هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مرحله سوم جام آتش !!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
خورشید با وقار بسیار زیبا غروب می کرد و دو ارتش عظیمی را که در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده بودند را در درون تاریکی فرو می برد.

- سربازان من. جنگ رو شروع نمی کنید تا وقتی که من دستور بدم!
لرد ولدمورت، دومین جادوگر قرن با غرور نگاهی به ارتش وسیع جادوگران انداخت.
ولی این غرور دیری نپایید...

آلبوس دامبلدور سوار بر اسب سفید ، همراه با ریش و پشم سفید و از اون رداهای خز و خیل و گل منگلی مراتب اعتراض خودش رو با سخنان تند اعلام کرد.
- عهه! که اینطور! من جایی ندیدم شاگرد رو دست استادش بلند بشه!

تام مارولو ریدل با چشمان سرخ رنگش بر روی چهره چروکیده دامبلدور تمرکز کرد.
- فکر میکردم میدونستی که برای جنگیدن نیازی به فسیل های بی خاصیت که فقط از ریششون میشه به عنوان سیم ظرفشویی استفاده کرد نداریم! هوم؟

تقابل دو جادوگر بزرگ دنیای جادوگری که در عین دشمنی برای نجات دنیای مشترکشان متحد شده بودند بسیار جالب بود ولی در ارتش مقابل، یعنی ارتش ماگل ها اوضاع طور دیگری در حال رقم خوردن بود.

اردوگاه ماگل ها

فردی که موهایش را به یک طرف شانه کرده و سیبیل مسواکی زیبایی داشت در مقابل خیل عظیم ارتشیان قدم می زد.
- نمی دونم این بی خاصیت هایی که به جای لباس مانتو میپوشن و کلاه های دلقک های مارو میزارن چجوری جرئت کردن که بر علیه ما جنگ رو اعلام کنند!

سیبیل مسواکی برای چند لحظه سکوت کرد و سپس ادامه داد.
- اما اینو می دونم که حالا ما مسبب همه مشکلاتمون اعم از طوفان های عجیب ، خودکشی نهنگ ها ، مه های عجیب و غریب و حتی علت به ابتذال کشیده شدن جوانانمون رو پیدا کردیم و اینا همون ها هستند! برای حمله آماده باشید... ما امشب به اونا شبیخون میزنیم!

ارتشیان : هـــــی! هـــــــوی! یــــــوهــــــو!

اردوگاه جادوگران

آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت همچنان مشغول جر و بحث بودند.
- باز می خوای اون موقع رو بگم که توی وزارت سوسکت کردم؟! واسه هرکی لاتی واسه ما شکلاتی!

در همین لحظه مورفین با صورتی عرق کرده جلوی پای لرد میفته.
مورفین درحالیکه نفس نفس میزد بریده بریده مشغول صحبت کردن شد.
- ارباب! ارباب! صدای فریادشون رو شنیدی؟

تام سرش را به نشانه تائید تکان داد و مورفین ادامه داد.
- قراره که امشب به ما شبیخون بزنن!
لرد لبخند رضایت آمیزی زد و با لگدی که نثار مورفین کرد به وی فهماند که مرخص است.

ولی بر خلاف لرد ولدمورت ، جادوگر پیر بسیار ناراحت و نگران بود.
لرد ولدمورت که آشکارا متوجه نگرانی دامبلدور شده بود پرسید : چت شده پیری؟ چرا رنگ عوض می کنی؟

دامبلدور : من امشب نمی تونم بجنگم!
جیمز سیریوس پاتر دستیار ارشد دامبلدور بلافاصله با شنیدن این جمله از جایش پرید.
- چی؟ آخه چرا پروفسور؟
دامبلدور آهی کشید و گفت : آخه امشب قرار دارم!
جیمز سیریوس پاتر و لرد ولدمورت :

لرد ولدمورت که آشکارا عصبانی شده بود فریاد زد : آخه چرا پیر خرفت! مگه جونتو دوست نداری؟ من نمی خوام یک هورکراکسم بپره تو از جونت هم میخوای بزنی!
و در حالیکه ادای دامبلدو را در می آورد ادامه داد : آخه امشب قرار دارم!

جیمز که سعی میکرد جو رو آروم بکنه گفت : خیلی خب! خیلی خب!دامبلدور تو که هر شب قرار داری باو... یک امشب رو بی خیال شو پلیز!
دامبلدور مردد بود : ولی... آخه...!

ولدمورت : خیلی خب! همه چیز حله! من میرم بیرون تا یک مقدار با ارتشم صحبت کنـ...
دامبلدور : ارتش تو نیست!
تام نگاه خشنی به دامبلدور انداخت و جمله اش رو اصلاح کرد.
- ارتشمون صحبت کنم!

شب موعود

ستاره ها به زیبایی هرچه تمام تر در آسمان مشغول درخشیدن بودند و ماه داخل اردوگاه جادوگران را منور می کرد.

لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور دوشادوش یکدیگر ایستاده بودند و هر کدام چند لحظه سخنرانی می کردند.

دامبلدور : بسیار خب! کاری که امشب باید بکنید اینه که همه رو اکسپلیارموس میکنید! نه کشتار ، نه خونریزی نه استفاده از طلسم های ممنوعه!

مرگ خواران که نیمی از ارتش را تشکیل میدادند با شنیدن این سخنان اعتراض کردند ولی لرد ولدمورت این بار رشته سخن رو در دست گرفت.
- اتفاقا دوست ندارم هیچ کدوم از اون خون لجنی ها زنده بمونن!

دامبلدور و محفلیون که نیمه ی دیگر ارتش را تشکیل میدادند : نه! اصلا...

ولدمورت باز هم خواست تا دستورات دیگری را ارسال کند ولی...
زررررررت! بومب! ترق!

- جیــــــــغ! حمله کردن!

مورفین به اطرافش نگاه کرد و متوجه شیار بسیار بزرگی بر روی اردوگاه شد.
- خمپاره زدن داداش... آخ جـــون چقدر دود. هــــوف! ( افکت تنفس! )

لرد در میان گرد و غبار طلسمی را به به ناکجا آباد فرستاد ولی بلافاصله چند عدد جعبه بسیار بزرگ که بعضی از جادوگران ماگل شناس بعد ها قسم خوردند تانک بودند وارد اردوگاه جادوگران شدند.

