي ميييريييم.
واااااي.
*
- اون خواهر توئه دامبل!
- اوه نه تام. مال خودت فرزندم.
*
و بعد از پشت ديوار سنجابى با چشمان سياه و درشت بيرون پريد. آريانا با ديدن حيوان کوچک لحظه اى به حالت
در آمد و بعد صاف ايستاد.
- اههم... تو رو براى من فرستادن چقدر فسقلى و بامزه!
و بعد صداي نعره ي سنجاب كوچک بلند شد و دندان هايش را نشان داد.
گويا خيلى هم فسقلى و بامزه نبود!
*
ريگولوس هيچ وقت خوش شانس نبود. نبود ديگر! نبود! خودش هم ديگر معترف شده بود. خودش هم ديگر از روزگار هيچ چيز نمى خواست. فقط از زندگى هم خواهش داشت دست از سرش بردارد و از اين موجودات مقابلش قرار ندهد.
- ببين دوست عزيز! بيا با هم صحبت کنيم.
دوست عزيز يا همان مانتيكور که بدن شير، دم عقرب و صورت انسان داشت، غريد.
- اصلا من حرفى ندارم بيا منو بخور.
ولي صورتت مثل آدميزاده اين يعنى بايد با من همزاد پندارى کنى. من نمي خوام خورده شم.
دوست عزيز اما اصلا گوش نداد و دو سم جلو آمد. ريگولوس از پشت به ديوار رسيده بود.
- من نمى خوام خورده شم...
- نمي ذارم كه خورده بشي رفيق!
ويولت هميشه لحظه ى آخر از راه مى رسيد.
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۳:۰۳:۴۲
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۳:۰۸:۵۸
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۳:۱۴:۱۵
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۳:۲۸:۰۰