هری پاتر در گیر و بیر جنگ با چهره ای گریان به طرف دامبلدور که پشت یک تیر آهن سنگر گرفته بود رفت.
- اوهه! اوهه! روی این قوطی گنده ها اکسپلیارموس تاثیر نداره!
دامبلدور می خواد میپرسه کدوم یکیشون که یک تانک میاد و از روی هری رد میشه و املتش میکنه!
دامبلدور : هری خیلی خری!

در گوشه ی دیگر...
تق تق تق تق تق تق!
مورگان : ایوان بتمن نامردا بستن به رگبار چه خفن! برو یکم بتمن بازی در بیار!

ایوان طی یک حرکت آنتحاری میپره روی هوا...
تق تق تق تق تق تق!
و بعد از چند ثانیه به صورت آبکش میفته روی زمین!
مورگان :

در مرکز میدان لرد ولدمورت با ابهتی بی نظیر مشغول دفاع از شرفشه!
- آواداکاداورا! آقا استپ! نامردیه! شما از این لباسای کلفت پوشیدین طلسم روتون تاثیر نداره. اصلا من دیگه بازی نمی کنم!

لرد ولدمورت چوبش رو میزنه رو زمین و از قضا بر روی یکی از مین ها میفته.
بـــــــومـــــب!

تنها افراد باقی مانده از میان جادوگران به دور آلبوس دامبلدور دامبلدور حلقه زده و سعی می کردند تا آخرین توانشون حمله های سرسام آور ماگل هایی را که آنقدر دست کم گرفته بودنشان را دفع کنند.

دامبلدور : بچه ها من فکر نمی کنم اسلحه هاشون اونقدر قوی باشه که شما نتونید شکستشون بدید!
در همین موقع از میان دود ها یک تیر شلیک میشه و کله جیمز سیریوس پاتر منهدم میشه!

دامبلدور : این کاملا بر خلاف قوانین منشور حقوق بشره! شما با اینکاراتون هم آدما رو نابود میکنید هم باعث میشید که دیگه واسه ساختن فیلم ما محدودیت سنی قائل بشن!

در جواب دامبلدور کله گرابلی پلنک هم منهدم میشه و یک نارنجک کار بقیه رو به جز دامبلدور یک سره میکنه!

اندکی بعد...

بعد از فروکش کردن گرد و غبار دامبلدور سرفه کنان از روی زمین بلند میشه.
- چی شد؟! یعنی من الان مردم؟ یعنی الان تو بهشم؟

ولی ماگل ها از تنها جادوگر بازمانده نگذشتند. سرانجام مرد سیبیل مسواکی به طرف دامبلدور حرکت کرد.
- ایش هم آخن میخن ماخ؟

دامبلدور اما نمی دانست که معنی این جملات چی میشود.
سوال بار دیگر تکرار شد.
- ایش هم آخن میخن ماخ؟

و اینبار مرد سیبیل مسواکی عصبانی شده بود.
دامبلدور که متوجه شده بود باید یک جواب بدهد سرش را به نشانه تائید تکان داد.
فرمانده ارتش ماگل ها لبخند خبیثی زد و با تفنگی که در دستش بود یک تیر در بین دو چشم آلبوس دامبلدور قرار داد.

بعد ها مورخان نوشتند که معنی جملاتی که به آلمانی گفته شده بود این عبارت بود " آیا تو از من خوشت میاد؟ "


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۱ ۱۸:۳۱:۴۲

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: مرحله سوم جام آتش !!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
عووووووووووو.....

نه! این صدا از هیچ یک از لوپینها نبود بلکه صدای زوزه های گرگهای گرسنه ای بود که اطراف غار پرسه می زدند و حتی آنها "هم" از چوبهای زپرتی ساکنین منطقه نمی ترسیدند. مدت ها بود تدی و ریموس زوزه نمی کشیدند و به علفخواری رو آورده بودند و حتی از شکارهای شبهای چهاردهم ماه نیز چیزی عایدشان نمیشد.

- این دیگه چه آشغالیه؟
عله با نفرت به سینی غذاش که ران خرگوش بود نگاه کرد و بعد با لگد دورش کرد.

- قربان پدر و پسر فقط یه خرگوش لاغر شکار کردن بی عرضه ها!
- مطمئنی ازش نزدن؟ تو حواست بهشون بود؟
- بله کاملا! بفرمائین سهم منم واسه شما اگه کمه!

سپس سینی محتوی ران و سینی دیگر محتوی یک عدد گوش رو جلوی ارباب گذاشت. بعد از اون آنتونین گوشه ای کز کرد و با حسرت عذا خوردن سایر مدیران رو به تماشا نشست ولی میدونست اوضع طبقه پایین از این هم بدتره و ملت احتمالا باز مشغول خوردن چیزی در مایه های خارخاسک هستند!

داستان از وقتی شروع شد که جادوگران زیادی با مشنگ ها احساس پسرخاله بودن نموده و با دستوران وزیر جدید حضور خودشون رو پررنگ تر کردند تا خیر سرشون کمکشون کنند ولی مشنگ ها که کلا از چیزایی که توضیح علمی واسش ندارن خوششون نمیاد، وحشت کردن و کلی نشست و همایش و غیره تشکیل دادن تا به این نتیجه برسن که باید جادوگرا رو از گذشته هم منزوی تر کرد، ابتدا زوپسش را مصادره کردند، بطوری که عله محبور شد جادوگرانش را به یک سرور رایگان در جزیره بالاک منتقل کند، بطوری که در همین راستا شاعر شنین سخن، مک بزرگ سرود:

- بهرام که گور میگرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

سپس دیگر اموالش را از او گرفتند و مجبور شد خیلی از رعایا را حذف کند و کادر مدیریت را به سه نفر تقلیل دهد؛ یعنی خودش، کوییرل و البته آنتونین!
بعله! این بود داستان جادوگران در چند ماه گذشته.

- اگه میدونستم بالاک انقدر مزخرفه، هیچوقت کسی رو تبعید نمیکردم!
- باید یه کاری کرد...
- حرفا میزنی ها کویی! چیکار میتونیم بکنیم؟ ما هیچ قدرتی در برابرشون نداریم.
- مثکه یادت رفته جادوگریم!!
- چی میگی!
- سه سوته نابودن، هیچ شانسی ندارن.
- بگو مالی بهشون اعلان جنگ بده، همین الان.
- مالی؟
- مادرزن، وزیر جنگه!

چند روز بعد – جبهه های نبرد حق علیه باطل!

- کیو کیو
- سکتوم سمپرا!
- بنگ بنگ
- کروشیو کروشیو
- پاق پاق
- آواداکداورا (سند تو آل!)

جنگ موعود به خاطر تحریکات کویی و جوگیری عله بین جادوگران و مشنگ ها شروع شده بود. در اولین اقدام جادوگران، آنها به بانک جهانی پول دستبرد زدند و با غصب سروری بزرگ که پهنای باندش به سوی بی نهایت سیر می کرد، جبهه خود را قوی کردند. سپس با فرمان تاریخی آزاد شدن شناسه های میلیونی، جمعیت جادوگران رشدی قارچ گونه پیدا کرد و سپاهی شکل گرفت که مشنگ ها حتی در خواب هم نمی دیدند.

- هی ولدی، به بازیلیسک بگو بره به مقر فرماندهی!
- ولدی؟ مای لرد از کی این کله زخمی به خودش اجازه میده به شما بگه ولدی؟
- اوه بلا، فعلا که اون رئیسه. بعد از جنگ حسابشو می رسیم.

سپس زیر لب مشغول فیش فیش کردن شد.

- نه، نه! باید بگی فیش فیش فش فشو. که بره توی سنگر فرمانده هاشون.
- منم همینو گفتم!
- نه تو بهش گفتی بره توی بیمارستان صحرایی نیروی صلیب سرخ جهانی.
- د راشت میگه دیگه دایی ژون. منم خواشتم همینو بگم!

بومب!
بومب!

جنگنده های دشمن یکی یکی بمب هایشان را روی سر جادوگران می ریختند، البته بیشترشان با یک پروتگوی به موقع قابل دفع کردن بودند.

- هی چو، کجا میری؟
- این پرنده های آهنیشون اگه نابود بشه، حتما عقب نشینی میکنن تدی.

و در حالی که آذرخشش آماده تیک آف بود، گفت:
- به عله بگو همیشه دوسش داشتم!
- این کجا رف...

سوال جیمز تموم نشده بود که فریاد بلند "kamikazi" از آشیانه جنگنده های دشمن به پا خواست و لحظه ای بعد با خاک یکسان شد.

- اون خودشو با جنگنده ها نابود کرد تا ما بتونیم زندگی کنیم جیمز!
- مگه کامیکازی کار ژاپنی ها نبود؟
- چه فرقی میکنه، همه اعضای یک پیکریم!! منم میخوام برم.
- کجا؟
- میخوام بشم سپر بلای بقیه، اینطوری اسم منم ثبت میشه... شاید منم مثل ولدی صاحب خیابون شدم، خیابون شهید تدی!
- لازم نکرده! برو همون اکسپلیارموس بزن.
- بله، چشم!

همان زمان – نشست ویژه شورای امنیت

آقایون مشنگ، کراوات زده، از سراسر دنیا دور هم جمع شده بودند تا شاید با مشورت به جواب سوالشان برسند، "چه خاکی بر سرمان بریزیم؟"

- بمب اتمی میندازیم روی سرشون، یه سوته نابودن!
- نمیشه، قبلا از این ایده استفاده شده. تازه واسه خود ما هم خطرناکه.
- خودمون نمی جنگیم، همه رو میفرستیم پناهگاه های زیر زمینی و روبات ها رو به جونشون میندازیم.
- حداقل شیش ماه طول میکشه تا یه ارتش روباتی بزرگ درست کنیم.
- از طالبان کمک بگیریم!

ملت : احسنت، احسنت

- ولی من یک فکر بهتر دارم.

همه با تعجب به طرف صدای ظریف دخترانه برگشتند.

- راهی که من پیشنهاد میدم، سریع و کاملا بی خطره و قول میدم همه جادوگران رو نابود کنه
- شما؟
- من مافلدا هستم.

چند ساعت بعد – خط مقدم جبهه

جادوگران با تعجب به زنی که کت بسته در مراحل پیش از اعدام بود نگاه می کردند و نمی فهمیدند چرا وسط این مهلکه باید مراسم اعدام مشنگی را تماشا کنند، شاید میخواستند زهر چشم بگیرند.

زن روی تلی از چوب به تیرکی بسته شده بود و جلاد که مشعلی در دستش بود، وحشیانه می خندید. سپس مشعل را به درون چوبها انداخت و آتش سوزی را تماشا کرد. تنها دقایقی طول کشید که فریادهای زن بلند شد و به همراه اون جادوگران نیز فریاد کشیدند. چشمانشان می سوخت و احساس گرمای شدید و خفقان داشتند. جهنمی به پا شده و بوی کباب! همه جا را برداشته بود. زمانی طول نکشید که فریادها تمام شد و میدان جنگ پر شده از اجساد سوخته هزاران هزار جادوگر.

جلاد کلاهی که چهره اش رو پوشانده بود از سر بداشت و در حالی که با رضایت به شاهکارش نگاه میکرد، گفت:

- این زن، مسبب همه این بدبختی ها بود. او بود که جادوگرا رو خلق کرد و بهشون شکل و شخصیت داد. او بود که باعث شده هری پاتر از کله زخمی برسه به مقام عله! او بود که داستان زندگیشون رو می نوشت و بهش پر و بال می داد. اون بود که منو درست کرد ولی هیچوقت اجازه نداد به هاگوارتز برم و واسه خودم کسی بشم! و امروز بالاخره انتقامم رو ازش گرفتم .

بعد از ته دل نفس کشید، چقدر شیرین بود طعم انتقام... نه فقط از رولینگ بلکه انتقام از مدیران به خاطر سالها بردگی زیر دست آنها !


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۱ ۲۰:۴۶:۴۸

تصویر کوچک شده


Re: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
موفين: 20
واقعا يک پست معرکه و بي نظير و عالي بود! واقعا اينقدردر اون نواوري ديدم که موندم از 20 نمره، 90 بدم يا 100 !! واقعا ايگور اگه نمره تشويقي چيزي وجود داره، من حداکثرش رو به پست مورف ميدم!

لرد ولدمورت: 18
سوژه خوب بود، اما پرداختش ميتونست بهتر باشه.

جيمز سريوس: 18
خيلي سبک عجيبي بود، سعي کردم با توجه به نوع نوشتارش بهش نمره بدم نه با قياس. و خيلي هم از مفهومش خوشم اومد، پست عجيبي بود.

تدي: 17.5
در مجموع داستانت داراي عدم ثبات سبک بود و تغيير سبکها خيلي انتحاري بودن.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
جیمز سیریوس پاتر: 19 (حنجره درسته، نه هنجره. :دی و بین جملات گفتاری هم یه اینتر اضافه نزده بودی. )

بادراد ریشو: 18

تد ریموس لوپین: 18.5 (درصورت تقاضا، نقد مفصل ارسال خواهد شد. )



Re: مرحله سوم جام آتش !!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- میبینیم این همه خواهر و برادر/ زیر هجوم دشمن/ تیکه پاره شدن ای خدا اونا بی پشتن/ خدا اونا گشنن/ دشمنا در حال رشدن/ خدا بیا پایین اینا همه رو کشتن..!
- آواداکداورا!
رپر مجهول الهویه! بر روی زمین افتاد و لرد ولدمورت در حالیکه نوک چوبدستیش را فوت میکرد زیر لب غر زد :
- نامفهوم فک میزد خلاصش کردم!

وییییییییییییییژ!

ترکش نورانی به سمت ولدمورت حرکت کرده و نصف صورتش را همراه با هفت هورکراکس خودش و هفت هورکراکس هفت پشتش پراند.

در این میان آلبوس دامبلدور با شص چوبدستی به کمر بسته، سربند یا مرلینش را بست، ریشش را درون شلوارش چپاند تا دست و پاگیر نباشد و بعد با امیدواری به زیر تانک مشنگی شیرجه زد. نتیجتا چوب ها زیر زنجیر خرد شد و دامبلدور نیز زیر تانک به گیاخاک تبدیل شد تا عبرتی باشد برای ملت تقلید کار!

جهنمی بر پا بود. مشاهده ی هیولاهای آهنی ِ ماگل ها در زمین و آسمان، به تنهایی کافی بود تا جادوگران از ترس سکته کنند. و درست برعکس، ماگل ها هیچ هراسی از ملت ِ تکه چوب بدست! نداشتند.
دلیل وقوع جنگ نامشخص بود. ایگور است دیگر! برای رسیدن به اهداف مهمش از هیچ سوژه ای دریغ نمیکند... اما در هر حال جیغ یکبار، شیون هم یک بار!

تدی از بالا شاهد این معرکه بود، نفس هایش آهسته تر شد و همزمان با مشنگی که از هلیکوپتر نظامی پایین می پرید ، چتر نجاتش را آماده کرده و از روی اژدهایی که چارلی در اختیارش گذاشته بود به پایین شیرجه زد. هلیکوپتر مشنگی به قصد تیراندازی به سمت تدی برمی گشت که با آتش اژدها جزغاله شد و سقوط کرد.

همزمان با این اتفاق ناگهان یوفوها و موجودات فضایی هم که موقعیت را مناسب می دیدند به زمین حمله کرده و گونی گونی آدم اعم از ماگل و جادوگر جمع کرده و برای آزمایش به سفینه می بردند.

در این میان تدی با افکت "فرت" روی زمین آسفالت شد چرا که از چتر نجات ماگلیش انتظار داشت خود به خود باز شود...

و اما جیمز سیریوس پاتر کجا بود؟ او که "زن و بچه" محسوب می شد با چشم هایی درشت و پر از اشک از پشت شیشه ی پنجره ی پناهگاه ضعیفان و زخمی ها، شاهد لت و پار شدن دامبلدور و "فرت" شدن! تدی بود.

او این وضعیت استراتژیک را با تمام وجودش درک کرده و در نهایت آرامش جیغ می کشید و شیشه را گاز میگرفت و فریاد میزد : یکی بزن تو این چونه اش ، یکی بزن تو اون چونه اش!

در میدان جنگ، ماگل ها در حال تیراندازی بودند و جادوگر ها طلسم شلیک میکردند. موجودات فضایی هم با حالت :grin: به گونی جمع کردنشان ادامه می دادند.

- هایل هیتلر!
- علک شلام.

و مورفین گانت توسط شات گان ماگل، به بیست و هفت قطعه ی مساوی تقسیم شد و قطعه هایش به پنج قاره ی جهان پرتاب شد و توسط موجودات تک سلولی تجزیه شد تا دیگر به جای هیتلر، به نازی ها جواب سلام ندهد.

به نظر می رسید جو جنگ به نفع ماگل هاست. آن ها با زبان ها و لهجه ها و لباس های مختلف جنگ های خود را کنار گذاشته و از سراسر دنیا با هم متحد شده و در برابر بیگانگان ایستادگی می کردند.
تعداد جادوگران کمتر بود و پناهگاه ها پر بود از زخمی هایشان.
موجودات فضایی هم که کیسه گونی پر می کردند.

ناگهان نوری درخشان در آسمان چشم همگان را خیره کرد. نوری خفن، نوری گولاخ، نوری شهابی!
شهاب سنگ بزرگی که به سوی زمین در حرکت بود، سه برابر کره ی خاکی بود و اگر مسیرش منحرف نمی شد صد در صد زمین را می بلعید.

آرایش نظامی ملت تغییر کرد.
جادوگران، ماگل ها و موجودات فضایی کیسه گونی بدست، پشت به پشت هم ایستادند. چوبدستی ها، اسلحه ها و شاخک های سبز به سمت شهابسنگی که لحظه به لحظه نزدیک تر میشد نشانه رفتند و در یک لحظه انواع طلسم و تیر و نور به سمت شهاب شلیک شد.

شهابسنگ :

مسیر شهاب تغییر کرده و به جای زمین، مریخ را ترکاند و موجودات فضایی گونی جمع کن را یتیم کرد.

زمینی ها به ناز و نوازش فضایی ها مشغول شدند و از آن ها خواستند که روی زمین زندگی کنند و آن ها هم از خدا خواسته برای آوردن گونی های بیشتر، شاد و شنگول به سفینه هایشان برگشتند و بقیه ی زمینی ها هم یکدیگر را بغل کردند و همه ی جنگ ها پایان یافت و انرژی هسته ای حق ما شد و جیغ شادی جیمز از پناهگاه، دیوار صوتی را شکست و این پست ارزشی را پایان داد.

تصور کن!
اگه حتی تصور کردنش سخته...



Re: مرحله سوم جام آتش !!
پیام زده شده در: ۷:۴۴ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
اول توضیح:من بعد از زدن پستم،پست مورفین رو خوندم.شباهت جزئی که وجود داره کاملا اتفاقیه!
________________________________________

وزارت سحر و جادو-دفتر وزیر:

در اتاق با صدای بلندی باز شد و سه مرگخوار سراسیمه وارد اتاق شدند.
-ارباب،هیچکدوم از پیشنهادای ما رو قبول نکردن.هنوزم فکر میکنن اون ویروسها رو جادوگرا بینشون پخش کردن.آنفولانزای مرغی و خوکی،تب خرگوش،سرفه خروس و خیلی چیزای دیگه.اونا ما رو مقصر میدونن.جنگ داره شروع میشه.

لرد سیاه به مجلل ترین صندلی دفتر وزیر تکیه داد.
-مهم نیست.بذارین شروع بشه.میخوام ببینم این ماگلها با دست خالی چطور میخوان جلوی طلسمهای ما مقاومت کنن.

جادوگر سالخورده ای در گوشه ای دیگر از اتاق غرق در افکارش بود.با شنیدن کلمه جنگ تکانی خورد و به خود آمد.
-تام،جنگ آخرین راه حل ممکنه.باید باهاشون مذاکره کنیم.شاید هنوز راهی وجود داشته باشه که جادوگرا و ماگلها بتونن در کنار هم زندگی کنن.

لرد سیاه خنده تلخی کرد.
-جادوگرها و ماگلها در کنار هم؟میفهمی چی داری میگی دامبلدور؟که دوباره مثل قرون وسطی ما رو وسط میدوناشون آتیش بزنن؟اونا واقعا ظرفیت درک قدرتهای ما رو دارن؟فکر میکردم این بار متحد شدیم.به هر حال ما خیال داریم بجنگیم.همین الان!هستی یا نه؟

دامبلدور نگاه عمیقی به چشمان خشمگین لرد کرد.
-به نظر میرسه مجبورم باشم.با تعداد کممون در حال حاضر اتحاد تنها راه نجات ماست.

به فرمان لرد سیاه و آلبوس دامبلدور جنگ شروع شد.هیچ ممنوعیتی در استفاده از طلسمها وجود نداشت. تمامی جادوگران از گروهها و دسته های مختلف متحد و یکپارچه درکنار هم برای حفظ حق زندگیشان میجنگیدند.

در طی چند ساعت اول طلسمهای درخشانی که از طرف صدها جادوگر روانه ارتش ماگلها شد آنها را کاملا بهت زده کرد.شاید هنوز وجود جادو و جادوگران را باور نکرده بودند.ولی این بهت زدگی زیاد طول نکشید.با مقابله به مثل توسط سلاحهای پیشرفته ماگلها، این بار نوبت جادوگران بود که غافلگیر شوند.

تیم بزرگی از جادوگر جوان با جاروهای مخصوص، مسئول حمل زخمی ها به سنت مانگو شده بودند.گرچه به زودی دریافتند که سلاحهای ماگلها به مراتب کشنده تر از طلسمهای جادوگران است.یک آن،یک شلیک و هزاران جسد.حتی دانش آموزان هاگوارتز هم درست وسط میدان جنگ بودند.جمعیت محدود جادوگران، حق انتخاب را از آنها گرفته بود.

مخالفتهای آلبوس دامبلدور نتوانست جلوی فعالیت سریع لرد سیاه برای تبدیل اجساد به اینفری را بگیرد.دامبلدور در اعماق قلبش میدانست که این کار لرد سیاه کمک بزرگی به ارتش جادوگران خواهد کرد.و همینطور هم شد.
ماگلها با دیدن اجساد متحرک بشدت وحشتزده شدند.عقب نشینی ماگلها اولین پیروزی جادوگران در آن جنگ خونین محسوب میشد.ولی طی شبهای بعد ماگلها کاملا با مسئله اجساد متحرک کنار آمده بودند.با سلاحهای بزرگتر و مرگبارتر،با آرامش کامل اجساد را متلاشی میکردند.

گام بعدی دستور حمله به لشکر موجودات جادویی بود.قدرتمند ترین لشکر جادوگران.جن ها،سنتورها و غولها...همه در کنار هم میجنگیدند.فقط برای یک هدف...زنده ماندن.


پنجمین روز جنگ:

ارباب،باید ببینین.وحشتناکه.سلاحهایی دارن که ما حتی فکرشم نمیکردیم.بمبهای هسته ای و هیدروژنی!هزاران بار مرگبار تر از طلسمهای ساده ما هستن.همه چیزو با خاک یکسان کردن.

لرد سیاه با خشم مشتش را روی میز کوبید.
-این موجودات نه به جادو دسترسی دارن نه از دانشی مثل پیشگویی بهره بردن.چطور میتونن با ما مقابله کنن؟

دامبلدور با افسوس به آمار کشته شدگان نگاه کرد.
-دست کم گرفته بودیشون تام.اونا چیزی دارن که قویتر از طلسمهای ماست.تکنولوژی.باید تمومش کنیم.نمیتونیم ادامه بدیم.

لرد سیاه روبروی دامبلدور نشست.
-هیچ راه برگشتی وجود نداره.اگه تسلیم بشیم معلوم نیست چه بلایی سرمون بیارن.کافیه چوب جادوی ما رو ازمون بگیرن.اون وقته که کاملا بی دفاع میشیم.هر طور بخوان میتونن از ما استفاده کنن.شاید بدت نیاد بقیه عمرتو تو سیرک نمایش اجرا کنی؟!

دامبلدور آهی کشید.
-همه مردن تام.چرا قبول نمیکنی که ما شکست خوردیم؟

لرد سیاه پوزخندی زد.
-همه؟منظورت از همه، هری و سه چهارم ویزلی ها و همه اساتید هاگوارتز و وزیر سحرو جادو که نیست؟آره،اونا مردن.ولی بقیه زنده هستن.میتونیم از اول شروع کنیم.میتونیم هاگوارتز رو با هم بسازیم.هنوز تموم نشده.هنوز آخرین نقشه مو اجرا نکردم.


شش روز بعد:

مرگخوار جوان پرونده بزرگی را روی میز لرد سیاه گذاشت.
-ارباب کارتون حرف نداشت.نقشه مون گرفت.این ماگلا دنبال بهانه بودن که بیفتن به جون هم.یه جرقه کافی بود.اسمشم گذاشتن جنگ جهانی سوم.همینطور دارن همدیگه رو میکشن.اگه اینجوری پیش بره لازم نیست کاری بکنیم.به زودی هم مهماتشون تموم میشه و هم تعدادشون اونقدر کم میشه که به راحتی میتونیم از پسشون بر بیاییم.

لرد سیاه لبخندی زد.دو به هم زنی یکی از روشهای مورد علاقه او بود.

یک هفته بعد:

جنگ تمام شد.پیش بینی لرد سیاه به واقعیت پیوسته بود.بعد از اتمام جنگهای بین ماگلی،جادوگران موفق به شکست دادن ماگلهای تضعیف شده، شده بودند.

پاکسازی اجساد میلیاردها انسان و جادوگر کار ساده ای نبود ولی تعداد اندک جادوگران بازمانده موفق به انجام این کار شدند.
دیگر مانعی برای زندگی راحت و بدون دردسر آنها وجود نداشت.دیگر نیازی به پنهان شدن نداشتند.هیچ ماگلی زنده نمانده بود.

همه معتقد بودند آرامش بدست آمده ارزش آن کشت و کشتار و مبارزه خونین را داشت.ولی...

طولی نکشید که آرامش بدست آمده متزلزل شد.بارانهای سیاه رنگ،بیماری های عجیب و خاص و ناشناخته،مرگهای مشکوک،کم شدن روز به روز جمعیت جادوگران و سرانجام...مرگ آخرین جادوگر!

حق با دامبلدور بود.آنها ماگلها را دست کم گرفته بودند.جادوگران تا لحظه مرگ درباره تششعات هسته ای و رادیواکتیو و آثار کشنده آن هیچ نمیدانستند...

دنیا نفس راحتی کشید.خیلی چیزها را از دست داده بود.باید از صفر شروع میکرد، ولی خوشحال بود.بالاخره بعد از سالیان دراز از شر مخربترین موجودات زنده روی زمین یعنی انسانها خلاص شده بود.طی چند قرن بعد به آرامی زخمهایش را ترمیم میکرد.طبیعت دوباره جان میگرفت.موجودات زنده دوباره بوجود می آمدند،ولی دنیا مطمئن بود که دیگر هرگز به هیچ انسانی چه جادوگر و چه ماگل، اجازه زیستن روی کره زمین را نخواهد داد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۸ ۷:۵۰:۵۵



Re: مرحله سوم جام آتش !!
پیام زده شده در: ۰:۲۱ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خاطره ی زیر به ضرب و زور دگنک از مغز له و لورده ی جسد یک مرگخوار معتاد بیرون کشیده شده و اصل آن هم اکنون در قدح اندیشه ای در موزه ی تاریخ وزارتخانه نگهداری می گردد:

وقتی هوکی به عنوان نامزد مرگخواران برای تصدی پست بی مسئولیت و پرقدرت وزارت انتخاب شد، همه ی مرگخوارا تمام تلاششون رو کردن تا اونو به قدرت برسونن. گرچه این هوکی نبود که به قدرت می رسید. اون جن خانگی ارباب بود و در واقع با رای آوردنش، وزارت به دست ارباب لرد سیاه می افتاد.

در بحبوحه ی انتخابات هر مرگخواری سعی می کرد تلاش بیشتری در راه تبلیغات انجام بده و با اینکار خودش رو به ارباب و پست هایی که در آینده نصیبش میشد نزدیکتر کنه. من هم تا جایی که در توانم بود تلاش کردم و چشمم به گمرکات جادوگری بود. اگه ترانزیت دست من میفتاد هر چقدر که دلم می خواست جنس وارد می کردم و آبش می کردم و روز به روز به رویای صورت زخمیم نزدیک و نزدیکتر میشدم. اما،آه....

نه تنها به ریاست گمرکات نرسیدم بلکه ارباب مجبورم کرد به عنوان یک سرباز ساده عضو ارتش وزارتخونه بشم. اوایل بد نبود. دستشویی ها رو تمیز می کردم و سیب زمینی پوست می کندم. کاری به کسی نداشتم و کسی هم کاری به من نداشت.
اما،آه...

شرایط کم کم تغییر کرد. وزارت سیاه و ولدمورتی روز به روز جای پاش رو محکمتر می کرد و به سرکوب دشمنان و مخالفانش می پرداخت.
دامبلدور رو تاکسیدرمی شده به موزه ی تاریخ وزارتخونه که نامش به "موزه ی تاریخ ننگین و خون لجنی گذشته" تغییر پیدا کرده بود، تحویل دادند و محفلی ها و خون لجنی ها و مشنگ شیفته ها رو قتل عام و تبعید کردن. سرتاسر جامعه ی جادوگری زیر نگین ارباب لرد سیاه بود. اما،آه...

ارباب لرد سیاه، سیاهتر از اون بود که به حکومت بر جامعه ی جادوگری قناعت کنه. چیزی که ارباب رو همیشه عذاب میداد وجود موجوداتی نفرت انگیز به نام ماگل ها بود. ارباب می خواست ریشه ی اونا رو بکنه. بنابراین عضوگیری اجباری ارتش وزارت آغاز شد. تمرینات سخت نظامی شروع شد و همه نیروها به حالت آماده باش دراومدن. بعد از دو ماه اولین نیروها با هدف ریشه کنی ماگل ها اعزام شدن به اولین منطقه ی عملیاتی یعنی دهکده ی لیتل هنگلتون.

...آه، وطن!
لیتل هنگلتون. سرزمین پدری من!
هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم دوباره برای اقامت برگردم اینجا، چه برسه به اینکه این اقامت توی چادرهای 28 نفره و با هدف حمله به وطن باشه. وقتی قرار شد به وطنم حمله کنم و اونجا رو از لوث وجود ماگلا پاک کنم خیلی خوشحال شدم. این بزرگترین آرزوی من از سن 4 سالگی بود. با این حال یک روز قبل از عزیمت آبریزش بینی گرفتم. فکر کنم عذاب وجدان که میگن همین باشه.

دو روز اول اقامت رو زیر چادرهای نامرئی سر کردیم. تو این مدت بچه های تجسس با لباس مبدل میرفتن برای شناسایی منطقه. خیلی دوس داشتم باهاشون برم. حداقل یه سر تا خونه ی گانت ها که می رفتم.اما،آه...

من عضو گروه تجسس نبودم. پیاده نظام هم نبودم. جزو نیروهای زرهی هم به حساب نمی اومدم. حتی فرمانده هم نبودم. منو به عنوان کمک آشپز فرستاده بودن اونجا.

روز سوم بود که نقشه ی عملیات، که حاصل 48 ساعت تجسس و بررسی منطقه و رایزنی فرماندهان بود اعلام شد: ما باید شبانه حمله کنیم و همه رو قتل عام کنیم. همین!نقشه ی خوب و دقیقی بود اما، آه...

مشکل کار اینجا بود که ویت کونگ ها چریکی مبارزه می کردن و امکان پیش بینی حمله ها وجود ندا... عذر می خوام. خط رو خط شد...
بله... مشکل کار اینجا بود که... اینجا بود که... نه! خوب که فکر می کنم می بینم هیچ مشکلی تو کار نبود و قاعدتا همه چیز باید بر طبق نقشه پیش می رفت. اما،آه...

خب، همه چیز بر طبق نقشه پیش نرفت. همه ی ما شبانه و با تجهیزات کامل یعنی یه قمقمه آب و یه کوله پشتی جنگی که توشو پر از خاک کرده بودیم و رو دوشمون انداخته بودیم تا هر چه بیشتر شبیه سربازای ماگلی بشیم و یه چوبدستی به دهکده ی قدیمی لیتل هنگلتون حمله ور شدیم.

یکی یکی در کلبه ها رو باز می کردیم و بدون اینکه به داخلشون نگاه کنیم اونجا رو به رگبار آواداکداورا می بستیم. نیم ساعتی به همین منوال گذشت و هیچ مشکلی پیش نیومد و این قدری عجیب بود. چرا که ما با سر و صدای زیاد همه جا رو به آواداکداورا بسته بودیم اما حتی یه صدای ناله هم از کسی به گوش نمی رسید. هممون پیش خودمون می گفتیم چقدر فتح مناطق ماگل نشین آسونه و از اینکه داشتیم قلمروی جادوی سیاه رو گسترش می دادیم به خود می بالیدیم. این جنگ ناجوانمردانه بود و یه مرگخوار اصیل هم باید ناجوانمرد باشه.
اما بعد از نیم ساعت بود که اون اتفاق کذایی افتاد، آه...

اول روی سینه ام احساس خارش کردم. اهمیتی ندادم. ولی این حس لحظه به لحظه شدیدتر شد و در همه ی بدنم گسترش پیدا کرد. ایستادم و سعی کردم خودم رو بخارونم اما فایده ای نداشت. خارش لحظه به لحظه شدیدتر میشد. دیگه صدای طلسم همرزمام رو نمی شنیدم. به اطرافم نگاهی انداختم و دیدم همه سعی دارن خودشون رو بخارونن. شدت خارش خیلی زیاد بود. لباسام رو با عجله پاره کردم. پوستم قرمز و متورم شده بود. لحظاتی بعد تاول های کوچیکی روی پوستم ظاهر شدن که لحظه به لحظه بزرگتر میشدن. وحشت کرده بودم و بدون اینکه جلوم رو نگاه کنم بی هدف می دویدم. ناگهان با شدت با یه حصار فلزی برخورد کردم و رو زمین افتادم. پوست سرم بدجور می سوخت. موهامو محکم چنگ زدم تا شاید آروم تر بشم اما در کمال تعجب موهام به راحتی کنده شدن. مشت هام پر از مو بود.
سرم رو به آهستگی بلند کردم و قبل از مرگم تابلویی که روی حصار فلزی بود رو خوندم:
منطقه ی متروک! دور شوید! خطر مرگ! محل دفن زباله های هسته ای!
نفهمیدم منظور ماگلا از زباله ی هسته ای چیه ولی هر چی که بود یه جنگ ناجوانمردانه بود.آه...

پی نوشتی خطاب به خوانندگان، داوران، مسئولین برگزاری مسابقه و کلا جماعت بیکار و الکی خوش): به من چه که جنگش دعوا و بزن بزن نداشت. تو دوره زمونه ای که از هزاران کیلومتر اونورتر میتونی یه دکمه رو فشار بدی و هزاران کیلومتر اینورتر میلیون ها آدم رو قتل عام کنی، توقع داری برات از جنگ با فلاخن و منجنیق و پلخمون رول بزنم؟ عصر عصر اتمه آقا. برو فکرتو درست کن!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۸ ۰:۲۳:۵۴
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۸ ۸:۰۰:۲۶


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


مرحله سوم جام آتش !!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
مهلت:21 اردیبهشت ساعت 23.59 !

موضوع:

جنگ بزرگی بین ماگل ها و جادوگر ها شکل گرفته.شما به عنوان یه جادوگر در حال نبرد با ماگل ها هستید.

تو این جنگ میتونید از خیلی سوژه ها استفاده کنید و اینکه خودتون رو میتونید تو نقش همه بذارید.ممکنه بخواید وزیر باشید،ممکنه بخواید لرد یا دامبل باشید و خیلی شخصیت های دیگه!

موفق باشید!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
مرحله دوم جام آتش
لرد ولدمورت:19
مورفین گانت:20


بادراد ریشو:19


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
فلاش بک – 24 ساعت قبل

میوعوعون این همه خوشگل کیوعوعو انتخاب کنم؟
به کدوعوعوعوم بگم آره کودوعوعوعومی رو جواب کنم؟
موعوعوعورگانا یا آنیتا مری باوعوعوعود یا که بلا
بتی جوعوعوعون یا ویکی ریتا گابریل کوعوعوعویی!

صدای فریادی پر "استرس" به هوا بلند شد:

- باز کی این آهنگهای جوات- مشنگی رو گذاشته؟ حداقل یه سی دی سالم میذاشت!
- سی دی نیست باو، صدای زوزه های تدی رو هنو تشخیص نمیدی؟
- هاااا؟
- تدیه باو، تدی...
- صدا نمیرسه... الو.... الو...
- ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت!

در اثر فریاد نهنگهای خشمگین، کل تالار در سکوت فرو رفت.

- هی، تو... با من بیا!

تدی زوزه ی خفیفی کرد و مطیعانه دنبال ارشد کوچولوی گریف راه افتاد.

- این چه مسخره بازیه راه انداختی؟ تو چرا اینجوری شدی؟
- چجوری شدم؟ یه آهنگم حق ندارم بخونم؟
- هیشکی از دستت آسایش نداره، دخترا یه جور، پسرا هم یه جور دیگه.
- باو، خب باید یکی رو واسه شب رقص انتخاب کنم، دخترامونم که یکی از یکی دیگه خوشگل تر! به قول شاعر که میگه؛ یکیشون خیلی خوبه... یکیشون خیلی خوبه، همگی بگین ماشالا!
- ... بوقی! همه دارن پشت سرت مسخره ات میکنن. همین مری باود دیروز داشت موذیانه می خندید و عکستو به همه نشون می داد و می گفت "پسری که شونصد تا دخترو سر کار گذاشته"! و بقیه هم غش غش می خندیدن.
- آخه من دوسشون دارم، همه زیبا... همه افسونگر... همه باوقار. انتخاب سختیه! گیریم یکی رو انتخاب کردم، چه شکلی تو روی بقیه شون نگاه کنم؟! نمیخوام دل کسی بشکنه.
- حرف دل شکستگی رو دیگه نزن! ببین، فقط تا آخر امشب وقت داری یکی رو انتخاب کنی، اگه تونستی که هیچ وگرنه میگم میرتل گریون همراهت باشه!
- OK خن!

یک ساعت بعد – خارج از تالار

تدی لوپین که مرتب یه طره از موهای طلایی اش رو با یه دستش فر میداد روی پیشونیش و بوی ادکلن فرانسویش تا دخمه های تالار اسلی هم می رسید با قدم هایی بلند و صورتی که مزین به لبخندی ابلهانه بود به طرف تالار اصلی – جایی که مطمئن بود "او" رو پیدا میکنه – راه افتاد. با سرفه ای کوتاه، چنین گفت:

- ویکی خوشگله، خوشگل موشگله... شریک رقص من میشی؟
- اگه شریکت بشم، پاره ی تنت بشم!! یه روز دعوامون بشه... منو با چی میزنی؟

تدی یواشکی دستی به دم پشمالوش زد و بعد چند لحظه ای فکر کرد که قافیه مناسب رو واسه جوابش پیدا کنه و چون ناموفق شد و تا غروب هم چیزی نمونده بود، گفت:

- با همین دم نرم و نازکم؟
- چخه، چخه، توله گرگ زشت! تو رو چه اصن به من پریزاد؟ تو رو چه به وصلت!! با خونواده ی من؟
- کی حرف از وصلت زد؟!
- همین که گفتم، برو دیگه دوست ندارم... اسمتم نمیخوام بیارم!

و خم شد که لنگه کفشش رو در بیاره و توی سرش بکوبه ولی خب تدی 4 تا پا داشت، 4 تا دیگه هم قرض کرد و دِ بدو که رفتی!

چنان با سرعت دوید که هیچکس رو اطرافش نمی دید و وقتی متوجه شد داره به سمت کی میره که دیگه واسه ترمز گرفتن دیر شده بود، در واقع خـــــــــیـــــــــــــلـــــــــی دیر! و چنین شد که با سر به مانعی نرم و اشرافی برخورد کرد. درحالی که دست پاچه شده بود و انتظار این یکی رو نداشت، گفت:

- بانوی من! (تصویر کوچک شده
)

مورگانا که پخش زمین شده بود، با کلی ناز و ادا دست راستش رو تا مقابل صورتش بلند کرد و درست قبل از غش کردن فریاد زد:

- خـــــــــــــــــــــون!

تدی نگاهی به خراش دست مورگانا که به سختی ازش چیزی به اسم خون در میومد انداخت و شکل علامت سوال شد که چرا انقدر این دخترا لوس تشریف دارن! بعد نشست با خودش دو دو تا چهار تا کرد، شرایط و اتفاقات رو سنجید و دید در حال حاضر امکان نداره مورگانا حتی تف هم کف دستش بندازه دیگه چه برسه باهاش برقصه پس کلا بی خیال دعوت از لیدی شد.

پایان فلاش بک

دقایقی میشد که صدای جشن و پایکوبی از سالن پایین بلند شده بود ولی تدی با لباس راحتی روی تختش دراز کشیده بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. دیگه هیچ آوازی رو زمزمه نمیکرد.
هیچکدومشون، حتی یک دختر هم حاضر نشده بود دعوتش رو قبول کنه.جواب چانگ چو که دختر چو چانگ بود هنوز توی گوشش میزد؛ "نه تدی، اینطوری به هیچ جا نمی رسی و تنها می مونی. میدونی، دوست همه کس، دوست هیچکس نیست!"

ولی من تنها نیستم، تنها نبودم!

بلند شد و بی توجه به ظاهر آشفته اش از خوابگاه خارج شد، از سوراخ تابلوی بانوی چاق گذشت، از راهروهای خالی پایین رفت. درست کنار در تالار، دامبلدور رو دید که گوشه ای دو تا از دانش آموزان سال سومی رو آرشاد میکرد:

- این حرکات اصلا در شان یه هاگوراتزی اصیل نیست بچه ها، یه کم ملاحظه کنید.
- ما که کاری نمیکردیم. پروفسور کارکاروف هر بیناموسیی رو شخصا" منع کرده. فقط این یه ذره...
- پروفسور، جیمز رو ندیدین؟

دامبلدور بی توجه به بهونه های اون دو نفر، با شنیدن صدای تدی به طرفش برگشت و گفت:

- معلومه تو و جیمز کجائین؟ همه جا رو دنبالتون گشتم.
- من فکر میکردم جیمز توی سالنه.
- یعنی کجا میتونه باشه؟ .... دهه، کجا میری؟
- میدونم کجا پیداش کنم!

به سرعت زمین های هاگوارتز رو طی کرد تا نزدیک دریاچه رسید... جایی که نهنگ زیبایی با خوشحالی بالا و پایین می پرید. به آرومی، بدون اینکه حرفی بزنه رفت و کنار پسری که غرق تماشای نهنگ شده بود، نشست. نیمی از ماه پشت ابری خاکستری پنهان بود ولی از آنجا نیز با شکوه تمام پرتوی نقره اش را روی زمین پخش میکرد. جیمز بدون اینکه نگاهش رو از دریاچه برداره، گفت:

- فوق العاده است، مگه نه؟
- آره، جاش اینجاست... تنگ براش یعنی محدودیت. بین آدما داشت خفه میشد.
- تو چرا اینجایی؟ حتی میرتلم حاضر نشد باهات برقصه؟
- حیف این منظره نیست؟ حیف این همه قشنگی نیست؟ اون تو همه چیز بدلیه!
- ولی این نوشیدنی ها اصل رزمارتاست!

ریش نقره ای پیرمرد با نفس های کوتاه و بریده اش موج بر میداشت. دو بطری نوشیدنی در دست داشت و به پهنای صورتش به آن دو لبخند میزد.

- کره ای یا آتشین؟
- پروفسور؟
- اوه راست میگی! تو هنوز به سن قانونی نرسیدی. پس کره ای میخوریم.

تدی ایستاد، گیلاسش رو محکم در دست فشرد و گفت:

- بی خیال هر چی دختر و مجلس رقصه، به سلامتی رفاقت!

دامبلدور و جیمز تکرار کردند:

- به سلامتی رفاقت! :pint:

و در آن لحظه و زیر نور ماه، هیچ صدایی حتی صدای سازهای خواهران عجیب نیز با صدای تیلیکی که از برخورد سه گیلاس برخاسته بود، قابل مقایسه نبود و هیچ فریاد شادی و پایکوبی نیز به پای شادی که در نگاه آن سه نفر موج میزد، نمیرسید.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۲ ۲۱:۲۷:۳۲
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۲ ۲۲:۰۳:۳۹

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.